نامه تکان دهنده نرگس محمدی به دادستان تهران، پس از بازداشت همسرش تقی رحمانی
نرگس محمدی همسر تقی رحمانی بنا به تشخيص پزشکان معالجش و برای کنترل آثار فشارعصبی که بر او وارد شده ، در بيمارستان بستری شد. وی قبل از رفتن نزد پزشک ، نامه زير را خطاب به دادستان تهران نوشته است:
به نام خداوندی که رحمت او وسيع و دائم است بر همه بندگان
جناب آقای جعفری دولت آبادی دادستان محترم تهران
با سلام و احترام
اينجانب نرگس محمدی همسر تقی رحمانی اين شکوائيه را خدمت حضرتعالی مینويسم و درخواست رسيدگی عاجل دارم.
شب گذشته، ساعت ۲۰:۳۰ صدای زنگ منزل به صدا درآمد. سؤال کردم کيستيد؟ گفتند با آقای رحمانی کار داريم. سری چرخاندم و تقی را صدا کردم. تقی در منزل نبود. گفتم نيست و آيفون را گذاشتم. من هم مشغول کار فرزندان کوچک ۴ سالهام بودم تا آماده خواب شوند. در را باز نکردم و کارهايم را ادامه دادم.
من در وسط هال کنار دو کودکم بودم و با آنها صحبت میکردم که ناگهان در حدود ۲ متری خود ۵-۴ مرد با لباس شخصی را ديدم. آنچنان شوکه شده بودم که قادر به حرکت نبودم. زبانم بند آمده بود. من بيمار هستم. و روزی ۱۸ عدد قرص میخورم و تحت مراقبت پزشکان مغز و اعصاب و اعصاب و روان و ريه هستم. بيماری ديگری هم دارم که میبايست عمل جراحی شوم.
دست و پاهايم بر اثر faintی که کردم سست شد و روی پاهايم لغزيدم. در را گرفتم تا زمين نخورم، اما دستانم سست و بیجان شد. گفتم شما کی هستيد و چرا بدون اجازه وارد خانه شديد. از ترس نمیتوانستم تکان بخورم. پلههای خانه ما مستقيم وارد هال میشود و آنها در ورودی کوچه را با ديلم شکسته بودند و ۲ در ورودی ديگر را باز کرده بودند و بدون حتی يک يا الله يا صدايی آرام و بیصدا از پلهها بالا آمده بودند و من يک باره با ديدن چهره مردان ناشناس و در حالی که لباس نامناسبی بر تن داشتم و روسری بر سر نداشتم و آماده خواب بودم، زبانم بند آمده بود. در مقابلشان ايستادم و علی و کيانا، بچههای مظلوم و بیپناهم را به آغوش کشيدم تا نترسند. آنها مرتب از من میپرسيدند اين ها دزدند؟ بعد از جر و بحث که در منزل من چه میکنيد و من روسری ندارم، در مقابلم ايستادند و اجازه دادند تا بروم شال بردارم.
به زحمت خودم را روی زمين کشيدم و يک شال از کشوی اتاق برداشتم و در مقابل ديدگان مردان ناشناس بر سر انداختم. نتوانستم مانتو بپوشم و لباس عوض کنم. روی زمين افتاده بودم. تقی واقعا پيش ما نبود و من هم چون مشغول خواباندن بچهها بودم متوجه نشده بودم که تقی برای تنظيم درجه شوفاژ به موتورخانه رفته است.
به هر حال آنها در ورودی حاج خانم (صاحبخانه) را نيز شکستند و وارد منزل وی هم شدند. حاج خانم بعدا میگفت من روی تخت در اتاق خواب دراز کشيده بودم که ديدم چند مرد بالای سر من هستند. تقی هم در طبقه زيرزمين (۲ طبقه پايينتر) در موتورخانه مشغول کار بوده که يک مرتبه او را دستگير کردند.
اما بازداشت تقی رحمانی همچون بازداشت من در ۲۰/۳/۸۹ کاملا غيرقانونی بود. هيچگونه حکم ورود به منزل ما و حکم تفتيش آن و يا بازداشت تقی رحمانی در دست مأموران وجود نداشت. هر چه گفتيم اين کار شما غيرقانونی است و ما بايد به پليس ۱۱۰ گزارش دهيم که مردان ناشناس بدون حکم بازداشت به طور غيرقانونی وارد منزل شخصی ما شدند و قصد بردن تقی را دارند، تلفن ما را برداشتند و اجازه زنگ زدن ندادند.
تا ساعت ۲۳ شب منزل ما را دفعه قبل زير و رو کردند. گفتم من شماره تلفن ۸ پزشک معالج خود را در موبايل و دفترچه تلفن دارم ضمن اينکه اينها ۶ ماه پيش توسط مأموران اطلاعات بررسی شده، آنها را به من بدهيد چون من برای مراجعه به پزشکانم به آنها نياز دارم. اما آنها اعتنايی نکردند و هر چه دستشان آمد از منزل ما بردند. تقی هم گفت تلفنهای ضروری نرگس را بدهيد.اما ندادند. صبرم را از کف دادم. يکی از مأموران گفت ما شير هستيم و چون شمشير. فرياد زدم باشد چون قدرت داريد هر چه میخواهيد ببريد حتی میخواهيد لباسهای ما را هم بکنيد و ببريد.
من خدا را شاهد و ناظر و گواه میگيرم، علی و کيانا به شدت ترسيده بودند.
دادستان محترم
نمیدانم رنجی را که بر من و خانوادهام روا میدارند چگونه بر قلم جاری سازم. زمانی که ۲۰/۳/۸۹ وارد زندان اوين شدم سرحال و سالم بودم اما وقتی از آن در بيرون آمدم، با بيماری نگرانکنندهای دست به گريبان بودم. ۶ ماه است که تحت معالجه پزشکان هستم و هنوز من بيمارم و ناتوان. بارها درخواست کردم پاسپورتم را بدهند تا من برای معالجه از ايران بروم و ندادند. من دو کودک ۴ ساله دارم. زمانی که مرا بازداشت کردند کيانا را عمل کرده بودم. ناله میکرد و ضجه میزد و گريه میکرد.
۳ بار تا پايين پلهها مرا بردند و دخترم با صدای لرزان از من خواست تا او را ببوسم و بروم. ۳ بار بالا آمدم و او را بوسيدم. نگذاشتم اشکم را ببيند ولی خدا شاهد است که در دل خون میگريستم. کيانا را عمل جراحی کرده بودم. شکمش پر از بخيه و زخم بود. همان شب ساعت ۸ از بيمارستان به منزل آورده بودم. و بايد مراقب بخيهها میبودم. دختر کوچک سه سال و نيمهام تب داشت.عمل جراحی سختی شده بود و من ۱۰ شب و روز بيدار بر بالين کوچکش بودم. در زندان آرزو کردم ای کاش مادر نبودم. آيا در اين سرزمين مادر بودن گناه است؟ ای وای بر ما!
اين صحنه ديشب دوباره برای علی و کيانا، کودکان ۴ ساله معصوم من تکرار شد. آن ها تا صبح در خواب هذيان می گفتند. چندين نوبت مأموران با تقی با الفاظ بسيار نامناسب و دور از شأن يک مأمور رسمی حکومت با صدای بلند درگير شدند و علی و کيانا با چشمان بهتزده و نگران به صحنه مینگريستند. علی راه میرفت و با خودش میگفت از خانه من بريد بيرون. بابا را اذيت نکنيد.
به دليل شوکی که بر من وارد شده بود و حملههای مکرر تا صبح قادر به ايستادن نبودم. ۲ بار تشنج شديد کردم. ای کاش مرده بودم و ديشب را نديده بودم.
بگذاريد صادقانه بگويم ديشب وقتی مردان نامحرم ناشناس در مقابل من ايستاده بودند و مرا با سر و روی نامناسب میديدند، احساس کردم در ايران نيستم. احساس کردم سرزمين مادریام به تاراج رفته و من بیپناه در سرزمينی غريب و بيگانهام. حال سؤال دارم از شمای مسئول و طلب پاسخ دارم:
آيا زنان اين سرزمين، بر مردان حکومت حلال شدهاند؟ آيا ما زنان و مادران ديگر حرمتی در اين سرزمين نداريم؟ آيا با وضع ظاهری درون خانه ديدن من ، يک مادر، يک زن ۳۷ ساله در منزل شخصی و در شب هنگام توسط مردان ناشناس و نامحرم هيچ گناهی در پيشگاه خداوند متعال نيست؟
آيا ترسيدن کودکان بیپناه من، زير و رو شدن اسباب منزلم در مقابل چشمان کودکانم نه يک بار بلکه به فاصله شش ماه يک بار، موجب آزار فرزندان کوچک من نيست؟ من چگونه روان آن دو معصوم بیگناه را از بردن مادر، از بردن پدر و از خاطرات تلخ پاک کنم؟ خدايا دنيای کودکانهشان چه با خشم و بیرحمی مکدر شده است. علی و کيانا، مرتب با مردان ناشناس صحبت میکردند و با دستهای کوچکشان به آنها اشاره میکردند که اينها وسايل ما را میبرند. مامان آنها دزد هستند؟ بابای من را نبريد، آقا!؟ بابا نرو، مامان من بابا را میخواهم...
پس از بردن تقی کيانا روی موزائيکها دراز کشيد و با صدای بلند گريه سر داد و پدرش را میخواست.من مثل يک مرده و بیجان نقش بر روی زمين ققط او را مینگريستم. دختر چهار سالهام را. میخواهم بگويم من يک انسانم، يک همسرم، يک مادرم وتکرار اين همه درد و رنج ديگر در خيالم هم نمیگنجد.
تقی رحمانی ۱۵ سال از عمر خود را در زندانهای جمهوری اسلامی ايران گذرانده به جرم آزادی بيان. و اين هم سهمی ديگر. من هم ۱/۱۲/۸۹ دادگاهی خواهم شد به جرم مدافع حقوق بشر بودن و علی و کيانای کوچک و معصومم را به خدا خواهم سپرد.
بازداشتکنندگان خود را ابتدا از نيروی انتظامی و سپس از وزارت اطلاعات معرفی کردند و بعد ساعت ۲۴ و۳۰ دقيقه بعد از نصف شب از وزارت اطلاعات بازجويان بنده زنگ زدند و گفتند تقی را ما نگرفتيم. و من در هول و هراسم از اين بردن تقی که نمیدانم چه کسانی بردند و چرا بردند. اتهامش چه بود و چرا اين گونه با ما رفتار کردند. در هراسم از شکسته شدن درهای منزلم. از ورود غيرقانونی افراد ناشناس. از احساس ناامن بودن حتی در منزلم.
احساس تحقيری که از آنچه بر من ديشب گذشت، در تمام وجودم رخنه کرده، از هراس آينده علی و کيانا، از سنگدلی کسانی که بايد حافظان امنيت خانواده من باشند، اما رنج و ستم و دلشکستگی بر من روا میدارند.
ای خدای من ای کاش قدری با ما مهربانتر بودند. آيا اين خواسته زيادی است؟ به خدا پناه میبرم. اين نامه را در حالی برای حضرتعالی مینويسم که علی و کيانا خوابندو من عازم بيمارستان و دکتر. از شما میخواهم تا به شکواييه من رسيدگی فرماييد. شکايت از ورود غيرقانونی مردان ناشناس، بازداشت همسرم بدون حکم بازداشت. تفتيش منزلم بدون حکم تفتيش، ورود غيرقانونی مأموران به حريم شخصی خانوادهام شب هنگام، اذيت و آزار روانی کودکانم، تشديد بيماریام.
از يک دادستان در حکومت اسلامی خواستهای مصرانه دارم ، شکايت از مردانی که مرا سر برهنه و با لباس نامناسب و در حالی می نگريستندکه بر اثر بيماریام بر زمين افتاده بودم. من يک زن ايرانی و يک مسلمانم. وبه خدا سوگند اگر از هر تجاوزو قانون شکنی بگذرم از تحقيری که در منزلم شدم نخواهم گذشت.
احساس میکنم ديگر مرگ ما را سزاوار است و بس.
در انتظار پاسخ آن مقام محترم قضايی چشم به راهم و تقاضای ملاقات فوری دارم.
با احترام
نرگس محمدی
۲۱/۱۱/۸۹