از نژادپرستی حاکمان تا نژادپرستی اهل قلم، گفتوگو با يوسف عزيزی بنیطرف، شهرزادنيوز
مشکل عربها در سالهای اخير همراه وهمگام با مشکل ساير مليتهای غيرفارس مطرح گرديده است و اين، کار من وهمفکرانم را قدری آسانتر کرده است. يعنی اگر مسألۀ ستم بر ترکها، کردها، بلوچها و ترکمنها نمیبود، شايد فرياد ما به جايی نمیرسيد يا اساسا در هياهوی بلند نژادگرايان گم میشد.
شهرزاد نيوز: تا يک دهه پيش شايد نام "يوسف عزيزی" با کنیۀ قبيلهایاش "بنی طرف"، به عنوان داستاننويس، مترجم و روزنامهنگار عرب- ايرانی برای گروههائی از ايرانيان فارسیزبان غريب بود. در چند سال اخير اما نام "بنی طرف" معرّف صدائی رسا، آشکارگو و تابوشکن برای پيش کشيدن مسئلۀ ستم ملی و بويژه فرهنگ عربستيزی در افکار عمومی ايرانيان شده است؛ به اينهمه بايد پژواک فعاليتهای بينالمللی وی و يارانش را برای دفاع از حقوق مليتهای ايران افزود. هر چه هست و نيست، در کنار همراهی و همآوائی انگشتشماری از اهل قلم فارسیزبان با وی، امروز نام عربی و قبيلهای "بنی طرف" میتواند گوش بسياری از انکارگران عربستيزی و ستم ملی در ايران را به شدت تيز و حساس کند. اينهمه در حالی است که کارنامۀ ادبی و فرهنگی اين نويسندۀ عربی- فارسینويس حاکی از تلاش و سهم آشکار وی در حيات روشنفکری و سياسی ايران است.
يوسف عزيزی زادۀ شهر سوسنگرد (خفاجيه)، استان خوزستان (اقليم اهواز)، دانش آموختۀ دانشکده مديريت دانشگاه تهران، عضو کانون نويسندگان ايران از سال ۱۹۷۸، کتابها و مقالات فراوانی را در زمينۀ ادبيات داستانی، شعر، تاريخ و فرهنگ فولکلور خلق عرب در ايران و نيز در زمينۀ سياست منتشر کرده است. ترجمۀ فارسی اشعار و رمانهائی از نويسندگان مصری، فلسطنيی، عراقی و کويتی را در کارنامه دارد؛ از جمله ترجمۀ فارسی آثاری از محمود درويش، نجيب محفوظ، عبدالوهاب البياتی و يک ديوان شعر از شاعرۀ کويتی سعاد الصباح به نام "برادههای يک زن".
او که پيشتر به عنوان زندانی سياسی، زندان شاه (۱۹۷۲ ) و زندان جمهوری اسلامی را (۱۹۸۱) تجربه کرده بود، در سال ۲۰۰۵ يک بار ديگر به علت انتقاد آشکار به سرکوب تظاهرات مسالمتآميز مردم عرب خوزستان، به زندان میافتد. ۶۵ روز را در سلولهای انفرادی زندانهای اوين و اهواز به سر میبرد و زير شکنجههای روحی مختلفی قرار میگيرد تا به جرم نکردهاش اعتراف کند و به ندامت در مصاحبۀ تلويزيونی حاضر شود. عزيزی بیآنکه تسليم اين فشارها شود، با وثيقۀ کلانی از زندان مخفی اهواز آزاد میشود. در سال ۲۰۰۶ نيز پس از يک سخنرانی در اعتراض به موج اعدام جوانان عرب اهوازی در انجمن صنفی روزنامه نگاران ايران در تهران، بار ديگر به وزارت اطلاعات احضار میشود و مورد بازجوئی طولانی قرار میگيرد و سرانجام با گذاشتن وثيقهای (خانۀ مسکونیاش) معادل صد هزار دلار میتواند اين بار هم از زندان به در رود. تا اينکه در سال ۲۰۰۸، درست چند روزی پس از گزينش وی به عنوان عضو علی البدل در هیأت دبيران کانون نويسندگان ايران، دادگاه انقلاب تهران وی را به اتهام سازماندهی تظاهرات مردم عرب اهواز به ۵ سال زندان محکوم میکند. يوسف عزيزی که همواره چنين اتهامی را رد کرده است و تنها بر نقش خويش (در حوادث اهواز) به عنوان يک مدافع آزادی بيان تأکيد میورزد، پس از آگاهی از محکوميت خويش، از مراجعه به زندان اوين سرباز میزند و ناگزير از ترک ميهنش میشود. او هم اينک به عنوان يک پناهنده و يک نويسندۀ تبعيدی در انگلستان زندگی میکند.
گفتگوی حاضر به منظور آشنائی بيشتر، و چه بسا به منظور چالشی عميقتر، با ديدگاههای يکی از پيشگامان فرهنگی جنبش مليت عرب در ايران، انجام شده است.
ت: آقای عزيزی در سالهای اخير شما بارها از طريق برخی رسانههای فارسیزبان صدا و پيام خود را به گوش ما رساندهايد و خواهان همبستگی نيروهای مترقی ايرانی با خواستهای مليت عرب در خوزستان شدهايد. آيا در اين راه موفق بودهايد؟
ع: کار من – البته – منحصر به رسانههای فارسیزبان نبوده و زبانهای غيرفارسی و ديگر عرصههای فرهنگی، سياسی ونشر کتاب را هم در برگرفته است.
ت: درست است. اين را پرسيدم چرا که گمان میکنم در شرايط پراکندگی حاضر ايرانيان، گفتمان جنبشهای ملی در ايران بيشتر از طريق رسانههای فارسیزبان دنبال میشود.
ع: مشکل عربها در سالهای اخير همراه وهمگام با مشکل ساير مليتهای غيرفارس مطرح گرديده است و اين، کار من وهمفکرانم را قدری آسانتر کرده است. يعنی اگر مسألۀ ستم بر ترکها، کردها، بلوچها و ترکمنها نمیبود، شايد فرياد ما به جايی نمیرسيد يا اساسا در هياهوی بلند نژادگرايان گم میشد. کانون مبارزه با نژادپرستی و عربستيزی در ايران که به پيشنهاد من و با همت شماری از همفکران عرب ايرانی در خارج تاسيس شد، نقش مهمی در رصد و نبرد با عربستيزی داشته است. من شکی ندارم که نه تنها کوششهای من، بلکه کوششهای ساير فعالان فرهنگی و سياسی عرب باعث شد تا جو ضد عربی در ميان برخی از لايههای جامعه قدری تلطيف شود . به عنوان مثال اکنون هر شاعر يا پژوهشگر يا نويسندهای بخواهد در باره عربها چيزی بگويد يا از ديگری نقل کند که مربوط به ادبيات اهانت آميز گذشته باشد، در ابتدای کتاب يا سخنرانی يا شعر خوانی خود از عربها پوزش میخواهد. اين امر در گذشته سابقه نداشته است. در آن هنگام هرکس وناکسی هر گونه که میخواست به عربها بد میگفت و هر اهانت و تحقيری را به آنان روا می داشت. اکنون اين امر کاهش يافته اما پايان نيافته است. برخی از نويسندگان به نقد آثار نويسندگان و متفکران ناسيوناليست عربستيز پرداختهاند. اين سو و آن سو هم، در ميان فعالان زنان، يا برخی سازمانهای سياسی هم کسانی پيدا شدهاند که حرفهای ما را گوش دهند و پيشداوری نکنند. البته در آن سو نيز برخی از شخصيتها، سازمانهای سياسی، سايتها و تلويزيونهای وابسته به گروههای ملیگرا و سلطنتطلب به تريبونی برای عربستيزی و نفرتپراکنی عليه عربها تبديل شدهاند. عربستيزی پديدهای است که از اواسط قرن نوزدهم تاکنون توسط نويسندگان وشاعران و فعالان فکری و فرهنگی فارسزبان ترويج يافته و متاسفانه در ضمير آگاه و ناآگاه لايههايی از جامعۀ ايران نهادينه شده است و ريشه کنی اين بيماری سرطانوار نياز به کار سترگ واساسی و بلند مدت دارد.
ت: در همين رسانهها شما بارها تشريح کردهايد که برای رفع تبعيض و ستم ملی عليه عربهای ايران به راه حلی دمکراتيک در چهارچوب ايران باور داريد. با اينهمه شما و همانندان شما را مدام متهم به "تجزيه طلبی" میکنند.
ع: همين طور است. من معتقد به کوشش برای دستيابی به حقوق ملی خلق عرب در چهارچوب ايرانی آزاد، دموکراتيک وفدرال هستم وهمۀ نوشتهها و سخنانم طی چهار دهۀ گذشته بيانگر اين امر است. من با شناختی که از جامعه و تاريخ کشور واستان خودمان دارم اين را مطرح میکنم. زندانبانان و بازجويان در زندان مخفی اهواز هم کوشيدند اتهام تجزيه طلبی را به من بزنند اما هر چه بيشتر گشتند کمتر يافتند. من هم صريحاً به آنان گفتم که اگر يک واژه در اين زمينه پيدا کنيد، آمادۀ پذيرش پيامدهايش هستم. اصولاً مثلثی از سه ضلع با کوششهايم در اين عرصه مخالفت میکنند وحتا میتوان گفت با من سر جنگ دارند: نخست، رژيم جمهوری اسلامی ايران، دوم، نژادپرستان وعربستيزان فارسمحور، و سوم، جدايیخواهان افراطی عرب. دستگاه امنيتی ايران برای کوبيدن مخالفان خود آنان را به دو دسته تقسيم میکند. به اين معنا که حاکميت و نهادها ورسانههای وابسته به آن از دو اصطلاح برای لجنپراکنی عليه اپوزيسيون استفاده میکنند: برای اپوزيسيون فارسزبان از برچسب "ضد انقلاب" و برای اپوزيسيون غير فارس زبان از برچسب "تجزيه طلب" بهره میگيرند. اتهام تجزيه طلبی را برای هر عرب، کرد، ترک، بلوچ يا ترکمنی که برای احقاق حقوق ملیاش مبارزه میکند، به کار میگيرند. حال فرقی نمیکند اين شخص خواهان اجرای اصل ۱۵ و ۱۹ قانون اساسی ج.ا.ا است يا خواهان برقراری نظام فدرال يا حق تعيين سرنوشت.
ت: چرا اغلب اهل قلم و اهل سياست فارسیزبان که وابسته به رژيم هم نيستند، آن دسته از فعالان و روشنفکران عرب را هم که خواهان جدائی نيستند، "تجزيهطلب" مینامند؟
ع: همه اين گونه نيستند اما برخی از آنان بر اين باورند که دشمن نخست ايرانيان، عربها هستند. اين را من در نوشتههای کسانی که ژست ترقیخواهی هم میگيرند ديدهام. اين امر ناشی از ناآگاهی اينان نسبت به تاريخ ادبيات و فرهنگ اين کشور و نادانی نسبت به بافت جامعه چند مليتی ايران است.
ت: البته اين شامل ترکها و کردها هم میشود.
ع: بله، مثلا نويسنده وناقد مشهوری چون دکتر رضا براهنی را هم که دوازده هزار صفحه به زبان فارسی نوشته است، به تجزيهطلبی متهم میکنند چون مثلا در پی تشکيل انجمن قلم آذربايجان ايران است يا چون شعر به ترکی میسرايد. اين اتهامزنان ديگر کاری ندارند که ترکی زبان مادری براهنی است واين حق طبيعی اوست و او پايهگذار نقد نوين ادبی در ادبيات فارسی است. اينان گويی نمیخواهند ببينند که از ۲۴ کتاب منتشر شدۀ بنی طرف، ۲۰ کتاب به زبان فارسی است. يک بار با روانشاد مهندس بهاء الدين ادب که از فعالان کرد ونمايندۀ پيشين سنندج در مجلس شورای اسلامی بود در بارۀ اين اتهام حاکميت و ناسيوناليستها صحبت میکردم. او به من گفت: "اتهام تجزيهطلبی را نه تنها به شما عربها بلکه به ما کردها هم میزنند. واين البته برخلاف هندوانهای است که گاهی زير بغلمان میگذارند و آريايیتبارمان میخوانند." وبا طنزی خاص افزود: "به هر حال ما برای رد اين اتهام، تصميم گرفتهايم پلاکی به گردنمان آويزان کنيم وروی آن بنويسيم: من تجزيه طلب نيستم." خود میدانيد که مسألۀ ستم ملی در هر کشوری از مسائل سنگين وزن سياسی به شمار میرود که در قياس با ديگر مسائل جامعه نظير ستم جنسی، ستم طبقاتی ونظاير آن، نياز به درک و آگاهیهای ژرفتری دارد و قدری ديرتر به ميدان آگاهی فعالان وروشنفکران مليت مسلط نفوذ میکند. ايران نيز از اين قاعده مستثنی نيست. افزون بر آن، در قياس با ساير مليتهای غيرفارس، مسألۀ مردم عرب، حساستر و پچيدهتر است، زيرا ما با انبوهی از تراکمها و پيشداوريهای تاريخی، جغرافيايی، فرهنگی و نژادی رو به رو هستيم. گرچه مسألۀ ملی در ايران تاريخی هشتاد ساله دارد و گاه به گاه به اين يا آن شکل در جامعه پديدار شده است اما جای چندانی را در ادبيات سياسی ايران اشغال نمی کرد.
ت: خب، درک مسئلۀ تبعيض جنسيتی يا طبقاتی هم آگاهی عميق جامعه را میطلبد. از قضا مسئلۀ زن هم با وجود تاريخ چند هزارسالۀ ستم جنسی، به ندرت جائی را در ادبيات سياسی ايران اشغال میکرد، از سالهای اخير بگذريم، منظورم در يک قرن اخير است. مسئلۀ زن هم اگر به شکل ريشهای و آشکار و تابوشکنانه مطرح شود، زنان فعال را با انواع پيشداوريها، برچسپها، حملهها و خطرها روبرو میکند. من تفاوت را تنها در تقدم و تأخر ورود اين جنبشها به عرصۀ افکار عمومی در سالهای اخير میبينم.
ع: به هر حال ما تا چند سال پيش با ديوار بتنی بلندی از ناآگاهی و بیاعتمادی هموطنان فارس نسبت به مسألۀ مليتها رو به رو بوديم. بايد حادثهای مثل سرنگونی و تبعيد شيخ خزعل از اقليم عربستان (خوزستان) به تهران در سال ۱۹۲۵ رخ میداد تا مطبوعات آن هنگام تهران به آن بپردازند و مسألۀ عربها را مطرح کنند. آنگاه مثلاً بايد حوادث جمهوری مهاباد و اقليم خود مختار آذربايجان در ۱۹۴۶ رخ میداد تا مطبوعات مرکز به آن حوادث بپردازند. سپس بايد بيش از سه دهه میگذشت تا انقلاب بهمن ۵۷ رخ دهد و شاهد خيزشها و دادخواهیهای مردمان غيرفارس در عربستان، ترکمن صحرا، آذربايجان، کردستان وبلوچستان باشيم تا برای مدتی مسألۀ ملی، ذهن مرکزنشينان را به خود جلب کند. انقلاب انفورماتيک باعث شد تا مسأله ملی نه تنها در ايران بلکه در ساير کشورهای منطقه خاورميانه و شمال آفريقا برآمد کند و به يک مسألۀ مطرح در عرصه سياسی و فرهنگی بدل شود.
ت: گفتيد تا چند سال پيش. کدام مقطع زمانی را در نظر داريد؟
ع: از اواسط دهه نود ميلادی و همراه با گشايش نسبی فضای سياسی ايران در دورۀ اصلاحات، مليتها و از جمله عربها توانستند در عرصههای فرهنگی، مطبوعاتی، دانشگاهی و – تا اندازهای – سياسی، دردهای ملی خودرا مطرح کنند و در برخی از لايههای اجتماعی مليت مسلط، گوش شنوا پيدا کنند. در دورۀ هشت ساله رياست جمهوری آقای خاتمی، اين امکان برای من به وجود آمد تا در هشت دانشگاه مهم کشور برای دانشجويان سخنرانی کنم، يا همراه ساير فعالان مليتها در برخی نهادها مانند سازمان برنامه و بودجه يا مرکز پژوهشهای مجلس يا ديگر نهادهای فرهنگی سخنرانی کنم يا در مطبوعات مستقل در بارۀ مسائل عربها در ايران مقاله بنويسم يا گفتگو کنم. والبته من همواره در فعاليتهايم – چه در داخل و چه در خارج - به مبارزات مردم عرب مستظهر بودهام. اما اين روند – متأسفانه – با چيرگی جناح راست افراطی بر حاکميت ايران به بن بست رسيد، وعمدۀ فعاليتها به خارج از کشور منتقل شد. در اينجا فضا و گوشها بازتر است اما موانع هم کم نيست.
ت: و شما تصور میکنيد که خاتمی در آن دوره در صدد به رسميت شناختن حقوق اقليتهای ملی از جمله مليت عرب در ايران بود؟
ع: بیگمان در دورۀ رياست جمهوری محمد خاتمی، شاهد گشايش فضای سياسی وفرهنگی ايران نسبت به گذشته بوديم. با وجود فراز ونشيبها وبستنها و کشتنها (از سوی رقيبان خاتمی)، فضای نيمه بازی ايجاد شد که عموم مردم ايران از آن بهره بردند. واين البته نتيجه رأی مردم در انتخابات رياست جمهوری سال ۷۶ شمسی بود. من از نزديک گواه آن فضا بودم. در آن هنگام نه تنها عربها بلکه ترکها، کردها و ترکمنها نيز با برپايی اجتماعات، شبهای شعر، سخنرانی و نمايشگاه و نشر کتاب و نشريات مختلف به زبانهای محلی، از آن فضا بهره گرفتند. کار به جايی کشيد که پرويز ورجاوند رهبر جبهه ملی در سال ۸۰ شمسی با نوشتن نامهای به رئيس جمهور خاتمی نسبت به اين گونه فعاليتها اعتراض کرد و براساس احساسات ناسيوناليستی افراطیاش خواستار بستن نشريات غير فارسی (به ويژه ترکی) و برخورد با فعالان مليتهای غير فارس گرديد. خاتمی هم که خودرا به ورجاوند [يکی از منجيان موعود ايرانيان در دين زرتشت] نزديکتر میديد، کوششهايی در اين زمينه انجام داد، اما نتوانست همۀ روزنهها را ببندد.
ت: از موضوع دور میشويم، اما ناچارم يادآوری کنم که ما هنوز از مسائل پشت پردۀ قتلهای زنجيرهای در دورۀ خاتمی چيزی نمیدانيم. ارتباط خاتمی به عنوان رئيس جمهور را با دستگاههای سرکوب رژيم، از جمله با وزارت اطلاعات را که نمیتوان انکار کرد. ما هنوز دربارۀ نقش او در اين ميانه، اطلاع يا عدم اطلاع او، هيچ چيز نمیدانيم. پرسشها در مورد نقش و مسئوليت موسوی و کروبی و جميع اصلاحطلبان امروزی در سرکوبهای دهۀ شصت نيز هنوز برجاست.
ع: میتوان گفت مسئولان مهمی چون رفسنجانی (وی اکنون با خامنهای اختلاف پيدا کرده) دراعدامهای دهۀ شصت و کشتار ۶۷ نقش داشتهاند. ضمناً وی احياء کنندۀ طرح توسعۀ نيشکر کارون (دورۀ شاه) است که منجر به غصب هزاران هکتار از زمين های روستائيان عرب در دو سوی رود کارون، از شوشتر تا محمره (خرمشهر) شده است. اين طرح که به اعتراف رفسنجانی يک طرح سياسی بوده تا اقتصادی، باعث خانه خرابی هزاران روستايی عرب شده است و از نظر نهادهای بينالمللی، نوعی پاکسازی قومی به شمار میآيد. انگيزههای رفسنجانی – بی گمان – ناسيوناليستی و هدفش عرب زدايی بوده است. به هر تقدير مشکل است بتوان محمد خاتمی، مير حسين موسوی و مهدی کروبی را – با وجود نقاط ضعف شان – از جنبش دموکراسی خواهی ايران جدا کرد. اما در بارۀ نقش آنان در رويدادهای دهۀ شصت میتوان اميد داشت که در آينده يک نظام قضايی مستقل به چنين اتهاماتی بپردازد.
ت: مجال پرداختن به دهۀ شصت را اينجا زياد نداريم. برگرديم به سياستهای جمهوری اسلامی عليه مليتها از زمان خاتمی به بعد. فراموش نکنيم که در دورۀ خاتمی بود که با رويکرد "گفتگوی تمدنها"، ايدئولوژی ناسيوناليسم ايرانی در رنگ و لعاب شيعی- اسلامیاش بازسازی و وارد سياست جمهوری اسلامی شد. جريان کورشگرائی، پژوهشها و گفتارهای تاريخی- تبليغاتی دربارۀ برتری فرهنگ ايرانی- آريائی و "دوران طلائی" ايران باستان از اين دوره آغاز شد. يک جريان نيرومند عظمتطلبی ايرانی در داخل و خارج راه افتاد که هماهنگ هم بود با سياستهای جمهوری اسلامی و دولت خاتمی. برای نمونه رجوع میدهم به کتابی به نام "از کورش هخامنشی تا محمد خاتمی: در شناخت تاريخ و جامعۀ مدنی ايران و گفتگوی تمدنها" که در سال ۱۳۷۹ منتشر شد. همۀ قرائن نشان میدهد که اين رويکرد مورد حمايت دولت خاتمی و اصلاحطلبان بود. بعدتر کروبی و موسوی هم در گفتارهايشان خطاب به جناح رقيب (احمدی نژاد) همين سياست را دنبال میکردند. گرچه هم اينک احمدی نژاد و شرکاء دست همۀ رقبايشان را از اين بابت از پشت بستهاند. جنبش سبزی هم که از ايران برخاست، به شدت وابسته به چنين پيشينه و رويکردی بود. آيا فکر نمیکنيد اميد بستن به همراهی اصلاحطلبان با مبارزات مليتهای ايران، اين جنبشها را به فرسايش و شکستهای ديگری بکشاند؟
ع: بکوشيم قدری از مطلقگرايی دور شويم . وقتی من در بارۀ دورۀ خاتمی صحبت میکنم در بارۀ بازشدن نسبی فضايی صحبت میکنم که قبل از وی امکان هرگونه تحرک را از فعالان مليتها گرفته بود. من از دموکراسی سويس يا سوئد صحبت نمیکنم. هر آن چه میگوئيد درست است و آن گونه مسائل ناسيوناليستی فارسمحور توسط اصلاح طلبان مطرح شد. اما فرقی که ميان دورۀ خاتمی و دوره های قبل و بعد از وی وجود داشت اين است که ما، يعنی فعالان مليتهای غير فارس در آن دوره میتوانستيم – در حد توان خودمان – به اين مسائل پاسخ دهيم. در مطبوعات، در دانشگاهها در گردهمائیها ونظائر آن. اما اکنون – در دورۀ احمدی نژاد – جاده کاملا يکطرفه شده است وهر گونه فعاليتی با داغ و درفش رو به رو میشود.
ت: فکر میکنم روشن است که منظور من مقايسۀ شرايط ايران با شرايط سوئيس و سوئد نيست. فارغ از اين، پرسش من برمیگشت به زمينهها و هد فهای سياسی واقعی اصلاحطلبان حکومتی، يعنی جريانهائی که هرگز پايدار و يکدست نبودهاند که بتوان آنها را در يک خط و جناح مشخص بازشناخت. اصولا چهرهها و جناحهای مختلف نظام جمهوری اسلامی را نمیتوان در صفبنديهای کلاسيک اصلاحطلب، اصولگرا، ميانه رو و غيره جای داد و تعريف کرد. اينها با اعتراضها و مقاومتهای مردم و با فشارهای بينالمللی، سياستهای بسيار متضادی پيشه میکنند. تجربه و تاريخ جمهوری اسلامی نشان داده است که روی دوستی و دشمنی اين جناحها با هم، نمیتوان تحليلها را بنياد کرد. در مورد حفاظت از آثار تاريخی، يک نمونهاش مثلا تخريب قصر شيخ خزعل بود که اصلاحطلبان آن را کاملا مسکوت گذاشتند و هيچ اعتراضی نکردند. سورپريز اين بود که سازمان ميراث فرهنگی که زير نظر احمدی نژاد هم هست، عليه تخريب آن بنای تاريخی عربهای ايران موضعگيری کرد، با اينهمه سپاه پاسداران کار خودش را کرد. در نتيجه آن بنای زيبای کنار رود کارون که يادگاری از تاريخ سياسی ايران هم بود، با خاک يکسان شد.
ع: من با سخن شما در باره عدم پايداری و يکدستی جناحهای حاکم وتاثير پذيری آنها از اعتراضات مردمی، کنشها و فشارهای داخلی و خارجی موافقم اما صفبندیها در درون و برون حاکميت يک واقعيت است وقابل انکار نيست. اغلب اصلاحطلبانی که من میشناختم واساسا در مطبوعات و نهادهای فرهنگی ومطبوعاتی حضور داشتند، با ديدۀ نقد به گذشتۀ خود نگاه میکردند. در دورۀ رياست جمهوری محمد خاتمی فضای سياسی ايران قدری باز شد و همه مردم، به ويژه مليتهای غيرفارس وعربها به طور اخص، توانستند از آن فضا استفاده کنند. من شاهد آن فضا بودم و در آن زندگی کردم. برخی که بيست سی سال است در خارج هستند نمیتوانند ارزيابی دقيقی از آن دورههای افت و خيز داشته باشند. آن نسيم شمالی که پس از شرجیهای خفه کننده بر ما وزيد، ريههای ما را پر از اکسيژن کرد. آن اکسيژن برای رشد نهال اين مليتها ضروری بود که اکنون ساقههايش تنومند شدهاند وديگر هيچ باد و سمومی قادر به برافکندن آن نيست.
ت: در اينکه در دورۀ خاتمی، در کنار سرکوبها و ترورها، زمينۀ اوجگيری جنبشهای گوناگون در ايران مهيا شد، حرفی نيست. اکثريت عربهای ايران هم به خاتمی رأی دادند، درست است؟
ع: آری، رأی عربها به خاتمی در سال ۷۶ بسيار بالا بود. برخلاف فضای کاملا باز اوائل انقلاب، در اين دوره فعالان مليتهای غيرفارس در داخل، مسألۀ شناسايی حقوق کامل خودرا مطرح نکردند بلکه فقط بر ضرورت اجرای مواد ۱۵ و ۱۹ و ۴۸ قانون اساسی تأکيد کردند. بايد گفت که شرايط سياسی موجود در دورۀ اصلاحات چيزی بيش از اين را اجازه نمی داد. ومیدانيم که اين مواد مربوط به پارهای از حقوق مليتها همچون تدريس زبانهايشان در مدارس است که تاکنون نيز اجرا نشده، در واقع اصلاحطلبان در زمينۀ اجرای اين مواد، همچون ساير عرصههای سياسی ايران قاطعيت نشان ندادند. خاتمی وياران اصلاحطلبش در مسائل کلان سياسی در برابر اقتدارگرايان دينی ودر زمينۀ اجرای اصول ياد شده، در برابر اقتدارگرايان ناسيوناليست فارسگرا ضعف نشان دادند و عقب نشينی کردند.
ت: موقعيت امروز را از انتخابات ۸۸ به بعد، چگونه میبيند؟
ع: من بر اين باورم که اکنون در جنبش دموکراسیخواهی ايران، دو بخش متمايز وجود دارد: جنبش مرکز و جنبش پيرامون. اساسیترين نيروی جنبش مرکز همانا جنبش سبز است واين را در شمار زندانيان و تحرک و فعاليتهای سياسی تهران وچند شهر مرکزی ديگر میبينيم. اين حالت ممکن است در آينده تغيير کند. من هم معتقدم که جنبش سبز نتوانست آن گونه که بايد وشايد پاسخگوی همۀ خواستههای جنبش اعتراضی بعد از خرداد ۸۸ باشد و آن جنبش گستردۀ مردمی به نتيجۀ مطلوب نرسيد. از جمله از طرح خواستههای اساسی مليتهای غيرفارس باز ماند و نتوانست بخش دوم جنبش دموکراسی خواهی در ايران را با خود همراه سازد.
ت: شما اشارهای داشتيد به اينکه فعالانی فارسزبان از جنبش زنان از خواستهای مليتها دفاع میکنند، به نظر شما چرا جنبش زنان میتواند حاوی اين رويکرد و گرايش حمايتی باشد؟
ع: برخی از فعالان جنبش زنان ونه همۀ آنان، از حقوق مليتها حمايت میکنند. واين برمیگردد به تبعيض مشترکی که جمهوری اسلامی ايران نسبت به هر دو گروه اعمال میکند. تبعيض جنسی عليه زنان و تبعيض ملی ومذهبی عليه مليتهای غيرفارس. احتمالا اين دو گروه خودرا "همتبعيض" وهمزنجير میبينند. در ايران زنان از ستم جنسی رنج میبرند و خلقهای غيرفارس از ستم ملی. به طور کلی شمار مردان فارسزبانی که بر هويت ملی خود به قيمت نفی هويت ساير مؤلفههای ملی جامعۀ ايران تأکيد میکنند، بيشتر از زنان است. اما وقتی زنان وارد گود ناسيوناليسم آريائی که همان ناسيوناليسم فارسمحور است، میشوند، دست کمی از همگنان مردشان ندارند. مثلا اگر به شعرها و صحبتهای سيمين بهبهانی رجوع کنيد، متوجه منظورم میشويد. در يکی از شعرهای اخيرش "هرگز نخواب کورش" که ظاهرا در مخالفت با نظام حاکم سروده شده است، کار به آريا پرستی و کورشبازی هم کشيده است. میگويد:
"بر نام پارسدريا / نامی دگر نهادند / گوئی که آرش ما / تير و کمان ندارد / دريای مازنیها / بر کام ديگران شد / نادر ز خاک برخيز...". کمی بعدتر در افسوس نبودن "نوشيروان" و "شير ژيان" و حسرت "شهنامهای" ديگر میسرايد. خلاصه اينکه پديدۀ حمايت فعالان جنبش زنان از فعالان مليتها را من بيشتر در خارج ديدم و به ندرت در داخل. چون تا دو سه سال پيش که من در داخل بودم هيچگونه تمايلی در سازمانهای زنان برای نزديکی يا دوستی با فعالان مليتهای غير فارس، يا بالعکس، مشاهده نکردم.
ت: درست است. بويژه در درون ايران، اغلب زنان فارسزبان در جنبش زنان جذب جريان ناسيوناليسم ايرانی فارسمحور شدهاند و در اين زمينه نگاه مستقلی از خود ندارند. من میتوانم بگويم که ما در ميان جنبش زنان ايران/ايرانی با نوعی "فمينيسم" فارسمحور يا حتا با نوعی "فمينيسم" نژادپرستانه هم روبرو هستيم. و اين پديدۀ نوظهوری هم نيست. ستودن مبالغهآميز"زنخودی" و رمانتيزه کردن آن در ايدئولوژی ناسيونال سوسياليسم آلمان هم وجود داشت. "زنان زيبا و تندرست و نيرومند ژرمنی" هم به عنوان مادر و هم به عنوان سرباز يا پشت جبهۀ ارتش نازيها ، تاج سر "ملت آلمان" و "پيشوايش" بودند. آن شعر بهبهانی هم مانيفستی ناسيوناليستی و جنگطلبانه است و اين خلاف همۀ شعارهای "خشونتپرهيزی" است که اين گرايش "اصلاحطلبانه" از جنبش زنان سر میدهد. اما ما فروغ را هم داريم يا ژاله (عالمتاج قائم مقامی) را. ژاله يک فمينيست و از آن منظر يک انترناسيوناليست تمام عيار بود و کودتای رضاخانی را هم تجربه کرده بود. ژاله و فروغ تبليغات و خوانشهای آريائی- ناسيوناليستی از تاريخ و فرهنگ ايران را حسابی به باد نقد و طنز گرفتهاند. شعر "هرگز نخواب کورش" بهبهانی را میبايست با شعر "ای مرز پرگهر" فروغ مقايسه کرد.
ع: فروغ با روح سرکش زنانهاش و زلالی شعرهايش از صداهای ماندنی شعر فارسی است. در دوران دانشجويی با اشعار فروغ فرخزاد همدم و همنشين بودم. شايد ندانيد که فروغ در دهۀ سی شمسی با همسرش پرويز شاپور در اهواز زندگی میکرد. او در خانهای در انتهای خيابان بيست و چهارمتری زندگی میکرد. در محلهای عربنشين. او در شهری زندگی میکرد که در آن هنگام غلظت جمعيت عربها بسا بيش از اکنون بود اما دريغ از يک اشاره به آنان در شعرها، نوشته ها يا مصاحبههايش. اين را مقايسه کنيد با جلال آل احمد که در اوائل دهۀ چهل شمسی به اهواز میآيد و کتاب "کارنامۀ سه ساله" را در اين باره مینويسد و به زندگی بوميان عرب اشاره میکند و با جرأت هميشگیاش از "روشنفکرهای عرب در زندان" سخن میگويد. اما فروغ که راسيست هم نبود، گوئی در يک شهر فارسنشين زندگی میکرده است، حتا زندگی رقتبار و رنج آلود زنان عرب هم نظرش را جلب نکرده است. يک شعر يا يک واژه در بارۀ اين واژبختان ستمديده ندارد.
ت: فروغ در شانزده سالگی با پرويز شاپور ازدواج میکند و پس از آن بايد چهار پنج سالی هم در اهواز زندگی کرده باشد. در آن زمان فروغ مادر در عنفوان جوانی است و درگير نخستين خوديابيهای درونی به عنوان يک زن. آل احمد در آن زمان يک نويسندۀ چهل سالۀ سياسی معترض مذهبی است. توجه او به زندگی بوميان عرب که اکثريتشان شيعۀ اثنی عشری هم هستند، نبايد بیارتباط با ايدئولوژی شيعی- اسلامی وی باشد. او در غربزدگی از رسالت سياسی شيعۀ ايرانی میگويد که خود به حد کافی خودبرتربينی مذهبی و ناسيوناليستی را دارد. و طبيعی است که از اين زاويه به همکيشان خود نزديک میشود. توجه وی تنها از زاویۀ مذهبی يا فقر است و نه ستم جنسيتی و ملی. و فکر نمیکنم که آل احمد به عربها به عنوان يک مليت زير ستم توجه داشته است. اما فروغ در نقد بيرحمانۀ "هويت ملی ايرانی" که از سوی طبقۀ حاکم ديکته میشد و در مردانه بودن آن شکی نمیتوان داشت، سرآمد است. شعر اثرگذار "ای مرز پر گهر" يک تلخطنز نيرومند زنانۀ مدرن است در اين زمينه.
ع: من با اين تحليل شما در باره فروغ فرخ زاد موافقم اما وی بعدها نيز که به تهران آمد هيچ اشاره ای به مردم عربی که ينچ سال در ميان آنان زندگی کرده نمی کند. از آن جا که فروغ زن است و مخالف با جامعۀ مرد سالار، بيشترين مشغلۀ ذهنیاش نقد شاعرانۀ اين جامعه است اما در انسانگرايی خود از اين مرز فراتر نمیرود. لذا رغبتی برای ديدن دردها و آلام زن عرب اهوازی نمیبيند. زنی که در همان خيابان بيست و چهارمتری و کمی آن سوتر، در خيابان فردوسی همسایۀ اوست. او را در هيچ جای شهر اهواز يا در هيچ جای استان نمی بيند. نقد کامل آل احمد، عرصۀ بيشتری را می طلبد و جای آن اينجا نيست. بايد بگويم که آل احمد دقيقاً به ستم ملی نظر دارد. او در سال ۴۶ که همراه صمد بهرنگی و ساعدی به دانشگاه تبريز رفته بود هم به ضرورت تدريس زبان ترکی اشاره میکند. در آن هنگام اين حرف ها واقعاً جرأت میخواست. من در اينجا اصلاً نمیخواهم فروغ را در برابر آل احمد بگذارم، چون اينها با هم فرق میکنند.
ت:نگاه و آثار نويسندگان فارسزبان جنوبی را در زمينۀ تبعيضات ملی و همزيستی با عربها چگونه ديدهايد؟ مثل نسيم خاکسار، منوچهر آتشی، منيرو روانیپور، نجف دريابندری و...
ع: نخستين نويسندۀ فارسزبانی که دربارۀ عربها نوشت، دوستم ناصر مؤذن بود. وی زادۀ محمره (خرمشهر) است. داستان بلند "شبهای دوبه چی" مؤذن، نخستين اثر داستانی فارسی است که در آن زندگی يک زحمتکش عرب بازتاب میيافت. اين کتاب کوچک در اواخر دهۀ چهل شمسی منتشر شد و تأثير زيادی بر من گذاشت که در آن هنگام دانشجو بودم. پس از او بود که دوست ديگرم، نسيم خاکسار داستانهای کوتاهی در اين باره نوشت و البته بيشتر از ناصر مؤذن. نسيم متولد عبادان است. احمد محمود هم اهوازی است.
ت: البته، احمد محمود هم هست.
ع: احمد محمود در برخی از داستانهايش که دربارۀ جنگ ايران و عراق است، شخصيتهای عرب اهوازی نقش دارند. در شاهکارش يعنی رمان همسايهها، يکی از قهرمانان فرعی رمان، عرب اهوازی است. گرچه اشارات مستقيم و نامهای عربی و انعکاس ابعادی از زندگی اجتماعی مردم ما در آثار داستانی اين نويسندگان بازتاب داشت اما همگان که متعلق به اقليتهای غيرعرب در اين دو شهر بودند، کمابيش بر جنبۀ طبقاتی زندگی عربها و فقر و محروميت آنان تأکيد میکردند و جنبههای تبعيض، ستم ملی، عربستيزی و عربزدائی، توجه آنان را بر نمیانگيخت. منوچهر آتشی و منيرو روانیپور هم اساساً به اين مسأله اهميت ندادهاند. نجف دريابندری هم با اينکه عبادانی است، اما کارهای داستانی ندارد. او در گفتگوهائی که دربارۀ زادگاهش میکند، اصلاً اشارهای به وجود عربها نمیکند.
ت: شما عضو کانون نويسندگان فارسینويس ايران هم شديد، چرا؟
ع: من در سال ۱۳۵۶ شمسی به عضويت کانون نويسندگان ايران درآمدم. در دورۀ دوم فعاليت کانون. در آن هنگام من چند کتابی منتشر کرده بودم که برخی از آنها بر خلاف سياستهای رژيم شاه بود. لذا در برابر تهديدهای ساواک، نياز به عضويت در تشکيلاتی فرهنگی داشتم که از من دفاع کند. کانون هم پس از هفت سال انقطاع، چند ماهی بود که فعال شده و با بيانيههايش عليه ديکتاتوری شاه، آوازهای در ميان مردم پيدا کرده بود. بسياری از دوستانی که اکنون عضو کانون نويسندگاناند در آن زمان در کانون نبودند. در منشور کانون که در گير ودار انقلاب و تحت تاثير فضای سياسی آن دوره به تصويب رسيد، ماده ای وجود داشت که صراحتاً بر "حقوق فرهنگی وزبانی خلقهای ايران" تاکيد میکرد. اين نيز انگيزۀ ديگری برای عضويتم در کانون نويسندگان ايران بود. اين ماده، همان مادۀ ۳ کانون نويسندگان ايران است که اکنون نيز وجود دارد اما با مضمونی کم خاصيتتر: "کانون، رشد و شکوفايی زبانهای متنوع کشور را از ارکان اعتلای فرهنگی و پيوند و تفاهم مردم ايران میداند و با هرگونه تبعيض و حذف در عرصۀ چاپ و نشر و پخش آثار به همهی زبان های موجود مخالف است." هوشنگ گلشيری و همفکران راستگرايش اين تغيير را در شهريور ۷۵ يعنی در دورۀ سوم فعاليت کانون انجام دادند. گويا بحث و جدل فراوانی در اين زمينه انجام شده بود و روانشاد محمد جعفر پوينده، محمد خليلی، رضا براهنی و چند تن ديگر با اين موضوع مخالف بودند.
ت: گلشيری و همفکرانش دقيقاً چه تغييری را وارد کردند؟
ع: مادۀ ۳ کانون نويسندگان که در منشوری که در دورۀ دوم فعاليت کانون يعنی در بحبوحۀ انقلاب به تصويب رسيد، بر "حقوق فرهنگی و زبانی خلقهای ايران" تأکيد میکرد. اما در دورۀ سوم فعاليت کانون و دقيقاً در شهريور ۷۵ که کانون زير سيطرۀ راستگرايانی چون هوشنگ گلشيری قرار گرفته بود، واژههايی چون "خلقها" و "حقوق فرهنگیشان" حذف شد. آمدند مادۀ ۳ کنونی را جايگزين آن کردند که اساسا کم خاصيتتر است. تازه همين ماده هم، مثل اصل ۱۵ قانون اساسی، اجرا نمیشود و توجه و تمرکز کانون نويسندگان ايران اساسا روی زبان و ادبيات فارسی است و سهم زبان و ادبيات بيش از شصت در صد مردمان ايران در اين نهاد مستقل فرهنگی که نام کل ايران را يدک میکشد، صفر يا نزديک به صفر است. شما اگر دقت کنيد، میبينيد به رغم تفاوت ايدههای سياسی و ايدئولوژيک حاکم بر جمهوری اسلامی و کانون نويسندگان، انگيزههائی که جلوی اجرای اصل ۱۵ قانون اساسی و مادۀ ۳ کانون نويسندگان ايران را میگيرد، يکسان است. البته کوتاهی از خود اهل قلم غيرفارس هم هست که وارد کانون نمیشوند تا بر آن تأثير بگذارند. اکنون شماری از آنان در کانون هستند اما صدايشان ضعيف است.
ت: اشاره کرديد که "گويا بحث و جدل فراوانی در اين زمينه انجام شده بود"، مگر خودتان در اين بحثها شرکت نداشتيد؟ آيا تلاشی نکرديد که اين روند را تغيير بدهيد؟
ع: من خاطرات خوبی از گرايشهای شووينيستی و ضدعربی گلشيری در دورۀ دوم فعاليت کانون نداشتم، لذا در دورۀ سوم هم تا زمانی که او زنده بود، به جلسات کانون که در خانهها تشکيل میشد، نرفتم. البته جز دو سه جلسه که يکی از آنها مجمع عمومی کانون در سال ۷۹ شمسی بود. در واقع کانون برخلاف موضع استوار و سرسختانهاش در زمينۀ مخالفت با سانسور و آزادی بيان در ايران به "آزادی زبان در ايران" توجهی ندارد . من در مجمع عمومی سال ۸۰ شمسی پيشنهاد کردم تا کانون، شعبۀ نويسندگان ترک در تبريز، شعبه نويسندگان کرد در سنندج وشعبه نويسندگان عرب در اهواز را ايجاد کند و گرنه بايد اسمش را بگذاريم کانون نويسندگان فارس و نه ايران. متأسفانه ترکيب کانون به گونهای است که از اين گونه ايدهها استقبال نمیشود. البته من شخصاً با وجود نويسندگان چپ و معدودی از نويسندگان غيرفارس در کانون توانستم روزنهای برای تنفس فرهنگی پيدا کنم. در مناسبتهائی مثل اول مهر يا روز زبان مادری در ۲۱ فوريه يا اعدام فعالان عرب و بلوچ، توانستيم سه چهار بيانيه منتشر کنيم. آن هم با کمک شماری از نويسندگان ترک مثل مجيد امين مؤيد و محمد خليلی و برخی از دوستان چپ مثل فريبرز رئيس دانا و ديگران. بعيد میدانم پس از خروجم از کشور اين کار ادامه يافته باشد. شايد يکی از دلائل تشکيل "انجمن قلم آذربايجان جنوبی (ايران)" توسط نويسندگان آزربايجانی در خارج کشور، همين بیتوجهی به مسائل فرهنگی مليتهای غيرفارس باشد که وجه مشترک اغلب نويسندگان فارس در داخل و خارج است. اگر آن پيشنهاد من مورد توجه کانونيان قرار میگرفت، شايد کار به اينجا نمیکشيد. بعيد نمیدانم که اهل قلم عرب و کرد ايرانی نيز کم کم نهادهای صنفی خاص خود را تشکيل بدهند.
ت: برخورد ديگر اعضای فارسیزبان کانون با فعالانی چون شما چگونه بود؟
ع: من به عنوان يک نويسندۀ عرب بارها در کانون با احساسات نفرتآميز پارهای از اعضاء عليه عربها روبرو شدهام. يک بار در جلسۀ کانون در سال ۸۶ در منزل اکبر معصوم بيگی با يورش زبانی سيمين بهبهانی رو به رو شدم که هر وقت به من میرسيد شعر بیارزش "يارب عرب مباد و قوم عرب مباد" به خاطرش میآمد و آن را با صدای بلند میخواند. درگيری لفظی ميان ما به وجود آمد که با وساطت ساير اعضاء پايان يافت. او حتا از کاربرد اصطلاح مورد علاقۀ وزارت اطلاعات يعنی "تجزيه طلب" عليه من هم ابائی نداشت. البته من احترام سن او را داشتم، منتهی ديگر نمیتوانستم اين رفتار وی را تحمل کنم. او چند ماهی قهر کرد و ديگر در نشستهای کانون شرکت نکرد. پس از وساطت برخی رفقا، مسأله ظاهرا پايان يافت و در جلسهای در منزل ايشان باهم سلام وعليک و آشتی کرديم. ولی نمیدانم که آيا ايشان واقعا از گرايشهای ضدعربی گذشتهشان دست برداشته است يا خير؟
نيز در نشستی عمومی که در بهار ۸۷ شمسی برای بزرگداشت علی اشرف درويشيان در نشر ثالث برگزار شد ايشان که بر روی صندلی چرخدار بود لطيفهای از زندگی خود را تعريف کرد که سراسر اهانت به عرب ها بود. در آن لحظه، محمود دولت آبادی به من خيره شد و بعد از جلسه به من گفت که از سخنان درويشيان شرمزده شده است واضافه کرد که در نشر رمان " آن ماديان سرخ يال" هم که در بارۀ امرء القيس شاعر عرب دوران جاهليت است، با سرزنشهای (به قول خودش) شووينيستها رو به رو بوده است.
ت: در مورد علی اشرف درويشيان دور از انتظار است. او اهل کرمانشاه است؛ شهری که اکثريت مردمش کرد هستند، درويشيان، به عنوان يک نويسندۀ متعهد سياسی که به ادبيات کردی هم توجه دارد، قاعدتا میبايست در برابر تبعيضات و سخنان تحقيرآميز عليه مليتها حساس باشد.
ع: برای من هم دور از انتظار بود. اما با کنکاش در اين موارد به اين نتيجه میرسيم که احساسات نژادپرستانۀ عربستيزی درايران عمق و گسترش فراوان دارد؛ و اين باعث میشود گاهی برخی از روشنفکران غيرفارس هم به دام آن بيافتند. فراموش نکنيم که تاريخنگاری چون احمد کسروی ترک آذربايجانی نيز، به اين ويروس آلوده بود. شايد نوعی مصلحتگرايی فردی هم در پس قضيه باشد، چون به هر حال اينان فکر میکنند بيشتر مخاطبانشان کسانی هستند که عربستيزی را می پسندند.
ت: البته نگاه دولت آبادی هم به هويت ايرانی چيزی بيشتر از همان فارسمحوری خلص نيست. براستی او هرگز در رمانهايش به معضلات مليتها يا به قول خودش به "اقوام" نپرداخته است. استفادۀ صرف از نامهای عربی يا ترکی برای شخصيتهای رمانتيزه شدۀ داستانهايش نيز دليلی بر اين مدعا نمیتواند باشد. بهر رو، دولت آبادی نيز فردوسی و شاهنامه را مساوی با هويت ايرانی میداند؛ امری که مورد مناقشۀ نه تنها ترکها و عربهای ايرانی بلکه مورد مناقشۀ بسياری از فارسیزبانان ايرانی نيز است؛ از جمله خود من. دولت آبادی مدعی است که تا دويست سال پس از حملۀ اعراب، مردمان ايران حق سخن گفتن به زبان مادريشان را نداشتند. چنين چيزی غيرممکن بوده است. آخر اعراب چگونه میتوانستند حق سخن گفتن به زبان مادری (پارسی) را از کرور کرور مردم بيسواد و قليلی باسواد بگيرند؟ چگونه میتوانستند پارسيان و ديگر اقوام را از سخن گفتن به زبان مادريشان در اين قلمرو جغرافيائی وسيع و ناهموار باز بدارند؟ آن زمان که آموزش و پرورش سراسری و اجباری و ديکته شده برای کودکان وجود نداشت، يا راديو و تلويزيونی در کار نبود که بتوان با تکيه بر آن نسلهای "يک زبانه" يا عربیزبان تربيت کرد. امروز هم مکتوباتی به خط پهلوی از دو قرن اول پس از استيلای اعراب بدست آمده و حتا سکههائی هست از اين دوره که متعلق به اشراف ايرانی بوده و اين روشن میکند که اشراف ايرانی که با اعراب مهاجم هم همکاری و همدستی داشتند و با آنها در قدرت سهيم بودند، از زبان وخط پهلوی حتا برای امور حکومتیشان استفاده میکردند. اين تناقض در اظهارات دولت آبادی را چگونه میتوان توضيح داد؟
ع: من فقط نقل قولی کردم از دولت آبادی در باره احساسش نسبت به سخنان علی اشرف درويشيان در نشر ثالث و برخوردهايی که نسبت به رمان " آن ماديان سرخ يال" با وی داشتهاند. وگرنه من بارها گفتهام که هفتاد تا هشتاد در صد اهل قلم در ايران گرايشهای عربستيزی دارند والبته اين مسأله نسبی است، در برخی شديدتر است و در برخی ديگر خفيفتر. مسألۀ عربستيزی اينان مطمئتا در حد صادق هدايت يا محسن پزشکپور نيست. مسألۀ ستم ملی هم روز به روز دارد در ميان روشنفکران فارس جا باز میکند اما اين فرآيند خيلی کند است، متأسفانه. حتا اگر اين ادعاهای بیسند تاريخی را در باره دو قرن سکوتی که عربستيزان نژادپرستی چون عبدالحسين زرين کوب از آن سخن میگويند بپذيريم، پرسش اين است که آيا مردم عرب در ايران بايد تقاص آن موضوع تاريخی را پس بدهند و قوم غالب بايد اينان را به مدت يکصد سال از آموزش و نوشتن و سخن گفتن به زبان مادریشان محروم سازد؟ و تازه اين منع غيرانسانی نه در قرن هفتم و هشتم بلکه در قرن بيستم و بيست ويکم ميلادی رخ میدهد ونه تنها عربها بلکه ترکها، کردها،ترکمنها، بلوچها، و ديگران را هم در برمیگيرد، يعنی بيش از شصت در صد جمعيت ايران را. تجربه تلخ من از اين برخوردهای نژادپرستانه، منحصر به کانون نويسندگان نيست بلکه طی ۱۲ سالی که در روزنامۀ همشهری بودم، نيز بارها با اين موارد رو به رو شدم. اين گونه رفتارها مرا به ياد برخوردهای سفيد پوستان راسيست عليه سياهپوستان آمريکا میاندازد. البته بگويم که هم در کانون نويسندگان وهم در ساير نهادهای فرهنگی ايران، انسانهای آزاده و رها از گرايشهای راسيستی و ضد عربی هم وجود دارند. من بارها گفتهام که ريشههای اين نژادپرستی در بنيادگزاران ادبيات معاصر فارسی است که در اينجا مجالی برای تکرار آن نمیبينم. اگر بخواهم همۀ اين برخوردها را که در زندگی شخصیام رخ داده بنويسم، يک کتاب میشود واگر روزی از تک تک شهروندان عرب ايرانی بخواهند در اين زمينه خاطرات خودرا بنويسند فکر میکنم به صدها جلد خواهد رسيد. لذا نخستين نهادی که در خارج به کمک دوستان عرب اهوازی ايجاد کرديم کانون مبارزه با نژاد پرستی و عرب ستيزی در ايران بود.
ت: در ميان اليتهای عرب ايرانی چگونه است؟ آيا در آثار نويسندگان عرب احساسات و تعصبات نژادپرستانه وجود ندارد؟ مثلا فارسستيزی، کردستيزی يا ترکستيزی؟
ع: در ادبيات سياسی روشنفکران عرب، بويژه در ميان ناسيوناليستهای افراطی، احساسات فارس ستيزی وجود دارد اما کرد ستيزی يا ترک ستيزی نديدهام. ما اين را بيشتر در گفتمان سياسی گروههای ناسيوناليستی عرب ايرانی میبينيم. در اشعار برخی از شاعران عرب هم به اين گونه احساسات بر میخوريم. گرچه نگاه من به اين گونه امور انتقادآميز است اما آن را نوعی واکنش عليه موج سنگين و سهمگين عربستيزی و ستم ملی در ايران میبينم. نمونههايش در اينترنت ديده میشود و البته اين واکنشهای تند را، به طور وسيعتر، در ميان ناسيوناليستهای ترک و کرد نسبت به فارسها هم میبينيم. با اين همه اين گونه احساسات فارس ستيز در قياس با دامنۀ گستردۀ عرب ستيزی در ايران ناچيز است. شايد يکی از دلايل آن، امکانات فراوانی است که ملت غالب دارد واصولاً فارسستيزی در ايران جرم است چون به ايرانستيزی تعبير میشود اما عرب ستيزی و ترک ستيزی جرم نيست بلکه گاهی رسماً نيز تشويق میشود.
ت: آقای عزيزی، به تازگی "کانون مبارزه با نژادپرستی و عرب ستيزی در ايران" پيامی به مناسبت هفتادمين سالگرد تاسيس حزب تودۀ ايران منتشر کرده است. آيا اين نشانگر اين است که اعضای کانون شما همگی از وابستگان يا دوستداران حزب تودۀ ايران هستند يا بايد باشند؟ با انتشار اين پيام خود بخود روشن میشود که در کانون شما بايد به روی عربها يا غيرعربهای ايرانی که مخالف و منتقد جدی حزب توده هستند، بسته بماند و يا اينکه خود آن افراد بايد به همين جهت از کانون شما دوری بجويند. آيا کانون شما تنها دربرگيرندۀ گرايش "تودهای" در مبارزه با نژادپرستی و عربستيزی است؟ اگر آری، چگونه میتوان اين کانون را نهادی فراگير و دمکراتيک دانست؟
ع: کانون مبارزه با نژادپرستی و عربستيزی در ايران يک حزب سياسی نيست بلکه يک نهاد مدنی است که به يک مسألۀ سياسی، اجتماعی و تاريخی میپردازد که همانا مسألۀ راسيسم ضدعربی در ايران است که در انديشه وعمل عليه شهروندان عرب ايران به طور خاص وعليه عنصر عربی به طور عام اعمال میشود. لذا اين نهاد – همان گونه که در منشورش آمده – دست دوستی به سوی هر نهاد، حزب و شخصيتی که با راسيسم و عرب ستيزی مخالف است دراز می کند. کانون پيشتر نيز به کنگرۀ سازمان فداييان خلق ايران-اکثريت نيز پيام تبريک فرستاده بود. خود من شخصا بارها با رسانههای اتحاد فداييان خلق، راه کارگر، جنبش سبز و ديگر احزاب موسوم به سراسری مصاحبه کردهام. دو هفته قبل از مراسم هفتاد سالگی حزب توده، چند تن از اعضای کانون مبارزه با نژاد پرستی در تظاهرات نيروهای چپ – راه کارگر و حزب کمونيست کارگری – در اعتراض به اعدام های سال ۶۷ شرکت کردند واز ميدان ترافالگار تا جلوی ساختمان بی بی سی راه پيمايی کردند. اگر استدلال شما را مبنا قرار دهيم بايد بپذيريم که کانون تا روز شنبه ۱۱/۹/۲۴ راه کارگری بوده و در روز شنبه ۱۱/۱۰/۱ تودهای شده است. ولی در واقع اين گونه نيست و کانون مبارزه با نژاد پرستی و عربستيزی در ايران با همۀ نيروهای دموکراتيک تعامل دارد اما وابسته به هيچ يک از آنها نيست.
وقتی در ايران بودم در کنار روابطم با علی عمويی، ابراهيم يزدی، رئيس دانا ،زرافشان و زيدآبادی، با جنبش مسلمانان مبارز و رهبر آن دکتر حبيب الله پيمان روابط خوبی داشتم و در نشستهای جنبش در باره مسألۀ ملی در ايران سخنرانی کردهام. واتفاقاً بد نيست بدانيد که جنبش مسلمانان مبارز از معدود سازمان های سياسی داخل کشور است که "نظام فدرال" را برای حل مسألۀ مليتها در ايران پذيرفته. شما اگر به پيام تبريک کانون ما به حزب توده توجه کنيد، میبينيد که از مواضع اين حزب در مورد وقايع شهر محمره (خرمشهر) در سال ۱۳۵۸ انتقاد کرده است. آری انتقاد در پيام تبريک! خود من از پيش از انقلاب تاکنون، منتقد حزب توده – چه در سطح سياستهای عام و چه سياستهای خاص حزب در مورد عربها – بودهام. منتهی من، احزاب چپ – و از جمله حزب توده – را با وجود برخی گرايشهای ناسوناليستی فارسمحورشان، در رديف احزاب افراطی ناسيوناليستی ضد عرب، طبقه بندی نمیکنم.
ضمناً ما در کانون مبارزه با نژاد پرستی از هيچ کس نمیپرسيم، چه عقيدهای دارد و به کدام سازمان نزديک است، از اين رو در اين کانون، فعالانی با مشربهای گوناگون حضور دارند. اجازه بدهيد در برابر موج سهمگين عربستيزی وعربزدايی در ايران، ما بساط تفتيش عقايد را برپا نکنيم. در اين وانفسای عرب ستيزی در ميان جامعۀ فارسزبان، مبنای ما برای ارتباط با ديگران تنها وتنها غير نژاد پرست بودن آنهاست، حال اگر ناقد عربستيزی در جامعۀ ايران باشند چه بهتر. خانم ترابی شما نمی دانيد ما عربها در ايران چه میکشيم. وقتی برای نمونه، علی اشرف درويشيان کرمانشاهی چپگرای ضدامپرياليست، آن موضعگيری را در مورد عربها نشان میدهد، شما بايد عمق فاجعه را بسنجيد. در حقيقت عربستيزی در ميان روشنفکران ايرانی به شدت رواج دارد. سکولارهاشان به علت ضديت با اسلام، و مذهبیهاشان به علت سنیستيزی. اين را من نمیگويم، دکتر صادق زيبا کلام پژوهشگر فارس ايرانی میگويد. واقعيت اين است که راسيسم ضد عربی – به اعتراف خود فعالان ترک و کرد وبلوچ – بسا سنگينتر و وسيعتر از تبعيض عليه ديگر مليتهای غير فارس است. مردم ما فقط اين شانس را داشتند که شيعهاند و گرنه معلوم نبود چه بلايی سرشان میآمد. ما از هر صدايی که به ياريمان بشتابد استقبال میکنيم و دست هر کسی را که در راه نقد گفتمان نژادپرستی و عربستيزی در ايران گام بر میدارد، میفشاريم. اين صدا میخواهد از صادق زيبا کلام باشد يا مجيد نفيسی، از هايده ترابی باشد يا ماشاء الله آجودانی. اين شمعها بايد به نورافکن تبديل شوند تا بر دل تاريک انديشان عربستيز پرتو بيافکنند. شما اين خفاشان را میتوانی در نهادها و رسانههای ديداری و شنيداری فارسی ببينی، در جبههای گسترده از لس آنجلس تا تهران و از لندن تا عبادان.
ت: آقای عزيزی پرسش من ابداً ربطی به تفتيش عقايد نداشت. و تأکيد میکنم که بيشترين حرفهای شما برای من قابل درک و روشنگر است. در مورد شکافهای بينشی اساسی و مهم، ديگر چيزی نمیگويم زيرا اين فرصتی است برای شنيدن حرفهای ناگفته يا کمتر ناگفتۀ شما. اين گ