یکشنبه 8 خرداد 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

مرگ مرد، برای ناصر حجازی، غلامرضا امامی، شرق

emami@hotmail.it

به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنيد
که می‌رويم به داغ بلند بالايی
«حافظ»

سروچمان ما رفتی سبز و سرسبز... دروازه‌بان رفتی به دروازه ابديت... در بهاران رفتی در فصل سبز... بلبلان در بهاران پر می‌گشايند. بلند بالا... سرخم نکردی... ايستاده ماندی... ايستاده مردی... خاک بر تو گوارا باد...
نه نرفتی... ماندی... می‌مانی... عاشقان نمی‌ميرند... در دل‌های ما، در سينه‌های ما... شاعر عاشق ما حافظ گفت:
بعد از وفات تربت ما در زمين مجوی
در سينه‌های مردم عاشق مزار ماست



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


تاريخ را ساختی با دستت ... اميد را آفريدی... با انديشه‌ات. استوار ره سپردی... پايدار و پيروز پيام را رساندی... عقاب بلند از قفس رها شدی... مردی گفت غم قفس به کنار... آنچه قلب عقاب را خون می‌کند... پرواز زاغک‌های بی‌سروپاست...
گاه می‌شود که مردی بار آرزوهای مردمی را به دوش می‌کشد، به دل می‌برد...
گاه می‌شود که آزاد ه ای پرچم سرافرازی قومی را به کف می‌گيرد... گاه می‌شود که قهرما نی شعله اميد ملتی را به دست می‌گيرد... با مردمش پيمان می‌بندد... به پيمانش پايدار و پايبند می‌ماند . ناصر، ناصر حجازی از آنان بود...
مردی که ميان مردمش باليد... با مهر در ميان مردمش زيست... در ميان مردمش بود... به درد همراه مردمش خواند... به شور و شوق مردمش، به عشق مردمش ماند... به مهر و ياد مردمش رفت... به ياد مردمش ماند...
«ناصر» عاشق بود... آرزوهای بلند داشت. شمعی افروخت راضی نشد به نور حقير حباب‌ها...
در زمانه دو رويان، دوگويان، دروغ‌گويان، راست گفت، درست بود، مرد بود... مردانه زيست... مردانه ماند، مردانه مرد، همچون قهرما نا ن المپيک مشعل مردمش را به دست گرفت، توفان‌ها به مشعل وزيد... اما مشعل روشن ماند... باران‌ها باريد مشعل فروزان شد... به اميد سحر از صخره‌ها گذشت...
ناصر: آرام باش، ای خاک با او مهربان باش، با ما مهربان بود، او قلب ملتی بود...
مشعل‌دار بزرگ... بچه‌های ما مشعلت را به دست می‌گيرند و آن را به آيندگان می‌سپرند...
امروز «تختی» تختی برايت فراهم آورده که بياسايی... «پوريای ولی» به پيشبازت آمد و برگردنت، گل آويخته... گل ای گل ما... می‌دانم که نمی‌خوابی و ديدگان پرمهرت به مردمت می‌نگرد... و قلبت برای آنها می‌طپد.
ناصر... شعله‌ات گرم می‌کند دل‌ها و ديده‌ها را...
ناصر... دوشنبه شب گريستم... سخت گريستم... با من بسياری گريستند... زنان و مردان اين خاک پاک گريستند... تو دل ما بودی... ديده ما بودی، سفر به خير... آخرين سفر به خير...
امروز هم قلب‌های عاشق می‌گريند... اما به تو می‌گويم: ناصر عزيز که با اشک مان، بذرهايی که در دل مان کاشتی آبياری می‌کنيم... و فردا بر مزارت گل‌ها خواهد روييد... گل‌ها ...و خورشيد که سرک کشد... که سر زند...، گل آفتاب‌گردان به او سلامی دوباره خواهد کرد...


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016