چهارشنبه 4 شهریور 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

در شب های ۲۲، ۲۳ و ۲۴ تير ماه در بهشت زهرا چه گذشت؟ فرزند يک کارمند بهشت زهرا

من دانشجو هستم و يکی از افراد خانواده ما در بهشت زهرا مشغول کار است وضعيت مالی آنچنانی نداريم و من و خانواده همگی طرفدار احمدی نژاد هستيم ( ميخواد خوشتون بياد ميخواد خوشتون نياد ! ) هر چند که ميدونيم که تقلب هم واسش کردن ! . چون اين دولت خانواده کارمندان بهشت زهرا ( بخصوص ما ) روبعد از سالها صاحب خانه کرد طرفدارشيم !. من بر اين باور هستم نيرويی ما فوق احمدی نژاد اين جنايات رو مرتکب ميشه و اگر احمدی نژاد از اين جنايات اطلاع پيدا ميکرد شديدا جلوی آن می ايستاد و به دلايلی هم نميتونه عليه اين جنايات انجام شده موضع بگيره... بگذريم

مادر من که در يکی از شيفتهای قسمت خدمات بهشت زهرا کار ميکنه و سابقه طولانی در بهشت زهرا داره خير داد که به تعدادی از اونها گفتن که چند شب يعنی ۲۲ و ۲۳ و ۲۴ تير ماه تعدادی تصادفی دارند که بايد در شب خاک بشوند ! که هم او و هم من تعجب کرده بوديم . و حدس زدم که احتمالا خبرهايی است . من از مادرم بارها درباره اجساد کشته شدگان تظاهراتها سوال ميپرسيدم . و اون هم به خاطر روحيات من سعی ميکرد هيچوقت درباره اين چيزها صحبت نکنه و من رو به درس خوندن ترغيب ميکرد . اما اينبار توی شيفت شب اين اتفاقات قرار بود بيفته البته تو يه مواردی هم شيفت شب باز هم کار کردن . مثل تصادفات که کار آنها يک خورده مشکل ميشد و نياز به وقت بيشتر داشتند . ولی اينبار برای ۳ شب !. خلاصه مادرم رو قرار بود خودم برسونم ولی مادرم گفت قراره خودشون بيان سراغش . خلاصه مادرم صبح ساعت ۶ برگشت و ازش سريع پرسيدم که چی شده بود ؟ جوابی نداد ولی توی چهرش اضطراب و ناراحتی رو ميديدم .



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


باز ازش پرسيدم . گفت بگير بخواب !. فردا صبح که بهش مرخصی داده بودند مشغول کار خونه بود که دستاش رو ديدم که جای جوهر استمب بود . انگار پای يک چيزی رو انگشت زده بود . گفتم نميخوای بگی چی شده بود ؟تصادفی بودن ؟ گفت هيچ نگو که حالم اصلا خوب نيست . منم گير ندادم . شب ساعت ۱۲ بود که زنگ زدن موبايلش و دوباره اومدن سراغش و رفت ولی اينبار ساعت ۷ صبح بود که اومد و خسته و ناراحت خوابيد ساعت ۹ صبح ديدم صدای هق هق گريش مياد . سريع بلند شدم و گفتم يا ميگی چی شده يا خودم الان ميرم بهشت زهرا . گفت هيچی . هيچی نشده . گفتم پس الان زنگ ميزنم خاله مهين ( همکار مامانم ) از اون ميپرسم که اونجا چه خبره ؟ گفت اون خبر نداره . اين رو بگم که مادر من درسته که زنه ولی هيچوقت نديده بودم که به خاطر مشاهداتش که شغلش ايجاب ميکنه گريه کنه ولی باور کنيد خيلی دلرحمه .

خلاصه کلی گير دادم و قسمم داد به روح بابام که چيزايی رو که ميگه به کسی نگم . من هم قبول کردم و قرآن رو آورد پيش روم گذاشت و گفت برو وضو بگير و دستت رو بزار رو قرآن و قسم بخور که جايی اين حرفارو که ميخوام بگم رو نميزنی ( من که خيلی تعجب کرده بودم ! چون انگاری خيلی براش مهم بود که جايی چيزايی رو که ميگه درز پيدا نکنه .چون تا حالا واسه قسم خوردن انقدر حساس نديده بودمش ) گفت که بيشتر واسه خود من و حفظ سلامتيم چيزی نميخواد به گوش کسی برسه . به هر حال قسم خوردم و مادرم شروع کرد . گفت که پريشب ( ۲۲ تير ) وقتی وارد محوطه بخش شدم تعداد زيادی حدود ۳۰ جنازه کاملا منجمد رو تو محوطه خوابونده بودن که يخشون آب بشه . کلی آدمهای ريش و پشم دار هم اونجا بودن و ما رو همراه تعدادی از همکارام به اتاقی بردند . اونجا واسمون يک آدم مسنی که جای مهر رو پيشونيش بود شروع به صحبت کرد و گفت امشب و چند شب ديگه ما اينجا بايد جنازه هايی رو خاک کنيم که مربوط به منافقين هستند . اينها از گروه های ضد انقلاب هستند که با حمله به ما تعداد زيادی رو از سربازان ما رو کشته اند و ما جنازه اونها رو از نقاط مرزی برای شناسايی به اينجا اورديم . و الان قراره دور از چشم جاسوسان و خبر گزاريها اينها رو خاک کنيم . در اين رابطه اگر با کسی صحبت کنيد و اشاره ای کنيد . مطمئن باشيد که جون خودتون و تک تک افراد خونوادتون در خطره . بعدش يک به يک اسم اعضای خونواده ها رو ميپرسيدند و مينوشتند . و در آخر هم اثر انگشت چند چا از ما گرفتند . و دوباره تاکيد کردند که نکاتی رو که گفتند رو نبايد فراموش کنيم . ما رو به محلهای کارمون راهنمايی کردند . جنازه هايی رو که بيشتر آورده بودند مربوط به آقايون بود و اونجا تعداد همکاران ما بيشتر بود . در قسمت خانمها من بودم و چند نفر ديگه . به ما آنشب ۵ جنازه زن و دختر تحويل دادند که به کلی يخ زده بودند ولی قسمت آقايون فکر کنم بالای ۲۰ نفر بودند . اونطوری که توی محوطه ديدم . خلاصه مدير بهشت زهرا هم که اونشب اومده بود به ما اعلام کرد که حتی اگه جنازه ها رو نيمه کاره شستشو و کفن کنيم بايد ساعت ۵ و قبل از طلوع خورشيد کار رو تموم کنيم . ما هم شروع کرديم . تو کشته شدگان که خون توی صورتشون منجمد شده بود و آثار پارگی در صورت بودن آنها شديدا ديده ميشد . سه زن ميانسال بودند و دو دختر ۲۰ تا ۳۰ سال که يکی از اونها کلا سرش متلاشی شده بود و ما آن را بدليل آب نشدن يخهای شکل رفته در بدن که آنها را مانند چوب کرده بود کفن کرديم و تحميل خدماتيهای دفن داديم .

—— ولی مادرم بيشتر از چيزی که امشب ۲۳ تير ماه ديده بود خواست برايش تعريف نکنم ولی قبول نکردم و با اصرار ازش خواستم که بگه ——-

-از زبان مادرم

امشب هم به محوطه اون بخش رفتيم تعداد ۴ برابر شب گذشته بود ! بيش از ۱۰۰ نفر!! . به ما ( بخش خانمها ) تعداد ۲۳ جنازه بی نام و نشان را تحويل دادند . تعداد ريش و پشميا ( لباس شخصی ها ) ۳ يا ۴ برابر شب قبل شده بود . وروديهای بهشت زهرا مامور گذاشته بودند و تمام رفت و آمدهای احتمالی کنترل ميشد . شروع به کار کرديم ولی اعلام کرديم که اينها برای قبل از ساعت ۵ حاضر نميشن که رئيسشون که جای مهر روی پيشونيشون بود وارد بخش ما شد که با اعتراض ما روبرو شد ( چون ورود مرد ممنوع بود ) که ايشون در جواب گفت اينا همه يک مشت فاحشه . قاتل و وطن فروش بودند . گفت از مردا سريع کمک بيارين اينجا ! ولی اونجا هم ( بخش مردها ) کلی جنازه داشتند . به هر حال ۳ نفر از اونا هم واسه اولين بار وارد بخش زنها شدن ! و شروع به کمک ما کردند . صحنه ای که من رو آزار می داد جسدهای يخ زده دخترانی بودند که علاوه بر آثار شکستگی فک و شکاف—– . خونی بود که از آلات تناسلی و مقعد آنها لخته بسته بود .( کروبی وقتی اين افشاگری تجاوز رو کرد جا خوردم ! چون ما قبل از اون اين اطلاعات و اين حدسو زده بوديم که تو بازداشتگاه اين بلا رو سرشون آوردن ) - امشب يخ جنازه ها تقريبا آب شده بود ولی آثار يخ روی آنها موجود بود . در بين آنها دخترانی بودند که زير بيست سال سن داشتند . با سرعت زيادی که به کار برديم توانستيم تا ساعت ۴ صبح چهارده تاشون رو به کمک آقايان حاضر کنيم . که کلی به ما تند رفتند و گفتند بقيه رو بدون شستشو و پنبه گزاری فقط کفن کنيد . که ما هم همينکارو کرديم ولی تا ساعت ۵ به ۱۷ تا رسيد . که گفتند اين ۶ جنازه آخرو پارچه ای بپيچيد دورشون و تحويل خدمات دفنی ها بدين که رئيسشون گفت که ديگه ديره و تا طلوع خورشيد چيزی باقی نمونده و بايد به فردا شب موکول بشه —- مادر من که اشک تو چشماش حلقه بسته بود گفت قراره که فردا شب هم بره و گفتن شب آخره . مادرم خودش از همکاراش شنيد که همه ميگفتن و زمزمه ميکردند که اينا مربوط به درگيريهای بعد از انتخابات تهران بوده .

امشب ۲۴ تير مادرم رفت و منتظر برگشتنش شدم و خوابم نبرد تا اينکه ساعت ۷ صبح کليد رو انداخت در و اومد . سريع رفتم جلوشو دستش رو گرفتم و نشست و تاکيد کرد چيزايی رو که به من گفته هيچ جا نگم . گفت که ديشب ( ۲۴ تير ) فقط دفن اجساد بوده و چند جنازه پريشب رو که نصف و نيمه کفن کرده بودند رو اوردن و کاراشون رو انجام دادند . ديشب مادرم هفته های بعد شنيد که تعداد زيادی از جنازه ها رو بهشت زهرا دفن نکردند و با خودشون به جای نامعلومی بردند. در ضمن يکی از کارگرای دفن که رفت و آمد با ما داره بعدا به ماگفت که بهشون گفتن بعضی از قبرها رو خالی بزارن و اگه فردا و روزهای آينده مردم جنازه و فوتيشون رو اوردن بين اينا بذارن خاک . در ضمن نيازی به گفتن قطعه ها نيست چون تو بی بی سی شماره قطعه ها رو گفتند . يک خبر رو هم بگم که بدونيد تا چند روز ديگه قراره با رئيس يهشت زهرا به خاطر آنچه که ناشيگری بهش گفتند وقطعه ها رو بدون نام . شماره گذاری ( تابلو ) کرده . برخورد کنند

من هم اين اطلاعات رو به دلايلی دادم با اين که قسم خورده بودم . هر چی هم بخواد بشه اگر هم طرفدار موسوی بودند و مخالف اونها بودم ولی هموطنهای من بودند و جون من در مقابل جون اونها عزيز تر نيست .

[برگرفته از وبلاگ "من فرزند يک کارمند بهشت زهرا هستم"]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016