"دل کندن"، شرط آزادی است! بابک داد
گاهی مثل الان، بايد ظرف ١٠ دقيقه از دوستی عزيز و خانه ای امن و آرامشی هرچند موقتی، به سرعت "دل بکنيم!" و برويم. درست شبيه دل کندن از دنياست و حتی "ماکت کوچکی" از مردن ناگهانی و چشم بستن بر همه دلبستگی هاست! تمرين بدی هم نيست، بالاخره بايد وقتی که اصلا" منتظرش نيستی، از چيزهايی که داری،از کسانی که دوستشان داری،از احساساتی که به آنها نياز داری و حتی از خود اين دنيا و زندگيت دل بکنی! و چشم از دلبستگی های فراوانت برداری
عصر روز جمعه خبردار شدم خط موبايلم لو رفته. سه چهارساعت قبل از مصاحبه با تفسيرخبر صدای آمريکا با اجرای سيامک دهقانپور بود که فهميدم تلفنم لو رفته و بالتبع جای ما هم رديابی شده است و خطر دستگيری نزديک شده.
من آدم مذهبی نيستم، اما به سبک خودم بنده خدای خوب و بامرامی هستم: «که در اين نزديکی است، لای
اين شب بوها، پای آن کاج بلند...» من عميقا" به کمکها و لطفهای اين خدای «ضد ولايت فقيه!» باور دارم. به لطفهايش به بندگان مخلص،به خدمتگزاران خلق، و به حق گويان و حق طلبان «باور» دارم. خدايی که انعکاس زيبايی اش نه در چهره جبارانه احمد خاتمی و جنتی، بلکه در نگاه آسمانی ندا آقاسلطان است. بگذريم. خدای من «شرکی بنام ولايت مطلقه فقيه» را قبول ندارد و گير بدجور شيادانی افتاده است! جمعه شب بعد از تعيين قرار مصاحبه با voa، فردی تلفن کرد و با عجله گفت:«آقاجون رديابی شدی،سريع فرار کن!» و بلافاصله قطع کرد.اين شخص تلفن جديدم را چطور پيدا کرده؟ اين تهديد بود يا هشدار دلسوزانه؟ دشمن بود يا دوستی ناشناس؟ اين شماره جديد، فقط دست سه نفر بود که مطمئن بودند! طرف حتی نگذاشت من حرفی بزنم،و فقط هشدارش را داد و قطع کرد! از پنجشنبه در خانه يک دوست قديمی مهمان بوديم و تازه از ملاقات «پدرام» برگشته بودم. يک دنيا بی رمق و خسته بودم. ديدم به ريسکش نمی ارزد! به خانواده گفتم «سريع بريم!» اين يعنی خطر در فاصله ١٠ دقيقه ای ماست! و «حضرات!» سر می رسند! پس «احتياط واجب» به قول علماء اين بود که زودتر برويم. با اينکه خانواده های ما تازه با همديگر صميمی شده بودند، اما بايد سريع می رفتيم و ناگهان «دل می کنديم!» اين شصت،هفتاد روزه، «دل کندن ناگهانی» بخشی از عادت ما شده است! گاهی مثل الان، بايد ظرف ١٠ دقيقه از دوستی عزيز و خانه ای امن و آرامشی هرچند موقتی، به سرعت «دل بکنيم!» و برويم. درست شبيه دل کندن از دنياست و حتی «ماکت کوچکی» از مردن ناگهانی و چشم بستن بر همه دلبستگی هاست! تمرين بدی هم نيست، بالاخره بايد وقتی که اصلا" منتظرش نيستی، از چيزهايی که داری،از کسانی که دوستشان داری،از احساساتی که به آنها نياز داری و حتی از خود اين دنيا و زندگيت دل بکنی! و چشم از دلبستگی های فراوانت برداری.
هرجور دل کندنی، دل آدم را به درد می آورد، اما دل دردکشيده ات را بزرگ می کند. آزاده و بی دلبستگی و وسيع و غنی می شوی! حافظ بزرگ می گويد:«غلام همت آنم که زير چرخ کبود، ز هرچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است!» ما هنوز به آن مراحل بالای دل کندن از هرچه رنگ تعلق دارد، نرسيده ايم! اما اعتراف می کنم از اينکه خانواده ام شب ٢٣خرداد از خانه کوچک ولی آراممان دل کندند، يا از اينکه پسرم بعد از ماهها به قول بچه ها «خرخونی» از کنکور دل کند و خانواده ام بارها و بارها از همه آنچه دوست داشته و دارند، بزرگوارانه دل کنده اند، به آنها رشک ميبرم. حتی بچه ها،خيلی بزرگ و غنی شده اند. ميزبان مهربانمان، دست به قرآن برد که از زير آن عبورمان دهد، لحظه ای چشمانش را بست و لای قرآن را باز کرد و استخاره ای گرفت. صفحه ای باز شد که ابروهايش را جهاند بالا! واقعا" متحير شد؛آياتی بود که معانی عجيبی داشت.
درباره لحظه تصميم بزرگ «ابراهيم جوان» بود که وارد بتخانه شد و همه بتها را شکست،الا يک بت تا مردم،حقيقت را از او بشنوند،البته اگر بتواند سخنی بگويد...! و خدا به ابراهيم جوان وعده داد:«آسوده باش که ما حافظ و پشتيبان توئيم!» راستش با شنيدن اين نشانه ها، پشتم تير کشيد و خشکم زد. چشم دوستم که آدم اهل دلی هست،نمناک شد. «نشانه» اميدبخشی بود. آيا من (اين من ناچيز) قابل شده ام بتهايی را بشکنم؟ و آيا خدا پشتيبانم است؟ آيا ديگر جای نگرانی هست؟ به شوخی و جدی گفتم:«ولی مشکل اون بت بزرگه ها! از ما گفتن بود!» گفت:«خيالم راحت راحت شد. تقدير نيست که دستشان به تو برسد!» و سفارش کرد:«بعدا" سر فرصت به معناهای ضمنی اين آيه ها فکر کن!» خداحافظی کرديم و رفتيم. چرخی درشهر زديم و يک خط موبايل ديگر خريدم. اما «خط لو رفته» را روشن نگهداشتم، چون دو نفر قرار بود تلفن کنند. ساعت ١١ شب بود و ما مجددا" بی خانمان شده بوديم و فقط يک ساعت به شروع برنامه «تفسير خبر» باقی مانده بود.يادم آمد جای امنی در يک طرف ديگر شهر سراغ دارم که می توانيم امشب را در آنجا سر کنيم. شماره تلفن جديدم را برای تماس به سيامک دهقانپور ايميل کردم. نيم ساعت مانده به برنامه، شخصی به همان خط لورفته تلفن کرد. خيلی عصبی بود. گفت:« داريم ميايم خدمتتون. ديدی بالاخره گرفتيمت! نزديکتونيم! بلاهايی رو.... سر خودت و... مياريم! ديگه توی مشتمون هستی مادر...! امشب مهمون مايی!» گفتم:«آخه اون بزرگترات بهت ياد ندادن چه جوری بايد يه مهمون رو به بارگاه ولی فقيه دعوت کنی؟ اين چه جور دعوت کردنه بی ادب؟»مکالمه را قطع کردم و سيم کارت را شکستم! مصاحبه ام را کنار اتوبان کرج، مشرف به شهرک آپادانا انجام دادم. خيلی خسته بودم. اواخر مصاحبه از غيرت مردم شهرک آپادانا تمجيد کردم و از الله اکبری که شب قبل برای چهلمين روز شهادت «سهراب اعرابی» عزيز سر داده بودند. شهرک آپادانا از اتوبان پيدا بود. چند پنجره باز شد و چند خانواده، از آرامش خود «دل کندند» و فرياد زدند: «الله اکبر». ماندن بيشتر ريسک بود.راه افتاديم به سمت ديگر شهر و بدنبال جايی برای زندگی. زندگيی که هر لحظه اش،آماده ايم برای دستگيری،برای وداع و برای «دل کندن»! زندگی ما در طول اين هفتاد روز «کوچ سبز»، برای يک شب ديگر «تمديد» شد! و يک برگ ديگر،بر «سند انکار قدرت امنيتی» نظام افزوده شد!ما به دعای خير مردم و به لطف خدا اتکا کرده ايم و رسم «دل کندن» را در اين هفتاد روز کوچ سبزمان بارها تمرين کرده ايم. پس از من بپذيريد که اگر اهل «دل کندن» باشيد، به قول سهراب سپهری: «زندگی، رسم خوشايندی است!» و «مرگ پايان کبوتر نيست!» کافی است با تمرين روزانه «دل کندن» تلاش کنيم آزاده زندگی کنيم و به وقتش،آزاده بميريم.
فرصت نوشتن،روزنوشته های بابک داد
www.babakdad.blogspot.com
تماس
[email protected]