گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
8 خرداد» ای که بوی ماه میدهی، رضا مقصدی28 فروردین» ميخانهی مکدر، شعری از رضا مقصدی برای صادق هدايت 13 فروردین» چکامهی زمين، رضا مقصدی 29 اسفند» برخيز وُ بيفشان وُ بباران ما را، رضا مقصدی 10 مهر» در سوگ ويکتور خارا و حسين اقدامی، رضا مقصدی
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! با "لنـــگرودِ" چـشمـش، رضا مقصدی...در همان نگاه نخستين دانستم مرا با يک جای اين چشمها نسبتیست. قهوه را که سر کشيدم در گمگوشههای ذهنم چيزی نيافتم که به کار آيد. در نگاهی دوباره، باز حرف تازهای در چشمها بود بیآنکه خطوط خوانايی داشته باشدسال ها بود سوگوارهی پهلوان ِميدانِ زيستنهای شکوهمند، عبدی (زينالعابدين کاظمی) که قامت بلندش در تابستان ۶۷ به خاک افتاد، در ذهن می آمد اما بر کاغذ نمی نشست. تا، چند سال پيش در رستورانی ( در کُلن- آلمان) نشسته بودم. ناگهان چشمم به چشمان درخشان زنی خيره ماند که چند متر دورترَک، درست روبرويم نشسته بود. درهمان نگاه ِ نخستين دانستم مرا با يک جای ِ اين چشم ها نسبتی ست. قهوه را که سر کشيدم در گمگوشههای ذهنم چيزی نيافتم که به کار آيد. در نگاهی دوباره، باز حرف ِ تازهيی در چشمها بود بیآنکه خطوط ِ خوانايی داشته باشد. در اين ميان، کسی که پشت به من داشت ُو با او بود بی هوا برمی گردد. همين که چشمش به من میافتد با سر، سلام می دهد وُ سر ِ جايش اندکی جابهجا می شود. بار ديگر که بر میگردد مرا به سر ِ ميزشان فرا می خواندَ. حال، من ماندم وُ چشم های زيبای نزديک وُ خاطرهيی دور وُ ناآشنا که از يک جای پنجرهی ذهنم هنوز سَرَک میکشيد. دقايقی چند با شگفتی دانستم بانوی پيش ِ رو، "قدسی"ست. زنی که اورا يک بار، تنها يک بار، آن هم در سالهای دور، در تابستانی داغ، در بندر چمخالهی لنـگرود با "عبـدی" ديده بودم و پس از آن بارها تنها نامش از سوی عبدی و ديگران در گوشم مینشست. ماجرای دلدادگی ِ آغازين شان بیشباهت به يکی از داستانهای عاشقانهی شاهنامه نبود. طُرفه آن که ، بالای ِ بُلند وُ پهنای ِ پهلوانانهی "عبـدی" به ديوارهی چنين شباهتی رنگ میزد. چشمان « قدسی »، بوی خاطره داشت. بوی « عبـدی ». بوی درد. بوی مرد ِ مردستان ِ حماسه و عشق. از کافه تا خانه « تمام فاصله را لنگرود می چيدم». همان شب، خاطرهی خونچکان ِ « عبـدی»، انتظار ِ دهساله ی سپيدیِ کاغذ را سياه کرد.
وقتی که در برابر او ماندم
Copyright: gooya.com 2016
|