چهارشنبه 13 مهر 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

سوز ماندگار پاييز ۶۰، يادداشت های زندانی شماره هيچ

هر خبری٬ هر خاطره‌ای و هر نقلی از زندانی‌های اين روزها٬ نقبی می‌زند به تمام کودکی‌های نداشته‌ام. من امروز اما توان مواجهه‌ی دوباره با آن‌ها را ندارم. هق‌هق نوجوانی ۱۳ ساله در شب دستگيری مادرش٬ هنوز در گوشم صدا می‌کند. همان شب که مادرم را برده بودند و برادرم بی‌توقف٬ فرياد می‌کشيد

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


وقتی خبر شش ماه زندان دوست مشترک مان را برايم خواندی٬ فقط سر تکان دادم و تو باز دلخور شدی. شايد گمانت بود سنگ شده ام. وقتی خبر دستگيری يکی از رفقايمان را دادی٬ حرف را عوض کردم. عصبانی شدی و فکر کردی بی تفاوت ام. وقتی محتوای نامه درد دل مادری را می خواندی که بعد از چند ماه انتظار٬ تنها خبر مرگ فرزندش را به او داده اند و حتی جنازه اش را هم نديده است٬ حرفت را با بی ادبی قطع کردم و گفتم بلند نخوان. سر تکان دادی که يعنی : چه دل نازک! وقتی دردنامه همسری از دل تنگی فرزندش در غياب مادر را با چشم اشکبار می خواندی٬ از کنارت گذشتم و بعدها به رويم آوردی که تو احساس نداری. و در تمام اين مدت٬ به بهانه ای از هر تجمعی در دفاع از هر کدام زندانيان يا اعدام شده ها٬ فرار کردم و تو متهمم کردی که همه تان تنها شعار می دهيد!

اين همه را گفتی و من نه پاسخی دادم و نه اصلا قصدی برای پاسخ گفتن دارم. اين را هم که می نويسم٬ برای اين نيست که مرا درک کنی يا توجيهی کرده باشم. فقط می خواهم نسلی را بشناسی. نسلی که زندان و آزادی٬ ملاقات ممنوع و مرخصی٬ اعدام و عفو٬ نه بخشی از اخبار روزانه اش٬ که جزئی از زندگی اش بوده. می گويم «نسلی» که بدانی من٬ تنها يکی از ده ها و صدها جوانی ام که رد چکمه سربازها٬ روی تن کودکی شان جا مانده.

سی سال پيش٬ زمانی که در چهارديواری سرد اوين٬ دايی بزرگ ام را ديدم٬ هيچ کس به من نگفت اين٬ آخرين ديدار است. من اما بوی مرگ را از آن ديوارهای خفقان آور حس کردم و تا سال ها٬ بوی عفنش در دماغم بود. صبح ها که با رختخواب خيسم مواجه می شدم٬ بوی تعفن انگيز آن ديوار ها٬ دوباره همه جا را پر می کرد. و اين عادت شب ادراری٬ تا سال های نوجوانی٬ با من ماند.

وقتی بعد از يک سال٬ قرار شد آغوش مادرم را دوباره حس کنم٬ آن هم در حضور چهارسرباز زن و مرد و در اتاقکی کوچک٬ فشار سنگين زمان را حس می کردم. فشاری که هيچ گاه دست از سرم برنداشت و امروز نيز هر آغوشی را که در بر می گيرم٬ سايه سنگينش٬ سايه آن زنان چادر پوش و مردان مسلح٬ تمام وجودم را محاصره می کنند. گويی مجال در آغوش گرفتن ديگر نخواهد رسيد.

هر بار که عبارت «ملاقات زندانی»٬ به گوشم می خورد٬ چهره شکسته مادرم از پشت شيشه های لک دار و صدای خفه اش از آن سوی گوشی آيفون٬ مقابلم رژه می روند. و ناگهان٬ هجوم ثانيه هاست که تپش قلبم را سنگين می کند. ثانيه هايی که بايد می بلعيديشان تا تمام نشوند. وه که چه بی تاب کننده بود لحظه هايی که ديگر صدا به صدا نمی رسيد و رابطه کلامی مان قطع بود و چه اندازه غم انگيز و تلخ وقتی هنوز حرفی ته حلقمان بازی می کرد برای بيرون آمدن و فرصتی برای بازگويی اش نمانده بود و سربازها٬ هر دوی مان٬ اين سو و آن سوی شيشه ها را از هم دور می کردند.

فاصله ای که آن شيشه های لک دار و ميله های سرد٬ بين من و مادرم انداختند٬ تمام سال های نوجوانی ام را پر کرد. هيچ وقت آن اندازه از حضور کسی خجالت نکشيده بودم که شب و روز اول آزادی مادرم کشيدم. و اين فاصله٬ با همه حرف های نگفته اش ماند برای همه روابط آينده که بر نداشته های من بنا شده بود.

آری! هر خبری٬ هر خاطره ای و هر نقلی از زندانی های اين روزها٬ نقبی می زند به تمام کودکی های نداشته ام. من امروز اما توان مواجهه دوباره با آن ها را ندارم. هق هق نوجوانی سيزده ساله در شب دستگيری مادرش٬ هنوز در گوشم صدا می کند. همان شب که مادرم را برده بودند و برادرم بی توقف٬ فرياد می کشيد. حس سنگينی که تمام سال های دبستان با من بود وقتی به بهانه ای٬ مادرمان را به مدرسه فرا می خواندند و من بودم و دروغ بزرگی که بزرگ ترهای ديگری را به جای مادرم جا بزنم٬ هنوز اضطراب آور است. و من هميشه بچه مثبت ماندم تا کسی مادرم را به ملاقات نخواند. بازخوانی دوباره هفته های انتظار٬ تا به دوشنبه يا پنج شنبه ملاقات برسيم٬ غم سنگينی را بر شانه هايم می نشاند. بوی پاييز٬ يادآور بيماری های طولانی است و بستری که من بودم و تن داغ و تب کرده و دستان زبر مادربزرگ. تمام آن هفته را با خود کلنجار می رفتم تا مريضی ام به روز ملاقات نرسد و روز موعود٬ ترس بزرگ تر ها از سوز بيابان قرل حصار٬ مرا ممنوع الملاقات می کرد. پنج پاييز٬سوزش را به رخ رنجور من کشيد و بارها مرا از ملاقات با مادرم محروم کرد. و از همه آزاردهنده تر٬ تيترهای بی خبری خانواده ها از زندانی شان٬ مرا به شش ماه بی خبری از مامان می کشاند. شش ماهی که نه کسی چيزی می دانست و نه حرفی در باره اش می زد و من بودم و پنجره بزرگ اتاقم و خدايی که در آسمان داشتم.

تک تک خاطره ها و حرف و حديث های زندانيان و خانواده هايشان٬ برای من يادآور همان سال های سنگين دهه شصت اند. می پذيری يا نه٬ می فهمی اصلا يا نه٬ اهميتی ندارد. من اما تاب تکرار دوباره شان را ندارم٬ که هر جمله اين خاطره ها٬ روزها٬ ماه ها و سال ها رنج را دوباره زنده می کند. بگذار برای تو بی احساس باقی بمانم.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016