پنجشنبه 10 دی 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

گزارشی از تجمع روز چهارشنبه هواداران دولت، برگرفته از وبلاگ مجمع دیوانگان

تجمع امروز را کامل دیدم؛ از میدان ولیعصر تا چهارراه ولیعصر؛ از آنجا با هزار زحمت (جمعیت واقعا فشرده بود و خیال حرکت هم نداشت) تا انقلاب و سپس از انقلاب تا امیرآباد رفتم و همه را دیدم؛ جمعیت چندصدهزار نفر بود؛ (سیصدهزارنفر گمان می کنم واقع بینانه و نزدیک به حقیقت باشد) تردیدی ندارم که بزرگترین تجمع سال های اخیر حامیان نظام بوده است؛ قضاوتی در مورد اینکه این جمعیت از کجا آمده بود ندارم. اینجا فقط دوست دارم چند نکته که همان موقع به ذهنم رسید را بنویسم:

1- به شدت به موسوی و پس از او به خاتمی توهین می کردند، اما تنها زمانی چشمانشان از اوج نفرت برق می زد که از هاشمی حرف می زدند؛ گمان می کنم هنوز هم نظام برای حفظ حامیان احمدی نژاد ناچار است از خزانه نفرت از هاشمی بهره بگیرد. (به کروبی توهین نمی کردند؛ بیشتر مسخره اش می کردند)

2- هیچ وقت دوست نداشته ام در مورد یک جماعت یک حکم کلی صادر کنم؛ اما این بار که این کار را می کنم گمان می کنم بیش از هر زمانی به واقعیت نزدیک هستم. این جماعت «بی ریشه» بودند. این را به عنوان یک توهین قلمداد نکنید؛ زاغه نشین بودن یک ننگ نیست؛ یک درد است؛ آنچه من می دیدم زاغه نشین های بی ریشه ای بودند که بسیاری همچنان در همان فقر زندگی می کردند و بسیاری دیگر شاید به مدد رانت و حمایتی صرفا از لحاظ اقتصادی رشد کرده بودند؛ اما از نظر فرهنگی اینها واقعا بی ریشه بودند؛ به هیچ چیز اعتقاد نداشتند؛ در ظاهر مذهبی هستند اما وقتی با آنها مواجه می شوید خیلی زود در خواهید یافت که با یک فرد مذهبی سنتی مواجه نیستید؛ از الفاظی استفاده می کنند که به معنای واقعی «مبتذل» است. رفتارشان گاه بی بند و بار و گاه وقیحانه است. من در میان خانواده های سنتی و مذهبی زندگی کرده ام و بدون تردید از آن فرهنگ چنین حرکاتی سر نمی زند؛ چادر به سر می کنند و یا ریش می گذارند؛ اما نه از چشم چرانی ابایی دارند، نه از قهقهه زدن در روز سوم کشته شدن حسین؛ برای یک پاکت شیر یا ساندیس و کیک از روی جنازه همدیگر هم رد می شدند؛ باز هم تاکید می کنم «تورم زاغه نشین های بی ریشه»، (درست به مانند همانچه در شخص احمدی نژاد تبلور می یابد) بهترین توصیف این جماعت بود.

3- جناب سخنران یک جا از دست مردم عصبانی شد و فریاد زد «ساکت باشید، دارم استدلال می کنم». برایم خیلی جالب بود؛ واقعا داشت استدلال می کرد؛ تمام تلاششان را به کار گرفته بودند تا حتی با استناد به آمار فقهای مجلس خبرگان بیست سال پیش ثابت کنند که خامنه ای صلاحیت رهبری را دارد؛ به هیچ وجه قصد نداشت صرفا مردم را تحریک کند و از هیجانی شدن آنان استفاده کند؛ به نظرم رسید خوب فهمیده اند دیگر هیجانات آنی کارکرد خود را از دست داده؛ پایه های نظام بسیابه واقع متزلزل شده و نیازمند «استدلال» است.

4- در کل احساسی به من می گوید بیش از حد نگران این تجمع بودیم؛ شنیدم که سخنران تاکید می کرد نباید شعارها را معطوف به افراد کنیم؛ ما با فرد خاصی مشکل نداریم؛ ما می خواهیم از ولایت دفاع کنیم؛ در بیانیه پایانی هم هیچ اشاره ای به درخواست بازداشت و سرکوب وجود نداشت.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


اما حواشی:

1- خیلی خوشحال بودند؛ شاید احساسی را داشتند که ما روز تجمع انقلاب به آزادی (دوشنبه بعد از انتخابات) داشتیم؛ احساس کردم برای شش ماه است که خود را در در اقلیت جامعه دیده اند و اکنون که در میان دریایی از همنوعانشان قرار گرفته اند احساس خوبی دارند.

2- یک گروه سه چهار نفری از جوانانشان که گویا تحت تاثیر رفتار معترضین در روز قدس قرار گرفته بودند دلشان می خواست هر وقت از پشت بلندگو شعاری داده می شد اینها شعار متفاوتی بدهند. مثلا وقتی گفته می شد «مرگ بر آمریکا» اینها به جای تکرار فریاد می زدند «مرگ بر موسوی» و بعدش هم کلی از این ساختار شکنی خود مشعوف می شدند و قاه قاه می خندیدند. در کل شاید نود درصد شعارهایشان را از روی شعارهای جنبش کپی می کنند؛ مثلا: «این ماه، ماه خون است؛ فتنه گر سرنگون است»! «ما اهل کوفه نیستیم! تا آخرش می ایستیم»!

3- یک نوجوان دبیرستانی بود که با یک بلندگوی دستی رهبری یک گروه 20-30نفری از هم مدرسه ای هایش را بر عهده داشت. باید شعاری را تکرار می کرد با این قافیه که «خاتمی و کروبی و موسوی». بنده خدا انگار دستپاچه شده بود مدام می گفت «میرحسین و کروبی و موسوی»! یک مرد چهل ساله بیسیم به دست هم کنار ما در پیاده رو ایستاده بود که هرچند وقت یک بار می رفت و زیر گوشش تذکر می داد و اصلاح می کرد، اما بی فایده بود؛ دو تا فریاد که می زد باز هم خاتمی از یادش می رفت!

4- تا دلتان بخواهد عکس خمینی، خامنه ای، چمران، همت و باکری پاره شده بود و توی جوی آب و کف خیابان افتاده بود و به قول شاعر «کک کسی را نگزید»!


برگرفته از وبلاگ مجمع دیوانگان:

divanesara2.blogspot.com


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016