سه شنبه 3 اسفند 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

"بر جمهوری کافرپرور اسلامی ايران، لعنت و نفرين می‌فرستم"، بيانيه عبدالکریم سروش درباره شکنجه دامادش، بی‌بی‌سی

عبدالکريم سروش
عبدالکريم سروش، متفکر دينی و از منقدان حکومت ايران، در نامه‌ای سرگشاده با شرح بازداشت داماد خود (حامد) و فشارهايی که در مدت بازداشت بر او وارد شده، رهبر جمهوری اسلامی و نيروهای طرفدار او در ايران را به تندی مورد انتقاد قرار داده و نوشته است که آنان "قتل و غصب و تجاوز را تکليف خود می‌دانند و برای آن حجت شرعی دارند و همين آنان را خطرناک‌تر می کند"

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


آقای سروش در نامه خود که آن را برای انتشار در اختيار بی بی سی فارسی قرار داده، نوشته است که دستگاه امنيتی جمهوری اسلامی، با بازداشت حامد از وی خواست تا در يک برنامه تلويزيونی عليه عبدالکريم سروش اعتراف کند.

عبدالکريم سروش در نامه خود، فاش می کند که دامادش اکنون از ايران خارج شده است، اما همچنان از آنچه بر او در دوران بازداشتش رفته، "کابوس داغ و درفش" می بيند.

به نوشته آقای سروش، بازداشت کنندگان حامد، "با داغ و درفش به سراغش آمدند و وحشت‌ها به جانش افکندند و دست آخر دو راهه ای پيش پای او نهادند که: يا دست از جان بشوی و يا به صدا و سيما بيا و هر چه ما می‌خواهيم بگوی. از او دو چيز ناقابل (!) می‌خواستند: يکی اينکه فاش بگويد همسرش هرزه و هرجايی است و لذا شايسته طلاق. ديگر اينکه پدر همسرش (عبدالکريم سروش) "مردکی" است به اصناف رذايل آراسته و وابستگی‌ها به اجانب دارد و حرام خوار و ناپاک و دشمن شريعت و طريقت و حقيقت است."

عبدالکريم سروش، سپس به شرح گفت و گوی خود با حامد پس از خروجش از ايران پرداخته و همزمان، رهبر جمهوری اسلامی و مجموعه های زير نظر او را به تندی مورد انتقاد قرار داده است.

آنچه در پی می آيد متن کامل اين نامه است:

خدا نيست، به خدا قسم خدا نيست، نيست

اينها کلماتی بود که با صدايی دردآلود از دهان حامد بيرون می‌آمد و آب در چشم من می‌نشاند. با جسمی ويران و روحی پريشان از ايران گريخته و در گوشه ای از دنيا پناهی جسته و اينک در تلفن، خشم و درد خود را پيش من بيرون می‌ريخت.

حامد گناهی نداشت جز اينکه چند سال پيش به خاندان ما پيوسته بود و با دخترم کيميا پيوند همسری بسته بود. جوانی آرام و سر به راه، قانع و متواضع، اهل سلامت و عافيت که نه سودای سياست داشت و نه صفرای رياست. پياده می‌رفت و زياده نمی‌خواست و در دريای پرتلاطم زندگی چندان دور از ساحل شنا نمی‌کرد. از پدری و مادری هر دو نيکوکار و آموزگار.

ده ماه پيش بود که توفانی وحشی ناگهان تومار آرامش وی را در هم پيچيد. باغ وحش ولايت، طعمه می‌خواست. ديوان با داغ و درفش به سراغش آمدند و وحشت‌ها به جانش افکندند و دست آخر دو راهه ای پيش پای او نهادند که: يا دست از جان بشوی و يا به صدا و سيما بيا و هر چه ما می‌خواهيم بگوی. از او دو چيز ناقابل (!) می‌خواستند: يکی اينکه فاش بگويد همسرش هرزه و هرجايی است و لذا شايسته طلاق. ديگر اينکه پدر همسرش (عبدالکريم سروش) "مردکی" است به اصناف رذايل آراسته و وابستگی‌ها به اجانب دارد و حرام خوار و ناپاک و دشمن شريعت و طريقت و حقيقت است و...

وحوش ولايت گمان می‌بردند که "حلقه ضعيف زنجير" را يافته‌اند و آن را زود می‌شکنند و به صاحب ديوان گزارش پيروزی نمايان می‌دهند و پاداش فراوان می‌برند، و چون مناعت و مقاومت حامد، پنجه قساوتشان را شکست، برای شکستن کامل او دست به کار شدند، روحش را رنجه و جسمش را شکنجه کردند (کمترينش آنکه يک شب تا صبح، برهنه در سردخانه ای، او را لرزاندند و ترساندند و...)

و عاقبت با حالی نزار و بدنی بيمار او را به خانه فرستادند. در خانه، ‌گاه از قوت رنج و شدت اضطراب چنان بی‌تابانه سر را به ديوار می‌کوفت که نزديک بود سر و ديوار با هم بشکنند. حالا هم که به گوشه ای در خارج خزيده است، هنوز کابوس داغ و درفش می‌بيند و ديوان درنده را همه جا در تعقيب خود می‌پندارد.

قصه پر غصه خود را که با من گفت از سر شرم و دلداری گفتم:"خدا از آنان نگذرد." سخنم تمام نشده بود که عقده خشمش شکافت و بر من آشوفت که "آقای دکتر اسم خدا را نبريد، خدا نيست، نيست، نيست... خدا در آن تاريکخانه کجا بود که من بی‌گناه و بی‌پناه زجر می‌بردم و ضجه می‌زدم و از او پناه می‌جستم و آن درندگان بی‌شرم با تمسخرشان مرا بيشتر می‌گزيدند و می‌دريدند؟ خدای واحد قهار چه می‌کرد آن وقت که آن سه ديو تبهکار، به نام خدا، در من افتادند و مرا بی‌جان کردند؟..."

می‌گفت و می‌گريست. حالا ديگر از هيچ کس شکوه نمی‌کرد. از خدا هم شکوه نمی‌کرد، خدايی که عجالتاً خفته يا مرده بود.

گويی مرا به چالش می‌کشيد، مرا که عمری الهيات و فلسفه و عرفان تدريس کرده بودم. پيدا بود که نه تنها راحت و سلامتش را ستانده‌اند، وجدان و ايمانش را هم لرزانده‌اند، آشکارا چيزی در او تکان خورده و فروريخته بود. حادثه کوچکی نبود: خدا را جسته بود و نيافته بود! خسوف الوهيت را، مرگ را، بی‌پناهی را، شکنجه را، تزوير دينی را، قساوت بی‌امان را، شر عريان را، سبعيت بی‌مرز انسان را، همه را يک جا چشيده و آزموده بود. حقاً تجربه مهيبی بود.

او به دريا رفت و مرغابی نبود
گشت غرقه، دستگيرش‌ای ودود

من گرچه خود از سبکباران ساحل نبودم، چنين گرداب هائلی را نيازموده بودم. دستم از همه جا کوتاه بود. ديدم کار از تئولوژی نمی‌رود. دليری و دلداری دادمش که "بسا کسا که به روز تو آرزومند است". خرم باش که از دست ظالمان رهيده ای. "نجوت من القوم الظالمين". از جهنم گذشته به در آی. مگذار تو را شکسته ببينند. برخيز. بلا و شکست را نخواسته بودی، حالا پيروزی و بهبودی را بخواه. الگوی ديگران شو. يوسف وار از چاه گرگان برآی و سلطانی کن. "جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش". از بی‌ادبان ادب بياموز. سرهنگی کردن با عاجزان را ديدی، خود با عاجزان سرهنگی مکن. به آينده ای بينديش که در ديار ما هيچ کس خفت و ذلت نبيند، هيچ کس شکنجه نشود، هيچ کس شکنجه گر نشود، هيچ حصار و حريمی به دست متجاوزان نشکند، هيچ کس بی‌پناهی و بی‌خدايی را چنين عريان تجربه نکند، هيچ حيوانی دين دار نشود و سبعيت و حيوانيت را زيور دينی ندهد و در پوستين خلايق نيفتد.

گفتمش دين همچو شراب است. آن چنان را آن چنان‌تر می‌کند. حيوان‌ها را حيوان‌تر و انسان‌ها را انسان‌تر می‌کند. آن حيوانات، آن وحوش ولايت، که با تو در افتادند البته ديندار بودند و منافق نبودند و درست همين دينداری، درندگيشان را افزون‌تر کرده بود. چون به نام خدا می‌دريدند. چون دريدن را نه بازيچه، نه حق بلکه تکليف خود می‌دانستند. خواجگان مسند ولايت هم چنين‌اند. آنها هم قتل و غصب و تجاوز را تکليف خود می‌دانند و برای آن "حجت شرعی" دارند و همين آنان را خطرناک‌تر می‌کند.

گفتمش اگر مشفقانه بنگری آن وحوش هم بيمارند، بيماران روانی حقارت ديده و طعم کرامت ناچشيده. آرزو کن که هوای ديار ما ديگر بيمار پرور نباشد، شهيد پرور نباشد، نفاق پرور نباشد، ولايت پرور هم نباشد. به جای آن، عاقل پرور و خنده پرور و شفقت پرور باشد. آرزو هم کافی نيست، تکاپو کن.

گفتمش مصييت تو عظيم است. يک از صد را با من گفتی و من هم يک از صد آن بی‌شرمی‌ها را با خلق می‌گويم. بی‌هيچ گناهی خودت را بريان و کيميايت را گريان کردند، زندگيتان را سوختند، کارتان را گرفتند به مصيبتتان نشاندند. به غربتتان کشاندند و به سوی آينده ای تاريک فرستادند. حالا جامه صبر بپوش که خود کيميايی ديگر است:
صدهزاران کيميا حق آفريد
کيميايی همچو صبر آدم نديد

فراموش مکن که حجم ستم در آن ديار مصيبت ديده چندان عظيم است که قصه تو و حصّه تو "چو خشخاشی بود بر روی دريا":
سر تا سر دشت خاوران سنگی نيست
کز خون دل و ديده بر او رنگی نيست

چشم نمناک و دل غمناک و جان سوخته خود را در کنار جان آن سوختگان بگذار و ياد آن مجروحان را مرهمی بر جراحات خويش کن. اين حاکمان حجاج صفت مگر کم قتل و تجاوز و تطاول و چپاول و غارت و جنايت و مصادره و اعدام و رای دزدی و شهيد دزدی و.. کرده‌اند؟

مگر مادران داغدار و پدران سوگوار و فرزندان يتيم و همسران بی‌جفت و زندانيان زخم ديده و خاندان های فروپاشيده کم بوده‌اند؟ به آنان بينديش وبر آنان رحمت آور. و با رسول عليه السلام بخوان که: خدايا ظالمان را بر ما چيره مکن و چون يونس در شکم نهنگ از حامدان و مسبحّان باش..

از حامد خدا که پرداختم به خدای حامد پرداختم. گفتم:
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج می‌فرستی و گر تيغ می‌زنی
از من گمان مبر که بيايد خلاف دوست
ور متفق شوند جهانی به دشمنی

بارخدايا! عاشقان از تو توقعی ندارند. عيسا و حسين و حلاج را در کوره عشق خود بگداز و خون بريز و باک مدار. "منت پذير غمزه خنجر گذار" تو اند. اما عاقلان چطور؟ با ناخرسندی آنان چه می‌کنی؟ مگر خود به آنان حق احتجاج نداده ای؟ استغنای معشوقانه را برای عاشقان بگذار. عاقلان از تو حکمت و حجت و رحمت ومحبت می‌خواهند. می دانم که بلاها و شکنجه ها، گاه صلابت زا و طهارت آفرين اند "که بلای دوست تطهير شماست". گاهی حتی عشق پرورند و رندان بلاکش را عاشق تر می کنند، اما خردسوز و ايمان فرسا هم هستند. اگر عاشق را شاکرتر می کنند، عاقل را ستيزنده تر می کنند. می دانم که
گر جمله کائنات کافر گردند
بر دامن کبريات ننشيند گرد
چون
کفر و دين هر دو در رهت پويان
وحده لاشريک له گويان

و گمان ندارم که کفر کافران تو را غمناک يا ايمان مومنان تو را طربناک کند که بر‌تر از شادی و غمی.
حالا که چنين است و تو چون ماه بر آسمان چنان ارتفاع گرفته ای و "ديدار می‌نمايی و پرهيز می‌کنی" که عارفان هم از جدائيت شکوه می‌کنند، و چنان در خسوف الوهيت و سحاب احتجاب رفته ای که پروای کفر و ايمان و غم و شادی خلايق را نداری، و چون گذشته دست تصرف در تاريخ دراز نمی‌کنی و عقاب و کيفری بر ظالمان فرو نمی‌ريزی... و حالا که گويی آدميان را بخود وانهاده ای و آنان را به سر تازيانه ای نمی‌نوازی و عاقلان را ايماء و الهام داده ای که از تو انتظار دخالت و عنايتی نبرند، پس بر اين بلاکشان باری فزون از طاقت منه و از عاقلان ناخشنود و شاکيان بی‌ايمان روی در هم مکش و کفرشان را کيفر مده. ظالمان خدافروش را که نمی‌گيری، مظلومان بی‌خدا را هم مگير.

می‌بينی که از "منجنيق فلک سنگ فتنه می‌بارد" و حکم اندر کف رندان است و داعيان دين تو "بر هم افتاده چو ماران ز بر ماران" کفرپروری و ايمان سوزی می‌کنند و يوسفان را به گرگان می‌دهند و خلقی را به اسارت گرفته‌اند و شرارت می‌ورزند، انصاف ده که "حافظ" قران هم اگر زنده بود، به شکايتی خالص بسنده می‌کرد و از آن يار دلنواز "شکری را با شکايت" نمی‌آميخت. بی‌چونی و استغنايی که در کار توست و حکمت و غايت و مصلحت را پس می‌زند، چرا خرد را حيران نکند و زبان را به شکوه نگشايد و دل را به کفران نکشد؟

بلی ما تيره چشمان، به حکم بشريت، درازنای تاريخ و فراخنای هستی را نمی‌بينيم و از غايت امور بی‌خبريم اما با همين نفس که تو دادی دم از محاجه با تو می‌زنيم و وام خرد می‌گزاريم و نه خائف بل واثقيم که از حلقه بندگان تو بيرون نمی‌رويم.

بار خدايا! از غزالی آموخته‌ام که هيچ‌کس را لعنت نکنم حتی يزيد را، اما اينک فروتنانه از تو رخصت می طلبم تا بر جمهوری کافرپرور اسلامی ايران، لعنت و نفرين بفرستم.

خداوندا به احسانت به حق نور تابانت مگير. آشفته می‌گويم که جان بی‌تو پريشان است:
تو مستان را نمی‌گيری پريشان را نمی‌گيری
خنک آن را که می‌گيری که جانم مست ايشان است
وگر گيری ور اندازی چه غم داری؟ چه کم داری؟
که عاشق هر طرف اينجا بيابان در بيابان است

اسفند ۱۳۸۹
ربيع الاول ۱۴۳۳


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016