پنجشنبه 28 اردیبهشت 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

لوتوس، شعری از مهوش ثابت برای مهديه گلرو

جمعيت مبارزه با تبعيض تحصيلی – مهوش ثابت (شهرياری) يکی از هفت مدير پيشين جامعه بهاييان ايران است که از سال ۱۳۸۶ در زندان است.

مهوش ثابت که اکنون در بند نسوان زندان اوين نگهداری می شود، اخيرا برای همبندش، مهديه گلرو شعری سروده است.

متن کامل اين شعر به شرح زير است:



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


برای همبندم مهديه گلرو
به پاسداشت حضور پرهزينه اش در شورای دفاع از حق تحصيل
مهوش ثابت (شهرياری)

زندان اوين
۱۳۹۱
ــــــــــــــــــــــــــــــــ

لوتوس

به خط شطّ رهايی کنار دشت تف آلود
گشوده افعی پيری دهان سبز کف آلود

به گرد حجم دهانش کشيده خيزر دندان
چو خارها که بپيچد بسيم بر در زندان

به روی نبض تأمّل نشسته خسته و خاموش
کشيده جبّه جلبک به دست حادثه بر دوش

بريده چشم اميد از سپهر نيلی روشن
گرفته گوشه عزلت کشيده از همه دامن

جدا ز مادر دريا اسير و بسته و تنها
نديده خيز و خروشی جدا نشسته ز غوغا

که از فراز فراروسپيده سرزد و خنديد
نسيم صبح بهاری سری به در زد و خنديد

به قلب خسته تالاب آسمان نظری کرد
به نبض خفته بيمار جنبش دگری کرد

فتاد پولک خورشيد روی برکه لرزان
جوانه زد گل سر بسته ای به ساقه رويان

سرير سبز زمّرد کشيد بر طبق آب
نشست شادو شکوفا گلی به پهنه مرداب !

زحسّ ساده آن گل کران کهنه جوان شد
زمين به زمزمه آمد چه چشمه ها که روان شد

به گرد او صف پروانگان به حلقه درآمد
ز راه دور پرستو عاشق از سفر آمد

نفس گرفته دوباره به خودن نموده نظاره
شکفته بر شکن آب کهکشان ستاره ...

تو روح جاری باران به دست سرد سکونی
به قلب خسته مرداب حسّ آتش و خونی

چه عاشقانه نشستی کنار برکه تنها
تو نور تازه دميدی به عمق تيره شبها

تو از روز نمودی تو دست شب بگشودی
چه ساده جلوه نمودی به آن نشانه که بودی

تو از زمانه گذشتی در اين زمينه نشستی
سديد سّد کهن را به هر بهانه شکستی

تويی که از دل مرداب سرد و بسته شکفتی
بگوش موج خروشان حديث حادثه گفتی

تويی که عاشق نوری ولی ز شب نگريزی
به آنچه غير تو باشد به دشمنی نستيزی

نشسته دختر خورشيد پشت پلک تو آرام
شرار شور و شعف آيد از نگاه تو در کام

به رود جاری مردم نهاده چشم اميدی
طلوع صبح وطن را تو چون نشان و نويدی...

من از حريم نيستان جدا شدن نتوانم
فتاده اگر از پا به پا شدن نتوانم

من از طلوع بهاران به انجماد رسيدم
گلی چنان که تويی در مسير باد نديدم

لوتوس اگر که به ناگه روی تو از بر مرداب
چه آيد از نفس شب دوباره بر سر مرداب!

غمين و ساکت و تنها، نه همنفس نه قرينی
به شب اسير ملالت چه روزهای حزينی

نه واژه ای نه بيانی نه فرصتی نه زمانی
نه روزنی نه اميدی نه طاقتی نه توانی

نه طيب قصه شنيدن نه تاب حادثه ديدن
چو عنکبوت کبودی اسير تار و تنيدن


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016