مرغ سحر ناله سر کن، عرفان قانعیفرد
اين مطلب در بهار ۱۳۸۲ نوشته شده است . اما امروز در پاسخ به هجونامه انصار نيوز و سايت پارلمان نيوز ايران ، باز نشر می شود . تقديم به خسرو آواز ايران. توهين و ادبيات سخيف آقايان عليه استاد محمد رضا شجريان / بخوانيد:
http://ansarnews.com/news/2072/ و http://parlemannews.com/index.aspx?n=1380
در دايره تنشها و پهنه چالشهای زندگی همچو ديگر مردم گرفتار و به تبِ گردشِ ناموزونِ روز و شبِ ناهمگونش دچار... و اگر اندکی آرامشی در واپسينساعات روزی پا در گريز فراهم شود و در همی تنش و چالشهای گرفتاری فرصتی دست دهد، به دور از خستگی کار، لحظهای دل در گروه حال و هوای جذابو عارفانه موسيقی نهادن، مرهمی است آشنا.
افرادی همچو من که شيفته موسيقی سنتیاند و با شنيدنش در دريای انديشة خويش غوطه میخورند و لذت میبرند؛ حال و هوايی جذاب و وزين و مملو ازلطف و حلاوت، لحظاتی اندک که ما از بند اوهام نوع بشر فارغ و رها میشويم.
آن حال و هوايی عارفانه، جذاب و وزين، مملو از لطف و حلاوت، لحظه و آنی که براستی که آدمی از بند اوهام میرهاند شايد اندک فراهم آيد و چنين لحظهایانگار در کنسرت و صدايی پرشکوه گاهی فراهم میگردد. صدايی که رسالتِ پيام و فراخنای انديشه اشعار انتخابیاش، شخص را بر آن میدارد تا بر ذوقآوازهخوان چيرهدست درود فرستد و به همنوازان وفا پيشهاش که به نيکويی همدلی میکنند و مرحبا گويند.
آوازه دلفريب و نغمه دلنواز شجريان در اين تشويشها و دغدغههای زمانه، همچون پرند يا حريری است انگار، که با نوای دلنشينش، نرم در مشام جانمیپيچد... بانگ آوازش گفتهها دارد... در بين اشعارش پرده مهر را بر روی پندار میگشايد تا تشويش يا شقاوتی اگر هست در آن بميراند و شايد برودت قلبهارا. وی با صدای غريب و پرسوز و نهيبش، کلامی زيبا ساز میکند و پيامی آشنا؛ و صحرای خلوت کسانی همچون مرا برآشفته میکند و درهای فروبسته هر دلیرا میجنباند.
در سکوت و خاموشی زمانه، غريو زندگی و اميد سر میدهد تا شايد به خفتگان خفته و خسته روانی همچو من و ديگر شنوندگان شوقی ببخشد که لحظهایدل از دروغ و فريب و تقدير سياهی زمانه برهانند، ذرهای از آفتاب عشق بيدار را حس کنند و در تصوير انديشههای آزاديخواهانه و انسانی شاعر و شعر آهنگينآن تأمل و درنگی کوتاه داشته باشند.
شجريان ـ گويی میخواهد تا در تيرگی جانها و ويرانه سرايی خاموش که کسی به چهرهاش شوقی نمیآيد، شوری برافروخته کند و همگان خفته در سرد چالِزمانه را از خوف و خيالی برهاند، مردمانی رنجور، مظلوم، فريب خورده و زودباور.
در رگ و پی ايشان جنبيدنی در اندازد و در فواره سياهیها و ظلمهای آشکار اشک شوقی به چشمان پرخون و آکنده از خشم در اندازد و در پرده کنايه آواز وگوشه تصنيف بگويد؛ در غم و خفقان کاويدن بس است! رؤيا گونه بگذر! سرکين و عناد را نهفته کن! لب به گفتة مهر و صفا و پاکی بگشايی، وجهة هراس و سایةاوهام، ز دلِ بِزدای! که اين است راز عشق انسانی و آسمانی.
گاهی با شنيدن صدايش، آنچنان به فکر فرو میروم که انگار ساعتم خوابيده است و عقربههای گرسنهاش مجال مرگ يافتهاند تا لحظهای شايد طعم نشاط را بهچشم و يا باورش کنم و در نظرم جلوهای از شور آيد... اما نه! تيک تيک عقربة تصنيفِ گذرِ زمان را با سازها در میآميزد.
گاهی باورم به يقين نمیرسد، در کنار آن تحرير دلنشين، فرياد در گلو مانده مردمانی چشم به انتظار در گوشم زنگ میزند، که با صبر و استقامت فريادرسی رامیطلبند و زير آوار ظلم و خفقان و موهومات ناله میکنند و در مرداب سياهی زجر میکشند، انگار سالهاست طعم شادی و شور و نشاط را فراموش کردهاند ياهمچو من ديگر باور ندارند؛ سياهی از ديوارها بالا رفته است و گلوها را میفشارد، تا صدايی برنخيزد.
انگار گاهی شنوندگان در کنسرتهای شجريان، همه خفتهاند، شايد مرده! مردگانی که در خاموشی و سياهی در شهر، انگار رمزِ کمالِ شکفتن را نمیدانند ـرسالت شکفتن، جسارت دوباره از خاک جستن ـ که گويی سالهاست در اين وضع زيستهاند، نغمه دل نواز و جوششِ صدایِ شجريان، همچو موجی بر تختهسنگهای پيکر اين مردگان میخروشد تا شايد ز بيخ و بن بر کند"
تا بياموزند که لحظهای توهم و خيال آن که در کوچههای بنبست زندگی، جز خَشِ خَشِ برگهای هزار هزار درختان خشکيده و نالههای غم و مويه موسيقی ونوايی نيست، در دل مسخ شود و محو. همگان بر اين انديشهاند که، آوازش زمزمه راه درياست، دريايی از خاطره، انديشه، عقيده و مرام، دريای از رهايی وعصيان و جوييدن، دريايی از شور و نشاط و سرور... که حضارش را به آن فرا میخواند. گويی از تکرار اشعار آوازش ابايی ندارد، سوز اشعار را در يادها تکرار میکند تا شايد در ذهن ما نقش ببندد و به فراسوی انديشهها و باورها رهنمون کند، تارهيدن از سکوت بیمصرف غم و به هياهوی امواج شور و شعق زيستن و پيوستن... هر چند که نيک میداند، محال است محال!
باز اين موسم خستگی نمیگريزد و فرياد غم و مويه همچو پتک، سخت بر سرها مینوازد، زيرا چراغی ببايد تا نوری بيافشاند، بارانی ببايد تا بشوراند، بهاریببايد تا سردی رخت بربندد و خندهای بيايد تا گريه ننوازد و طلوعی بيايد تا سياهی و ظلمت شب تار بگريزد. و آواز شجريان... بهانهای است برای شنيدن و دريافتن اين راز و پرداختن به او تنها بسان الگويی است تمام عيار؛ بدون اغراق و تنها با رعايت شرط انصاف وگونهای برداشت شخصی. شجريان در آوازش اشعار را در عين جستن و اختيار برمیگزيند، با قريحه فطری و ذوق عيان و خلاق زمزمه میکند؛ اشعاری از حافظ، مولانا و سعدی،شاعرانی که در فضای اجتماعی خويش به کنج پريشان و درون خويش نگريسته و به حال نيرنگ موهوم بافهای مُتحجّر و فريب سفله کيشان و ظالمان زمانهگريستهاند، تا جامعه به خشم آيد و زنجير بندگی و بردگی فضای خفقان زده خويش را بگسلانند و بپوسانند، و وقاحت و خفتِ اهريمنانِ سفلهزادِ خشونت پيشهرا رسوا،... غلغله عشق و آزادی و انسانيت را دگرباره در باورها زنده کنند.
اشعاری زيبا که در تعبيرش هيچ کوششی لازم نيست و تکرارش همچو نقشی خوش نگار بر دل بیباور همگان میماند... تا شايد در زير آوار گمانهای باطل،خلق ديار خويش را بيدار کند و هوشيار. در امتداد وحشت باورها، درخت عقيده و ايمان را باورتر کنند و سايه ايمان و اعتقاد را گستردهتر و شايد بار استقامترا گرانتر... شايد به اميد روزگارانی بهتر. "زيرا جز استقامت، وطن علاج دگر ندارد!" روزگارانی مملو از صلح و آرامش و پاکی؛ بدور از جنگِ قدرت و ظلم و خفقان. شجريان، تنها بسان هنرمندی حرفهای و آگاه و روشنرای، اشعار اين شاعران را رونق ساز و آواز خويش میکند. نرمشانه نگه در نگاه حاضران میافکند، گاه به سازها خيره میماند... گويی گرهی در گلو دارد و حسرتی در فرياد... از چه؟ از گزند و سرزنش بيداد زمانه ياخوشدلی هم صحبتانش؟ از پيوند و طراوت ميلاد؟ يا... نمیدانم! راز دوباره زيستن و تناسل ملتش و نسل جوانی که به خيل شنوندگان ديگرش میپيوندند درپيغام داشت؟...
در ديار غربت گاه به گاهی، گر دست دهد راهی کنسرت او میشوم. در احساس غريبی از خاطرات ارزند و تاراج نشده ذهنم از صدای شجريان و آوازهایپرهيجان و همهمهاش با صدايی که ديگر ساز و شعر نمیشناسد به آسانی فرو میرود و اوج میگيرد. نگه در نگاهها حضار عاشق و مشتاقش میافکند، که آنگاه در دستگاهی نالهای خوش سر میدهد و نيک میداند که در چه فضا و حال و احوالی میخروشد. نالهای که میگويد آزادی و باور اراده رشد، هدف هنرمندان متعهد است، در ساختنزندگی در جريان رشد، همواره به ياد دارند که انسانها از زور و خشونت و قساوت و خيانتمیرهند و با آزادی توان بنا کردن جامعه آزادها را دارند.
هنر خودجوش برای پی بردن به همان ارادة رشد است که واژههای پاک شاعران و نوایخوش نوازندگان، کلمههای خبيثه حاکی از قدرت و خودبيگانگی را از اوهام میزدايند. هنرمند متعهد، آماج تيرهای بلا و بهتان است، اما وارونه کردن واقعيت و حقيقت امریمحال است محال، به یُمن ايستادگی همان هنرمندان است که جامعه بيش از هر زمان آسايشرا میطلبد. و شجريان خود میگويد " آواز سروش برخاسته از نهاد مردمان آن ملت است. و هيچگاههنرمند آگاه از موقعيت اجتماعی جامعهاش به دور نيست." هنرمند دلسوخته و روش رای نيزهيچگاه بساط ثناگويی و ريا را نمیگستراند. البته رسالت او همگام با هنرنمايی نوازندگانعاشق پيشه و چيرهدست است. و همدلی و ذوق نيکوی او با همنوازان وفا پيشهاش قابل تحسين. تسلط بیهمتا وظرافتهای خاص حنجرة شجريان در اوج گرفتن و فرود استحکام، تازگی و تحرک تازهای بهصدايش میدهد و آهنگسازان کهنه کار هم با تمهيدی به موقع سامان میدهند.
صدايی با بافتی بسيار منظم، پخته و ظريف، که نشانگر ذوق و توانايی اوست. تفاوتصدای شجريان با ديگران در ايجاد نوعی اعتماد و حس خاصی است که صدايش در دلشنوندگان ايجاد میکند، از يک ديدگاه، صدايی است که معرف شخصيت، تفکر و انديشه ومرتبة هنری اوست. و هر اجرای جديدش حرفی تازه برای گفتن دارد، حرفی از شرايط واوضاع زمانه و حرفی که فرياد ملت اوست، بيشتر از آنکه به تحرير و روش خوانش بپردازد،پيام و معنی شعری را به شنونده منتقل میکند. و اين تفاوت او به پيشينيانش میباشد. هر چندکه تحرير دلفريبش به گونهای ادبيات غنی اين مرز و بوم را در خاطرههای مردمان اين ديارزنده میکند و همگان را با شادیهای از ياد رفته و پيوندی دگر میدهد. کجاست آن زمانی کهگفت:
اين خنياگر نگارستان هنر، قدر حرمت خاصی در ادبيات و فرهنگ ما دارد. و دوستداشتم الان به شجريان بگويم، مردم فعلی ايران، صدای شما را تنها در اين تصنيف میشناسد:
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازهتر کن
بلبل پر بسته ز کنج قفس در آ
نغمه آزادی نوع بشر سرا.