دوشنبه 28 اردیبهشت 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

صفر و صد يا کمی بهتر؟ محسن مخملباف، خانه فيلم مخملباف


۱.ياد روزی افتادم در دوره انتخابات آقای خاتمی، ماچند تا مسافر درون يک تاکسی نشسته بوديم و بحث انتخابات خيلی داغ بود و راننده که جوانی بود و به نظر می آمد تازه گواهينامه گرفته، و هيجان زده بود و از خوشحالیِ گواهينامه ای که گرفته بود، بين مسافرها شيرينی پخش می کرد. اما بی اعتنا به قوانين با يک غرور زياد، به شکل خطرناکی رانندگی می کرد که نگو و نبين. مسافرها هم بی خبر از خطر، سرگرم بحث داغ انتخابات بودند. در بين مسافران زنی بود که می گفت:

من رای نمی دهم و برايم فرقی نمی کند که چه کسی بر سر کار بيايد. من زندگی خودم را می کنم. در همين لحظه ماشين تصادف کرد و سر من و اين خانم به شيشه خورد. و هر دو از درد سرمان را گرفتيم. آن خانم که وضعش از من بهتر بود، شروع کرد بر سر راننده جوان فرياد زدن، که "اگه می دونستم رانندگی بلد نيستی، اصلا سوار ماشين ات نمی شدم."
من کمی که دردم آرام شد و خون سرم را که پاک کردم، گفتم: خانوم شما که از تجربيات درس می گيرين، لطفا در انتخابات شرکت کنين و به کسی که فکر می کنين حتی يک کمی بهتره رای بدين، و نذارين ماشين مملکت به دست يک راننده ای که ناشيه و تجربه نداره و قوانين رو رعايت نمی کنه بيفته، و زندگی من و شما و ۷۰ميليون ايرونی ديگه رو به خطر بندازه.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


۲.منتقدين خاتمی صفر و صدی ها بودند. آن ها که می گفتند: چون خاتمی ما را به صد در صد خواسته هايمان نرساند، پس به هيچ درد نمی خورد. آن ها چون به صدی که می خواستند در دوره خاتمی نرسيدند، پس انتخابات را تحريم کردند و به موقعيت صفرِ احمدی نژادی در ۴ سال گذشته رسيدند.
اکنون دوباره يک فرصت ديگر است که می تواند بر تاريخ ايران، حداقل ۴ سال، و حداکثر خدا می داند تا کی! اثر کند. آن ها که پای صندوق نمی روند، سهم خود را از وضعی که بعدا پيش می آيد، فقط در خيال خود کم می کنند. و می خواهند اگر دوباره وضع صد در صد مطلوبی پيش نيامد، بگويند: ای بابا! تقصير ما نبود. ما که اصلا در انتخابات شرکت نکرديم.

در حالی که شرکت نکرده ها، نقش بيشتری در انتخاب احمدی نژاد داشتند تا شرکت کرده ها.
احمدی نژاد از رای هايی که به صندوق ريخته شد، بر سر کار نيامد.
او از فرصت رای هايی که من و تو به صندوق نريختيم، پيدايش شد. آمار نشان می دهد که ماهايی که در دور دوم قهر کرديم و پای صندوق ها نرفتيم، تعدادمان از آن ها که به احمدی نژاد رای دادند، بيشتر بود.
من خودم وقتی قلم را برداشتم تا اين مطلب را بنويسم، فکر منفی هميشگی به سراغم آمد و از خودم پرسيدم: آيا اين مطلب، در سرنوشت انتخابات اثر دارد... مدتی در فکر رفتم. و دوباره ديدم از خودم سوال صفر و صدی کرده ام. حداقل خاصيت اين مقاله اين است که خودم را متعهد به رای دادن می کند و حتما، حداقل روی يک نفر از خوانندگان اثر می کند. من اگر به همين دو رای هم دلخوش کنم، خودم را از تفکر منفی صفر و صد نجات داده ام. من به کمی بهتر فکر می کنم.
من می خواهم اگر اين بار هم اتفاق بد قبلی تکرار شد، به وجدان خودم بگويم: من رای خودم را دادم و در وضع پيش آمده مقصر نيستم. می گويند ملت ها، مثل آدم ها، هر کدام خصلتی دارند. ملت ايران با آن که ظاهر مدرنی دارد و با پول نفت ابزار زندگی مدرن را هم فراهم کرده، اما عقلش سنتی است. ابزار مدرن را دارد، اما فرهنگ استفاده از آن را ندارد. خوشبختانه بلد است از کامپيوتر و هواپيما و مترو برای زندگی بهتر استفاده کند، اما هنوز بلد نيست از صندوق رای، برای تغيير سرنوشتش استفاده کند. حداقل می شود گفت ايرانی در جزييات مدرن شده و در کليات هنوز سنتی است. اما روزی تغيير سرنوشت با صندوق رای را هم ياد می گيرد.


۳.سميرا فيلمی ساخته است به نام " اسب دو پا" قصه بچه ای است که دلش برای يک بچه افليجی می سوزد وآن بچه بی پا را بر دوشش سوار می کند و هر روز به مدرسه می برد. بعد از مدتی، آن بچه ای که بر کول ديگری سوار است، حتی برای کارهای خرد و ريزش هم از کول او پايين نمی آيد و باورش می شود که اسب سواری حق اوست. و آن کس هم که سواری می دهد، با آن که سختی و ذلت می کشد، اما کم کم به اين وضعيت عادت می کند و باور می کند که سواری دادن تقدير تاريخی اوست. و چاره ای نيست. تا جايی که رفته رفته واقعا اسب می شود.
در معادله ستمی که در روابط فردی و اجتماعی ما حاکم است، آن که بر ما سوار است و ما که سواری می دهيم هردو مقصريم.


۴.برای من آقايان موسوی و کروبی هر دو ايده آلند. هر دوی آن ها را از نزديک می شناسم. با آقای کروبی که سال ها در زندان شاه بوده ايم. حتی مدتها دريک سلول بوده ايم. و روزها و شب های فشار و زندان و شکنجه را در رويای روزی که عدالت و آزادی را خواهيم ديد، تحمل می کرديم.
آقای کروبی در زندان که بود، قلب بزرگی داشت. امکان نداشت به يکی از زندانيان توسط يک زندانی ديگر ظلمی بشود و او سکوت کند. حتما مداخله می کرد. من گريه او را زير شکنجه نديدم، اما بارها گريه او را برای ظلمی که بر کسی رفته بود، با چشم خودم ديدم.
به دوستی که در مجلس سال ها در کنار او بود گفتم: به من بگو آيا او هنوز مرد همان سال هاست. و يا حالا که به قدرت رسيده، و رييس مجلس شده، فراموش کرده است؟
آن دوست گفت: هنوز همان آدم است. کسی نيست که دستگير شود و او بشنود و پيگير کارش نباشد.
من يقين دارم که اگر آقای کروبی رای بياورد، وضع حقوق بشر که زخم بی مرهم جامعه ماست، مرهمی و التيامی می يابد. وحيثيت از دست رفته بين المللی ما تا حدود زيادی اعاده خواهد شد.
از طرفی او را تنها و بی ياور نمی بينم. در کنار او کسانی را می بينم که تهران و ايران نيمه مدرن امروز، از معماری کلان امثال آن ها به وجود آمده است. کروبی تجربه مديريت مجلس را دارد. تجربه اصلاحات را دارد. درد کشيده است. و برای آزادی سيلی خورده است. و خوشبختانه صفر و صدی نمی انديشد. و اگر به قدرت برسد، نمی خواهد مثل احمدی نژاد کشور را به دست يک جناح بسپارد. و بلد است برای حل مشکلات با جناح های مختلف مذاکره کند. ومذاکره در دنيای امروز رفتار شهروند متمدن است...


۵.بامهندس موسوی در سال های اول انقلاب آشنا شدم. در آن وقت آقای موسوی نقاشی می کرد و استاد تاريخ هنر در دانشگاه تهران بود و خيلی جوان بود که به نخست وزيری رسيد. و با آن که بيشتر اهل نظر بود، به قول همسرش، خانم رهنورد، از وقتی نخست وزير شد، روز به روز حکمت عملی اش بر حکمت نظری اش چربيد.
از صميم قلب می گويم: اگر آقای موسوی نبود و حمايت هايی که از داشتن يک سينمای ملی و بين المللی کرد، امروزه ما صاحب اين سينمای بلند آوازه در سطح جهان نبوديم. مهندس انوار و مهندس بهشتی در احيای سينمای ما نقش بنيادی داشتند، اما بدون حمايت همه جانبه مهندس موسوی و پيگيری او اين کار عملی نمی شد.

موسوی با آن که شخصا و قلبا مسلمان و مومن است، اما دين او، دکان کسب او نيست، و در مقام يک نخست وزير، يک شخصيت ملی است. من در همان سال ها از دهان خودش شنيدم که در جواب متعصبی گفت: من شخصا مسلمانم. اما نخست وزير ارمنی ها و اقليت ها هم هستم. من وقتی نخست وزيرم، بايد به منافع يک ملت بينديشم، و نه به منافع دار و دسته و صنف و هم مرام خودم.
از نظر اقتصادی هم مقايسه کنيد دوره مهندس موسوی و احمدی نژاد را. در دوره مهندس موسوی يک جنگ تمام عيار همه جانبه، در وسيع ترين ابعادش، بر اين ملت حاکم بود. اما نسل ما به خوبی به ياد دارد که با سياست های اقتصادی او در بدترين شرايط تحريم اقتصادی، ما حتی دچار ده درصد تورم و گرانی دوران احمدی نژاد هم نشديم. در حالی که در ۴ سال احمدی نژاد، ما نه تنها جنگ نداشتيم که بارها و بارها پول بيشتری از فروش نفت به دست آورديم. اما با اين حال با اين تورم و گرانی بی سابقه روبرو هستيم.
من مطمئن هستم که اگر مهندس موسوی رای بياورد، هم اوضاع اقتصادی وهم اوضاع فرهنگی و هنری ايران بهتر از ۴ ساله گذشته خواهد شد. و منش او تنش های بين المللی را تخفيف خواهد داد. او هم تجربه دراز مدت کار عملی را در مقام يک نخست وزير دارد و هم فرصت کافی برای در حاشيه نشستن و انديشيدن به راه حل مشکلات را.


۶.بعضی ها از صندلی رياست جمهوری اعتبار می گيرند. بعضی ها مثل خاتمی به آن اعتبار می دهند. وبعضی ها وقتی بر اين صندلی می نشينند هيجان زده می شوند. مثل آقای احمدی نژاد که هنوز هيجانزده است. ۴ سال است بر اين صندلی نشسته هنوز خوشحالی اش فرو کش نکرده. هنوز شيرينی پيروزی در انتخاباتش را پخش می کند. و مدام از معجزه حرف می زند. چون فقط بايد يک معجزه اتفاق بيفتد تا کسی مثل ايشان روی اين صندلی بنشيند.
درست نقطه مقابلش کسی چون مهندس موسوی است. او با آن که مناسب اين صندلی است، اما به آن بی ميل است. مهندس از نشستن روی اين صندلی به هيجان نمی آيد. چنان که تا ۴ سال بعد، از خودش و ازمعجزه ای که او را روی اين صندلی نشانده حرف بزند. بيست سال کنار کشيدن او بهترين دليل برای بی ميلی او به قدرت است. به او رای بدهند، خدمتش را می کند. ندهند، مسئوليت را از دوشش برداشته اند. و او سرگرم هنرش می شود.


۷.در اوايل انقلاب او در کارهنر بود. و تمام دوستانش از هنرمندان بودند. و هر لحظه دلش در هوای بودن در آن فضاهای هنری دلخواهش پر می زد. و به همين دليل تا از نخست وزيری کنار کشيد، بلافاصله به جمع دوستان هنری اش پيوست و يکسره با آنان بود.
اما تا وقتی در پست نخست وزيری بود، از هنرمندانی که حتی از دوستانش بودند و به خاطر آن که حالا او در حکومت بود، فاصله می گرفتند، تشکر می کرد. و می گفت:
استقلال هنرمند در سايه فاصله او از حاکمان است.
او می گفت هنرمند زبان درد مردم است. و اگر به حکومت نزديک شود، کم کم شرم و رودرواسی و چشم در چشمی مانع از آن می شود که هنرمند نقش واقعی خودش را انجام دهد. و به وقت لازم زبان به انتقاد بگشايد. او می گفت: هنرمند سخنگوی ملت است، نه سخنگوی حکومت.

اگرخود من در فضای آن چنانی آن دوران که شما بهتر از من می دانيد چه دورانی بود ، جانم را کف دستم می گذاشتم و عروسی خوبان را می ساختم و نهادهای امنيتی مرا احضار می کردند و آقايی که برای ثواب بازجويی به همراه ۱۲ بازجوی ديگر در خيابان فاطمی درساختمان وزارت کشور مشغول ثواب بازجويی کردن از من می شدند و فيلم عروسی خوبان را توقيف می کردند، اين مهندس موسوی بود که فيلم را در هيئت دولت نشان می داد و به وزرايش می گفت:
اگر هنرمند درد مردم را به ما نگويد تا ما خودمان را اصلاح کنيم، پس ما در کدام آينه عيب خويش را ببينيم؟
فيلم عروسی خوبان با درد و جرات من ساخته می شد، اما اکرانش ديگر به حمايت مهندس موسوی بستگی داشت. او مصداق بارز کسی بود که می گويد:
من مخالف فکر توام، اما جانم را می دهم تا تو بتوانی حرفت را بزنی.


۸.می گويند مهندس موسوی در دوران نخست وزيری اش انقلابی بود. معلوم است که بود. مگر من نبودم؟ و مگر شما، اگر هم نسل من هستيد ،انقلابی نبوديد؟ در آن دوران از راست و چپ همه انقلابی بودند. و مگر ۳۰ ميليون مردم انقلابی نبودند که همه در خيابان ها ريختند و انقلاب کردند؟ چرا آلزايمر مصلحتی می گيريم؟
ما مردم ايران چه خوب و چه بد، در سال ۵۷ با اکثريت قاطع انقلاب کرديم و در اين تجربه ۳۰ ساله از آنچه کرده بوديم، خودمان هم عوض شديم. امروزه چه کسی هست که بعد از اين تجربه پر فراز و نشيب ۳۰ ساله، شبيه ۳۰ سال پيش اش باشد؟
مهندس موسوی هم عوض شده است. منتها او حتی عوض نشده آن دورانش نيز، از عوض شده امروزه خيلی ها بهتر است. او امتحان آزادی خواهی و عدالت طلبی اش را در دوران نخست وزيری اش داده است. فقط او يک اشکال دارد. و آن اين است که هنوز شهيد نشده.
ما ملتی هستيم که تا کسی شهيد نشود، قبول نيست. برای ما آزادی خواه کسی است که در زندان است و در حال اعتصاب غذاست. اما همين که آزاد شد، حتی اگر در حال ادامه مبارزه برای آزادی باشد، می گوييم کلک بود، از خودشان است.
وچون ما هميشه صد در صد را می خواهيم، آن هم صدی که فقط در ذهن خود ما درست است، مدام به وضعيت صفر می رسيم. و چون نگاه تاريخی نداريم، مدام تاريخمان تکرار می شود. و چون نگاه علمی نداريم، تجربياتمان را آزمايش نمی دانيم تا از آن قانون علمی کشف کنيم. همه چيز را بد شانسی يا خوش شانسی می گيريم. اگر انقلاب ايران را آزمايشی می گرفتيم که سی ميليون نگاه علمی نتيجه آن را چه درست و چه غلط بررسی می کند، تا حالا به قوانين خوشبختی اجتماعی خود رسيده بوديم.
چند نفر هستند که به ۸ سال اصلاحات به عنوان يک آزمايش علمی اجتماعی ديگر نگاه کنند و از آن آزمايش، قوانين حاکم بر روند حرکت در اين جامعه را کشف کنند.هر چند نفر باشند، يکی از آن ها مهندس موسوی است. نگاه او علمی است. و به آزمايش انقلاب و اصلاحات، مثل يک آزمايش نگاه می کند و نه مثل يک رويا و آرمان.
برای او آرمان، آزادی و عدالت است. اما انقلاب و اصلاحات، فقط يک آزمايش بزرگ اجتماعی است که بايد منتظر نتايج علمی آن بود. هيچ دانشمندی به آزمايش هايش به ديده شکست و پيروزی و يا آرمان و ايمان نگاه نمی کند. و مگر بشر جز آزمايش راه ديگری برای شناخت علمی داشته است؟ و مگر شناخت جامعه جز از راه سعی و خطا و آزمايش علمی ممکن است؟
آن ها که با انقلاب بدند، طوری غير علمی از انقلاب حرف ميزنند، که اگر می توانستند يک انقلاب ديگر می کردند. و برای همين از آزمايش ما نتيجه لازم را نمی گيرند و با آن که به آزمايش ما فحش می دهند، دنبال تکرار همان آزمايشند.

انگار انقلاب نسل ما بد بود ولی انقلاب نسل آن ها خوب است.
از طرفی ما ايرانی هستيم. و ما ايرانی ها در سود شريکيم، اما در زيان شراکتمان را به هم می زنيم. تا حالا يک ايرانی را ديده ايد که خودش را در پول نفت سهيم نداند؟ اما تا حالا چند تا ايرانی را ديده ايد که خودش را در انقلاب و بخصوص جنبه های منفی اش سهيم بداند؟
برای رياست جمهوری ما يک چگوارا می خواهيم که ضمنا گاندی باشد و در عين حال مسلمان و شبيه حضرت علی و درعين حال سکولار و حتی لاييک که در متن همه جريانات از اول انقلاب بوده باشد، اما با هيچ کسی، دوستی و يا مراوده و يا دشمنی نکرده باشد، وخيلی هم با تجربه باشد. اما قاطی هيچ جريانی نبوده باشد. و بعد از مدتی طولانی شکنجه و اعتصاب غذا شهيد شده باشد. مگر می شود يک شهيد آزادی و عدالت را يافت که رييس جمهور ما شود؟


۹.نکته ديگر نقش زن ايرانی است که هميشه از معادله سياست کلان ما حذف شده است. من تصور نمی کنم به اين زودی ها حتی وزير زن داشته باشيم، چه رسد به اين که رييس جمهورمان روزی زن باشد.
متاسفانه اين وضعيت در دنيای امروز فراگير است و خاص ايران تنها نيست. جهان معاصر هنوز مرد سالار است. اما در بعضی جاها اين مشکل با همسر رييس جمهور حل شده است. در امريکا که کشوری است که هنوز نهاد خانواده در آن مهم است، مردم به اوباما رای می دهند، اما همسر او هم بلافاصله در کنار او نقش بانوی اول را عهده دار می شود. در فرانسه همسر رييس جمهور، يک هنرمند است و نقش بانوی اول را در کنار او بازی می کند. در کنار مهندس موسوی خوشبختانه زن فرهيخته ای به نام زهرا رهنورد حضور دارد که می تواند اين نقش را عهده دار شود.
در قبل ازانقلاب زهرا رهنورد مشهورترين زن هنرمند مسلمان ايران بود. ما در زندان سياسی مدام درباره يک دختر هنرمند و شجاع ايرانی حرف می زديم که با جسارت و هنرش غوغا کرده است وهر روز منتظر خبر دستگيری اش بوديم.

بعدها که انقلاب شد، من يک روز در آسانسور روزنامه ای سوار شدم، خانمی به همراه دختر بچه کوچکی سوار آسانسور شد. به رسم آن دوران من سرم را پايين انداختم. و چشمم به کفش پاره اين خانم افتاد. يک دفعه آن خانم مرا شناخت و پرسيد: شما فلانی هستی؟ گفتم: بله. و او هم گفت: من هم زهرا رهنورد هستم. گفتم: خوشوقتم و رويم نشد بگويم سال هاست منتظر ديدارشما بودم.
وقتی از آسانسور خارج شدم، فقط آن کفش پاره در نظرم بود. در آن زمان او همسر نخست وزير کشور بود. امروزه من و شما کفش پاره را ملاک خوبی کسی نمی دانيم. از بس که عوام فريبانه آن را خرج کرده اند. اما در آن روزگار ما شيفته آن داستان حضرت علی بوديم که عده ای جمع شده بودند تا او را به حکومت راضی کنند و او مشغول وصله زدن به کفش پاره اش بود و می گفت: دنيايی که شما به من پيشنهاد می کنيد، برای من بی ارزش تر از اين کفش پاره است.
برای نسل ما چنين داستان هايی و چنين بودنی هايی آتش به روحمان می زد. اگر کفش رهنورد که زن نخست وزير آن دوران بود، پاره نبود، در آن دوران جنگ، کفش ۳۰ ميليون ايرانی ديگر بايد پاره می بود، و کسی به فکر نبود.

اين ها اينطور می زيستند تا فراموش نکنند که نماينده کدام ملتند. امروزه ما نه در آن شرايطيم و نه اين چيزها آتش در جان کسی می زند. اما انقلاب با اين قصه هايش بود که جان نسل مرا به آتش می کشيد و از داشتن و بودن بی نيازمان می کرد.
در کنار اين سادگی و بی ميلی به دنيا که هم ويژگی رهنورد بود و هم ويژگی مهندس موسوی، يک روح ثروتمند از هنر و فلسفه و مديريت در آن ها وجود داشت. و همين بود که آن ها را متفاوت می کرد. و الا خيلی ها هستند که ساده زيستند، و فقيرانه زندگی می کنند، اما روح شان از زندگی شان فقيرتر است.
مهندس موسوی آنقدر هنرمند است که يک پست سياسی او را از خود بی خود نکند. و با آن که مرد است، اما در کنار او زنی است که مدام حقوق زنان را به ياد او می آورد.
ما ايرانی ها ۷۰ ميليون جمعيت هستيم. نيمی از ما ايرانی ها را زنان ايرانی تشکيل می دهند. آن ها رای می دهند. آن ها در رنج های ما حتی بيش از ما رنج می برند. اما هيچگاه در سطح کلان سياسی، نقشی برای خود نمی بينند. برای شرايط کشور ايران، اين نقش نمادين بانوی اول ايران، آن هم در کشوری که به نهاد خانواده می بالد، يک گام آغازين برای حل مشکل حضور زنان در عرصه سياسی است. و اين فرصتی است که با وجود رهنورد در کنار موسوی می تواند ايجاد شود. در دوران قبل دختران آقای هاشمی، اين نقش را به شکل ديگری داشتند و خدماتی که فائزه هاشمی برای ورزش زنان انجام داد، بی نظير است. اما چون او هم هنوز شهيد نشده، کسی نيست تا از او قدرشناسی کند...


۱۰.به مادرم زنگ می زنم و می پرسم: مادر به کی رای می دی؟ می گه: مادر جون، تو که نبودی، ديوارها نم کشيد. سقف خونه ترک برداشت، رفتم سر کوچه مون بنايی بود. يکی داشت يک خونه ای رو با کلنگ خراب می کرد، گفتم: " آقا خدا خيرت بده. بيا اين خونه رو تا سقفش نيومده روی سرمون ،درستش کن."

گفت: " خانوم من يک عمله ام .کارم خراب کردنه. اگه می خوای خونه تو خراب کنی، بده دست من. اما اگه می خوای درستش کنی، برو يک مهندس پيدا کن."


محسن مخملباف
يکشنبه ۲۷ /۲ /۸۸





















Copyright: gooya.com 2016