پنجشنبه 9 مهر 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

حرف های همسايه، عليرضا فرزان

اعتراف می کنم هنوز مردم را باور نکرده ام. هنوز خودم را از مردم جدا می کنم. هنوز دلم می خواهد ببينم که مردم چه می کنند، می آيند، نمی آيند، می ايستند، نمی ايستند. وقتی می روم می فهمم که اشتباه کرده ام، اشتباه کرده ام که خود را جدا کرده ام از مردم. می آموزم که بدانم که وقتی من می روم، اين را هرکس به خود می گويد و همه هستند و وقتی تو هستی، ما يعنی همين که همه هستيم

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


و از دست اينان نيز، که جز مشتی مردم بينوا و پراکنده نيستند، کاری نتواند آمد. و همه ی آنانی که زيانی نديده اند نيز آرام خواهند گرفت، در هراس از اينکه مبادا خطايی از ايشان سر زند و به همان بلايی دچار آيند که آن گروه دچار آمده اند... از آزارديدگان نيز، کاری برنخواهد آمد، چرا که پراکنده اند و بی نوا. و اين جا می بايد افزود که مردم را يا بايد نواخت يا فروکوفت. زيرا کينِ زخم های کوچک را توانند ستاند، اما زخم های گران را پاسخ نتوانند گفت. از اين رو، زخمی که می زنيم می بايد چنان باشد که بيمِ کين جويی در پی نداشته باشد. *

* از بخش "در بابِ شهرياری های پيوندی"
کتاب "شهريار" اثر ماکياولی
ترجمه ی داريوش آشوری

محسن می گويد برويم جايی را نشانت بدهم که ندا کشته شد؟ آن لحظه را بارها مجسم کرده ام، فيلم اش که آمد، يادم می آيد ما هم همان دور و بر بوديم، فرداش بود، يکشنبه بود، دير بلند می شوم، حوصله نيست که بروم به کاری برسم، خسته بودم از چه چيزها که ديروز گذشته بود جايی که بوديم، آزادی، تقاطع يادگار، شنبه بود بعد از آن نمازجمعه ای که يکهو خوردمان کرده بود و نمی دانستيم چه کار می کنيم و هرکس همين فکر را می کرد، که چه بايد کرد. همه اش بحث مان می شد که بايد رفت، به زنم گفتم که نمی توانم تو را ببرم، او اما می خواست من را ببرد، من می ترسيدم، به زنم گفتم جای شما نيست، او تنها او نبود ديگر، آن روزها فهميدم که زنها چه با آنچه فکر کرده بودم می شناسم فرق می کنند، ما فکر می کرديم آنها می ترسند، وقتش رسيد ديدم که آنهايی که می ترسند منم؛ او نمی ترسد، آنها نمی ترسند، ما می ترسيديم و به بهانه ی آنها ترسمان را پنهان می کرديم، ما که می گويم يعنی من و فکر می کنم هستند کسانی که ترسشان را مانند من پشت زن و فرزندشان قايم می کنند. بعد دعوايمان شد. او می گفت تو نيايی تنها می روم. من می گويم اگر بگيرندم، عيبی ندارد، تو را که بگيرند، چه خاکی به سر بريزم. او گريه کرد. با مشت به سر و سينه ام کوبيد. گفت می ترسی. گفت شوهر بزدل نمی خواهم. گفت يادت نمی آيد آن روز در کوچه که می دويديم آن قلچماق ها با آن پسرک چه کردند. گفتم از همين می ترسم. می دويديم، يکشنبه ی بعد از انتخابات، توی کوچه ای پايين تر از تخت طاووس، اولش توی وليعصر داشتيم می رفتيم سرميرهادی، گفته بودند ميرحسين می آيد آنجا... آنجا ستاد مرکزی بود... از چهار طرف گاردی ها آمدند و ما دويديم توی کوچه های روبرو و چشم باز کردم ديدم تندتر دويده ام و زنم عقب مانده. برگشتم تا برسد. به خودم هرچه گفتنی ست گفتم که چرا دستش را نگرفتم.

رسيد وقتی دستش را گرفتم. آنها از عقب سرمان می آمدند. به لارستان که رسيديم ديگر نيامدند. آن بالا توی تخت طاووس اما دود بود. مردم جمع می شوند و آتش روشن می کنند. نرده های کنار خيابان را می کنند و گارد درست می کنند، سطل آشغال ها را می سوزانند و هرچه ديگر که سوختنی ست. می گويم برگرديم. از کوچه های فرعی خيال برگشتن می کنيم. او همچنان دستم را می کشد که برويم توی تخت طاووس. من می ترسم. می گويم از همين جا می رويم. يکهو می ايستم. زنم که حواسش نيست فکر می کند می خواهم برگردم و برويم بالا. آن روبرو، پنجاه متر کمتر، دو تا غول که تا پيش از آن نديده ام امثالشان را، به جان پسرکی هفده هجده ساله افتاده اند. می کشندش روی زمين و با لگد می زنند، و با باتوم و با هرچه. پسرک جيغ می زند و می گويد غلط کردم. می گويد چرا می زنيد. گريه اش را می شنوم. می خواهم جلو بروم. يکهو چشمم به غلاف اسلحه ای می افتد به کمر يکی از آنها. پا به پا می کنم. زنم فرياد می زند که همه برويم نجاتش دهيم. من دستش را عقب عقب می کشم و پس می روم. می گويم ببين اسلحه دارد، او نمی آيد، می گويد دارند می کشندش، می دانم، چه کار کنيم؟ اسلحه را می کشد و می زند وحشی. زنم فحش می دهد، به من، به آنها، به مردم که نمی دانند چه کار کنند، چند نفر می دوند جلو، اسلحه را در می آورد و به سمت آنها که پيش می روند شليک می کند. من دست او را محکم گرفته و می کشم اش. گلوله ای هم به پسرک می زند. ديگر حال خودم را نمی فهمم. می گويم از همين می ترسم. اينها نمی فهمند چه کار می کنند. تصوير پسرک نه از ذهن من زدودنی ست نه از خاطر همسرم و اينکه شايد می توانستيم کاری بکنيم. او که می گويد برای خاطر آن پسر هم که شده بايد رفت، چيزی در من می شکند. اشک بی اختيار. به محسن می گويم دلم نمی خواهد آنجا را ببينم. نمی گويم اما. چشمهای ندا را می بينم که خونی رو به آسمان بسته می شود. ما هم آنجا بوديم. همان دور و برها. برای ال می نويسم آنها که رفتند، رفتند ما که مانده ايم که همه جا بوديم با آنها که رفتند، چرا مانديم؟ اگر تعريف نکنيم يادمان می رود، يادمان می رود که ما مانده ايم که هر روز می ميريم و آرزويمان می شود که کاش يکی از آن گلوله ها از ما رد می شد، که نشد. شاملو توی ضبط لورکا می خواند " سبز تويی که سبز می خواهم". فکر کردم بعد از اين هميشه آنجا، دختری روی زمين دراز کشيده خون از گلويش فواره می زند و با چشمانش به آسمان می خندد. دستهايش را می گشايد و انگار چيزی را در آغوش کشد، آرام می شود. برای ال می نويسم که بنويس که اگر ننويسيم، فشنگ و باتوم دستهايمان را خورد می کند. بنويس که هرطرف را نگاه می کنی ماشين های سياه با آدم فضايی های سياه پوش، با کلاه های سامورايی کمين کرده اند و از صدای موتور بيزاری که هروقت می شنوی يادت می آيد در مسير اتوبوس از آزادی تا هرجا که می رسی مدام می روند و برمی گردند. توی چهارراه، هر چهارراهی، آن وسط ايستاده اند با کابل سياهی توی يک دست و باتومی در دست ديگر و رجز می خوانند. آنوقت به پل هوايی که می رسی، صدای مهيبی بلند می شود. يکی شان با چوب، قطار نرده های پل را می نوازد و فرياد می زند که کسی روی پل نماند. فکر می کنم اين چيزها را توی فيلم هم نديده ام. آتش را ديده بودم و اينکه به جان يک نفر می افتند را ديده بودم و اينکه سپر دارند و اينکه اشک آور می زنند، اما اين صدا اعتماد به نفست را خورد می کند، فکر می کنی بايد فرار کنی. آنها کم اند اگر بمانی و در مقابل شان بايستی، آنها خود می دانند که می ترسانندت. قبول می کنم. به زنم می گويم برويم به شرط آنکه از ماشين پياده نشويم. به شرط آنکه هرچه گفتم گوش کنی. اعتراف می کنم هنوز مردم را باور نکرده ام. هنوز خودم را از مردم جدا می کنم. هنوز دلم می خواهد ببينم که مردم چه می کنند، می آيند، نمی آيند، می ايستند، نمی ايستند. وقتی می روم می فهمم که اشتباه کرده ام، اشتباه کرده ام که خود را جدا کرده ام از مردم. می آموزم که بدانم که وقتی من می روم، اين را هرکس به خود می گويد و همه هستند و وقتی تو هستی، ما يعنی همين که همه هستيم. و کاش آن شرط را نگذاشته بودم و مجبور می شدم قاطی ی مردم بدوم که نبينم. وقتی فرار می کنی بعضی ها جا می مانند و وقتی در ماشين نشسته ای می بينی که با آنها که جا مانده اند چه می کنند. اولش فرار می کنی. بعد که می بينی آنها هم ترسيده اند می ايستی، می ايستی با دست خالی و آنها از ايستادنت می ترسند. می ايستی و دندان تفنگ نشانت می دهند، می ايستی و به سويت نشانه می روند، می ايستی و درکنارت کسی بر زمين می افتد، می ايستی و می دانی که ممکن است اينبار تو بر زمين بيافتی، همين ايستادنت بيچاره شان می کند. عقب می نشينند، رجز می خوانند، کاری نمی کنند و وقتی با همان دست خالی پيش می روی، پس می روند، و وقتی فرار می کنند، کسی جا می ماند و وقتی جا می ماند، تو که در ماشين نشسته ای و تماشا می کنی، می بينی که اين جاماندن با آن جاماندن فرق دارد، می زنند و رهايش می کنند.

محسن می گويد ما همين پايين بوديم، تقاطع کارگر با فاطمی يا بولوار. برای ال می نويسم ما همه جا بوديم و آنها که رفتند يکبار رفتند و ما هر روز می ميريم. برای همين به خودم می گويم برای رييس جمهور نامه ای بنويسم. می نويسم :
" آقای رييس جمهور ! آن وقتها که من بچه بودم، شما نخست وزير بوديد و من شما را دوست داشتم که شبيه بابا بوديد، وقتی نبود و جبهه بود و شما را توی تلويزيون نشان می دادند و من می دويدم تا شما را ببينم که شبيه اوييد و ياد او می افتادم. حالا او غمگين است و فکر می کند شما عمرش را هدر داده ايد و وقتی عمر او اينطور بر باد رفته - من دلم نمی خواهد کودکی داشته باشم وقتی که نيستم و مدام در جنگم و از روزهای کودکی ی فرزندم دور، حتما او هم دلش نمی خواسته - شما به ما می گوييد کاش آن فضای برادری و صميميت و خلوص آن روزها، دوباره بيايد و من نمی توانم حرف شما را بفهمم چون آن برادری که می گوييد و آن خلوص برای من چارلی چاپلينی ست که صبح ها هر روز، تکراری، از تلويزيون نشان می دادند و صدای آژير قرمزی ست که يکهو چاپلين را در صحنه ای که دارد بند کفشی را به جای اسپاگتی ميل می کند، قطع می کرد و بايد بدويم از پله ها پايين تا در زيرزمين تنگ به سينه ی مادری بچسبيم که بيمناک آژير است و هراس نيامدن پدر را هم جايی در خودش پنهان کرده؛ از طرف ديگر حرف شما را اينطور می فهمم که بايد همان هراس را داشته باشيم که چه ممکن است همين حالا، بيايند و بگيرند و ببرندمان جايی ترسناک تر از جبهه و جنگ. آن صميميتی که می گوييد برای من سربدارانی ست که وقت شروع تيتراژش از هراس آهنگی که داشت زير پتو قايم می شدم و گوشهايم را سخت می گرفتم که نشنوم که قاضی شارع چه می گويد و آنها، بيچاره هايی که صليب خود را بر دوش می کشيدند، توی خوابم می آمدند و من بيمناک و لرزان می روم و زير پای مادرم، صورتم را به کف پايش می چسبانم تا آرام بگيرم تا دوباره به خواب روم. نه آقای رييس جمهور هرچه فکر می کنم نمی توانم به اين چيزها بگويم صميميت و برادری و خلوص. "
اما نمی توانم ادامه اش دهم. نمی توانم بگويم فاصله ی قرنی که ميان من و شماست با آنچه شما صفايش می خوانيد پر نمی شود. هرچه می گردم کلمه هايی را پيدا نمی کنم که برساند آنچه ما را به کوچه و خيابان می آورد و آنچه ما را برپا می دارد، از جنس آن چيزی نيست که شما گرامی می داريد. نمی توانم بگويم برای ما از آينده بگوييد نه از گذشته ای که درخور ستايش نيست. به کوچه ای می رسيم و محسن در خودش فرو می رود. از اسم کوچه "آنجا" را می شناسم. هرچه نگاه می کنم، نمی توانم آن تصويری که در ذهنم بوده را تطبيق دهم. کوچه ای با عرض کم... و درهای خانه هايی که اشراف داشته به ماجرا را با رنگ قرمز علامت زده اند و من که نمی دانم چطور می شود به آنکه بزدلانه از جمعيت گريخته و در کوچه ای دختری را نشانه رفته، انسان گفت، تحليل رفته و لرزان، شاملو را می شنوم که می گويد:
" ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترکت، دخترک تلخ ات کجاست؟"
و تنها می توانم بگويم به حرمت خاطرات شماست که نمی گويم، و به پاس احترام به احترامی که فکر می کنم شما برای من قايليد، برای خاطرات تلخی که فاصله را برمی دارد.

نهم مهر هشتاد و هشت
* اسم اينها را می گذارم "حرف های همسايه" به ياد نيما يوشيج که يادداشت هايی با همين عنوان به يادگار گذاشته.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016