یکشنبه 12 شهریور 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

ورود عنصر تاريخيت يا تقدس‌زدايی از دين؟ گفتاری با عبدالکريم سروش (بخش پنجم ـ ۲)، محمد جلالی چيمه (م. سحر)

[بخش نخست اين قسمت را با کليک اينجا بخوانيد]

آری صاحبان و متوليان دين، همچنان که تايخ و سنت در ايران اقتضا کرده است همواره ملايان و مراجع شيعه بوده اند.
آنها هستند که جامهء خود را جامهء پيامبر می نامند.
آنها هستند که خود را نوابان خاصه و نوابان عامه و رکن رابع و آيات الهی و رابطان عالم غيب می شمارند و به انواع شيوه ها ـ چه در خواب و رؤيا و چه در عالم واقع ـ مدعی مراوده با امام زمان می بوده اند.
آنها هستند که صاحبان واقعی اقتدار شريعت اند تا جايی که گاه بر پادشاهان مستبد نيز به تحکم سخن می گفته اند و شده است که در رُقعه های خويش، سلطان قدَر قُدرتی چون فتحليشاه قاجار را با عباراتی چون « بند هء ما (يعنی شاه) که به بندگی خود اقرار دارد» مخاطب قرار دهند يا با فتواهای خود زنان حرم ناصرالدين شاهی را در تحريم تنباکو با خود همراه کنند و بر آتش قليان همايونی آب بيفشانند:
باری ملايان ذينفوذ در نهاد روحانيت شيعه و ميراث داران سنت ديرسال و کهن ِ آنان درلباس «آيات عظام» و در مقام مراجع تقليد، همواره موقعيت فرادستی زورمدارانه و حضور قدرتمند فراسياسی و ـ شايد بتوان گفت ـ نيمه قدسی خود را حفظ کرده بوده اند.
پيداست که آنها در گوشه حجره های خود ، با آرامش خيال ، زير چشمی و توأم با حيله گری و تزوير ، خيالپردازی های شبه روشنفکرانه امثال شريعتی و آل احمد را که ـ در واقع ـ فرزندان نامشروع مدرنيتهء شکست خوردهء ايران بوده اند، نظاره می کنند و چنانچه منافع سياسی و آزمندی قدرت طلبانه آنان ايجاب کند ،« بارک الله انفُسِکُم» نيز برای آنان می فرستند .
(شمس آل احمد از ديدار جلال با خمينی و تأييد کتاب غرب زدگی و تشويق نويسنده از سوی او سخن گفته است. )
البته منتظر می مانند تا اين گروه از مدعيان روشنفکری تخم دوزردهء خود را درميان جوانانی دلبستهء آزادی در سبد بگذارند و بذر دينپناهی و دينبارگی را به نام آزاديخواهی يا سوسياليسم در مزرع باير ماندهء ذهن ديکتاتورزدهء آنان بيفشانند.
شايد اين دسته از به اصطلاح «نئو دين گرايان » يا «اسلاميست های سوسياليسم زده» نمی دانستند که حاصل کِشتهء آنان را سرانجام داس هايی دروخواهند کرد که در کوره های آهنگری حوزه های علميه ذوب شده و پُتک خورده و از جوفِ دستار و عبای ملايان بيرون آمده و به دست جوانان عاصی ايران افتاده است.
جوانانی که بواسطهء تداوم استبداد سياسی و فروبستگی فرهنگی و اجتماعی ايران در آن سالها ، عاری از تجربه فرهنگ سياسی و به دلائلی که خود نيک آگاهيد ، برخوردار از ذهنيتی آماده برای فرو غلطيدن در دام فريب ملايان بودند .
شريعتی گری چنين نقشی داشت؟
نخست دين را ابزار کرد و سپس خود ابزار ی شد در کف ملايان تا به واسطهء آنان سياه ترين استبداد کل تاريخ ، بر ملت مظلوم ايران تحميل شود و اگر از ديد تاريخی و از منظر مصالح ملی و ميهنی ايرانيان به کارنامهء نظام خمينيستی بنگريم ، دل و دين سپردگان به چنين نظمی (هرکه بوده اند و هرچه کرده اند ) نه تنها از هيچ افتخاری بهره مند و برخوردار نخواهند بود، سهل است ننگ بزرگ و جاودانه ای را نيز در قبال ِ کوشش های فکری و نظری خام طبعانه و بی سرانجام ، به نام ِ خود درصحيفهء تاريخ به ثبت رسانده اند.
باری هنر شريعتی و امثال او نه تنها هيچ خدمتی به دين نبود، ای بسا کُنشی خلاف آرمان آزادی ايرانيان هم بوده است زيرا دين را از دينيت آن تهی و به قول شما بدل به يک سری وقايع تاريخی ساخت تا اهل دين بتوانند هرچه افزونتر ، از مدل های رفتاری اسطوره ها و قديسان دينی که اکنون «هالهء قدسی» (اورئول) از آنان گرفته شده و بدل به شخصيت های تاريخی شده بودند ، بهره جويی کنند و قدرت خود را با اتکاء به نيرو و انرژی ويرانگر و غير قابل کنترلی که در اثر اين استحالهء اسطوره به تاريخ و به يمن اين نزول مقدس به ملوث و اين هبوط ِمعصوم به خطاورز ، آزاد می شد ، سامان بخشند و گسترش دهند و مرحله به مرحله سلطهء بيدادگرانه و جهنمی خود را از زمان جاری (تامپورل) تا زمان کيهانی و بی کران(ازل تا ابد) در فضايی بيکران (از دنيا تا آخرت) بر مردم بی پناه ايران اعمال کنند!
جناب سروش!
خطايی که به واسطهء تاريخی کردن کربلا و« سياسی ـ انقلابی» کردن شيعه اثنی عشری در اواخر قرن بيستم رخ داده است ، به اين سادگی ها قابل توضيح و ارزيابی نيست و نتيجه ای که از آن حاصل شده با هزار درد و دريغ بايد گفت که طومار همهء بيدادهای تاريخی که بر ايران ما رفته بود را درنورديده است!
متأسفانه آقای شريعتی و آل احمد و حتی بازرگان ( علی رغم آنهمه صميميت ، ايران دوستی و سلامت نفسی که اين مرد داشت و او را با همالان غير قابل قياس می کرد) ، نمونه مجسم «دکتر فرانکشتين» بودند ، که همچون وی آفريدهء هيولايی آنان بر آنان برشوريد و به نابودی آرمان ها آرزو های بلندشان قدبرافراشت !
تمثيل زيبا تر ی که به شيوه ای گويا تر، کوششهای« دينی ـ سياسی » اين ايدئولوگ های نئو اسلاميست ايرانی دههء ۴۰ و ۵۰ را بازگو می کند، همانا داستان مارگيری ست که در بيابان سرد، اژدهای افسرده ای يافت و به قصد ِ برپا داشتن هنگامه ای به بغداد آورد و بساط معرکه گسترد تا آفتاب گرمتاب بغدادی بر وی بتافت و يخ های اندام او ذوب و اژدها زنده شد و نخست مارگير هنگامه گر را بلعيد و سپس به جمع تماشائيان زد وحاضران ِدر ميدان معرکه را هلاک کرد.
مولوی در مثنوی خود، اين تمثيل را شرح و بسط داده است :
مارگيری رفت سوی کوهسار
تا بگيرد او به افسونهاش مار
او همی‌جُستی يکی ماری شگرف
گِرد کوهستان و در ايام برف
اژدهايی مُرده ديد آنجا عظيم
که دلش از شکل او شد پر ز بيم
مارگير اندر زمستان شديد
مار می‌جُست اژدهايی مرده ديد
مارگير آن اژدها را بر گرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهايی چون ستون خانه‌ای
می‌کشيدش از پی دانگانه‌ای
کاژدهای مرده‌ای آورده‌ام
در شکارش من جگرها خورده‌ام
او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شکل مرده می‌نمود
الی اخر



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


پس شما جناب آقای سروش ، نيک تر آن است که حاصل انگيزه ها و نظرپردازی های سياسی ـ دينی آل احمد ( حساب قصه نويسی آل احمد جداست ) و شريعتی را به حساب پيشرفت در امر دين و به حساب روشن انديشی در دين نگذاريد ونتيجهء کوشش های نظری آنان را توسعه و اعتلای ارزش های دينی نناميد.

۱۹

گفتيم که تاريخی کردن اسطوره های دينی روندی ست که جز به دساکراليزاسيون(تقدس زدايی و راز زدايی و ربوبيت زدايی) از دين و در نتيجه جز به پروفانيزاسيون (ملوث کردن دين) نمی انجامد و شريعتی و همراهان او چنين کاری را با بهره گيری از شرايط خاص سياسی و اجتماعی ايران در سالهای چهل و پنجاه به هنرمندی تمام به انجام رسانيدند .
از نتايج شوم «ورود عنصر تاريخيت در دينِ» ايرانيان سيری بود که سرانجام، علاوه بر آن که دين را به يک سلسله آداب و مناسک خشک و تهی از عنصر قدسی بدل می ساخت ، منشأ ويرانگری های تازه ای نيز در عرصهء تمدن و فرهنگ می شد :
از آنجا که پرسهء قداست پذيری دين و تحول اسطوره ای اديان و فراروئيدن ِ هالهء قدسی و ربوبی (اورئول) بر گِردِ مفاهيم و شخصيت های تاريخ دين ، روندی يک شبه نيست و در طول زمان صورت می گيرد و خود حاصل قرنها تلاش ذوقی و هنری و فکری و عرفانی و تجربه دينی و عواطف و انگيزه های وجودی و اسرار آلود انسان هاست ، می توان گفت که باژگون شدن چنين روندی يعنی سرآغاز «دساکراليزاسيون دينی» همراه با ويران شدن و برباد رفتن همهء دستاوردهايی ست که در زمانی طولانی به دين تقدس بخشيده و به تعبير حافظ ، «سنگ را به لعل بدل کرده» بوده اند .
اين حقيقتی ست که ميان اسلام در ايران قرن بيستم و اسلام در دهه های نخستين هجری در عربستان و حجاز و حيره و يثرب هزار و چهارسال کوشش تمدنساز و فرهنگ پرور انسانها فاصله افکنده است.
تقدسی که اسلام ايرانی پيش از ملوث شدن آن به حکومت ملايان در دوران ما داشت ، حاصل تاريخ فرهنگ ايران زمين و دستکار بزرگان ادب و عرفان و هنر و معماری و موسيقی و نقاشی و کاشيکاری و همراه با پهلوانی های (هروئيسم) مقاومت فکری و فرهنگی و زبانی و ملی و نظامی بسياری از انسانها در يک عرصهء جغرافيايی بسيار گسترده بود.
بنا براين تاريخی کردن و تقدس زدايی( دساکراليزاسيون) به معنای ناديده گرفتن قرنها کوشش فرهنگی و مدنی نيز بود زيرا اسلام تاريخی در برههء خاص زمانی و در يک فضای اجتماعی و جغرافيايی خاصی واقعيت عينی يافته بود و تاريخ مکتوب يا سنت شفاهی (تراديسيون اورال)، آن را در ذهن و ضماير مردم مسلمان و در خاطرات جمعی اهل دين ثبت کرده بود و به عنوان يک ايده و مدل فيکس و سنگواره ای، يا يک بهشت گم شده ، اوتوپيايی گذشته گرای آنان را شکل می داد.
(همچنان که همين امروز در طالبان ها و اسلاميست های سلفی و وهابی عرب و حتی در برخی طرفداران و ذوب شدگان در ولايت مطلقهء فقيه در ايران می بينيم).
شعار اسلام ناب محمدی از چنين نگاهی به تاريخ اسلام و تاريخيت اسلامی حکايت داشت.
تناقضمندی (پارادوکس) تراژيکِ کوشش های کسانی چون شريعتی آن بود که اگرچه قصد اين آقايان ساختن جامعه سوسياليستی متکی به دين بود ، خواسته يا ناخواسته زمينه ساز و واسطهء تحکيم و تسلط ارزشهای جامعهء قبيله ای صدر اسلام می شدند و روحانيت سنتی (يعنی ميراث داران سنت)را در ايران مدرن بر سر کار می آوردند تا نمونه و مدل و اسوهء آنان علی ابی طالب يا ابوذر غفاری يا سلمان فارسی باشد .
اما توهمی که انديشهء آنان را عقيم ساخته بود ، آن بود که گويی در اثر قشريت دينی يا به علت خامی يا به دليل اسارت و فرو بستگی ذهن در دگم های نظری و ايدئولوژيک ، يا به دلائل ديگر ، قادر به درک فاصلهء عظيم زمانی ، ميان امروز قرن بيست و يکم و ديروز قرن هفتم ميلادی نبودند و نيز درک تفاوت عظيم ميان جامعه امروز ايران جامعهء عشيره ای عرب بدوی برای آنان مقدور نبود و آناکرونيسم(ناهمزمانی) تاريخی در برابر رؤياپردازی ها و خيال ورزی های آنان سدّ سديدی برپا نمی داشت .
ازينرو درحاليکه برای ايران اواخر قرن بيستم و اوائل قرن بيست و يکم سوسياليسم يا عدالت اجتماعی (که آن را «آزادی» نيز می ناميدند و البته هيچ ارتباطی به آزادی نداشت ) آرزو می کردند ، می کوشيدند تا شخصيت های تاريخی عصر آغازين اسلام يعنی مردمان ساده و بدوی قبايل حجاز و حيره را مدل و اسوهء آرمانی خود معرفی کنند.
ظاهراً قرار بر آن که بود جوانان دلباختهءافکار شريعتی، ابوذر و سلمان و علی را مدل سوسياليسم دينی در ايران آينده قرار دهند و غافل بودند که وقتی شاهين آرزوها به پرواز در آمد تا بر دوش قدرت طلبان و دينداران انقلاب زده بنشيند ـ در وضعيتی که جامعهء ايران داشت ، باتوجه به آرايش و نمايش و «رزمايشی »که اردوگاه سياست زدگان دينی و دين زدگان سياسی به ظهور رسانيده بود ، اين نه اسوه ها و سمبل های تاريخی ـ دينی ی محبوب علی شريعتی بل، سمبل ها و نمادهای اسلام اموی و عباسی خواهند بود که تاج سلطانی را برخواهند داشت و انگشتر سليمانی نه در دست علی و بوذر و عمّار و سلمان که بر انگشتان ِ اهريمنی حجاج بن يوسف و سعد وقاص و قتيبة بن مسلم و ساير سرداران و خلفای خونريز عرب اموی يا عباسی خواهد درخشيد.
زيرا خمينی ها و خلخالی ها و بهشتی ها و مطهری ها و موسوی تبريزی ها هرگز سودای برقراری« قسط ابوذری و عدالت علوی و تدبير سلمانی» (که همه اينها توهمی و خيالاتی بيش نبود) نداشتند.
و چنين بود که از ماه آمدند و بر گاه نشستند تا پوست از سر ملت ايران برکنند و برکندند و همچنان برمی کنند.
باری کوشش های هزار و چهار صد سالهء فرهنگی و تمدنی که قسمت اعظم آن نه با همدلی و همراهی و همسنخی با اسلام عرب ( يعنی با آنچه که در اثر يورش بيگانگان به ايران وارد شد) ، بلکه به رغم آن شکل گرفته بود و روييده بود و شاخ و برگ شکوهمند ذوقی و عرفانی و ادبی و هنری يافته بود و نا ديده انگاشتن اين کوشش ها به معنای يک برنامهء عظيم تمدن زدايی و فرهنگ کشی در ايران بود که اکنون دولت و حکومتی را با سرمايه های عظيم مالی و انسانی ی يک ملت مأمور اجرای آن کرده بودند و مديريت چنين فرهنگ زدايی را به فقيهی سپرده بودند که به جای سلطان قدر قدرتِ استبداد سنتی ذوالفقار علی به دست ، در کنار منبر مصطفوی برتخت شاهی تکيه زده بود و دعوی خدايی می فروخت.
ديگر از نتايج تخم طلايی امثال شريعتی از طريق پروسهء ايدئولوژيزاسيون دين ، تخليط و التقاط عناصر اسلامی با عناصر انقلابی و به کل ناهمگون و ناهمسرشت ِ مربوط به حوزه سياست و اقتصاد و جامعه شناسی و فلسفه دنيای مدرن و معاصر بود:
گفتيم که شريعتی بيش از ان که دغدغه دين داشته باشد شيفته انقلاب سوسياليستی بود و اگر چه اندکی با آثار نويسندگان تيرمونديست از نوع امه سزر و فرانتز فانون ، سارتر ، رنه دومُن ، سدار سنگور و نوشته های برخی ميليتانهای استقلال الجزيره آشنايی يافته بود ، مثل بسياری از جوانان و ميانسالان هم عصر خود دلباخته ماجراجويی های چريکی در کادر جهانی ی جنگ سرد بود .
وی هواخواه گرايش های مبارزه جويانه ای بود که به تأسی و به تأثير از اردوگاه سوسياليستی ، و انترناسيوناليسم کمينترنی يا بين الملل چهارم يا متأثر از انقلاب سياسی و فرهنگی مائويی يا قيام مسلحانه کاستريستی و چه گوارايی در آمريکای لاتين يا به تأثير از مبارزات چپ گرايانه و مسلحانه فلسطينی ها يا جنگ ضد استعماری الجزيره و مبارزات و جنبش هايی که در اين سو و آن سوی ديگر جهان به ظهور می رسيدند .
در ايران نيز در دوشاخه مارکسيسم لنينی (فدائيان خلق و اقمار خط دويی و خط سه ای آنان) و اسلاميسم لنينی (مجاهدين وسپس پيکار) سر و صدای فراوانی بر پا کرده بودند و ماجراجويی ها و از خود گذشتگی ها و هروئيسم انقلابی آنان بسياری از طلبه های جوان حوزه های عليميه را نيز به نوعی راديکاليسم سياسی سوق داده بود.
بنا بر اين «هنرمندی» شريعتی در تاريخيگری و تاريخ گرايی ی اسطوره زدايانهء او از دين ، هيچ کمکی به دينيت دين نکرد اما به گرايش های التقاط گرايانهء مارکسيسم استالينی و کاستريسم و گواريسمِ نوع ايرانی، رنگ اسلامی و دينی داد و بدين طريق هم اصالت اسلامی و تشيع ايمانگرای مردم ايران را ملوث و مخدوش کرد و هم مارکسيم و تيرمونديسم و اگزيستانساليسم را ـ در ايران ـ به ورطه ابتذالی بُرد که رنگ شيعه گری داشت.

۲۰

اين تاريخی کردنِ دين ، شخصيت های اسطوره ای دينی را به انسانهای قابل دسترس تاريخی بدل کرد و موجب شد که کنشگران سياسی که بر مشروعيت دينی خود تکيه داشتند و از وجاهت و اقتدار دينی در سلسله مراتب نهاد روحانی شيعه برخوردار بودند ، به همذات پنداری با شخصيت ها و اسطوره های دينی بپردازند و خود را در قياس با انبياء و اولياء مجاز شمرند و چنين بود که خمينی دچار بيماری قياس خود با پيامبر اسلام يا با علی بن ابی طالب شد و فتاوی قتل و نابودی جوانان ايران را از جايگاه اولياء دين طرح کرد و مخالفان برنامه های شوم خود را با کفار بنی قريضه قياس کرد و خود را در کشتار فرزندان ملت ايران، در جايگاه علی فرض کرد و «ذوالفقار» برکشيد و فرمان تيرباران کردن جوانان را در دسته هايی دويست سيصد نفری صادر کرد ودهها هزار تن از فرزندان بی گناه ملت ايران را به نام اسلام و به نام پيروزی بر کفار ( در معنايی که محمد و علی در صدر اسلام ازپيروزی اسلام بر کفر در نظر داشتند ) نابود کرد. بياد آوريم که به حکم او بسياری از دختران جوان ايرانی که در اسارت زندانبانان وی بودند ، از دستبرت نفرت انگيز تجاوزجنسی پيش از اعدام نرستند و قلعه بانان حکومت وی از خالی کردن رگ محکومان به مرگ و کشيدن خون آنان قبل از اعدام نگذشتند و اينها همه در جهان نو بود و حتی نزد قساوتگر ترين خلفای ابوسفيانی اموی نيز ديده نشده بود.
و بد نيست همينجا ياد آور شوم که جناب دکتر سروش !
ما نه از شما و نه از دوستان شما و نه از شاگردان شما در آن سالهای سياه شصت تا هفتاد سخنی در اعتراض به اين کشتار و قتل عام و حرس نسل و از اين دست اندازی بی سابقه به حيثيت و شرف ايرانيان، نشنيده ايم.
نکند خدای ناخواسته شما نيز به تخيلات همذات پندارانه خمينی و مَردَه او ( ازنوع خلخالی ها لاجوردی ها کچويی هاو پور محمدی ها، اژه ای ها، حسينيان ها، فلاحی ها) باور داشته ايد و آنرا برحق می شمرده ايد و تأسف ما بسی بيشتر است از آنروکه هنوز هم شما و يارانتان در باره اين توحش و بيداد هولناکی که به نام دين ، بر ملت ايران رفته است حّبِ سکوت زير زبان نهاده ايد و خدای ناخواسته بر آنيد که تاريخ چشم و گوش ندارد ياخودآگاه و ناخودآگاه تاريخی و ملی ايرانيان قيراندود شده است؟
به هر حال يکی از عناصر مهم زمينه ساز اين گونه همذات پنداری ی اهل دين، همان تاريخی کردن اسطوره های دينی و همانطور که گفتيم قداست زدايی و ربوبيت زدايی از دين بود .
می دانيد که اين همذات پنداری را حکومت سی و چهار سالهء دينی و ميراث داران خمينيسم در ايران با اشتهای سيری ناپذيری به پيش برده و همچنان در اين عرصه با افسار گسيختگی اعجاب آوری تاخت و تاز می کنند.
اين پديدهء همذات انگاری ی کنشگران سياسی معاصر ، با شخصيت های تاريخی دين ، طی سه دههء اخير، سفرهء آنچنان گسترده ای و بازار آنچنان داغی داشته که بسياری از مؤمنان شيعه دوازده امامی نگران آن شده اند که مبادا کلنگ اين معدن به سنگ بخورد ، زيرا استخراج و بهره وری ملايان حاکم از« معادن قداست» و از سرچشمه های« ربوبيت و تقدس دينی» با آنچنان شتاب و با آنچنان نيرو و آزمندی ی خارق العاده ای به پيش رفته که بسياری از ناظران ، چنين سرعت و چنين افراط در استخراجی را بيرون از توايی دين می بينند و مشاهدات نگران کنندهء آنان حاکی از آن است که طلاها و جواهرات اين معدن يکسره به غارت حکومت دينی رفته است و آزمندان ِ مدعیِ خدا و مدعیِ ارتباط با ائمه و اولياء در نظام ولايت فقيه ، به جز سنگريزه های ناخالص و به غير از دهليزهای تيره و تهی از گوهر های ذيقيمتِ معنويت و روحانيت و قداست و اخلاق وفرهنگ، از دين باقی ننهاده اند و آنچه در اين سالها به بازار معنويت و دين عرضه می کنند جز صدف های تهی از گوهر يا خرمهره و خزف های ناارجمند نيست و به زبان حافظ :
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زين تغابن که خزف می شکند بازارش
و شما می بايد تاحدودی ريشه های دين گريزی و دين ستيزی بسياری از جوانان ايرانی را ـ علارغم مخارج هنگفتی که دولت دينی از کيسهء ملت و از قبل ِ چا ههای نفت و گاز ايرانيان خرج تبليغ وترويج و حفظ دين می کند ـ در همين پديدهء استخراج شتابنده و مفرط و بی رويه و نجومی اهل دين از معادن قدسی و ربوبی دين ببينيد.
علت شتاب در بهره وری از مفاهيم مقدس و تند روی در غارت ِساحت قديسان و شخصيت های اسطوره ای و اولياء و انبياء و معصومين ، آن بوده است که چنين ميدانی برای پراگماتيسم سياسی و ماکياوليسم اسلاميزه و مبتذل روحانيت نودولت و نوقدرت و نومرتبت و نوکيسه و آزمند ، بيش از عرصه های ديگر ثمر بخش و سود آور بوده است. به دلايل زير:
نخست آن که:
روح و ضمير مؤمنان و به طور کلی عوام و حتی بسياری از خواص با ميتولوژی دين مأنوس و محشور است ، زيرا قرن هاست که ارباب دين و به ويژه پس از تسلط صفويه آنها را بر منابر و مقابر و مساجد و تکايا برای مؤ منان و نامؤمنان روايت می کنند و همواره با نقلِ قصص و افسانه ها و روايات و مناقب و مدايحی که سر داده اند ، و روضه های گريه گيری که خوانده اند و می خوانند ، عواطف دينی را برمی انگيخته و به دستاويز انواع و اقسام نمايشات دروغين رقت آور و غالباً پوچ و جعلی و رياورزانه ای که در آنها استادند ، تارهای عاطفی مؤمنان را مرتعش و اشگ آنان را جاری می کرده و با چنين روش ها و ترفندها ، جايی برای اين اسطوره ها در گوشهء دل مردم می گشوده اند و در اين زمينه تعزيه خوانی ها و پرده خوانی ها و شمايل گردانی های سنتی فولکلوريک نيز با آنان همراهی داشته اند .
اين حقيقتی ست که مردم همواره به سرنوشت ميت ها حساس بوده اند برای سرنوشت تراژيک آنها اشگ می ريخته اند و غمنامه های آنان را در خلوت دل خود زمزمه می کرده اند و در لحظات خطير تنهايی خود يا درگذرگاههای صعب العبور ِ وجودی يا در حوادث و سوانح طبيعی يا در بيماری يا در حرمانها و شکست های زندگی شغلی يا عاطفی يا زناشويی خويش ، به ياری آنان اميد می بسته اند و از آنان مدد می طلبيده اند.
اين ميت ها عناصر خودی اما اثيری (اِفمِر) و غير قابل دسترس ، همواره توسل پذير و از مراجع ماوراء طبيعی ی استمداد برای روح و وجدان مردم مؤمن بوده اند.
آنان در نزد مؤمنان و در ضماير مردم اُسوه های اخلاق و فتوت و مروت و بردباری و پهلوانی و دليری محسوب می شده اند و گاه بوده است که در صوَر ذهنی (ايماژينر) و تصوّرات و وجدانيات خود آنان را با ميتولوژی ملی يا قومی خود ترکيب می کرده اند و اسطوره های کهن تر و باستانی تر و قهرمانان حماسه های قومی خود را (به طور خود آگاه يا ناخود آگاه ) با برخی از آنان در می آميخته اند.
به طور مثال در ذهنيت و در صُوَر خيالينِ يک شيعه مذهب ايرانی ، پيش می آمده است که علی پسر ابی طالب ، و ويژگی های شخصيتی او با ويژگی های شخصيت قهرمان اسطوره های ملی او رستم در می آميخته يا عباس برادر حسين در کربلا با پهلوانانی مثل گودرز يا بيژن هم آهنگی می يافته ، يا شخص حسين با قهرمان پاک و از خود گذشته و مظلوم و صلح طلبی چون شاهزاده سياوش در شاهنامه قياس پذير می بوده است.
با تاريخی شدن آنان و آوردن آنان در فضای روزمرهء کشمکش های سياسی و زد و بند های رذيلانهء اهل قدرت، ملايان حاکم ، اين ميت ها و قديسان را آينهء خود و نيز خود را آينه آنان فرض کرده و بدين گونه چهره های زشت و کريه (که جز با خود آنان سنخيت نداشته اند) يعنی موجودات متوسط الاحوال ِقسی القلب ،آدم کش، رياورز و دروغزن و شياد وپيمان شکن و ديگرکش و ديگر آزار و نامتعادل و نادان و باج ستان و رشوه خوار و حق شکن و اختلاسگر ی را که از سنخ وجنس و جنم خود ايشان (يعنی حکومتگران معمم يا مکلا و کارگزاران و مزدبگيران آنان) بوده اند ، با اسطوره ها و قديسين در مقام قياس قرار داده اند و خود را با آنان همسفره شمرده اند تا آنجا که در مجلسِ فرومايگان ِ تبهکار خود برای آنان صندلی خالی نهاده اند و در کنار سفرهء تزوير و ريای خود، کاسه و بشقاب تهی(برای حضور احتمالی و قريب الوقوع امام زمان) نهاده اند .
اين يعنی همان همذات انگاری و اين همان پنداری ست که اهل سياست دينی سی و چهار ساله با ميتولوژی مذهبی و با عنصر قداست و ربوبيت در تشيع اثنی عشری مرتکب شده و می شوند.
بدين طريق ، آنان با يک تقلب و تزوير آگاهانه ، مُتکّی بر انگيزهء پلشت و غير دينی مربوط به کسب يا حفظ قدرت سياسی ، عصر و فضای زيستی و اجتماعی معاصر و زمان جاری (تامپورل) را به عصر و فضای عِلوی و فرا زمينی ميت ها و قديسين و به زمان کيهانی (ازلی ) انتقال داده و طی چنين روندی قديسان را از عنصر مقدس تهی ساخته اند و امر مقدس را به پَستی و پلشتی آلوده اند، زيرا آنچه را که اهل قدرت در حکومت دينی سی و چهار ساله با آنان قياس می کرده اند نه تنها تهی از هرگونه فضيلت و معصوميت(که خاص نماد ها و شخصيت های قدسی و اولياء دينيست) بوده ، بلکه به عکس ، سرشار از رذالت و دنائت و تزوير و فريب و بيداد وبی عدالتی و همراه با انواع حق کشی ها و قساوت ها و جعل ها ومصادره ها ، رشوه خواری ها و غارت ها بوده است.
باری ، طی چنين روندی ست که در ايران معنای امامت و نام ِ «امام » را که در تشیّع اثنی عشری ويژهء معصومين دوازده گانه بود (کنتکست تشيع) ، به يک ترفند شياد وشانهء سياسی با مفهوم و عنوان «امام» که در نزد اهل تسنن (کنتکست سُنّی) ، به هر پيشنماز نورسيده و به هرشيخک ريشدار ِهرمسجدی در هر شهر و روستايی اطلاق می شد ـ و می شود ـ تخليط کردند و به خمينی بخشيدند تا ايرانيان در سال ۱۳۵۷ بالای بام ها بروند و چهرهء سيزدهمين « امام معصوم» خود را که در واقع جز قاتلِ فرزندان آنان نبود و سودايی جز نابودی و ويرانی ايران در سر نداشت ، ببينند و با شنيدن نام او درکوچه و خيابان به جهت خفه کردن صدای مخالفان با صلوات های عربده آسای خود گوش فلک را کر کنند.
آری اينگونه عنصر مقدس در ايران به خدمت عنصرپلشت درآمد و به مهرهء يک بازی شوم سياسی به جهت کسب قدرت و ارضاء آزمندی های سود جويانه و ايران شکنانهء ملايان بدل شد.
عنصر قداست از همان سالها ۵۷ و ۵۷ همراه با پيکر های نزديک به پانصد جوان و پير ايرانی در سينما رکس آبادان آغاز به سوختن و ذغال شدن کرد و تا امروز ادامه يافته و دود آن چشم وجدان بسياری از همراهان اين نظام دينی را آزرده است يا سرانجام روزی خواهد آزرد .
يکی ديگر از بهره کشی ها ی مفرط سياسی ميوه چينی و دروگری های فصلی از روز ها و ماه ها يی ست که به آداب و آئين ها و مناسک دينی مرتبطند.
عيش و عشرت ميوه چينان سياسی روزهای تولد يا مرگ يا ضربه خوردن ائمه و اولياست.
ماه محرم سودهای کلان و سرشاری عايد بهره کشان قدرت طلب سياست های روز در ايران می کند. همچنين است رمضان و سفر و ذی الحجه و ذی القعده و بر آن بيفزاييد روزهای انتقال و ارتحال واشتغال و اشتعال امام که البته همراه با روز هايی مثل روز قدس و امثال آن مناسبت های نظام ساختهء جديد ، در اختيار کنشگران سياسی حکومتی دينی قرارداده و هريک از آنان در بهره گيری ازين مناسبت ها و مصادرهء سمبليسم تعبيه در آنها به سود خود مسابقه می دهند از اين سو تا آن سوی جناحين ـ اصلاح طلب يا محافظه کار ِ ـ نظام .
(برای آن که به نمونه ای ازين بهره برداری های مناسبتی که در ميان اصحاب قدرت در ايران رواج دارد اشاره ای کرده باشيم ، می توان به سخنرانی سيد محمد خاتمی در ارتباط با نيمه شعبان نظری افکند و گفتار سياسی مربوط به امور جاری کشور را در تفسيری که وی از نيمهء شعبان و « در باره مهدويت و در انتقاد به دروغگويانی که خود را به" حضرت مهدی عج" منتسب می کنند و در دفاع از جمهوريت نظام » شنيد.)
اين شيوهء بهره کشی تبليغاتی و جانبدارانه( پارتيزان) از اعياد و آئين ها و مناسک نيز در استمرار همان روند قداست زدايی يا دوشيدن مفرط از شير گاو تقدس معنا می يابد که از آن سخن رفت.

حقيقتِ ديگر ، عبارت از هويت زدايی و فرهنگ زدايی و تاريخ زدايی از جامعه ايرانی و ملت ايران است که بر طبق يک برنامهء پيش انديشيده و سازماندهی شدهء دولتی سال هاست که در ايران و به خرج ملت ايران اجراء می شود.
در اينجا فرصت شرح اين ماجرای جانسوز نيست ، اما بگويم که از همان آغاز تسلط خمينيگری ،تاريخ زدايی از کتاب های درسی مدارس و دبيرستانها آغاز شد.
ديگر فرزندان ايران در کتابهای درسی خود ، با نام و نشان کسانی که آرمان های تاريخ ساز ميهن خود را نمايندگی کنند ، برخوردی نداشتند.
تاريخ ايران را به يک واژهء رذيلانه و هويت زدايانه فروکاسته بودند و آن واژهء اين بود :
« دو هزار و پانصد سال ستمشاهی».
اين عبارت ايدئولوژيک و مغرضانهء سياسی که در آن بويی از ايراندوستی به مشام نمی رسيد، همه جا فرياد زده و همه جا در بوق و کرناهای دولتی و غير دولتی دميده می شد .
از راديو و تلويزيون و روزنامه ها بگيريد تا برسيد به منابر و مقابر و مرده شوخانه ها.
يک خط بطلان قرمز روی تاريخ ايران کشيده بودند ، به طوری که تو گويی تاريخ ايران با کلمهء« هيچّی امام» در نوفل لو شاتو و با برخاستن هواپيمای ايرفرانس از فرودگاه پاريس يا از طالع شدن چهره سيد روح الله الموسوی درماه آغاز شده بوده است.
نه از کورش سخنی درميان بود نه از داريوش نه از اردشير نه از زرتشت نه از مانی يا مزدک نه از انوشيروان ، نه از رستم فرخزاد ، نه از بابک و نه از جلال الدين خوارزمشاه و نه حتی از نادرشاه و کريم خان زند.
در عوض تا بخواهيد نام های عجيب و غريب موجودات افسانه ای يا تاريخی مربوط به حوزهء تاريخی يا ميتولوژيک اسلامی ـ مسيحييت ـ يهوديت (سامی) دربرابر چشم کودکان ايرانی روز و شب رژه می رفتند و در ذهن و ضمير آنان هياهو به پا می کردند.
تا دلتان بخواهد کتاب های درسی تاريخ و «علوم اجتماعی» مملو بودند از نام هايی همچون سنان ابن عنس و خولی و جعفر طيار و حبيب بن مظاهر و عنس بن حرث و هانی بن عروه و مسلم بن عوسجه و ابو سماح و ابوسلمه يا اشعيا و ارمياء و عاموس و الياس و اليسع يا اسامی انواع فرشتگان و ملائک مقرب يا نام کارگزاران و مالکان دوزخ .
و اين همان هويت زدايی ايرانی ست که زير پوشش تبليغ دينی برطبق يک پروژهء سياسی ـ امنيتی دولتی ، سيل آسا روی ذهن ِآينه سانِ کودکان معصوم ايرانی فرو می ريخت .
(معيار انتخاب کادرها و کارمندان اداری و حتی کارکنان شرکت های غير دولتی، پيروزی در آزمونهايی بود که تنها برای آشنايان با چنين آموزه هايی ميسّر می شد.)
جناب آقای دکتر عبد الکريم سروش جنابعالی که عضو « شورای انقلاب به اصطلاح فرهنگی» بوده ايد به نيکی درک می کنيد که من از چه فجايعی سخن می گويم .
نام اين افراط در قرائت شيعی از تاريخ اسلام ، در کتاب های درسی مدارس ايران که با مسکوت نهادن يا با حذف تاريخ ملی ايرانيان و سير تمدن باستانی ايران همراه بود ، يک هويت زدايی برنامه ريزی شدهء حکومتی بود .
نام ديگری نمی توان بر آن نهاد !
اين هويت زدايی در عرصه تاريخ متوقف نمی شد. در کتاب های درسی ايران ادبيات اصيل ، از ادب دوران مشروطه بگيريد تا آثار دوران اخير همه از صحيفه کتاب های درسی زدوده شده بودند و جای آنها را بسياری سخنهای پوچ ِ تبليغاتی ی حکومت نوپای ملايان گرفته بود.
نه از بهار خبری بود نه از عارف و ايرج، و فرخی يزدی و دهخدا و لاهوتی و نه از شاعران معاصر.
چند مداح سست کلام و سخيف انديشه، صفحات کتاب های درسی را محاصره کرده بودند .
درست همچون عرصهء سياسی که به طور کامل مصادره شده بود ، عرصهء فرهنگ و ادب نيز در نظام آموزشی کشور به غارت ملايان و همدستان مکلا يا نوچگان نادان و تازه به دوران رسيدهء آنان رفته بود.
برنامه ای پياده می شد که اين سخن حافظ را زبان حال اهل درد و اهل فرهنگ در ايران می کرد:
همای گو مفکن سايهء شرف هرگز
در آن ديار که طوطی کم از زغن باشد
باری قصدمن از اشاره به اين داستان پرآب چشم ـ که خود کتاب های کلان می طلبدـ آن است که بگويم :
«ورود عنصر تاريخيت در دين» ـ که از آن سخن رفت ـ همزمان بود با خروج تاريخ ايران ازعرصهء فرهنگ و از نظام آموزشی ايران و همراه بود با خروج ادبيات مشروطه (که ادبيات آزادی و تجدد و قانون خواهی بود) و ادب معاصر از کتاب های درسی ی فرزندان ايران زمين .
آری، اين پروسهء« تاريخی کردن اسطوره های دينی » که بازار سوء استفادهء سياسی حکومتگران را داغ می کرد با يک برنامه هويت زدايی و فرهنگ زدايی از جامعه ايران همآهنگ و توأمان بود .
گويی نودولتان ملا و مکلا، همچنان که مست از فتح المبين و نشئه از پيروزی در تسخير قدرت سياسی درايران بر خر مرادِ خودشان تيز می راندند و بر ياس و نسترن سم می کوفتند ؛
همانها که در روز ها و ماه ها و سالهايی که ذهن شاعر در باره اش چنين می سرود :
ابليس ِ پيروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته ست
خدا را در پستوی خانه نهان بايد کرد !
باری ، اين سلط يافتگان بر سرنوشت ملی کشور ما ، به عمد و شتابناک، ، دستگاه دولتی را با همهء ابزار و ابواب جمعی اش به کار می گرفتند تا به نفع نوعی اسلامگرايی (اسلام ولايی؟ اسلام فقهی؟ اسلام ناب محمدی ؟ چه اسلامی مشخص نبود!) ، ايرانيت را از ايران اخراج کنند.
گويی اسلام گرايی نودولتانِ نوکيسه در ايران ، برای تداوم حيات و استمرار موجوديت ويرانگرانهء خود ، ناگزير از ايران زدايی بود!
و چنين بود که دستگاه حکومتی ملايان، به خرج ملت ايران، و با بهره گيری از يک ماشين هيولايی سرکوبِ سازمان يافته ، رسماً قرائت خاص خود از اسلام حکومتی را در برابر ايرانِ تاريخی و ايرانِ فرهنگی و آرمانهای آزادی خواهانهء ملت ما قرار می داد.

پاريس
بخش ششم اين نوشته را در روزهای آتی خواهيد خواند

ـــــــــــــــــــــ
متأسفانه به دليل مشکل فنی درحروف چينی واژگان فرنگی به حروف فارسی نوشته شدند که در اينجا از خوانندگان گرامی پوزش می خواهم.
http://msahar.blogspot.fr/


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016