گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
در همين زمينه
19 مرداد» بدهی ما به نسل بعدی، پدرام فرزاد16 مرداد» ما و پرچمهای پدرانمان، پدرام فرزاد
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! مردادماه و ما ايرانیها (بخش اول)، پدرام فرزاداَمُرداد به معنی جاودانگی است که (مرداد = مرگ) در گاهشماری ايرانی پنجمين ماه سال است. در گاهشماری ايرانی اين ماه همواره ۳۱ روز دارد و از روز صد و بيست و پنجم سال تا روز صد و پنجاه و پنجم سال است. واژه مُرداد از واژه اوستايی امرتاته amertata و پهلوی اموردات است که به معنای بیمرگی و جاودانگی و ششمين از امشاسپندان است. در متون ادبيات فارسی اين واژه به اشتباه همواره به شکل مُرداد به کار رفته است. *** آرام آرام مردادماه هم تمام میشود. مرداد، ماهی است که از دوران کودکیام هميشه منتظر رخدادی (به ندرت خوب) بودهام. تنها خبر خوبی که در آن شنيدم، آزادی اسيران ايرانی دربند زندانهای عراق بود و بس (۲۶ مرداد). مردادماه سال ۱۳۶۷، پس از اين که ۱۲ اسفندماه ۱۳۶۶ از شب تا صبح، موشکهای بعثی تمام تهران را کوبيدند و سيزدهم اسفندماه تمام امتحانات معلق و مدارس در تمامی پايهها تعطيل شدند و از طريق تلويزيون مجبور به فراگيری دروس خود در سال سوم راهنمايی (هراس از امتحانات نهايی يادتان هست يا نه؟) شدم و آموزش و پرورش مجبور به برگزاری دوباره و سه باره و در نهايت چهارباره امتحانات شد تا جايی که بالاخره قبولیها به حدی رسيد که توانستند بگويند «در زمان جنگ هم توانستيم مدارس را اداره کنيم». ماهی است که تابستان (تموز) تمام زورش را خرج میکند تا قدرت گرمای خود را به رخ همگان بکشاند. ماهی است که بيشترين آثار گرمازدگی در آن هويداست. مرداد، اما ماهی است که کاریترين زخم روحی را بر پيکرمان زدند به نام دين، به جرم دگرانديشی و به تهمت نفاق. هنوز پس از گذشت ۲۲ سال از قتل عامی که در زندانهای ما و بين سياسيون زندانی رخ داد، کسی رقم واقعی اعدامشدگان را نمیداند. محلش مهم نيست کجا باشد؛ خواه شوفاژخانه زندان اوين، خواه کنار ديوار بيمارستان شهر پاوه، خواه حياط يکی ديگر از زندانها، خواه با لباس اکراد در جنگلهای بين سردشت و پيرانشهر رهايشان کنند که هدف مشترک هر دو طرف (سپاهيان و مرزبانان ايران و اکراد عراقی) باشند اما بهشان بگويند «هماهنگ کردهايم برويد عراق و ديگر برنگرديد» غافل از اين که چه سرنوشت شومی در انتظارشان است. اما در اين سلاخی وحشيانه انگار هيچ وقت قرار نيست به تعداد واقعی هموطنانی که از دست داديم، برسيم. تو بگو منافق، بگو مجاهد، بگو معاند، بگو مخالف، بگو ملحد، بگو مشرک، بگو سياسی، بگو عقيدتی. اصلا هرچه دلت خواست بگو... من میگويم يک انسان، کسی که حق حيات داشت و دارد و کسی «حق» گرفتن اين «حق» را از او نداشت و ندارد، اما میدانی و میدانم به خرج اسلام و به نام خدا چه فجايعی خلق کردند. بيچاره گاليندوپل حق داشت گيج شود از اين همه شکايت، حق داشت قاطی کند از اين همه دورويی سران مملکت. حق داشت بنالد از اين که هيچ کس او را برای ياری انسانها در گرفتن ابتدايیترين حقوقشان کمک نمیکند. حق داشت. در همان دوران (چندماهی پس و پيش) حوزه هنری و سرانش سعی در مظلوم نشان دادن رزمندگان ما داشتند (که واقعا هم مظلوم بودند). محسن مخملباف (که حالا ريشش را سه تيغه میکند، پاپيون میزند، همراه با دخترش روی فرش قرمز انواع و اقسام جشنوارهها راه میرود و بدون دعوت، خود را سخنگوی سبزها مینامد و ...) تازه ريشش را زده بود (فقط ريشش)، «شبهای زايندهرود» و «نوبت عاشقی»اش توقيف شده بودند و ابراهيم حاتمیکيا که «ديدهبان»ش دل و دين و عقل و هوش اين طرفیها را ربوده بود از تراشيده شدن ريش مخملباف به حدی برآشفته بود که به کيهان نامهای سرگشاده و بلندبالا نوشت در مذمت تراشيدن ريش جناب مخملباف. مهدی نصيری که کيهان را اداره میکرد به مخملباف تاخت و مخملباف برای اولين (و آخرين) بار يک نامه درست و حسابی نوشت که «کتاب بخوان آقای نصيری، کتاب بخوان تا چيز ياد بگيری». اين، تنها نوشته مخملباف بود که تا به حال مرا به رويای «يک کارگردان مطلبنويس» نزديک کرده است. اين مخملباف، همان مخملبافی بود که چند سال قبل از اين نامه طی نامهای به بهشتی (پسر) برايش نوشته بود پس از ديدن فيلم «اجارهنشينها»ی داريوش مهرجويی میخواست نارنجک به کمرش ببندد و او و خودش را راهی آن دنيا کند آن هم تنها به صرف اين که «اين چه فيلمی است؟» طرفه آن که همين مخملباف، چند سال بعد از اين نامه «هنرپيشه» را ساخت، با «ناصرالدينشاه آکتور سينما» کلی فخر فروخت و رفت و رفت تا به جايی رسيد که ديد ديگر ايران هم برايش کوچک است و ايرانيان شعورِ فهميدنِ کارهايش را ندارند. رفت تا با لونا شاد (مجری وقت صدای امريکا) فيلم بسازد و کپی عارفانه و مسخرهای از «بینظم منظم» جری لوئيس را به نام «سکس و فلسفه» تحت عنوان يک فيلم فلسفی قالب کرد به تمام جهانيان و قسمت طنزش اينجاست که آنهايی که بايد میفهميدند، فهميدند اما به روی مبارک نياوردند. چرا؟ چون ساز مخالف زدن با رژيم داخل ايران بهترين مستمسک برای بزرگ کردن کارگردان بسيار باشعور(!!) ايران بود و هست که انگار قرار است سميرا و حنا و دختری در مزرعه و ... نسل اندر نسل ايشان فيلمساز شوند و مردم هم مجبورند که اين تراوشات ذهنی را به عنوان فيلم ببينند و بهبه و چهچه بگويند! حال همين شخص فيلمساز باشعور بسيار محترم وقتی با او به صورت تلفنی مصاحبه میکنند که نظرش را درمورد جنبش سبز ايرانيان اظهار کند، از بس که انقلابی است، گمان میکند هنوز فضای سالهای ۵۷ و ۵۸ بوده و دوره تحميل ايدئولوژیها و «ايسم»های مختلف به مردم است و خود را در مقام يک ايدئولوگِ بسيار پرمخاطب يافته و چنان داد سخن میدهد که تو گويی بنیصدر با بلندگوی دستی به دست، در ميان خيل مردم مجتمع در جلوی دانشگاه آن هم در خرداد ۵۸، ۵۹ يا حتی ۱۳۶۰ ايستاده بر روی يک پيت حلبی پر از سيمان يا صندلی يا سکويی سيمانی عليه آيتالله بهشتی سخنرانی میکند! بیخيال شو آقاجان، فيلمت را بساز! جنبش را به جنبشيان بسپار و بگذار خودِ اين مردم به دادِ خودشان برسند. حمايت امثال تو از آنها باعث شک کردن به اصل قيام مردم شده و میشود و اگر ادامه بدهی، باعث ادامه اين شک خواهی شد. بیخيال شو لطفا. برسيم به اکبر گنجی؛ اطلاعاتی اسبق، روزنامهنگار و نويسنده سابق، روشنفکر، سخنگوی خودخوانده جنبش سبز و جايزهبگير فعلی. کسی که همچون مخملباف، خود را يکی ديگر از سخنگويان جنبش ناميده و از در و ديوار بالا میرود بلکه بتواند سری ميان سرها درآورد و البته با جوايزی هم که گرفته، فعلا سرش گرم حساب و کتاب چگونگی خرج کردن پولهای بادآوردهای است که با برگشتن از تمام «عقايد»ش «عايد»ش شده. طبق گفته خودش مامور وزارت اطلاعات (همراه با سعيد حجاريان) بود که (باز هم بنا به گفته خودش) با ديدن منظره کريه اعمال نظرها و نفوذهای از او بهتران در وزارتخانه (باور کنيد او نقش «آدم خوبه» را در وزارت اطلاعات بازی میکرد!)، عطای ماندن در آنجا را به لقايش بخشيد و به محض روی کار آمدن خاتمی به عنوان رئيس جمهوری، مشغول به کار در روزنامهها گرديد. تمام خاطرات بدی که از وزارت اطلاعات داشت را (منهای اعمال خودش) به رشته تحرير درآورد و البته هميشه در مقام يادآوری خاطرات خود کوشيد که خويشتن را بری از تمام پلشتیهای کار نشان دهد و الحق هم که موفق شد، زيرا با باب کردن القاب عاليجنابان خاکستری و سرخ و سياه و خلاصه چند رنگ ديگر توانست هاله ابهام دور و بر خودش را بزدايد و افکار را متوجه شخصی کند که در حال حاضر همه آويزان او هستند بلکه بتواند با قهر و ناز خودش، تکانی به اين نظام دهد؛ علیاکبر هاشمی رفسنجانی. بله، جناب گنجی تا توانست گرد و خاک هاشمی رفسنجانی را تکاند و او را شست، چلاند و روی طناب پهن کرد تا خشک شود. اما اين جناب به اصطلاح اطلاعاتی قديم، غافل از اين بود که بايد حاشيهای برای روز مبادای اين شخص داشته باشد بلکه به داد امثال او برسد. اين، يکی از گافهای امثال گنجی بود که با ادعای اطلاعاتی بودنشان هيچ وقت جور درنيامد؛ پيشبينی و در نظر گرفتن احتمالات. گذرانديم آن دوران را، رسيديم به الان که اين جناب حتی حداقلهای رفتاری خويش را فراموش کرده و با رد قرآن و امام زمان و ... از سلمان رشدی هم در نفی اسلام سبقت گرفته! تحول تا اين حد به نظر من که غيرممکن است، مگر اين که ... چه میدانم؟ لابد عقل من نمیرسد. قضاوت با شما. در اين ميان آن که باخت و هيچ برنداشت، سعيد حجاريان بيچاره بود که با گلولهای که از گونهاش وارد ستون فقراتش شد، نه مُرد که «شهيد اصلاحات» لقب بگيرد و نه درست و حسابی زنده ماند که «تئوريسين اصلاحات» بماند. همچنان روی صندلی چرخدار اين طرف و آن طرف میبرندش و شده وسيلهای برای سوزاندن دل و جگر ديگران و چه استفاده بيجايی کرد از او مصطفی معين در رقابتهای انتخاباتی سال ۸۴ که حجاريان را نشاند روبهروی خويش و بدون نگرانی از فحوای کلماتش (که کمتر کسی متوجه متن گفتگوی اين دو شد) فقط يک تکه گوشت و استخوان را به مردم نشان داد بلکه با سوزاندن دل مردم بتواند آرای آنها را جلب کند که البته تيرش بدجوری به سنگ خورد. گفتم معين. همانی که با خروش دانشجويان همراه شد و با درآوردن ادای وزرای درست و حسابی، تا خرداد و تيرماه ۷۸ رسيد استعفای خود را تقديم کرد که در وهله اول پذيرفته نشد، کاری هم نتوانست برای دانشجويان انجام دهد. ديديد و ديديم که ساليان بعد در سالگرد ۱۸ تير دور تا دور دانشگاه تهران را با اتوبوس قاب گرفتند و از بلوار کشاورز تا خيابان قدس و از خيابان انقلاب تا کارگر شمالی مملو از ماموران و لباس شخصیهايی بود که حتی اجازه نشستن برای بستن بند کفش نيز به ديگران نمیدادند و به زور با هر جبری که شده بود تو را هل میدادند به سمت جلو که «برو، نايست». جناب معين رسيد به کمپين انتخابات. او را به همراه مهرعليزاده در قدم اول ميخکوبش کردند با نامه رد صلاحيت. دست به دامان اين و آن شد و با نامه به خامنهای توانست با تک ماده خود را به رقابتها برگرداند. اينجا بود که بزرگترين اشتباه (خيلی دلم میخواهد بگويم حماقت اما حيف که نمیشود!) خود را انجام داد و به جای کنار کشيدن و تبديل شدن به اسطورهای که پشت به قدرت، نظارت استصوابی و ... کرده و به جای اين که با اين عمل، اعتراض خود را به نحوه گزينش نامزدها نشان دهد، برای خود رايی بالای ۱۲ ميليون متصور شد و پا در رقابتی نهاد که هاشمی رفسنجانی و احمدینژاد در بالاترين و پايينترين رده گمانهزنیهايش قرار داشتند و با رايی خجالتآور رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. اين بود جواب خودبزرگبينی اين آقای وزير که با يک تدبير بسيار ساده میتوانست جلوی اين خفت را بگيرد، اما نخواست و حُبّ قدرت اين بلا را بر سرش آورد. هاشمی نيز با همان تبختر هميشگی آمد. قبلش به او چنگ و دندان را در انتخابات مجلس نشان داده بودند که به صورت ناپلئونی نفر سیام تهران شده بود و با صرف نظر از نمايندگی مجلس، ترجيح داد برود در مجمع تشخيص مصلحت و از همان بالا به پايين نگاه کند. او بعد از قربانی کردن کرباسچی در پای اين نظام (آن هم صرفاً به خاطر اين که در امور پاييندستیها دخالت نمیکند) وجهه خود را در حمايت از کسانی که برای او پا پيش میگذارند از دست داد. اما حالا همين هاشمی رفسنجانی شده گزينه مطلوب تمام گروههای معترض به احمدینژاد. چه خاکی بر سر ما ريختهاند که به اين روز افتادهايم؟ اين همه درباره نمايندگی سونی، سانيو، سوپرا و هتلهای کيش و زمينهای شمال و برجهای دوبی و کانادا و حسابهای پيدا و پنهان سوئيس او و خانوادهاش گفتند، اين همه روزنامههای به اصطلاح «اصلاحطلب» تا سال ۸۴ عليه او نوشتند و نوشتند، اما به محض اين که رقابت بين او و احمدینژاد کشيد به دور دوم، ناگهان قبله نويسندگان اين روزنامهها عوض شد و همين شخص را کردند «بت» و او را بهترين گزينه دانستند برای رياست جمهوری و حتی رهبری همين نظام. نه درايت داشتند، نه کياست و نه چيزی سرشان شد از سياست. بنده خدا ابراهيم گلستان واقعا حق دارد از بالا به پايين نگاه کند به تمامی اينها. حيفم میآيد از مسعود بهنود که تمام انرژی خود را به کار گرفته تا از محمد قوچانیای حمايت کند که بعد از خروج از زندان کاملاً از اين رو به آن رو شده و به کل يادش رفته قبلا چه مینوشت و الان کارهايی میکند که بيا و ببين، حيف از بهنود. کجا رفت آن گزارشهای اجتماعی بنفشه سامگيس؟ کجا رفت صفحه حميدرضا ابک؟ کجا رفت محمدعلی ميرفتاح با آن کرگدننامهاش؟ کجا رفت مهدی يزدانیخرم با تحليلها و مصاحبههايش؟ کجا رفت حسين ياغچی؟ کجا رفت شيرزنی به نام بدرالسادات مفيدی که صفحه مربوط به مجلس روزنامه شرق را چنان میچرخاند که حظ میکردی؟ راستی اين چه حکمی بود که برای او بريدند؟ دقيقا او را با همسرش گرفتند؛ همسرش به همان جرمی که او کرده بود آزاد شد و او مواجه شد با ۶ سال زندان. خندهدار نيست؟ گريهدار چطور؟ اما احمدینژاد... همسر مرحوم رجايی توانست ادا و اطوارهای او را تشخيص دهد اما سياستورزان ما کجا بودند؟ از کدام فيلتر او را گذراندند که چنين معجونی را تحويل ملت دادند؟ موجودی درست کردند از او که در هيچ کتابی عکسش را نديدهايم. بلايی بر سر وجهه رياست جمهوری آورد که يکی، دو دهه بايد بگذرد، چند رئيس جمهور باشعور و باتربيت بيايند و واقعا «بیادبيات» او را تبديل به «ادبيات» کنند بلکه کسی رئيس جمهور ما را آدم حساب کند! راستی يادتان هست زمانی که شهردار تهران بود، التماس میکرد در نشستهای هيئت دولت حضور پيدا کند؟ چه شده حالا که خودش رئيس جمهور شده، هووی خود را (قاليباف) که بسيار بهتر از او در حال اداره تهران است، دعوت به حضور در نشستهای هيئت دولت نمیکند؟ شهردار، شهردار است، شهرام و بهرام هم ندارد. اما انگار قاليباف بدجوری پا روی دم او گذاشته که علاوه بر قضيه بالا، حتی مبلغ اختصاص يافته به مترو را هم به او نمیدهد بلکه با کلافه کردن مردم تهران در گرمای تابستان آن هم در واگنهای مترو، صدای آنها از سوءمديريت قاليباف درآيد اما زهی خيال باطل. توجهتان را معطوف میکنم به اين که قاليباف تنها شهرداری بوده در ميان تمامی شهرداران تهران که جرئت و شهامت عذرخواهی به خاطر تاخير در انجام پروژههای شهری را داشته است. اين يکی خورد لب پاشوره، جناب آقای رئيس جمهور! تمام قد ايستاده جلوی تمام هنجارهايی که تا به حال داشتيم؛ قانون را دور میزند، اشخاص را به هيچ حساب میکند، مصوبات را قانون نمیداند، در نشستهای مجمع تشخيص مصلحت حاضر نمیشود، با ادبيات چارواداری درمورد ديگرانی که آدم حسابش نمیکنند صحبت میکند، دم از اين میزند وقتی که اوباما جواب نامهاش را نمیدهد ضعيف است اما هيچ وقت جواب نامه هيچ يک از منتقدانش را نداده و جرئت نکرده در برابر هيچ يک از منتقدانش جهت مناظره حاضر شود و ... بقيهاش ارزانی حافظه شما. ادامه دارد... پدرام فرزاد Copyright: gooya.com 2016
|