گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
10 بهمن» دومين نامه احمدی امويی: هنوز صدای پرتوان اعتراض شنيده می شود، کلمه5 آذر» روايت بهمن احمدی امويی، روزنامهنگار زندانی، از زندگی در بند ۳۵۰ اوين در نامهای به همسرش ژيلا بنی يعقوب، کلمه 1 مهر» گزارش يک روز نه چندان خوب ملاقات در زندان اوين، ژيلا بنیيعقوب، ما روزنامهنگاريم 14 خرداد» خاطرههای پراکنده از هاله سحابی، ژيلا بنیيعقوب، ما روزنامهنگاريم 4 خرداد» مراسم گراميداشت تولد مجيد توکلی، هاشم خواستار، هنگامه شهيدی و بهمن احمدی امويی در مشهد، دانشجونيوز
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! نامه بهمن احمدی امویی: گزارشی از زندگی زندانيان سياسی در بند ۳۵۰برگرفته از وبلاگ ژيلا بنیيعقوب: [ما روزنامهنگاريم] بهمن احمدی امويی، يکی از روزنامه نگاران زندانی در ايران و از محکومان حوادث پس از انتخابات رياست جمهوری دهم است، که چند روز پس از انتخابات در منزل مسکونی اش در تهران بازداشت شد و از آن زمان تاکنون در زندان اوين به سر می برد. وی هر از گاهی برای همسرش ژيلا بنی يعقوب که او نيز روزنامه نگار است و مدتی نيز در زندان بوده، نامه می نويسد و به توصيف زندگی در زندان هر بار از زاويه ای می پردازد. احمدی امويی، برنده جايزه جهانی هلمن-همت در سال۲۰۱۱ است که به اتهام «نگارش مقالات انتقادی درباره عملکرد اقتصادی دولت احمدی نژاد» در روزنامه «سرمايه» و وب سايت شخصی اش و همچنين سردبيری وب سايت «خرداد نو» در زندان به سر می برد. اين نامه نخستين بار در روزنامه نروژی «نی تيد» منتشر شده و سپس متن فارسی اش در جرس منتشر شده است: ژيلای عزيزم، شب گذشته که مسئولان از بچههای خدمات آن روز خواستند کيسههای زباله را به بيرون بند ببرند، به خاطرم گذشت که تو بايد چهار طبقه پائين بيايی و کيسه زباله را جلوی در ساختمان بگذاری. هر روز، تازه خريدهای روزانه هم هست. يادم میآيد من روزی چهار، پنج مرتبه برای خريد نمکی که يادمان رفته بود، نان و يا شير، از اين پلهها، بالا و پائين میرفتم، و تو هميشه میگفتی: «بهمن، تو، خسته نمیشوی اينقدر اين پلهها را بالا و پائين میروی؟» من هم که به ندرت يکجا بند میشوم، با خوشحالی اين کار را میکردم. اما يک خبر خوب برايت دارم، در اين ۳۲ ماه به اجبار ياد گرفتم در يک جا بند شوم. آنهم کنج اتاقی ۳۵ متری که ۲۲ نفر در آن زندگی میکنند. راستی يک سؤال هم دارم؟ ژيلا! آيا تو از اين همه تنهايی زندگی کردن خسته نشدهای؟ دوشنبهها(روز ملاقات) که میبينمت، يکی از پرسشهای هميشگیام درباره همينجور موارد دست و پا گير و معمول زندگی است و تو از دوستان و همسايههای خوب و مهربانی میگويی که در اين مدت بهتر آنها را شناختی و نمیگذارند خيلی از کارهای معمول را خودت انجام دهی.همسايه هايی که به تو می گويند:« می دانيم همسرت نه به خاطر خودش که برای بهتر شدن زندگی مردم، رنج زندان را به جان خريده است، پس بايد يک جوری آن را برای تو جبران کنيم.» پيش خودم میگويم چطور میتوانم از آنها قدردانی کنم. امروز را اصلاً خوب شروع نکردم. در حقيقت خيلی بد بود. تا شش صبح بيدار بودم. بيرون هنوز تاريک بود و زمستان حکمفرما. بدون هيچ اثری از باران و برف. تنها سوز سرمای زمستان، تازه خوابم برد که نزديک هشت صبح برای آمار صبحگاهی بيدار شدم. خيلی کوتاه خوابيدم. يادم نمیآيد خواب ديده باشم. نوبت آشپزیام بود. فکر کنم قبلاً برايت گفتم. چهار نفريم که کار آشپزی برای ۲۵ نفر را که معمولاً تعدادشان کم و زياد میشود، انجام میدهيم. من، علی جمالی، سعيد متينپور و حسن اسدی زيدآبادی. اول صبح بعد از آمار صبحگاهی، جمال عاملی که معمولاً شبها نمیخوابد، گفت شطرنج بازی کنيم. دور اول را او برد و دور دوم را من. در حال بازی دور سوم بوديم که با يکی از بچهها سر يک موضوع پيش پا افتاده حرفم شد. نمیدانم چرا پرخاشگر شده بودم. بازی را باختم. البته دليلش آن جر و بحث نبود، بيشتر وقتها از جمال میبازم. در حال درست کردن ناهار بودم، يکی خبر آورد که شب گذشته چند خبرنگار را دستگير کردهاند. چهار نفر. دو نفرشان را میشناختم، پرستو دوکوهی و سهامالدين بورقانی. ناهار چلوگوشت داشتيم. واقعاً غذا پختن برای ۲۵ نفر کار شاقی است. از همه مهمتر بعمل آوردن آن و اين که پس از خوردن، آدم فکر نکند چه مزخرفی را خورده است،انرژی زيادی از ما میگيرد. بعضیوقتها به شوخی میگوئيم: ما که کار آيندهمان را داريم. بيرون که رفتيم يک غذاخوری راه میاندازيم. چهار روز بعد نوبت دوباره آشپزیام است. با انگشتهايم میشمارم. يکشنبه هفته بعد. میخواهم کاری مرغ درست کنم. دستور پختش را علی رشيدی داده است. وقتی در آمريکا بوده از هندیها ياد گرفته است. دستورش را برای تو هم مینويسم: اول پياز و سير را خوب سرخ میکنی. هفت، هشت قاشق غذاخوری پودر کاری به همراه فلفل سياه، برگ بو و زيره را در دو سه ليوان ماست میريزی و مخلوط میکنی. اگر ماست چکيده باشد، بهتر است. بعد آن را به سير و پياز سرخ شده اضافه میکنی و تکههای مرغ را در آن میگذاری. با شعله خيلی کم. يک ساعت بعد کاری مرغ آماده است. هر چند ما اينجا برگ بو و زيره نداريم، اما نوبت بعدی آشپزی، آن را درست میکنم. يادم باشد در ملاقات بعدی از تو بپرسم که آن را پختی يا نه. مسعود پدرام، سعيد جلالی و فرشاد قربانپور سرمای سختی خوردهاند. از آن طرف مسئولان زندان اعلام کردند، تا چند روز آينده گازوئيل نيست و بايد با همين آب سرد کنار بيائيم. با خودم گفتم اين همه بد بياری برای يک روز کافی نيست. ساعت ۱۰ شب يکدفعه به سرم زد سيگار بکشم. تا حالا جز يکی دو پوک، در زمان دانشجويی، سيگار نکشيدهام. يادم میآيد اولين پوکی که زدم تا چند دقيقه سرفه میکردم. صورتم سرخ شده بود. از بابک داشاب پرسيدم که کی میخواهد سيگار بکشد، گفت: «همين الآن.» به او گفتم: من هم يک نخ میخواهم. علی جمالی و علی مليحی هم گفتند: حالا که تو میخواهی سيگار بکشی، ما هم يکی دود میکنيم. بقيه بچهها هم متعجب از اين کار من، با کنجکاوی دنبالم راه افتادند تا اتاق ۱۱، اتاقی که روزها محل برگزاری کلاسهای مختلف است و شبها جايی برای سيگار کشيدن و شب بيداری چند نفری از خوابزدگان. يک نخ سيگار “اسه” ابی را تا ته کشيدم. تند و بیوقفه. از خودم تعجب کردم. فرشاد قربانپور هم اولين سيگارش را کشيد. حس خوبی نداشتم. انگار به خودم خيانت کردهام. دهانم طعم گس میداد، صدايم تا مدتی دو رگه شده بود. حالم از خودم به هم میخورد. علی مليحی گفت:«امروز، روز خوبی برای رونامهنگاران نبود.» احساس کردم مقداری از عصبيتی که صبح داشتم کاسته شده بود. آخر شب مسابقه فوتبال دو تيم رئال مادريد و بارسلونا بود. ژيلا، يکهو ياد آن وقتهايی افتادم که برای سرگرم شدن باشيرينکاریهای امير مهدی، خواهر زاده ی ده ساله ات که خيلی دوستش داريم، به بهانه فوتبال و بازی تيمهای خارجی مخصوصا برزيل و ايتاليا دور هم جمع میشديم. من طرفدار برزيل بودم و امير مهدی طرفدار ايتاليا. از قبل مقداری هلههوله میخريديم و آن لحظهها شده بودند لذت بزرگ زندگیمان. خاطرت هست آخرين باری که امير مهدی را به ملاقات من آورده بودی. از اين که دروازهبان تيم مدرسهشان شده خوشحال بود و تعريف میکرد که تا به حال چند گل به دروازه خودشان زده است. خيلی به اين حرفش خنديديم. آن روز گفت که طرفدار تيم مادريد است. اما من برای کل کل با او گفتم من طرفدار بارسلونا هستم. مادريدی ها يک تيم دولتی ـ حکومتی هستند،تيم پولدارها . اما بارسلونا يک تيم مردمی است. او هم زود گفت: من ديگر طرفدار آنها نيستم و بارسلونايی هستم. از اون به بعد هم مرتب برای من پيغام میفرستاد که بارسلونا چه کرده و از اين حرفها. آن شب بارسلونا دو بر يک برنده شد. روز به پايان رسيده بود. اما انگاری هنوز چيزهای بد بيشتری در راه بودند. يکی خبر آورد که دلار امروز ۱۸۱۰ تومان و سکه ۷۵۰ هزار تومان و کره جنوبی خريد نفت از ايران را به نصف کاهش داده است. به نظر روزهای سختی در پيش داريم. در کمتر از چهار ماه سکه با دو برابر شدن قيمت و دلار با ۸۰۰ تومان افزايش، يکبار ديگر به مقامات ايران نشان داد که اقتصاد فرمانبردار نيست و بر اساس قوانين خودش کار میکند. اما کو آدمی که از گذشته درس بگيرد و آنها را به کار ببندد. جمهوری اسلامی دست کم چهار مرتبه اين شيوه کلنجار رفتن با اقتصاد را تجربه کرده و هر بار نتايج اسفباری را مشاهده کرده است. و من متعجبم که همواره تکرار میکنند يک مسلمان دو بار از يک سوراخ گزيده نمیشود. ۲۹ دی ماه سالروز درگذشت مهندس مهدی بازرگان، اولين نخست وزير جمهوری اسلامی است که خيلی زود تبديل به يکی از ناراضيان آن شد. ۱۷ سال پيش در چنين روزی در بيمارستانی در سوئيس درگذشت. مراسمی برای يادبودش توسط زندانيان ملی -مذهبی درنمازخانه بند ۳۵۰ برگزار شد. سيد امير خرم، يکی از زندانيان علاقمند به او در ۲۰ دقيقه به سه وجه بارز دينداری، اخلاقگرايی و سياستورزی بازرگان اشاره کرد. موضوع جالبی بود. با خودم گفتم شايد بد نباشد خلاصهای از آن را برايت بنويسم. ابتدا از سه نوع اخلاق گفت و سه فلسفه اخلاقی را مطرح کرد: ۱ـ اخلاق وظيفهگرا که خود عمل و اقدام را مهم میداند و توجهی به اين که چه نتيجهای از آن عمل به دست میايد ندارد. ۲ـ اخلاق نتيجهگرا که تمرکزش روی نتيجه عمل و رفتار آدمها است و ۳ـ اخلاق فضيلتگرا، بر اين اساس اثری که بواسطه اقدام و نتيجه حاصل از آن بر روی فرد میگذارد دارای اهميت است. او در ادامه بحث به دو سياست نتيجهگرا و فرايندگير اشاره کرد و در انتها دو نوع اسلام فقهی و معرفتی را مورد توجه قرار داد. اسلام فقهی به گفته خرم تنها به دنبال پوسته و ظاهر دين است. در ظاهر و در يک جامعه مردم نماز بخوانند، روزه بگيرند، صدای اذان به موقع از جاهای مختلف شهر پخش شود و زنان حجاب داشته باشند، کفايت میکند.يعنی همان مشخصات جمهوری اسلامی ايران. اما اين که چه نتيجهای از اين ظواهرگرايی و آئينگرايی حاصل میشود چندان مورد توجه و اهميت اسلام فقهی نيست. برای همين اگر به زير پوست جامعه برويم و کمی با دقت بيشتری به آن توجه کنيم اثری از فلسفه نماز که باز داشتن فرد از فساد و فحشا و عمل منکر است نمیبينيم. نتايج روزه و ديگر آئينهای ظاهری اسلام هم به همچنين. در واقع از نظر ظاهری جامعه به نظر اسلامگرا است اما در عمل اثری از دستورات اسلام در آن نيست. برای همين است که در جامعهای مثل ايران بيشترين نرخهای فساد، ناهنجاریهای اجتماعی، طلاق، دزدی و عدم اطمينان و عدم امنيت روانی را شاهد هستيم. سخنران در انتهای بحث خود اينطور نتيجه گرفت که مهندس بازرگان در تمام دورانهای زندگی اجتماعی ـ سياسیاش اخلاقگرايی فضيلت محور، سياستورزی فرايندگرا و ديندار معرفتی بود. همينطور که او حرف میزد، ديگر توجهی به سخنانش نداشتم. داشتم فکر میکردم ۱۷ سال پيش در چنين روزی کجا بودم. يادم افتاد که در بندر عباس بودم و برای يک شرکت فنی ـ مهندسی که در کار توسعه پالايشگاه آن بود، کار میکردم. يک روز بعد از ظهر، در واقع فردای روزی که مهندس بازرگان فوت کرد در صفحهای از روزنامه اطلاعات خبرش را خواندم. بعد گفتم حدس بزنم که تو آن روز کجا بودی. در مراسم تشييع جنازه بودی. خودت برايم تعريف کردی، آن روزها يک دانشجوی جوان بودی و در کنار روزنامه همشهری در مجله ايران فردا (تحت مسووليت مهندس عزت الله سحابی) نيز کار میکردی و قرار بود که پوشش خبری مراسم را برای ايران فردا بنويسی. تازهگیها در جايی خواندم هيچ آدمی نمیتواند روند زندگی پنج سال بعدش را حدس بزند. نويسنده، اين جمله را درباره مردم کشورهای اروپايی نوشته بود که با توجه به قابل پيشبينی بودن بسياری از مسائل، سرانجام اتفاقاتی میافتد که به راحتی مسير زندگی آدم را عوض میکنند. حال تصور کن يک آدم ايرانی با اين جامعه بیثبات تا چند ماه آيندهاش را میتواند حدس بزند؟ آخر شب در اتاق ورزش با محمد طاهری قزوينی از زندانيان نهضت آزادی حرف میزدم. از او خواستم کمی از خودش بگويد. بارها او را در روزهای ملاقات از پشت شيشه های کابين ديدهای. خيلی آرام و متين است. تمام کارها و حتی حرفزدنهايش را به قدری با آرامش انجام میدهد که آدم فکر میکند او برای هميشه زمان در اختيار دارد، برای همين هيچ اثری از عجله در او نمیبينی. با همان آرامش هميشگیاش، کمی فکر کرد و گفت: «مهندسی سازه خواندهام. سال ۷۳ برای يک شرکت مهندسی مشاور کار میکردم.» بعد با لبخندی که روی لبانش نقش بسته بودف ادامه داد: «روزی که قرار بود از زندان به دادگاه برويم، دستبند به دستمان زدند و با يک مينیبوس از اتوبان نيايش و کردستان رد شديم. شرکتی که در آن کار میکردم آن پلها و بخشی از اتوبان را ساخته بود. در دادگاه قاضی مقيسه به من گفت که تو به کشور و مملکت خيانت کردهای. به او جواب دادم، همين الان از روی پلها و اتوبانهايی که ساختهايم عبور کرديم تا به دادگاه برسيم؛ در روزهای افتتاح مرتب از ما تقدير و تشکر کردند و با ما عکس يادگاری میگرفتند و لوح يادبود رد و بدل کردند. حالا ما شدهايم خائن به اين مملکت، فقط به اين دليل که متفاوت با شما انديشيده ايم و به حکومت انتقاد کرده ايم.» آن شب خيلی ديروقت خوابيدم. اصلاً تمام برنامههای عادی زندگی اينجا به هم ريخته است. شبها بيداريم و روزها خواب. معمولاً وقتی بيدار میشوم، خوابهايم را به ياد ندارم. اما صبح روز شنبه کاملاً موضوع خواب کوتاهی که داشتم، در خاطرم مانده بود. هر چه میخواستم به آن فکر نکنم نمیشد. مرتب جلو چشمهايم بود. در کوبا بودم. تا چشم کار میکرد، جنگل و سبزه بود. درختهای استوايی و درختهای موز تمام اطرافمان را گرفته بود. سوار يک کشتی قديمی و زهوار در رفته بوديم و از مسير رودخانه از ميان جنگل میگذشتيم. مرد ريشويی در کنارم ايستاده بود. انگار رابطه خوبی با هم داشتيم، مرتب اسم مرا صدا میزد. از يکی پرسيدم آن مرد کيست، انگار که تعجب کرده باشد، گفت: فيدل. هيچ شباهتی با عکسهايی که از او ديدهام نداشت، قدش کوتاه بود و چاق به نظر میرسيد. طوری رفتار کرد که انگار سوار کشتی گرانما هستيم. همان کشتیای که او و چه گوارا را از مکزيک به سواحل کوبا رسانده بود. هنوز هم نمیدانم چرا چنين خوابی ديدم. شايد به خاطر اين باشد که اين روزها با اميد کوکبی، زبان اسپانيولی تمرين میکنيم. نمیدانم. يادم افتاد که شب قبل، حسن زيدآبادی خبری را گفته بود که براساس آن فيدل کاسترو هم نامزد شدن فيلم “جدايی نادر از سيمين” در ميان هشت فيلم ديگر برای اسکار را تبريک گفته بود. چيزی که خود مقامات ايران اصلاً برای شان مهم نيست. حتی از همين حالا شروع به تخريب آن هم کردهاند. به هر حال هر چه بود، بعد از مدتی خوابی را ديده بودم که هم برايم جالب بود و هم فراموشش نمیکردم و از همه مهمتر خارج از محيط زندان بود. بعد از ظهر آن روز خبری آمد که يک زندانی سياسی از کوبا پس از ۵۰ روز اعتصاب غذا درگذشته است.شايد تعبيری برای آن خوابم بوده باشد. يکشنبه دوم بهمن ماه را خوب شروع نکردم. شل کن، سفت کن سرماخوردگیام که حالا ديگر خيلی طولانی شده، اعصابم را به هم ريخته است. خودم هم ديگر از اين وضعيت خسته شدهام. از خواب که بيدار شدم نفس کشيدن برايم سخت بود و گوشهايم گرفته بود. صداها را به زحمت تشخيص میدادم. روز قبل از دکتر زندان کمک خواسته بودم. او هم دو آمپول ۸۰۰ ميلیگرمی برايم تجويز کرد که امروز اولیاش را تزريق میکنند. با اين وجود به حياط بند رفتم. آسمان صاف بود و هيچ اثری از لکههای ابر در آن ديده نمیشد. برفی که از دو شب پيش باريده بود حالا ديگر کاملاً آب شده بود. نور خورشيد هم چندان توانی برای گرم کردن نداشت. هنوز بايد يک ماه ديگر بگذرد، تا بتوانی گرمايش را خوب حس کنی. علی رشيدی، اقتصاددان منتقد دولت با کلاهی بر سر و چشمانی که نشاط و زندگی و شيطنت جوانی را در آنها میتوانی بخوانی با عبداللـه مؤمنی پينگپونگ بازی میکرد. مرد شوخطبعی است. حالا او مسنترين زندانی بند است. ۷۳ سال دارد. عبداللـه از او شکست خورد. پشت سرش من هم از او باختم. با خنده گفت: «شما جوانهای انقلاب اسلامی نمیتوانيد حريف من شويد.» گفتم: شما رفتيد انقلاب کرديد، حالا ما را درگير مصيبتهايش کردهايد، هر چند خودتان هم نتوانستيد از تبعاتش قصر در برويد. گفت: «ببين، احمدی جان، من از آنهايی بودم که موافق تغيير رژيم شاه بوديم. اما ۴۸ روز پس از پيروزی انقلاب، در ۱۱ فروردين ۵۸ فهميدم که اين آن حکومتی نيست که ما دنبالاش بوديم. همان روز به همسرم گفتم، خانم، تا خرخره کلاه سرمان گذاشتهاند.» و با دستهايش به خرخرهاش اشاره کرد. خنديد و اضافه کرد: «جالب اينجاست که هنوز خيلیها اين را نفهميدهاند. » اين حرف دکتر علی رشيدی به ذهنم انداخت که از برخی از زندانیها بپرسم که اگر بخواهند امروز و پس از ۳۳ سال که از پيروزی انقلاب اسلامی می گذرد، دستاورد جمهوری اسلامی را در يک جمله، خلاصه کنند، چه خواهند گفت. ابتدا از محسن امينزاده(معاون وزارت خارجه در دولت اصلاحات) شروع کردم. نوبت شهرداریاش بود و در حال شستن ظرف، کمی فکر کرد و گفت:« استقلال، استقلال سياسی.» عليرضا …،فعال سياسی با همان حالت هميشگیاش که با آرامش حرف میزند، سرش را پائين انداخته بود و انگار به جلو پايش زل زده باشد، گفت: “نکبت و فلاکت.” جواد مظفر(نويسنده و ناشر )در حال خارج شدن از کلاس درس انقلاب اسلامیاش بود. کلاسی که در آن خاطرات خود را از انقلاب برای تعدادی از زندانيان بازگو میکند. در جوابم گفت: «اسلامگريزی مردم. چرا که آنقدر رفتارهای نامناسب از حاکمان خود به نام اسلام ديده اند که از اسلام گريزان شده اند، هرچند که بسياری از اين اعمال ارتباطی به اسلام راستين ندارد. » فيضاللـه عرب سرخی(معاون وزارت بازرگانی دولت اصلاحات) همان حرف امينزاده را تکرار کرد؛ استقلال سياسی. اما در ادامه گفت: «تا هفت، هشت سال پيش میشد چيزهايی از دستاوردهای مثبت انقلاب اسلامی گفت، اما حالا ديگر به زحمت میتوان به موردی اشاره کرد. غير از همان استقلال سياسی. » عليرضا بهشتی شيرازی(مشاور ميرحسين موسوی) “جنبش مبارکه سبز” را ميوه و دستاورد انقلاب ۵۷ دانست و افزود: «اما دلم نمیخواست در مقابل اين پرسش قرار بگيرم.» محسن …. نيز با افسوسی که میتوانستی در چهرهاش ببينی، گفت: «واقعا هيچ.» و بعد توضيحاتی درباره چرايی اين “هيچ” داد. از … هم پرسيدم،خيلی نياز به فکر کردن نداشت،گفت :«به نظرم جمهوری اسلامی موجب نهادينه کردن دروغ، فساد و ناکارآمدی در حل ابتدايیترين مسائل و مشکلات جامعه بوده است.» ژيلای عزيزم، اگر تو بخواهی به همين سوال جواب بدهی، چه خواهی گفت؟ تا يادم نرفته بد نيست به اين موضوع اشاره کنم که در اينجا چند زندانی داريم که مسلمان بوده اند و تازه مسيحی شده اند و به همين جرم هم الان در زندان اند. آدم را ياد اين حرف جواد مظفر میاندازند: “اسلام گريزی مهمترين دستاورد انقلاب اسلامی” فعلاً تعدادشان چهار نفر است. همه جوان و زير ۴۰ سال. يکی- دوتايشان هم به درجات بالايی رسيدهاند و حالا مبلغ دين مسيحی هستند. کليسای خانگی داشتند و آن را اداره میکردند. قبلاً شنيده بودم، چنين پديدهای در جامعه شروع شده، اما هرگز اين فرصت دست نداده بود که از نزديک با آنها برخورد کنم. حرفهای جالبی برای شنيدن دارند که شايد در نامه های بعدی برايت بنويسم. مواظب خودت باش. بيشتر از هميشه دوستت دارم. بهمن احمدی امويی Copyright: gooya.com 2016
|