دوشنبه 12 اردیبهشت 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

سناريو پيچ آخر تاريخ، مسعود بهنود

مسعود بهنود
سيامک پورزند و مهندس سحابی هر دو در حسرت ديدار دختران ماندند. و فيلم روی تصويرهائی از دختران سياه‌پوش، از چند نقاشی سياه می‌گذرد و صدای يکی ديگر، پرستو فروهر، که می‌گويد: نمی‌گذارم تن پاره‌پاره‌ی مادرم و پدرم از يادها برود

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


اين جای حکايت را نخوانده بوديم. هيچ گمانی از پايان داستان اين جوری نداشتيم، قصه نويس گولمان زد. اين را چند بار در اين دو روز از خود پرسيده ام: آيا سيامک چنين توانی داشت يا ارتفاع درد چنين بلند بود. يا غصه اش شد برای مهری و بچه ها که چقدر بايد بکشند. همين دو هفته پيش هم اما حرفش را زده بود: نمی خوام ديگه . نمی خوام ديگه... همه گوش کرده بوديم. انگار او حق نداشت نخواهد. انگار سيامک پورزند حق نداشت از جلد خبرنگار مجلات دهه چهل به درآيد و همچنان بايد در لوس آنجلس باشد و از هاليوود افسانه ای گزارش بفرستد.

هميشه بلد بود قصه های شيرين بنويسد از پشت پرده زندگی های شيرين آدميان زيبا. کی پيدا بود که قصه خود را اين طوری تمام می کند. قرار بود از کنار کلانتری گذر نکند، خط اتوی شلوارش را می خواست ومراقب کراواتش بايد می بود. شعرهای نصرت و فريدون مشيری می خواند. تحمل يک ساز خوش آوا را نداشت و اشکش در می آمد. نه، قصه سيامک قرار نبود اين طوری پايان بگيرد. اهل تندی و خشونت نبود مردی که به افتادن برگی از درخت گريه می کرد، اهل در افتادن با کسی نبود چه رسد به حکومتی که دوستاقبان دارد و دوستاقخانه دارد، داغ و درفش دارد.

به خود می گويم قصه می شويم. همه مان داستانی کهنه می شويم و کيست که قصه مان را بشنود. روزی روزگاری نه چنان دور و نه چندان دير قصه اين دوران را خواهند نوشت و به تصويرش خواهند کشيد. شايد هم بر اساس فيلم و سريال بسازند چنان که معمول دنيای امروز است. قصه دو هشتاد ساله ای را که اين روزها در خبرها نشسته اند، چگونه در يک نمايشنامه و يک سريال بگنجد. نامش را بايد گذاشت: پيچ آخر تاريخ.

داستان اول


سرهنگ زاده ای باليده در خانه ای که در شهری مدرن که زن ها هم زبان فرنگی می دانند، اسامی ايرانی و شاهنامه ای بر فرزندان خود می نهند. سرهنگ سبيل چخماقی دارد و خوش اندام است، از عهد قجر آمده ليکن از امنيت و آبادانی رضاشاهی راضی است. اما پسر چموش شهريور ۲۰ که شده تا رضاشاه رفت به تبعيد، هنوز در دبيرستان است که خودش را به خيابان می اندازد. تئاتر دوست دارد و سينما و صحنه آراست. بيست ساله نشده می رسد به دفتر روزنامه باختر امروز، آن جا اسماعيل پوروالی از قد و بالای او خوشش می آيد و می گماردش به خبرنگاری شهر. چه کسی بهتر از او برای دور زدن شهر و خبر دادن از آن. همان جاست که دو باری غول را می بيند. غولی که اسمش سيدحسين فاطمی است معاون مصدق است، تير می خورد و می شود وزير خارجه. جوانک يک بار صبح زود می رود غول را در ربدوشامبر می بيند که سرمقاله نوشته اش را به او می دهد که به پوروالی سردبير روزنامه برساند.

صحنه بعدی. بعد از بيست و هشت مرداد است. جوانک روزنامه نويس در غم سيد حسين، دور از جناب سرهنگ می گريد. عکس غول را ديده با ريش سياه که به دام افتاده در دفتر تيمور بختيار در فرمانداری نظامی تهران. در عکس روزنامه يکی از دوستان پدر هست، می خواهد برود و از او برای خلاصی اولين قهرمان زندگی خود کمک بخواهد. اما تا از هيس و هرگز خانه عبور کند روزنامه ها پر از خبر محاکمه است و تيرباران سيد حسين فاطمی. هفته ها از همه شان بدش آمد. در کتابچه اش می نويسد من نمی خواهم نظامی شوم... نمی خواهم توده ای شوم... نمی خواهم تيرباران شوم... نمی خواهم تيرباران کنم.

صحنه ديگر جلو در بيورلی هيلز است. جوان قصه کت و شلوار شيکی پوشيده قدش بلندتر از پيش شده با موهای برق افتاده، يکی پيشنهاد کرده که در فيلمی بازی کند. در سرزمين طلائی، آسمان هميشه آبی. هنوز بيست سال مانده که اين جا مقصد مهاجرت گروهی ايرانيان شود. او شروع می کند به قصه گفتن از هاليوود. عصرهای بلوار غروب. در ماشين های بزرگ رنگی جان وين می گذرد و آوا گاردنر می درخشد و چشمان ليزتايلور مثل الماس است. جوانک با پولی که از کار کردن به دست می آورد يک عکاس می گيرد که از او در کنار ماشين ستاره ها عکس بگيرد. تا روزی که خود را می اندازد در خانه راک هودسن و از آن پس، در زادگاه خودش شهره شده است. همکلاسی ها و بچه های اميريه گزارش های او را می خوانند و حسرت می برند. رويا می سازد. دارد فراموشش می شود که شب تيرباران سيد حسين چه زاری زده بود.

قهرمان ديگر قصه دخترکی لاغر با پدری مذهبی و سنتی و سخت گيراست، در شهر پهلو زده به دريای فارس و نشسته ته راه آهن سراسری. در سنت نمی گنجد در قيد نمی گنجد. و سرانجام هم شورش می کند و خود را می رساند به نقطه موعود. صحنه محوطه دانشگاه تهران است، دخترک باريک و بلند قصه از بند سنت ها بريده، رسيده به تهران و دانشکده حقوق. دانشکده ای که نام پروانه و داريوش فروهر بر آن است که ستاره های جنبش دانشجوئی بودند، داريوش در زندان است اما وصفش هست. چه نام ها و چه حرف ها. استادان مطنطن. کتاب های تازه کشف شده . دنيا تازه شباهتی به چادر به سری اهواز و اصفهانی های زمان ندارد. و دختر دانشجو اولين داستانش را می نويسد و به مجله ای می سپرد. مجله هائی که يا به داستان های دخترکان خيال باف و يا مردان جوان خوش پوش هاليوودی جان گرفته بودند و می فروختند کالايشان را. اما دخترک در عين آن که رمانتيک بود، رويا فروش نبود. اول بار که برای کارآموزی به دفتر حقوقی معرفی شد. می خواست با نگاه خود زندان را در بکند. می خواست در همان لحظه موکلی را که می دانست گناهی ندارد از بند بيرون بکشد. استادش بايد به او می گفت خانم جوان، کليد زندان دست ما نيست، دست قانون است تازه دست قانون هم نيست دستی که قانون کليد را در آن گذاشته . بايد يکی يکی اين دست ها را گشود. دختر جوان در اولين روزهای کارآموزی با خودش گفت چه کار بزرگی در پيش دارم و خوشش آمد از اين تصور.

داستان دوم


خانه ای در سنگلج، نه خانه يک نظامی نوگرا و مدرن شده بلکه خانه يک استاد دانشگاه تحصيلکرده فرانسه و زمين شناس، فرزندش هم سن جوان هاليوودی قصه ماست. در خانه اين ها به جای مجلات فرنگی و فرنگی مآب علم است و دعا. بستگان روحانی اند و بازرگان. چندان به دين و به سنت دلشادند که به جنگش نمی روند، سهل است علم و تحصيل در فرنگ هم پدر خانواده را از نماز به موقع باز نداشته است. در اين خانه کس خبر از هاليوود و ستارگانش نمی گيرد. اما سخن از ظلم بسيارست، نگرانی از آينده جامعه بيشتر. و جوان هم سن و سال قهرمان قصه ما، کراوات می زند، دانشکده می رود اما همسرش و مادرش و خواهرهايش همه روسری به سر دارند.

در همان زمان که بچه سرهنگ قصه دارد راهی هاليوود می شود، پدر اين همزادش را به زندان می برند و او خودش هم از دانشکده راهی زندان می شود. بچه سرهنگ روزنامه نگاری می کند، پسر استاد زمين شناس از فرنگ برگشته هم روزنامه نگاری اما در روزنامه او سينماست و در روزنامه اين دين و اجتماع. قهرمان اول قصه به همان اشکی که بر حسين فاطمی ريخت از سياست گريخت و اين يکی را گريزی نيست و هر روز بيشتر و بيشتر درگير می شود. روزنامه اگر می نويسد، مهندس و فارغ التحصيل از دانشکده اگر می شود، به تبع پدر عضوی از نهضت آزادی است و مبارزه دارد با حکومت هاليوودی که ديگر ميزبان همان ستاره هايی شده که آشنای قهرمان ما هستند.

ديگر صحنه ها با هم تفاوت می گيرد. پسر استاد زمين شناس از زندان به زندان، بچه سرهنگ روزنامه نويس شده ما در مجلات سينمائی و در حيطه فرهنگی. و تخصصش در روابط عمومی است. گيرم همسرش، همان که دانشکده حقوق را تمام کرد سری ديگر دارد و شوری ديگر. زندگی پيوندسازست. خالی نيست، از صدای قهقهه دخترکان پر است. پانزده سالی چنين است. جوانان اول قصه می بالند و به پختگی می رسند وقتی مردم در خيابان ها فرياد می زنند مرگ بر شاه. وقتی انقلاب می شود استاد دانشگاه ساکن سنگلج را انقلاب از زندان به معاونت نخست وزير رسانده، بزودی فرزندش هم از زندان به در می آورد و به رياست سازمان برنامه می برد.

روزنامه نگار شيکپوش قهرمان اول قصه ما اما نمی داند سهم او از اين زندگی چيست. نوعی نگرانی دارد، عزم مهاجرت می کند اما کيست که بتواند شوق همگانی را برای دفاع از انسان ها و بهره گرفتن از آزادی ها مهار کند. بعد هم به کجا. ما چراغمان در همين خانه می سوزد. اين را پسرخاله اش می گويد که شاعر بلند آوازه است و غربت را تاب نياورده است.

و باز صحنه ای ديگر. مهندس مسلمان که از زندان به عضويت شورای انقلاب و دولت رسيده بود باز به زندان باز می گردد. اين بار جنگ است و او در مخالفت جنگ چيزی گفته يا نوشته، روزنامه نگار ما که تارهای سپيد زده بر موهايش نشسته می کوشد در ميان تندروی ها عليه صنعت خيال سازی، عليه هاليوود، به نسل تازه انقلابی بگويد چرا حرف هايتان را با دوربين نمی زنيد. او اهل مبارزه نيست، نازک خيال تر از همزاد خويش است. در خونش زندان نيست و در خيالش سلول نمی گنجد.

صحنه ديگر. قهرمانان قصه به هم می رسند. روزنامه نگار خوشدل ما، در چهار راه دوم خرداد می رسد به همان جا که آن ديگری از بند به در آمده، همان جا ايستاده است. هر دو شادمان از بخت و از پختگی انقلابيون، دل خوش به روزهای خوش و هوادار جامعه مدنی . روزنامه ها پرخواننده، جوانان پر شور... می خواهيم روزهای جنگ را فراموش کنيم... می خواهيم زندان ها را فراموش کنيم. خانم حقوقدان ما شده است نغمه خوان حقوق بشر، جهانی با او آشنايند، يکی از دو نماينده جدی زنان ايران و جامعه در تحول ايرانی است. مهندس از زندان به در آمده با عصائی در دست موها سپيده شده است مظهر مقاومت شهر. دارد زندان از سطح شهر شسته می شود به شعارهای زيبا و گل ياس. آرزومندان و آرمان خواهان در کوچه دوم خرداد به هم رسيده اند.

تغييری نگرفته صحنه. چيزی نگذشته از شادمانی ها. اما صحنه ای تاريک و سياه. جمعيتی ساکت و در بهت. جنازه های پروانه و داريوش فروهر، ستاره های دانشکده حقوق روی دست هاست. خانم حقوقدان با روسری سياه خود در جمع، مردان قصه شصت سال را گذرانده اند و فرزندان خود را در خيابان می بينند اما چه کسی بايد صاعقه را معنا کند. او که روزگاری بر تيرباران سيد حسين فاطمی گريست و ياغی شد اينک در ميان خيابان اميرآباد در صف عزاداران بی محابا گزارش می کند برای رسانه های دور، خانم حقوقدان مقاله می نويسد هم در رثای پروانه و داريوش فروهر، هم محمد پوينده که منشور حقوق بشر را با او ترجمه کرد، هم محمد مختاری که همين اواخر با هم گفتگو کردند در باب زندگی در فرهنگ شبانی. مهندس مسلمان بهت زده عصازنان صاحب عزاست.

در چهار راه سرنوشت همه به هم رسيده اند انگار. باز زندان، باز بازجوئی. مهندس مسلمان با زندان آشناست و پانزده سال عمرش را در آن جا گذرانده، تن خسته درد کشيده را بی صدا و در سکوت می کشد به سلول، اما آن دخترک خوشدل که از اهواز آمد و دفتر وکالتش مامن زنان گرفتار بود، او کجا و زندان.
سريال ما [فرزندان زمانه] که از شصت سال پيش آغاز شد و رسيد به بهار سال ۱۳۹۰ می تواند با تصوير روزنامه ای به پايان برسد که خبر می دهد سيامک پورزند روزنامه نگار شيک پوش ما، همان بچه سرهنگ که از هاليوود خيال می ساخت، بعد ده سال لای چرخ گوشت سياست گرديدن، تن خسته را رها می کند. سيامک پورزند در حالی از بند تن رست که هيچ کدام از در کنارش نبودند، و همسرش هم که خرچنگی از همان سلول به جانش چسبيده از او دور. و ده سالی مانند هزار سال گذشته، همه در تنهائی و مدام التماس کنان که مرا فراموش کنيد.

خبر ديگر اين است که مهندس عزت سحابی قهرمان ديگر قصه نيز همين روز، در پی دردها و جراحی ها، پانزده سال زندان و درد، فشاری که بر جان و روان آرزومندان است، روی تخت بيمارستان در اغماست و مردمی در بيرون دعاگويان..

صحنه آخر


بنفشه، آزاده و لی لی دختران سيامک پورزند، با بغضی در گلو، نالان از اين که امانشان ندادند تا در دوره بيماری و عزلت با پدر باشند می نالند و می پرسند: سهم ما اين بود؟

در اين سو، در همان سلول ها که مهندس عزت سحابی پانزده سال را گذراند، همان جا که خرچنگ به جان مهرانگيز کار چنگ انداخت، همان جا که سيامک پورزند که زندان در وهمش نمی گنجيد، با کاغذ روزنامه خيال می بافت به تصوير بچه ها حرف می زد، اين بار هاله سحابی نشسته است. او حاضر نشد به زندانبانانش تعهدی بدهد تا بتواند آخر بار پدر را ديدار کند. نمی داند مهندس در رختخواب بی صدا افتاده است و پزشکان ماندنش را پنج در صد تخمين زده اند. اما مهندس انگار می داند و دست هايش دنبال دستی می گردد.

سيامک پورزند و مهندس سحابی هر دو در حسرت ديدار دختران ماندند. و فيلم روی تصويرهائی از دختران سياه پوش، از چند نقاشی سياه می گذرد و صدای يکی ديگر، پرستو فروهر، که می گويد: نمی گذارم تن پاره پاره مادرم و پدرم از يادها برود. پدر پرستو فقط سه سال از مهندس و سيامک بزرگ تر بود وقتی سيزده سال قبل بدان صفت که می دانيم دنيا را گذاشت برای آن ها که اگر از سوراخ کليد هم باشد می خواهند زنده باشند و شاهدش. بخت آن شاه پرک جنبش دانشجوئی را بگو که با آن قامت دلاور همراه رفت.

و اين سريال از نوع درام سياه را در تيتراژ آخر يک صدا می تواند همراهی کند. صدای رييس دولت وقت، دکتر محمود احمدی نژاد: ما به پيچ آخر تاريخ رسيده ايم. اين داستان ماست.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016