چهارشنبه 9 تیر 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

حسن ميراسداللهی، همسر فاطمه سمسارپور جان‌باخته ۳۰ خرداد: فاطمه را گرفتند، يک کارت شهيد دادند، روز

فرشته قاضی
f.ghazi(at)roozonline.com

حسن مير اسدالهی، همسر فاطمه سمسارپور در گفتگو با "روز" اعلام کرد دادسرای نظامی از او خواسته ديه بگيرد اما او حاضر به گرفتن ديه نيست. فاطمه سمسارپور به اتفاق پسرش، کاوه ميراسدالهی روز ۳۰ خرداد سال گذشته در جريان اعتراضات مردمی، در مقابل منزلشان مورد اصابت گلوله قرار گرفتند. خانم سمسارپور همان روز جان باخت اما پسرش بعد از دو جراحی سنگين، زنده ماند.

پيکر خانم سمسارپور، به گفته همسرش شبانه و در شهرستان بابل دفن شده است. آقای ميراسدالهی که شکايت کرده و خواهان معرفی قاتل همسر و ضارب فرزندش شده است به "روز" می گويد: آخرين جواب دادگاه اين بود که ضارب شناسايی نشد و بهتر است ديه بگيريد.

در حين مصاحبه صدای پسر کوچک اين خانواده که از پنجره شاهد گلوله خوردن مادر و برادرش بوده به گوش می رسد. او از پدرش گله ميکند که: چرا باز اين مسائل را تکرار ميکنيد. چرا آن صحنه ها را برای من زنده می کنيد، بسه ديگه و...

کوشا ميراسدالهی روز ۳۰خرداد وقتی مادر و برادرش گلوله خوردند از پشت پنجره نظاره گر بود و به گفته پدرش به همين علت از نظر روحی ضربه خورده و تحت درمان روانپزشک است. اين پسر که اکنون ۱۳ سال دارد، در قالب شعری، شهادت مادرش را توصيف کرده است. او در اين شعر مرگ مادرش را چنين توصيف کرده: گل او ريخت که ريخت، پرپر شد ولی اين چشم نديد، گل او را بردند، بذر او بر دل ماست... جسم او را بردند، ريشه اش در تن ماست....

گفتگوی "روز" با حسن ميراسدالهی، همسر فاطمه سمسارپور را در ذيل بخوانيد.

آقای مير اسدالهی، روز ۳۰ خرداد چه اتفاقی افتاد؟



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


من از صبح رفته بودم سر کار؛ آن روز کارم زياد بود و گفته بودم دير برميگردم. خانه ما در کوچه سينا است پشت مجتمع قضايی و نزديک آزادی. آن روز همه جا شلوغ بود، من به خاطر بچه ها که يکی دانشجوی دانشگاه شريف بود و دومی هم در مدرسه مفيد، نزديک خوابگاه شريف درس می خواند، در نزديک آزادی خانه گرفته ام. فاطمه گاهی می خنديد و می گفت: اين همه جا؛ تو ما را آوردی اينجا! و من می گفتم به خاطر بچه ها اينجا بهتر است و...
آن روز نگران بودم، ساعت ۶ غروب دل شوره داشتم زنگ زدم خانه و با فاطمه حرف زدم؛ حالشان خوب بود و منزل بودند. ساعت ۷ بود که دل شوره و استرس شديد آزارم ميداد، پسر کوچکم کوشا زنگ زد اصلا نمی توانست حرف بزند. به سرعت راه افتادم سمت منزل، همه مسيرها بسته بود. اما هر طور بود خودم را به منزل رساندم. ديدم پسر کوچکم هراسان و گريان در خانه است و فاطمه و کاوه نيستند. چند تن از همسايگان هم منزل ما بودند. آنها گفتند فاطمه و کاوه گلوله خورده اند.

اين اتفاق چگونه رخ داده بود؟ همسر و فرزند شما چگونه تير خورده بودند؟
حدود ساعت يک ربع به ۷ بوده که فاطمه و بچه ها صدای انفجاری را در کوچه می شنوند. فاطمه و کاوه سراسيمه پايين می روند ببينند چه خبر است. همسايه های ديگر هم پايين می آيند. چند نفر را می بينند که کلت به دست ايستاده اند. تعقيب و گريز با مردم به کوچه ما کشيده بود. جنب منزل ما، يک مجتمع چند طبقه است. رئيس مجتمع رو به نظاميانی که اسلحه به دست بودند، دستانش را بالا می برد و با اشاره به لوله گاز می گويد: شليک نکنيد، اينجا منفجر می شود. اما همان لحظه با گلوله به پای مرد همسايه می زنند و بلافاصله هم فاطمه و کاوه را که کنار او ايستاده بودند. فاطمه را به قلبش و کاوه را به شکمش می زنند. و همه اينها در حالی اتفاق می افتد که کوشا از پنجره همه را می ديده است.

بعد از تيراندازی چه اتفاقی می افتد؟ همسر و پسرتان و همچنين همسايه تان را کجا می برند؟
بااينکه نزديک خانه ما درمانگاه بود و آمبولانس هم وجود داشت اما هيچ اقدامی نمی کنند. مردم خود آنها را به درمانگاه بهگر و سپس بيمارستان شهريار می برند. نمی دانم چگونه رفتم تا درمانگاه بهگر... در مسير شايد حدود ۲۰ بار باتوم خوردم اما عين خيالم نبود.. اصلا نبودم انگار در اين دنيا... چگونه می رفتم فقط خدا ميداند... به درمانگاه رسيدم و پرسيدم؛ هيچ کس جوابگو نبود. تا پرستاری راهنمايی ام کرد. بعد وسايلی رادر گوشه ای تلنبار شده. ديدم در بين کوه وسايل ساعت مچی همسرم که سال گذشته برای تولدش خريده بودم بود. پرستارگفت برده اند شهريار... رفتم بيمارستان شهريار... همه چيز آشفته بود... رفتم بيمارستان شهريار، سراغ فاطمه و کاوه را گرفتم. پرستاری گفت خانمت فوت کرده اما پسرت زنده است. رفتم بالای سر کاوه، ديدم غرق در خون است. گفتند پزشک ندارند، مسير ها بسته است و پزشک ها نتوانسته اند به بيمارستان برسند. فاطمه که نزديک ساعت ۷ گلوله خورده بود، مدتی طولانی بدون پزشک روی تخت افتاده و جان داده بود. دکتر که بعد آمد و ديد گفت اگر به او رسيده بودند زنده می ماند. ساعت حدود ده بود که دکتر دهخدا رسيد. با سختی و داوطلبانه آمده بود. مسير بسته بود و تمام طول راه، پشت فرمان و در حاليکه دستش کارت شناسايی و بيرون از پنجره بود، تا بيمارستان آمده بود. خدا خيرش دهد آن شب جان ۶ نفر را نجات داد که يکی هم کاوه بود. کاوه را جراحی کرد. دو ماه تمام به روده اش دستگاه وصل بود و بعد دوباره جراحی شد. ۲۵ سانتی متر از محل روده شکافته شد، آپانديست اش را هم درآوردند و...

اکنون حال کاوه چطور است؟
الان حالش بهتر است و دانشگاه ميرود. کاوه مهندس برق است. ورودی سال ۸۳، دانشگاه شريف و در مقطع فوق ليسانس هم رتبه دوم را آورده بود و رشته ام بی ای می خواند.

چرا پيکر فاطمه را در بابل به خاک سپرديد؟
رفتم جنازه را بگيرم پرسيدند شکايتی داری؟ از ترس اينکه جنازه را تحويل ندهند گفتم نه. از محل، استشهاد جمع کرديم که در تظاهرات نبوده و جلوی در منزلش بوده. بعد تعهد گرفتند که از کسی شکايت نکنم و اينکه مراسم برگزار نکنيم. تعهد را دادم، استشهاد را دادم و فاطمه را آوردند بهشت زهرا و شستند و تحويل دادند. ما هم برديم به بابل که زادگاهمان است. شبانه برديم و در تنهايی و غربت به خاک سپرديم. ترسيديم باز مشکلی پيش بيايد. بعد که به خاک سپرديم، رفتم به مادر فاطمه قضيه را گفتم که قبر دخترت اينجاست. نميدانيد چقدر سخت است. نميدانيد چه دردی است آدم در وطن خودش غريب باشد. فاطمه را ما در نهايت غربت و تنهايی به خاک سپرديم.

و بعد شکايت کرديد؟
بله شکايت کردم، پرونده در دادسرای نظامی است. اما آخرين جوابی که به ما دادند اين بود که شما در شکايتتان گفته ايد "نظامی ناشناس" زده است. گفتم بله نظامی بوده اما ناشناس، چون ما اسم او را که نمی دانيم. گفتند پس ناشناس است و از بيت المال ديه بگيريد. اعتراض کردم؛ گفتم سلاح شناسايی شده، شما نوع گلوله را نيز شناسايی کرده ايد، چطور نمی توانيد شناسايی کنيد آن روز چه کسانی در عمليات بودند، چه کسانی شليک کرده اند و از اسلحه شان شليک شده، اما هيچ جوابی ندادند.

به شما گفته اند گلوله از چه نوعی بوده؟
در گزارش نوشته اند. هم نوع کلت را مشخص کرده اند، هم گلوله را نوشته اند، از نوع نه ميلی متری بوده است.

گواهی پزشکی قانونی چی؟ آيا در اين گواهی اصابت گلوله را نوشته اند؟
بله نوشته اند فوت بر اثر اصابت گلوله.

گفتيد کوشا شاهد گلوله خوردن مادر و برادرش بود. او در چه وضعيتی است؟
کوشا الان سيزده سال دارد. خدا ميداند چی کشيديم. فاطمه پر کشيد. کاوه روی تخت بيمارستان بود و کوشا به شدت از نظر روانی به هم ريخته بود. شب ها مدام از خواب می پريد و فغان ميکرد. هوار می کشيد گريه ميکرد و نمی توانستيم آرامش کنيم. او الان تحت نظر روانپزشک است. احساسش برای مادرش را با شعری بيان کرده با اينکه کم سن است اما شعری که گفته خيلی تاثير گذار است. سنتور ميزند برای مادرش و... هم برای کوشا و هم برای کاوه، نميدانستم چگونه بايد موضوع را بگويم با آن وضعيت وحشتناکی که پشت سر می گذاشتند. از روانشناس کمک گرفتم و گفتم که مادرشان نيست و... خدا سر هيچ کسی نياورد.

آقای مير اسدالهی، اين روزها شما چه ميکنيد؟ گويا بازنشسته شده ايد؛ جايی خواندم که اجباری شما را بازنشسته کرده اند صحت دارد؟
اجباری نبود. من ايران خودرو کا رميکردم و مهر ماه از مديران ايران خودرو درخواست کردم به دليل مشکلاتی که دارم و نمی توانم کار کنم با بازنشستگی ام موافقت کنند. خوشبختانه موافقت کردند هرچند که عليرغم وعده هايشان با حداقل حقوق انجام شد و بيمه تکميلی هم چند ماهيست که قطع شده اما مهم نيست. الان نشسته ام خانه و خانه داری ميکنم به دو پسرم می رسم که از درس عقب نيفتند و...
[در اينجا صدای کودکی به گوش می رسد]

آقای اسدالهی گويا صدای فرياد پسرتان است.
بله حرفهای مرا شنيده و به هم ريخته؛ فرياد می زند که تمامش کنم. می گويد بس است اينقدر آن صحنه ها را زنده نکنيد برای من و... اين بچه همه صحنه را به چشم خود ديده. من چگونه می توانم عمق درد و فاجعه را بيان کنم... به خاطر بچه ها نه فرياد زدم نه گريه کردم تا آنها آرام باشند. اما مگر می شود؟
شب ها با عکس فاطمه سخن ميگويم؛ در خلوت خودم گريه می کنم و زار ميزنم. زندگی مرا از هم پاشيدند و بعد از چند ماه بعد آقايانی آمدندکه بله اين بار اين جوری شده و عذر می خواهيم... بعد يک کارت به من دادند به عنوان شهيد... همسر من که ۲۶ سال عاشقانه زيستيم با يک کارت عوض شد... همين شد که ديگر کسی را به خانه ام راه نميدهم؛ هر کسی زنگ زد که ميخواهد بيايد گفتم همه زندگی مرا ويران کرديد کجا بياييد؟ چرا بياييد؟

متاسفم که ناچار شديد اين دردها را بازگويی کنيد؛ اگر در پايان سخن خاصی داريد بفرماييد.
کلمه درد هم کم است در مقابل اين چيزی که ما کشيديم و می کشيم. صبح برای يک لقمه نان حلال بيرون ميروی زنت را می کشند، پسرت را غرق در خون می کنند و پسر ديگرت همه را از پنجره می بيند. آخر اين چه رسمی است؟ از استانداری آمده بودند خانه ما. به آنها گفتم شما در روضه هايتان از مظلوميت فاطمه می گوييد و بعد فاطمه مرا کشتيد... منی که زمان انقلاب عکس و بيانيه های آقای خمينی را پخش می کردم و مبارزه می کردم و حالا اين پاداش من است؟ همسر و بچه من که اصلا خيابان هم نبودند گاهی می گويم کاش در تظاهرات بودند و سنگی هم زده بودند، آخر يک لحظه امده اند جلوی در خانه و اين... تمام همسايه ها شاهد بودند همه ديده اند چه اتفاقی افتاده و...


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016