پنجشنبه 22 تیر 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

گشت ارشاد! مريم صيامی نمين

مدرسه فمينيستی: تو مطب دکتر به انتظار نشسته بودم که موبايلم زنگ زد:

- الو مامان سلام. خوبی؟ مامان نگران نشی ها، من الان تو ماشين "گشت ارشادم"

- چرا؟ کجا بودی؟

- از شرکت برمی گشتم، جلومو گرفتند و گفتند که مانتوم کوتاهه و خواستند سوار ماشين بشم، گفتند يه لحظه سوار شو يه تعهد ازت می گيريم و می ری. اما الان چهل و پنج دقيقه ست که منتظريم، تا ون پرشه. ظاهرا قراره مارو ببرن

- کجا؟

- نميدونم، نگران نباش، باز بهت زنگ می زنم.

سعی می کنم به خاطر بيارم صبح که می رفت چه لباسی تنش بود. مانتو مشکی، شلوار جين، شال طوسی... لباسش که ايرادی نداشت، اهل آرايش هم که نيست...

بی خيال دکتر می شم و از منشی عذرخواهی ميکنم و می زنم بيرون. سعی می کنم تمرکز کنم ببينم آخرين کسی که از گشت ارشاد حرف می زد و گرفته بودنش کی بوده؟

- الو سلام نازنين خوبی خاله؟ من عجله دارم ببخشيد، گشت ارشاد سارا رو گرفته، می خواستم بدونم تو ميدونی بايد چه کار کنم؟

- خاله جون نگران نباش، می برنش وزرا، عکس می گيرن و تعهدنامه و تشکيل پرونده و خلاص.

- تشکيل پرونده؟ چه پرونده ای؟

- بدحجابی ديگه خاله، نميدونی چه جرم سنگينيه اين بدحجابی. چه فجايعی که به بار نمی آره، ولی از شوخی گذشته بهش بگيد خودشو آماده کنه که خيلی تحقيرآميز رفتار می کنن، و موقع عکس گرفتن، اسم و فاميلشو می نويسن روی يه تکه کاغذ و زيرش می نويسن به جرم بدحجابی، به شعور آدم توهين می شه، آدم حالش بد می شه، احساس مجرم بودن می کنه، سفارش کنين خونسرد باشه. راستی يه مانتو هم براش ببرين که مانتوشو عوض کنه. البته به من که گفتن با همين مانتوتم می تونی بری.

- مگه تو رو به خاطر مانتوت نگرفته بودن؟

- چرا ولی خوب سليقه ايه ديگه، اون مامور بيرونی از مانتوم خوشش نيومد، اما ماموری که تو بود به نظرش مشکلی نبود و اجازه داد که با همون بيام بيرون.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


خداحافظی می کنم و زنگ می زنم خونه و به پسرم می گم که يکی از مانتوهای سارا رو بردار بيار وزرا و سفارش می کنم که مانتو بلند باشه.

وقتی ميرسم از دور سياهی جمعيت آدرسو نشونم می ده. و ياد حرف نازنين می افتم که وقتی پرسيدم کجای وزرا؟ گفت شما بری از دور جمعيتو می بينی و می فهمی کجا بايد بری. ون های نيروی انتظامی يکی پس از ديگری می رسن و می رن تو محوطه. مردم هم ازدحام کردند جلوی يه دری که بسته ست و يه سربازی اونطرف ايستاده و مانتوهارو تحويل می گيره.

من گيج و ماتم که يه آقايی می پرسه: «دختروتونو گرفتند؟»

چه حسی بدی داره اين جمله با خودم فکر می کنم، گرفتن؟ آره گرفتن ولی چرا؟ چرا بايد دخترهای مارو بگيرند؟ به چه جرمی؟ انگار تازه در جريان قرار گرفتم .

جواب می دم: «بعله». ميگه: «بريد اونجا» و با انگشت ته کوچه رو نشون می ده: «يه فتوکپی از مدارکش بگيريد با مانتوش بديد تو»

هاج و واج ميپرسم: مدارک چی؟ من که مدارک همراهم نيست. ميگه: «کارت شناسايی خودتون هم باشه می شه فقط يه چيزی باشه که ضمانت بشه».

کارت ملی مو از کيفم در ميارم و می دم دست يه سربازی که تو کيوسک فتوکپی ايستاده. پسر جونی که اونجاست يه فتوکپی ازش می گيره و می ده دستم .صد تومن ازم می گيره و ميام.

دوباره يه آقای ديگه ای می گه ببرين بدين به اون سربازه. می گم آخه مانتوش هنوز نرسيده.

پسر جونی مياد ازم می پرسه خانم مانتو اضافه ندارين؟ گيج و منگ نگاهش می کنم: "مانتوی اضافه؟"

- آخه ما مسافريم خواهرمو گرفتند حالا هم مانتو می خوان من الان مانتو از کجا بيارم، اين دورو بر هم که مانتو فروشی نيست...

خانمی چادرشو در مياره و ميده بهش می گه اينو بده سرش کنه، من اين جا ايستادم. پسره خوشحال، چادرو می گيره و ميره .خانم ديگه ای دنبال کيسه پلاستيکی می گرده که مانتوی دخترخاله شو توش بذاره.

زنگ می زنم به دخترم: «کجايين؟ عباس آباد...»

جمعيت هر لحظه بيشتر می شه.

پسرم با مانتو می رسه و از ازدحام جمعيت متحير می شه. سری به تاسف تکون می ده و می گه: «خيلی رو داريم والا، از ابتدايی ترين حقوق شهروندی محروميم، اونوقت می خوايم دنيارم عوض کنيم»

ون ها پشت سر هم می رسند .

موبايلم زنگ می زند: "الو مامان ما رسيديم"

می رم که مانتورو تحويل بدم، آقايی می پرسه اسم و فاميلشو نوشتی؟ می گم بعله. انگار همه توجيه شديم، درست مثل مراحل يه کار اداری، خيلی دقيق و منظم رفتار می کنيم .دست به دست مانتو به دست سرباز اون طرف در می رسه.

مردم کلافه اند. از دور و نزديک، کار و زندگيشونو ول کردند اومدند به قانون در جهت رفع بزرگترين مشکل جامعه اسلامی، يعنی قد مانتو دختران و همسرانشون کمک کنند تا به اميد خدا مملکتمون گلستان بشه!...

هر کی يه چيزی می گه، خانمی فرياد می زنه: "بابا دختر من حامله ست، حالش بد می شه، بذاريد من برم تو دخترمو ببينم" اون يکی به سربازه بد و بيراه می گه، يکی مامورها رو نفرين می کنه، يکی ديگه خودشو لعنت می کنه که هشت سال از جوونيشو پای جنگ گذاشته و يکی بدو بيراه می گه به هفت جد و آباد خودش که انقلاب کرده که حالا نتيجه اش اين شده که با وجود اين همه گرونی و بدبختی و اختلاس و فساد و... برای ده سانت کوتاهی مانتوی دخترش بايد ساعتها علاف بشه.

هوا کاملا تاريک شده و ون ها پشت سر هم می رسن و به تعداد آدمهای خشمگين و کلافه اضافه می شه.

تحمل فضا برام سنگينه، اين همه توهين و بی حرمتی رو نمی شه به راحتی قورتش داد. هر کس اظهار نظری می کنه و دخترهايی که پشت سر هم بعد از گذراندن هفت خوان از در خارج می شن، بلافاصله مانتوهای جديد رو در ميارن. اکثريت قريب به اتفاقشون پوشش نامناسبی ندارند که بخواد خدايی نکرده بلايی سر آبرو و حيثيت جامعه اسلامی بياره. دخترها غالبا عصبی و خسته اند، چندتايی هم با خنده مانتوهای جديد رو درميارن و می ذارند توی کيسه. خواهر اون پسر مسافره هم مياد، چادر خانمو رو در مياره و من با تعجب نگاه می کنم که لباس خواهرش مگه چه ايرادی داشته؟ خانمی می پرسه تو رو هم گرفته بودند؟ همه نگاهها با تعجب متوجه دختره می شه.

به دخترم زنگ می زنم: "چرا نمی يای؟" می گه: «شارژ دوربينشون تموم شده نمی تونن عکس بگيرن تو صف ايستاديم اين جا خيلی شلوغه» .

ساعت ده و نيم شده که در باز می شه و دخترم مياد بيرون اگرچه سعی می کنه که لبخند بزنه ولی می دونم که چقدر کلافه ست.

می پرسم اون تو چه خبر بود؟ می گه: «چه خبر می خواين باشه، توهين آشکار به جنسيتت، به زن بودنت، به انسان بودنت... اون تو اين قدر شلوغه که هر چند دقيقه مامورا قهر می کنن که اگه ساکت نباشين، کارتونو انجام نمی ديم... انگار خدمتی ارائه داده می شه که تهديد به انجام ندادنش می کنن. يا انگار ما داوطلب شديم که ما رو بگيرن» .

ظاهرا دختر دانشجويی بين متهمين بوده که التماس می کرده که ساعت نه و نيم در خوابگاهو می بندن، من شب کجا بخوابم؟... و کسی توجهی به التماس هاش نمی کرده. به نظر می رسه از جای خواب شبانه يک دختر دانشجوی شهرستانی، رنگ و سايز و قد مانتوش مهمتره.

دخترم تمام طول راه سکوت می کنه و پسرم درباره رفتن از ايران حرف می زنه .

فردا صبح دخترم آماده می شه که بره سرکار مانتو مشکی، شلوار جين، شال طوسی....!!!


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016