چهارشنبه 30 فروردین 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

به‌مناسبت ٣٠ فروردين، ٣٧مين سالگرد کشتار ٩ زندانی سياسی، رضا علامه‌زاده

رضا علامه‌زاده
نه مردم ايران و نه هيچ‌کس در جهان لازم نبود چهار سال صبر کند تا جانيان ساواک را در دادگاه انقلاب ببيند و از زبان آن‌ها بشنود که ماجرای فرار زندانيان دروغی بيش نبوده است. در همان ساعت اعلام اين خبر، ايران و جهان از اين‌همه ستم که بر انسان‌های دست‌بسته رفته بود مشمئز شده بودند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ويژه خبرنامه گويا

برگی از کتاب "دستی در هنر، چشمی بر سياست"

نوروز خونين

چند روزی مانده به نوروز ۱۳۵۴، و چند هفته پس از اعلام رسمی انحلال احزاب موجود و تشکيل حزب واحد رستاخير توسط شاه، درست پس از ساعت صرف نهار وقتی ما زندانيان بند ۶ در بند ۴ و ۵ با زندانيان ديگر بوديم به ناگهان بلندگوهای بندها باز شد و نام ده پانزده نفر زندانی که عموما سرشناس و از زندانيان سازمان‌گر در ميان ما بودند خوانده شد. آن‌ها بايد با تمام وسائل شخصی خود به زيرهشت می‌رفتند. اين به معنای انتقال آنان به زندان ديگر بود.

همين کار فردای آنروز درست پس از وقت نهار تکرار شد و ده پانزده زندانی سرشناس ديگر به زيرهشت فراخوانده شدند. زندان به ناگهان در موجی از نگرانی و سيلابی از شايعات غرق شد. هيچ توضيحی داده نمی‌شد و هيچ راهی برای دانستن علت اين کار نبود. روز بعد و روز بعدتر درست در همان ساعت بلندگوها باز می‌شد و هر زندانی منتظر بود ببيند نامش برده می‌شود يا نه. مشغله ما شده بود انتظار از نهاری به نهار ديگر تا باز صدای بلندگو در بيايد و بدانيم چه کسانی بايد به جائی که نمی‌دانستيم کجاست بروند.

پس از چهار پنج روز متوالی، وقتی شصت هفتاد زندانی به جائی نامعلوم برای ما برده شدند، موج انتقال زندانی فرو خوابيد.

با اولين ملاقات‌ها، از طريق خانواده‌‌ها روشن شد که اغلب آنان را به زندان تازه‌ساز اوين برده‌اند. وقتی ما در بازداشتگاه اوين بوديم هر روز صدای بولدوزرها را می‌شنيديم و می‌دانستيم ساواک مشغول ساختمان‌سازی در آن محوطه است. در واقع تبديل بازداشتگاه مخفی اوين به يک زندان علنی کامل شده بود و حالا تعداد بسياری زندانی محکوم در بندهای متعددش داشت.

با فرارسيدن نوروز ۵۴ دوباره زندان آرامش قبلی‌اش را بازيافت. زندانيانی که مثل من دارای فرزند بودند می‌توانستند پس از يک سال در يک ملاقات حضوری که در زيرهشت برگزار می‌شد برای دقايقی جگرگوشه‌شان را در آغوش بگيرند و به سر و رويشان دست بکشند. برای ديگران هم ملاقات نوروز طولانی‌تر بود. اکثر زندانيان شهرستانی که در تهران فاميل درجه يک نداشتند در ايام نوروز فرصت ديدار با خانواده‌شان فراهم می‌شد. عيد نوروز هر کجا بيايد شادمانی خودش را با خودش می‌آورد (تا اين جمله را نوشتم به ياد نوروز سال بعدش افتادم و ديدم نه، اين حکم استثناء هم دارد. از آن نوروز تلخ به جايش خواهم نوشت.)

نوروز را که پشت سر گذاشتيم زندان به روال سابق برگشت. اما خبری که در اواخر فروردين ماه همان‌سال پخش شد نه تنها در ذهن تک تک زندانيان سياسی ايران، که در حافظه‌ی تاريخی جهان برای هميشه ثبت شد. سرهنگ زمانی قبل از اين که روزنامه کيهان را در غروب آنروز به بند بفرستد تعداد نگهبانان را دو برابر کرد. هيچ چيز از اين کار نفهميديم جز اين‌که‌ حادثه‌ای در راه است. اين را به تجربه می‌دانستيم. اين بار اما خودِ حادثه نبود بلکه خبرش بود که سرهنگ زمانی را به افزودن نگهبانان بند واداشته بود؛ خبری که روزنامه‌های عصر تهران با انتشارش دنيا را شوکه کرده بودند.

[مقامات انتظامی امروز اعلام کردند: نُه زندانی سياسی در حين فرار کشته شدند.] کيهان ۳۰ فروردين ۵۴
نامشان قبل از اين فاجعه نيز در تاريخ جنبش ضدديکتاتوری ايران ماندنی شده بود. حالا، اما، به رنگ خون.
بيژن جزنی، حسن ضياء‌ظريفی، مصطفی جوان‌خوشدل، کاظم ذوالانوار، احمد جليل‌افشار، عباس سورکی، عزيز سرمدی، مشعوف کلانتری، محمد چوپان‌زاده.

نه مردم ايران و نه هيچکس در جهان لازم نبود چهار سال صبر کند تا جانيان ساواک را در دادگاه انقلاب ببيند و از زبان آن‌ها بشنود که ماجرای فرار زندانيان دروغی بيش نبوده است. در همان ساعت اعلام اين خبر، ايران و جهان از اين‌همه ستم که بر انسان‌های دست بسته رفته بود مشمئز شده بودند.

من شخصا با اغلب قريب به اتفاق اين نُه نفر هم‌بند بودم. زمان، اين داروی تمامی دردهای بی‌درمان، آن‌گاه که وقت يافت تا بر زخم اين جنايت مرحم بگذارد، دو يادگاری از اين عزيزان را سهم من کرد؛ چند کتاب هنری که مال بيژن جزنی بود، و تشک ابری کاظم ذوالانوار را.

رضاعلامه زاده


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016