دوشنبه 1 شهریور 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

نامه مهديه گلرو به همسرش از زندان اوين، فعالين حقوق بشر و دمکراسی

دهانت را می بويند مبادا گفته باشی دوستت دارم. دلت را می بويند.

روزگار غريبيست نازنين. دهانت را می بويند. شايد شاملو هرگز از خاطرش هم عبور نمی کرد که روزی اين شعر مصداق واقعی ۳۲ روز انفرادی و سه ماه بازداشت باشد.

اين خط از شاملو لحظه ای در بازجويی از خاطرم گذشت که از بازجو پرسيدم دليل بازداشت وحيد چيست؟ و او هم چون هميشه با وقاحت گفت چون می دانستيم چقدر اياق هستيد و از رابطه شما آگاه بوديم می دانستيم با بودن او کار ما برای حرف کشيدن از تو آسان می شود.

همان لحظه حس کردم دهانم را بوييده اند و از عشقی که در پستوی خانه پنهان نکرده بوديم آگاه شده اند اما عشق ميراثی نيست که چون پول در ته گوشه جيب پنهان بماند. می خواهم از اين پنهان آشکار بگويم. هر که هر چه می خواهد بگويد زبان نوشتن شفاف است خواه از عشق بنويسی خواه از عدالت.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


اين زبان آنقدر روشن است که اگر ابله ۱۰۰ بار هم بخواند باز چيزی دستگيرش نخواهد شد. اين حس در گوشه وجودم ماند تا امروز در سالروز پيوندمان بهانه ای برای گفتنش يافتم.

عزيزم با خاطره ۲۰۹ ما قادريم بگوييم توانستيم يکديگر را در بزرگترين جولانگاه دشمن دوست داشته باشيم و می توانيم بگوييم زنده بوديم. حالا نيز بيش از سه ماه از آخرين بار که بدون اين شيشه های زنگ آلود نازيبا ديدمت می گذرد و اين هم سنديست ديگر بر اثبات عدالت و مهرورزی.

اما همانقدر که تيغه بی عدالتی برای ما برنده بوده است تيغه عدالت نيز روزی برهنه خود را نشان خواهد داد. و اين نتيجه تلاش نسل ما خواهد بود که در سالهای سياه جنگ به دنيا آمديم و در سالهای بعد عاشق شديم. عشقی که به ما می گويد مايوس نباش چون سالهای خوب در انتظار ماست. اما از ۹ ماهی که بی تو سپری شد عزيزترينم. زندگی ما را به آزمون کشيد و نغمه هايم را به لابه لای نرده ها و ديوارها آورد. اينجا به هر سو بنگری جدايی است. روزهای ۲۵ سالگی در گوشه محبس می گذرد. روزها گم می شوند و تلخی بر زبانم جوانه می زند. آزادی ام محو شده و بسيار از دست داده ام و اندکی حتی نصيبم نشده و در اين نداشتن ها قربانی شده ام. می گويند در زندان غروب اندوه زايد و شب روح را می فشارد. اگر غمی در چشمانم ديدی از آن من نيست اندوه من بيش از بيرون اين ديوارها نيست که غم بی عدالتی و حق کشی اندوه را به نهايت رسانده بود و اينجا غم دوری توست که کارد را به استخوان می رساند. اينجا هيچ کس آنقدر که آزادی را دوست دارد نمی تواند کسی را دوست داشته باشد اما من ...

بر تو ترديدها آوار خواهند شد و اميدت به شکست بدل می شود اما در همين لحظه است که بايد به ياد آوری تلاش برای بهتر زيستن را زنده گی کردن و نه زندگی کردن را. اگر خودت را از روزمرگی نجات نمی دادی و اگر خودت را پرت نمی کردی اکنون چشمه ای بودی در کوهستان که جز گوسفندی و چوپانی کسی به تماشايت نمی آمد چشمه ای بودی در کوهستان که جز گرگ پيری تو را نمی ديد. اما اينک زندگی ما درياييست که هيچ گاه بوی تعفن آب راکد را نمی گيرد. اينک بين ما فاصله هاست و می ترسم گمان کنی حقم را بر عشقم ترجيح داده ام اما عشقت نيز حق من بود که در کنار ديگر حقوقم غصب شد. و اينک سرشار از حسرت توام و آبستن تغييرات بزرگ. اندکی صبر سحر نزديک است.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016