سه شنبه 5 مرداد 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

من تو شدم، به ياد همسرم علی رضا اسکندری (شاپور)، عفت ماهباز

به ياد شاپور، به ياد انسانی که در ۵ مرداد ۶۷، سربلند و استوار، برای آزادی، و عدالت اجتماعی، عشق مرا رها کرد!


ديروز دوباره آمدی کنارم، مثل هميشه. قاصدک شده بودی . شناختمت. خم شدم در مشت بازم در آغوش کشيدمت. بوسيدمت و از پنجره رهايت کردم. برگشتی با لبخند هميشگی ات. صدايت را شنيدم. به يادت گل مريم رو می خونم۱ .خنده هايت غرق زمين شد . دم دمه های آمدنت بود. مثل هميشه مرا منتظر ديدی و بی تعجبی ترا در آغوش گرفتم بوسيدمت. رهايت کردم در باد. باز از آن پنجره آمدی به سويم. خنديدی. در آغوشت ماندم و دستم را از پنجره گشوده باز کردم. رها شدی باز تنها ماندم در انتظار، پشت پنجره باز. در اين سوی، ديار زنده گان. هنوز در يادمی. آنگونه که آمدی. آنگونه که رفتی.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


من تو شدم
دلت در دلم
می کشد مرا
می برد ترا
با تو ميرود
بی تو می ميرد
بردند ترا
ماندم تنها
خواندم تنها
بی همگان بسر
نشود؟!
بی تو
بسر می شود ؟!
دلم در دلت
جا ماند و جدا ماند
با تو و بی تو
ماندم اين جا
با خاطر ه ها
تکثير شده
فارغ شده
من تو شدم

عفت ماهباز
لندن /۵ مرداد ۸۹
efatmahbas@hotmail.com
http://efatmahbaz.com/

زير نويس
در شامگاه ۵ مرداد سال ۱٣۶۷، روز بعد از درگيری مجاهدين با حکومت، (فروغ جاودان مجاهدين يا مرصاد...) ، اولين سری زندانيان از جمله همسرم علی رضا اسکندری (شاپور) را اعدام کردند. اين عده از گروه های مختلف چپ در زندان بودند. هنوز تعداد کسانی که در اين روز و در اين سال اعدام شده اند، مشخص نشده است.
آخرين ملاقات من و همسرم روز ۷ تير ماه ۶۷ بود .هر دو می دانستيم آخرين ديدار است. آخرين ديدار بود. در آن روز شاپور با لبخند اما با چشمانی که پرده اشک آن را پوشانده بود گفت :"وقتی دارم ميرم به يادت ترانه گل مريم رو می خونم؛ بجاش می گم عفت".
بيست و دو سال پيش ۵ مرداد ۱۳۶۷. يازده شب بود. ساعت سکوت اجباری زندانيان. در راهروی بند عمومی در آموزشگاه اوين بوديم .برخی آماده خواب در رختخواب شان .من در راهروی بند مشغول خواندن روزنامه بودم صدای شعار پاسداران با مارشی غريب سکوت شب را دريد. بنديان هريک در جايشان نيم خيز شدند. پريده رنگ به ديوار تکيه دادم. تک تيرها و سپس رگبار. پايان زندگی همسرم عليرضا اسکندری (شاپور) و صدها تن ديگر در آن شب.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016