دوشنبه 25 آبان 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

کاسپين ماکان، نامزد ندا در گفتگو با "اُبزروِر": حالا می توانم فرياد بزنم، می توانم سکوت را بشکنم، ترجمه آرش حجازی

کاسپين ماکان:
«هنوز باورم نمی شود. هنوز فکر می کنم ندا را دوباره می بينم.»

روزنامه اُبزروِر Observer، پانزدهم نوامبر ۲۰۰۹

ندا آقاسلطان که به گلوله تک تيراندازی کشته شد، در اين تابستان نماد معترضان رئيس جمهور احمدی نژاد شد. دوست پسر او کاسپين ماکان که به تازگی از ايران گريخته است، درباره عشقشان، زندانی شدن خودش پس از مرگ ندا و فرار هول آورش با آرش سهامی و انگوس مک کويين گفتگو کرده است.

کاسپين ماکان را بهمن کور و سهمگين تاريخ با خود برده است. همين پنج ماه پيش، دوست دخترش در خيابان های تهران کشته شد؛ يکی از ۸۰ قتل موثق گزارش شده در طول تظاهرات پرآشوب پس از انتخابات مورد مناقشه. بيشتر خويشاوندان و دوستان قربانيان در سکوت سوگواری کردند، اما ندا آقاسلطان، دوست دختر کاسپين، دربرابر دوربين موبايل جان سپرد، در فيلم تحمل ناپذيری که او را به يک نماد مبدل کرد. با ارسال فيلم بر اينترنت، چهره ندا در مدت ۵ ساعت به چهره اعتراض دگرديسی يافت.

اما نمادها زندگی های زيادی را ويران می کنند. در طول روزها و هفته های بعدی، کاسپين هم زنی را که قصد ازدواج با او را داشت از دست داد و هم سرزمينش، خانواده اش، دوستانش و شغلش را. هرکسی که کوچکترين ارتباطی با مرگ ندا داشت، اکنون برای حکومت ايران زهرآگين است. اعضای خانواده ندا تحت فشار قرار گرفته اند، تهديد و حتی زندانی شده اند. پزشکی که در برابر دوربين سعی دارد جان او را نجات بدهد اکنون در بريتانيا در تبعيد است. معلم موسيقی ای که در هنگام مرگ با او بود، در برابر تلويزيون ظاهر شده و از او خواسته اند آنچه را ديده انکار کند: که ندا به دست شبه نظاميان مذهبی (بسيج) کشته شد.

و کاسپين ناپديد شد. چند روز بعد از کشته شدن ندا، او با ايستگاه های ماهواره ای خارجی مصاحبه کرد و بعد غيبش زد. سرانجام روشن شد که او در زندان مخوف اوين تهران است: نماد هولناک رژيم سرکوبگر شاه، که خيلی آرام در اختيار پليس مخفی جمهوری اسلامی قرار گرفت. او را بيشتر از دو ماه آنجا نگه داشتند که بخشی از آن در حبس انفرادی بود. در سپتامبر با قرار وثيقه قبل از دادگاه آزاد شد. احتمالاً او را هم برای يکی از دادگاه های نمايشی خارق العاده ای آماده می کردند که در ماه های گذشته از تلويزيون ايران پخش شده است که در آن ها، حاميان عمده معترضان به زور مجبور شده اند اعمال خود را تقبيح کنند. به اصرار خانواده و دوستان، کاسپين به اين نتيجه رسيد که بايد فرار کند.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


ما چند روز پس از فرارش با او ملاقات کرديم. در خفا به سر می برد و فعلا مايل نيست مردم محل اقامتش را بدانند. ترس توجيه پذيری از دست يافتن پليس مخفی ايران به مجامع ايرانيان در تبعيد وجود دارد. خانه موقت او آپارتمانی خالی در محله ای گمنام در حومه شهری در خاور ميانه است که او نمی شناسد. فعلا با دو قربانی ديگر اعتراض های تابستان زندگی می کند. کاسپين اصلاً در خطر از دست دادن اميد به آينده اش نيست.

اصلاً به کسی شبيه نيست که برای فرار از سرزمين مادری اش، پنج روز هولناک را پشت سر گذاشته است. ۵ ساعت از اين مدت را در قله های کوه های دور افتاده گذرانده است. تر وتميز و برازنده، با لبخند نرمی پذيرای ما می شود. چای تعارف می کنند، هرچند صندلی ای در آن آپارتمان در کار نيست. تلاش هايش برای لطافت طبع ديری نمی پايد، حلقه های سياه دور چشمانش واقعيت را آشکار می کند.

گردباد همه چيزش را برده، به جز چند چيز که توانسته از کشور خارج کند: شايد مهمترينش يک هارد ديسک کامپيوتر باشد. روشنش می کند و عکس هايی را که از ندا گرفته نشان می دهد. لبخند زيبايی که ناگهان کره خاکی را پيمود، بار ديگر به تصويری خصوصی از عشق او مبدل می شود. او همان مردی است که ندا به رويش لبخند می زد. صورتش را بر روی صفحه مونيتور لمس می کند.

قصه آن ها مانند يک داستان عشقی کلاسيک در تعطيلات شروع می شود: همين امسال، ماه آوريل، در تور ترکيه با هم آشنا شدند. ندا را زنی باهوش توصيف می کند که از زندگی اش سرخورده شده بود. ترکيه برای جوانان ايرانی کشش خاصی دارد. يکی از معدود کشورهای دنياست که ايرانيان می توانند بدون ويزا به آن سفر کنند. کشوری مسلمان است که دولتی سکولار دارد. در عکس هايی که کاسپين در اين تعطيلات از ندا گرفته، ندا روسری به سر ندارد.

هنگامی که به ياد اولين حرف هايشان در اين تعطيلات می افتد، صدايش به پچ و پچ می گرايد. ندا مذهبی بود و در دانشگاه تهران الهيات و فلسفه اسلامی خوانده بود. هنوز سه ترم از شروع دانشگاهش نگذشته بود که به اين نتيجه رسيد که خدايی را که به او معرفی می کنند، نمی شناسد. يک بار در اوان جوانی ازدواج کرده و طلاق گرفته بود و همين باعث شده بود که حالا نتواند به راحتی کار پيدا کند. عاشق سفر بود و سعی داشت کاری در نقش راهنمای تور در ترکيه پيدا کند.

کاسپين از زندگی خودش به عنوان خبرنگار حرفه ای برای ندا گفت، و اينکه او هم از همسرش جدا شده. اما تصميم گرفتند درباره زندگی قبلی شان حرف نزنند. می خواستند دوباره از نو شروع کنند. ندا نمی خواست يک رابطه بی جهت داشته باشد و کاسپين، در ۳۸ سالگی، ۱۲ سال بزرگ تر از او، مطمئن بود که خيلی جدی به اين رابطه فکر می کند. اما هر دو نگران بودند، به هر حال عشقی که در تعطيلات شروع بشود معلوم نيست چه عاقبتی دارد.

“در طول ده دوازده روز بعدی همديگر را نديديم و هيچ ارتباطی با هم نداشتيم، برای اينکه می خواستيم از احساسمان به هم مطمئن بشويم. روزی را با هم قرار گذاشتيم و قرار شد که در آن روز تصميم بگيريم واقعاً می خواهيم با هم باشيم يا نه. من می دانستم که او را می خواهم و آن روز وقتی آمد، می دانستم که او هم همين احساس را دارد. خيلی خوشحال بودم.”

رسماً با هم نامزد نکردند، اما قرارشان اين بود. حتی بليت گرفتند که در آخرين هفته ژوئن دوباره با هم به استانبول بروند. برنامه ی مخفيانه زوجی مخفی. اما بعد ندا مرد و کاسپين به زندان رفت.

آنچه مانع تحقق برنامه آن ها شد، انتخابات رياست جمهوری ماه ژوئن بود. نه کاسپين سياسی بود و نه ندا. در تمام دوران نوجوانی آن ها، انتخابات فقط در ميان معدود کانديداهايی برگزار می شد که به دقت تأييد شده بودند. روياهای قبلی شان برای اصلاحات با واقعيت نظامی سياسی که به دست برگزيدگان مذهبی اداره می شد، منجمد شده بود. حالا جنگ تن به تنی ميان رئيس جمهور احمدی نژاد و نخست وزير پيشين اصول گرا، ميرحسين موسوی در کار بود. نه کاسپين قصد داشت رای بدهد و نه ندا.

بعد — حدود دو هفته قبل از انتخابات — چيزی عوض شد. شايد به خاطر مناظره های تلويزيونی بين نامزدهای انتخاباتی بود که در طول ده روز پيش از انتخابات برگزار می شد. احمدی نژاد که در ميان عوام سخنران جذاب تری بود، با حالتی پرخاشگو و همزمان تدافعی بر صفحه تلويزيون ظاهر شد. بر خلاف ماجراهای کسل کننده انتخابات رياست جمهوری امريکا، در اين مناظره ها مسائل شخصی در ميان بود. احمدی نژاد به موسوی حمله کرد که چرا اجازه می دهد همسرش در کنار او در ميان مردم ظاهر شود. بخش هايی از مناظره ها در يوتيوب پخش شده است. ايرانيان با خوشحالی جواب موسوی را پخش کردند: “اين مرد راست راست در دوربين نگاه می کند و دروغ می گويد.” دليل هرچه بود، موسوی که اصلا ليبرال نبود، ناگهان مقبوليت وسيعی يافت. يکی از دوستان کاسپين که او هم از ايران گريخته، به ما گفت: “فکر می کردم رای ندادن يعنی «نه» گفتن به نظام. اما اين بار حس کردم قضيه فرق دارد. به همه توصيه می کردم رای بدهند. فقط نبايد می گذاشتيم دولت احمدی نژاد با سرکوب هايش برگردد. اين رای برای انتخاب يک کانديدا نبود، رايی در اعتراض بود.”

جنبش سبز چند روز قبل از انتخابات متولد شد و خيابان ها حال و هوايی کارنوالی به خود گرفتند. اين هيجان به ندا هم سرايت کرد، اما نه به کاسپين.

“مرتب بهش می گفتم تو که طرفدار موسوی نيستی. می گفت: «آره، نيستم، اما طرفدارهايش را دوست دارم. دنبال حقشان هستند. موضع يک نفر در ميان نيست.»”

گفتن اينکه نتيجه انتخابات واقعاً چه بود، غيرممکن است. اما قطعی اين است که پيروزی احمدی نژاد با شتاب غيرمعمولی اعلام شد. اين هم قطعی است که صدهاهزار نفر از ايرانيان احساس کردند که سرشان کلاه رفته است. و وقتی به خيابان ها ريختند، با نيرويی متشکل از سرويس های امنيتی مختلف ايران مواجه شدند: “روبوکاپ”های يونيفرم پوش باتوم به دست، پليس ضد شورش، پاسدارها، و از همه خطرناک تر، شبه نظاميان مذهبی بسيج که گاهی لباس شخصی به تن داشتند. نتيجه اش برای چند روز جنگ خيابانی بود؛ البته جنگی يک طرفه.

متعرضان غيرمسلح بودند، مگر به سنگ هايی که از کف خيابان بر می داشتند، و تلفن های موبايل دوربين دارشان. در مدتی که سعی داشتيم اتفاقات آن روزها را برای فيلم مستندمان کنار هم بگذاريم، به موزائيکی خيره کننده از تصاوير رسيده ايم: اتفاقات مناقشه برانگيز را فقط نه يک دوربين، که ده دوربين گرفته است. پليس های لباس شخصی در حال شليک از بام خانه ها از زوايای مختلف ثبت شده اند و اغلب با گزارشی آميخته با حيرت و خشم همراه است. اين همان خبرنگاری شهروندی است که بعد در اينترنت منتشر می شود تا همگان ببينند. تعيين منبع اين تصاوير غيرممکن است، اما به عنوان مستندات خام، کار سرکوب بی سر و صدا را تقريبا غيرممکن کرده اند. ديگر هرگز اتفاقاتی شبيه ميدان تين آن من نمی تواند رخ بدهد، بدون اينکه ضبط ويدئويی بشود. مرگ ندا فقط يکی از اين فيلم هاست.

صدای کاسپين، وقتی از انتخابات و سياست می گويد، محکم است، اما حالا به زمزمه افول می يابد: “از همان اول به معترض ها پيوست. خيلی شجاع و قوی بود. راستش را بخواهيد اين نگرانم می کرد. نمی خواستم صدمه ببيند. ازش خواستم به تظاهرات نرود. فکر می کردم شايد بازداشت بشود يا بلايی سرش بيايد. اما فقط به هدفش فکر می کرد: دموکراسی و آزادی برای ايرانی ها.”

ندا تقريباً در تمام تظاهرات شرکت کرد، بعضی ها را با مادرش، و بعضی ها را حتی با کاسپين.

وقتی به يادش می آيد که ندا چقدر زيبا دليل لزوم حضور همه را در تظاهرات توضيح می داد، در خودش فرو می رود. با هم جر و بحث داشتند.

“ندا گفت: تو توی هر کاری می کنم از من حمايت می کنی، چرا اين بار نه؟

“گفتم: تو اين جماعت را نمی شناسی. اگر بگيرندت چی؟

“گفت: مهم نيست کاسپين. وظيفه ام است. بگذار راستش را بهت بگويم، اگر بچه داشتم، بچه هم را هم کولم می گذاشتم و توی اين تظاهرات شرکت می کردم.

“اينجا بود که فهميدم ديگر نمی توانم جلويش را بگيرم.”

روز مرگ ندا، کاسپين با دوربينش در جای ديگری از شهر بود.

“داشتم از تظاهرات و تظاهرکننده ها عکس می گرفتم. عکس گرفتن سخت بود، چون نيروهای امنيتی داشتند تظاهرکننده ها را کتک می زدند. وقتی نمی توانستم از دوربين بزرگم استفاده کنم، دوربين موبايلم را به کار می انداختم. ساعت شش و هفت عصر بود وقتی ديدم مردم دارند گلوله می خورند و زخمی می شوند. خيلی به فکر ندا افتادم. نگرانش بودم. می خواستم بهش زنگ بزنم، اما موبايل ها کار نمی کرد و نتوانستم بگيرمش. آن شب خوابم نبرد. آن صحنه های وحشتناک جلوی چشم هايم بود. جلوی کامپيوترم نشسته بودم و به عکس هايی نگاه می کردم که گرفته بودم. نزديک ساعت شش موبايلم زنگ خورد. شماره ندا افتاده بود. اما ندا نبود. خواهرش بود. گفت: «کاسپين، ندا رفت!» اول منظورش را نفهميدم. باورم نمی شد”

اما همان موقع، دنيا داشت تصاوير سقوط ندا را بر روی زمين، فواره زدن خون را از سينه اش می ديد در حالی که دو مرد داشتند کمکش می کردند. در آخرين صحنه که خيلی ها تحمل ديدنش را ندارند، صورت زيبا و رنگ پريده ی او را نشان می دهد، درست قبل از اين که خون صورتش را بپوشاند و صداهای نوميدانه ای که کنارش التماس می کنند: “بچه ام! ندا! بمون!”

جای ديگری در اينترنت شواهد ديگری پيدا کرديم: بعد از تيراندازی، جمعيت در برابر قاتل احتمالی جلوی دوربين ظاهر شدند – عضو بسيج بود. اين بازدداشت شهروندی نتيجه ای نداشت، اما کارت های شناسايی اش را به عنوان مدرک گرفتند و در اينترنت گذاشتند.

مذهب شيعه لبالب از اسطوره شهادت است: هويت اسلامی ايران همواره با قربانی دادن تعريف شده است. مقامات ايران اين را می دانند. وقتی تصاوير ندا تمام اخبار سراسر جهان را تسخير کرد، خيلی سريع سعی کردند داستان را از بين ببرند.

با توجه به تماس هايمان با مادر و خواهر ندا و گفته های کاسپين، ماجراهای بعدی را ترسيم کرده ايم. به خانواده اش اجازه دادند ندا را به خاک بسپرند، اما فقط در بخشی از گورستان که برای اجساد معترضان در نظر گرفته شده بود. اجازه ندادند هيچ مراسمی برگزار کنند و هيچ کدام از رستوران ها، سالن ها يا مساجد محلی اجازه نداشتند آن ها را بپذيرند. همزمان، در تلويزيون، افسران ارشد پليس اين خشونت را به عناصر تروريستی نسبت دادند و گفتند نيروهای دولتی به سلاح گرم مسلح نبوده اند. کاسپين، پريشان و خشمگين از اخباری که می شنيد و در تسخير کابوس، احساس کرد نمی تواند ساکت بماند. تلفنی با بی بی سی فارسی، الجزيره و شبکه های فارسی زبان مستقر در خارج مصاحبه کرد و به طور خلاصه توضيح داد چه اتفاقی افتاده است.
دوستانش به او التماس کردند کشور را ترک کند، اما کاسپين امتناع کرد.
“نمی خواستم اين کار را بکنم. نمی توانستم. نمی توانستم خانه ندا را ترک کنم. نمی توانستم از اين جنبش دور بمانم. ديگر برايم مهم نبود.”
روز ۲۶ ژوئن، ۶ روز بعد از مرگ ندا، پليس و تک تيراندازهای روی بام های همسايه خانه اش را محاصره کردند.
“وقتی زنگ خانه را زدند، خانه بودم. تمام آرشيو کارهايم و لوازم اديت، مدارکم و تمام ده هزار عکسی را که گرفته بودم تا روزی منتشر کنم، جمع کردند و بردند. بيشترش درباره اماکن تاريخی ايران و طبيعت بود. به من گفتند دارند مرا به اوين می برند. مرا در يک سلول گذاشتند. شماره قبر ندا ۳۲ است، شماره قبر بغلی ۳۴ بود، شماره سلول من. وقتی مرا گرفتند، دلم نمی خواست برگردم. دلم می خواست مرا هم بکشند.”
دو ماه را در سلول انفرادی گذراند. هروقت او را جابه جا می کردند به او چشم بند می زدند. اما می شنيد.
“صدای کتک زدن، فرياد. بعضی وقت ها ناله ها و جيغ های آن بچه ها را می شنيدم. به نظرم خيلی جوان بودند. گاهی از در سلولم يک لحظه می ديدمشان.”

“شبيه اتاق معاينه بود. جوان ها را روی اين صندلی ها می نشاندند و ازشاان می خواستند هرکاری در طول تظاهرات کرده اند بنويسند. درست نمی دانم، اما فکر می کنم روزی ۴۰۰ تا ۵۰۰ نفر را به زندان می آورند. آن قدر جمعيت زياد بود که حتی در حمام ها هم آدم می نشاندند.”

او را برای بازجويی به سلول ديگری بردند.

“مرا رو به ديوار روی زمين نشاندند. دو سه نفر بودند. هيچ وقت نديدمشان. فقط يک بار کفش يکی شان را ديدم. کفش نوک تيز و براقی بود. مدام می گفتند ندا عضو يک گروه معاند جمهوری اسلامی بوده. اصرار داشتند که ندا و من عضو گروهی بوده ايم که مسئول راه انداختن اين حوادث بوده است.”

روز بعد اصرار داشتند که ندا عمليات انتحاری کرده، که آگاهانه کشته شده تا حکومت را تضعيف کند. کاسپين فهميده بود که تمامش بازی است.

“جدی نبودند. کاملا مشخص بود که خودشان هم به اين اتهامات اعتقاد ندارند.”

معلوم بود که به شدت از مرگ ندا آسيب ديده اند و کاسپين با حرف زدن درباره اش کار را خيلی بدتر کرده است.

بعد تاکتيکشان را عوض کردند.

“گفتند دولت ايران به تو افتخار می کند. برايم بستنی و بيسکويت آوردند. ازم خواستند به سلولم برگردم. موقع برگشتن کمی خيالم راحت شده بود. فکر کردم، بسيار خوب، بگذار چراغم را خاموش کنم. شبيه فانوسی بود که راست به صورتم می تابيد. بعد فهميدم که هيچ کليدی برای خاموش کردنش ندارم.”

و همين طور ادامه يافت.

“مرا کنار ديوار روی صندلی نشاندند. کتکم زدند. گفتند قرار است اعدام بشوم.” در طول هفته های بعدی پيشنهادهای مختلفی از روايت های مختلف ماجرا به او ارائه کردند، اما او همه را پس زد.

بعد از چندين بازجويی، يک هفته همه چيز ساکت بود. برای چهل روز او را به سلول ديگری بردند، اما بازجويی اش نکردند. در يک جلسه نهايی، بازجوها تاييد کردند که نه او به گروه سياسی تعلق داشته و نه ندا. “اما گفتند که من با حرف زدنم قانون شکنی کرده ام.”

فشار که بالا گرفت (خانواده ندا، سازمان عفو بين الملل و سازمان های بين المللی ديگر خواستار آزادی او بودند) سرانجام با قرار وثيقه آزادش کردند. هنوز متهم به “توطئه برای براندازی” بود. خانواده اش بايد معادل صد هزار دلار و سند خانه پدرش را وثيقه می گذاشتند.

بعد از آزادی، هر روز صبح را بر سر گور ندا می گذراند. صبح زود می رفت تا با پليس امنيتی روبه رو نشود که هميشه آنجا بودند.

“ندا عاشق طلوع بود، برای همين صبح زود می رفتم تا موقع طلوع تنها نباشد. وقتی آفتاب بالا می آمد، مردم هم کم کم از راه می رسيدند. زيارتگاه شده بود.”

همه به کاسپين می گفتند تا دوباره گرفتار نشده، از کشور برود. اما سخت بود.

“نمی خواستم بروم. اعتقاد دارم که اين جنبش تمام نشده، هيچ وقت تمام نمی شود. اما وقتی محدوديت هايم را ديدم، و اينکه مدام تحت نظرم، و اينکه بايد خفقان بگيرم، ديگر نتوانستم تحمل کنم.”

سفر سختی بود. قاچاقچی های حرفه ای ترتيبش را دادند. مريض و تنها بود. در مقطعی مجبور شد تنهايی کوهی را پشت سر بگذارد. هشت ساعت کوه نوردی کرد.
کاسپين به بالا نگاه می کند. از اين که به آخر سفر رسيده احساس آرامش می کند.
“وقتی تهران را ترک می کردم، به مردم خوب ايران نگاه می کردم که چه مهربان و صبورند. خيلی خسته اند. من ۳۸ ساله ام. هميشه عاشق ايران می مانم. خيلی سخت بود… داشتم آرامگاه ندا را ترک می کردم. هنوز باورم نمی شود. فکر می کنم دوباره می بينمش.”

اما او رسالتی هم دارد. می خواهد نمايشگاهی به يادبود او برگزار کند. اين مرد شريف و آرام کار را رها نخواهد کرد.

“حالا که ايران را ترک کرده ام. می توانم فرياد بزنم. می توانم سکوت را بشکنم.”


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016