مبحث ملی و بررسی اجمالی آن در ایران، بخش سوم: لنينيسم و مقوله "حق ملل در تعيين سرنوشت خويش"، بابک امیرخسروی
تعيين تکليف برای مسئلهای که میبايست در مقياس ملی و به دست هر ملت در تمامت آن، حل شود و در نهايت به استقلال سياسی و تشکيل دولتهای مستقل ملل تحت انقياد بینجامد؛ در گفتمان لنین و پراتيک سیاسی وی، به عهده يک طبقه: پرولتاريا و آن نیز در عمل، به دست حزب پرولتاريا سپرده میشود
در آثار لنين، مقوله «حق ملل در تعيين سرنوشت خويش» برای اولين بار در طرح برنامه حزب سوسيال دمکرات روسيه مطرح شده است. (ژانويه - فوريه ۱۹۰۲) بخش مربوط به «اصول» را فری (نام مستعار ولاديمير ايليچ لنین در جوانی) به کميسيون برنامه ارائه میکند. ناگفته نماند که همين طرح ازروی پيش طرح پلخانف تنظيم شده بود. درماده ۷ اين طرح که بعداً درمصوبات کنگره دوم (ژوئيه -اوت ۱۹۰۳) به ماده ۹ تبديل شد، چنين آمده است: « شناسائی حق تعيين سرنوشت برای همه ملتهايی که در ترکيب دولت (روسيه) قرار دارند»(۳۹)
با وجود آنکه لنين، حق تعيين سرنوشت را، چنانچه خواهيم ديد، به معنای حق جدايی سياسی میفهمد و از آن، معنائی جز تشکيل دولت ملی و مستقل در نظر ندارد. با این حال، به دليل درکاش از مسئله ملی و شيوه برخوردش با آن؛ بويژه طبقاتی ديدن مسئله ملی؛ و تابعی از انقلاب سوسیالیستی پنداشتنِ حق تعيين سرنوشت؛ چنانکه در بخش دوم نشان داديم؛ از همان آغاز، شرط و شروط میگذارد. به نحوی که در عمل، اين «حق» ازحدِ اعلام موضعی کلی و مجرّد، صرفاً برای بيان برابری ميان ملتها ولی نه بیشتر ازآن، تجاوز نمیکند.
در واقع، تعيين تکليف برای مسئلهای که میبايست در مقياس ملی و به دست هرملت در تمامت آن، حل شود و در نهايت به استقلال سياسی و تشکيل دولتهای مستقل ملل تحت انقياد بینجامد؛ در گفتمان لنین و پراتيک سیاسی وی، به عهده يک طبقه: پرولتاريا وآن نیز درعمل، به دست حزب پرولتاريا سپرده میشود. معيار تشخيص مصلحت بودن يا نبودن جدائی اين يا آن ملت نيز «مصالح عالیتر سوسياليسم و پرولتاريا» قرارمی گيرد. پس ازپیروزی انقلاب اکتبر، تمامی صغری وکبری چيدنها وشرط و شروط گذاشتنهایِ لنین؛ به آن منجر شد که تحقق اين «حقّ» از ملتهائی که تحت انقياد دولت روسيه تزاری بودند، درعمل سلب گرديد.
موضوع بحث ما در اين بخش، اثبات حکم بالا از ورای تشريح سيستم فکری و متدولوژی لنين، با استناد به نوشتههای بسيار متعدد وی دراين باره است.
لنين دراولين نوشتهاش دربارۀ اين موضوع (ژوئيه ۱۹۰۳) درتوضيح طرح برنامه حزب سوسيال دموکرات روسيه، پس ازذکر فرمول فوق الذکر درباره حق تعيين سرنوشت، چنين تأکيد میورزد: «اما شناسايی بی قيد وشرط مبارزه برای آزادی تعيين سرنوشت، ما را موظف نمیکند که ازهر خواست تعيين سرنوشت ملی حمايت کنيم. سوسيال دموکراسی، به مثابه حزب پرولتاريا، وظيفه مثبت و اصولی خود را اين قرارداده است که نه برای«حق تعيين آزاد سرنوشت» خلقها ومليّتها، بلکه برای فشرده ترين اتحاد پرولتاريای همه مليّتها همکاری کنيم. فقط درموارد خاص واستثنائی است که ما مي توانيم مطالباتی را که جهت آن ايجاد دولت جديد طبقاتی باشد يا بخواهد وحدت کامل سياسی دولت را با اتحاد فدرال سست تری جايگزين سازد، مطرح کرده، فعالانه از آن حمايت کنيم». (۴۰)
آنچه در نقل قول بالا آمد، در حقيقت، بیان جوهر و پايه فکری لنين در رابطه با مقوله حق ملل در تعيين سرنوشت خویش است. موضعی که در طول بيست سال فعاليت پرجوش و خروش بعدی وی و عليرغم فرمولهای گوناگون و گاه ناسخ و منسوخی که ارائه میدهد، اساساً بلاتغيير میماند. لنين به دليل مسائل روز و لحظه و نيازی که به استدلال مطلب معيّنی داشت، گفتارهای متناقضی در مسئله ملی دارد؛ به نحوی که میتوان گاه برای مواضع کاملاً متناقض، نقل قولهای مناسب و دلخواهی از او بر گزيد. بدیهی است که این گونه تشبثات فقط به درد پلميکهای ارزان قيمت میخورد. اما من عليرغم اين تناقضات، کوشش کردهام درنوشتههای لنین، گفتارهايی را بياورم که هم به طور عينی نشان دهنده همين تناقضها وجنبههای مختلف نظريات وی باشد وهم بتواند خط اصلی وجوهر فکری و انديشه راهنمای لنين در مسئله ملی را ترسيم نماید.
۳.۱- «حق ملل در تعيين سرنوشت خويش» به چه معناست؟
نخست يادآوری اين نکته ضرورت دارد که مقوله «حق ملل درتعيين سرنوشت خويش» صرفاً مبحثی مارکسيستی نيست واساساً مربوط به دورههای قبل و در پيوند با انقلابهای بورژوا - دموکراتيک قرنهای ۱۸ و ۱۹ دراروپاست. اين اصل که به ویژه، ارتباط مستقيم با انقلاب کبير فرانسه در سال ۱۷۸۹ دارد، در آغاز به « اصل مليتها» معروف بود. يعنی: هرملت، يک دولت.
در جريان انقلاب کبير فرانسه، مردم، يا به عبارت ديگر، طبقه سوم (Tiers Etat)، به مجموعۀ بورژوازی متوسط و کارگران وپيشه وران و دهقانان؛ درمقابل دو طبقۀ دیگر: اشرافیّت و کلیسا، اطلاق میشد.
طبقه سوم، با شعار حق تعيين سرنوشت ملت وفرياد زنده باد ملت، با استبداد سلطنتی واشرافيت جنگيدند وحاکميت ملت ودولت ملی را برموازين دموکراسی برقرارکردند. به عبارت دیگر، ملت سرنوشت خويش را بدست گرفت. « اصل مليتها» که برهمین اساس، پايه سياست خارجه فرانسه قرارگرفت، ايدئولوژی جنگهای ناپلئونی بود. دربخش اول اين رساله، آنجا که نقل قولی ازانگلس میآورم که به اصل مليتها، آن هم به شيوه بناپارتی طعنه میزند، به دليل سوء استفادههايی است که ناپلئون ازآن برای کشورگشایی میکند. ناپلئون با سياست کشورگشائی وتقسيم دلبخواهی سرزمينها، به شیوههایِ متداولِ آغازِ انقلاب، پشت پا زد. ما درباره اصل مليتها ومسائل اطراف آن بعداً مکث بيشتری خواهيم کرد.
با آغاز قرن بيستم وتوسعه جنبشهای استقلال ملی در اروپای خاوری وآسيا، اين مقوله ابعاد تازهای میيابد و از مشغلههای فکری مهّم مارکسيستهای آن زمان است.
در اين جا، قصد ما تشريح نظرونقد موضع لنین درقبال این مسئله است. دغدغه ذهنی اصلی او دریک کلام، عبارت ازارائه راه حل بلشويکی آن در روسيه بود!
لنين در سخنرانیهای نهم تا سيزدهم ژوئيه ۱۹۱۳درسوئيس، مقوله «حق تعيين سرنوشت خويش» را میشکافد و میگويد: «پاراگراف برنامه (درباره تعيين آزادانه سرنوشت ملتها) نمیتواند تفسير ديگری جزتعيين آزادانه سرنوشت سياسی باشد. به عبارت ديگر: حق جدايی برای تشکيل دولت مستقل را داشته باشد» (۴۱). در قطعنامههای کنفرانس کميته مرکزی حزب کارگری سوسيال دموکرات روسيه که با شرکت فعالان حزب از ششم تا چهاردهم اکتبر ۱۹۱۳ در شهر کراکو درلهستان کنونی تشکيل شد، برای اولين بار پس از کنگره دوم، قطعنامهای در مسئله ملی طرح وتصويب گرديد که به انشای وی و تقريباً بر پايه سخنرانیهايش درسوئيس است. دراين قطعنامه همان توضيح بالا از مفهوم «حق تعيين سرنوشت ملل» مورد تأکيد قرارمی گيرد وبه سياست حزب مبدل میشود. ناگفته نماند که بلافاصله، به اين قطعنامه قيدوشرطهايی افزوده میشود که اگر در نظر گرفته شوند؛ معلوم نیست که اصلِ«مسئله حق ملل درتعيين سر نوشت»، به معنای پذیرش حقِ.....نبايد چنین تلقی شود که جدائی اين يا آن ملت، هست یانه؟ بعداً به تفصيل به آن خواهيم پرداخت.
تعدّد نوشتههای لنين در مسئله ملی و پلميکهايش، حکايت ازشدّت اين بحثها و اختلاف نظرها در روسيه و ميان سوسيال دموکراتها، به ويژه با حزب سوسياليست لهستان و رهبران لهستانی حزب کارگری سوسيال دموکرات، نظير روزا لوکزامبورگ دارد. دراين ميان، دو اثر لنين: «يادداشتهای انتقادی درمسئله ملی» (اکتبر- دسامبر ۱۹۱۳) و رساله معروف او «درباره حق ملل در تعيين سر نوشت خويش» (فوريه - مه ۱۹۱۴) ازاهميت ويژهای برخوردارند. زيرا برنامه بلشويکی در مسئله ملی به طورعمده، بر پايه تئوریها و احکام مندرج در اين دو سند پی ريزی شده است. در واقع، اين دو نوشته مکمل هماند. در اوّلی، عمدتاً تقابل فرهنگ ملی با فرهنگ بين المللی، ناسيوناليسم با انترناسيو ناليسم؛ خودمختاری با تمرکزدولتی و....موضوع بحث است. یادآوری آن لازم است که رساله دوم لنین، اوليّن نوشته تئوريک وجامع وی دربارۀ اين مقوله است.
لنين مسئله را ضمن بررسی تاريخی - اقتصادی جنبشهای ملی جستجو میکند و موضوع را مستقيماً با دوران گذار ازفئوداليسم به سرمايه داری مربوط ساخته، نتيجه میگيرد: «برای تمام اروپای غربی- و حتی برای تمام جهان متمدّن، تشکيل دولت ملی برای دوران سرمايه داری جنبه عمومی وعادی دارد». (۴۲)
ازاين تحليل تاريخی - اقتصادی چنين نتيجه میگيرد: «آن وقت ناگزيربه اين نتيجه خواهيم رسيد که منظورازحق ملل درتعيين سرنوشت خويش، يعنی حق آنها درجدا شدن ازمجموعه ملتهای غيرخودی وتشکيل دولت ملی مستقل است» (۴۳).
لنين به طور ترديد ناپذير، مقوله «حق ملل درتعيين سرنوشت خويش» را درارتباط با انقلابهای بورژوا - دموکراتيک و پيدايش و تکوين سرمايه داری میداند وبه همين جهت دربارۀ کشورهای اروپای باختری که انقلابهای بورژوا- دموکراتيک را پشت سرگذاشته اند، میگويد: «جستجوی حق تعيين سرنوشت دربرنامههای سوسياليستهای اروپای باختری، معنايش پی نبردن به الفبای مارکسيسم است» (۴۴). حال آنکه وضع خاوررا طورديگری توصيف میکند:«دراروپای خاوری ودرآسيا، دوران انقلابهای بورژوا - دموکراتيک تنها درسال ۱۹۰۵ آغاز شد. انقلابهای روسيه، ايران، ترکيه، چين، جنگهای بالکان... زنجيره حوادث جهانی دوران ما در«خاور» است. تنها نابينايان ممکن است در اين زنجيرحوادث، بيداری سلسلهای ازجنبشهای ملی بورژوا - دموکراتيک و کوششهايی را که برای تشکيل دولتهای مستقل وهمگون ملی به عمل میآيد، نبينند. همانا به همين دليل که روسيه به اتفاق کشورهای همسايه درحال گذراندن اين دوره است، وجود بخش حق ملل در تعيين سرنوشت خويش در برنامه ما لازم است» (۴۵). مضمون فوق ازمقوله «حق تعيين سرنوشت خويش» درنوشتههای متعدد ديگروی، تکرار و اززوايای مختلف بررسی میشود. ازجمله درمقالههای «سوسياليسم و جنگ»، «انقلاب سوسياليستی و حق ملل در تعيين سرنوشت خويش»، «وظايف پرولتاريا در انقلاب»، «کاريکاتوری از مارکسيسم و در باره اکونوميسم امپرياليستی»، «سخنرانی در هشتمين کنگره حزب کمونيست (بلشويک) روسيه» و.... که برای اجتناب از طولانیتر و خسته کنندهتر شدن اين نوشته، علاقمندان را به مطالعه آنها دعوت میکنيم.
۳.۲-«حق ملل در تعيين سرنوشت» و حيطه عملکرد آن
حال که با موضع لنين در قبال مقولۀ «حق ملل درتعيين سرنوشت خويش» آشنا شديم، از نظر متدولوژی بررسی ما، دانستن اين موضوع ضرورت دارد که از ديدگاه وی، دامنه عمل اين «حق» تا به کجاست؟ به عبارت ديگر، شامل چه کشورهايی است و حکايت ازچه نوع روابط و قيد و بندهايی دارد؟
از آنجا که در تقسيم بندی فوق الذکر: اروپای باختری و اروپای خاوری و آسيا، کشورهايی چون روسيه و ايران و چين کنارهم آمدهاند، در نگاه اول ممکن است چنين تداعی شود که از ديدگاه لنين، انطباق اصل «حق ملل در تعيين سرنوشت خويش»؛ چه در شکل و چه در مضمون آن، وچه درعمل و قانونمندیها يش؛ در روسيه و ايران يکسان است. چنين استنباطی کاملاً نادرست است. از نظراهميتی که روشن شدن اين مطلب در تحليل ما از مسئله ملی درايران دارد، به اجمال به توضيح آن میپردازيم.
لنين درتقسيم بندی ديگری ازکشورهای جهان، آنها را به سه نوع متمايز تقسيم میکند:
نوع اول:
کشورهای پيشرفته سرمايه داری اروپای باختری و ايالات متحده امريکا. به نظر لنين در اين کشورها مدّتهاست که جنبشهای ملی مترقّی بورژوازی پايان يافته است: «هرکدام ازاين ملل «بزرگ» برملل ديگردرمستعمرات و داخل مرزهای خود، ستم روا میدارند (۴۶). لنين برای احزاب کارگری و پرولتاريای اين کشورها، وظايف وتکاليف معينی مطرح میسازد که جوهر آن چنين است: «پرولتاريا نمیتواند عليه نگهداری جبری ملل تحت ستم درمرزهای اين دولتها مبارزه نکند. به عبارت ديگر، بايد برای حق تعيين سرنوشت مبارزه کند. پرولتاريا بايد طالب آزادیِ جدايیِ سياسی برای مستعمرات و ملّتهای تحت ستم از ملت «خودی» باشد» (۴۷).
نوع دوم:
کشورهای خاور اروپا: اتريش، بالکان و به ويژه روسيه. درباره اين کشورها میگويد: «همانا درقرن بيستم است که جنبشهای ملی دموکراتيک بورژوازی و مبارزه ملی به ويژه در اين کشورها گسترش يافته و خصلت حادی به خود گرفته است» (۴۸). مینويسد، دراين کشورها «اگر پرولتاريا از حق ملل در تعيين سرنوشت خويش حمايت نکند، درانجام وظايفش، چه در راه به پايان رساندن تحول بورژوا - دموکراتيک و چه در کمک به انقلاب سوسياليستی در ديگر کشورها، موفق نخواهد بود» (۴۹).
اینکه لنین تا چه حد و تا به کجا به موضعاش در مورد روسیه تزاری درقبال ملل زیریوغ تزاریسم صادق و ثابت قدم ماند وهنگامی که پس ازانقلاب اکتبر، لحظه موعود برای تحقق وعده وتعهداش فرا رسید، چگونه عمل کرد، داستان دیگری است که بعداً به آن اشاره خواهیم کرد.
نوع سوم:
کشورهای نيمه مستعمره، نظير چين، ايران و ترکيه و همه مستعمرات که جمعاً تا يک ميليارد جمعيت دارند»(۵۰). درباره اين کشورها مینويسد: «سوسياليستها نه فقط بايد آزادی فوری، بی قيد وشرط و بدون باز خريد مستعمرات را طلب کنند، (و اين خواست در بيان سياسیاش چيزی جز همان پذيرش حق ملل در تعيين سرنوشت خويش نيست) بلکه میبايد به قاطعانه ترين وجه ازانقلابی ترين عناصر جنبشهای بورژوا - دموکراتيک و رهايی بخش اين کشورها پشتيبانی کنند... » (۵۱)
ملاحظه میشود که لنين به روشنی با ذکر نام، حساب کشورهايی همچون ايران و چين و ترکيه را از حساب امپراتوریهايی چون روسيه کاملاً جدا میکند.
لذا در تئوری لنين و نظامِ فکری وی، مقولۀ «حق ملل درتعيين سرنوشت خويش» مشمولِ هر یک ازکشورهای نيمه مستعمره ومستعمره درتمامیّتِ هرکشوری مطرح است، نه دردرون واجزایِ تشکیل دهندۀ آنها. به عبارت ديگر، چنانچه ازمتدولوژی برخورد لنين به مسئله وتقسيم بندی کشورها برمی آيد، درارتباط با کشوری چون ايران، انطباق اين اصل تنها درحالتی معنا میيابد که ايران درکل و در تماميت آن، و به مثابه ملتی واحد درنظرگرفته شود که به مناسبتی استقلال وحاکميت ملی آن خدشه دارشده يا ازبين رفته باشد (مانند معاهده ۱۹۰۷ميان روسيه وانگلستان يا اشغال نظامی ايران درجنگ جهانی اول و معاهده ۱۹۱۹وثوق الدوله وغيره).
از گفتهها و احکام لنين میتوان به روشنی دريافت که وقتی وی از تحقّق اصل «حق ملل درتعيين سرنوشت خويش» سخن میگويد، بين کشورهايی نظير ايران و چين، که آنها را به صورت کشورهايی واحد و در تماميت آنها در نظر میگيرد؛ با کشوری نظير روسيه تزاری تفاوت میگذارد. منظور او از تحقق اين اصل در روسيه، نه خود آن، بلکه صرفاً ملل تحت انقياد روسيه است که به زوربه آن ملحق گشتهاند. لذا بارها اين موضوع را مطرح میکند که: «حزب پرولتاريا قبل ازهرچيز بايد خواستار اعلام فوری و واقعی ومطلق آزادی جدايی از روسيه برای تمامی ملل و مليتهايی باشد که تحت ستم تزاريسم قرار گرفته يا بهزور درچارچوب دولت روسيه نگهداری شده، يا به آن وصل و به عبارت ديگر، الصاق شدهاند» (۵۲). لنين وضعيت ملتهای تحت ستم روسيه را با وضعيت مستعمرهها و روابط استعماری، يکی میداند و اين واقعيت را ازمشکلات مسئله ملی درروسيه میشمرد.
متأسفانه، طرفداران متعصب ايرانی «اصل لنينی» حق ملل در تعيين سرنوشت، به اين تفاوت کيفی ميان روسيه چون «زندان خلقها» و کشور باستانی ايران، که در آن اقوام مختلف طی سدهها و هزارهها همزيستی داشتهاند، توجه نمیکنند. هرگز در تاريخ ايران، مناسبات اقوام ايرانی با يکديگر، مناسبات قوم سلطه گرو زيرسلطه نبوده است. هرگز قوم فارس به عنوان مثال، با لشکرکشی، دولتهای برسرکاراقوام غيرفارس را برنينداخته و به زيرسلطه خود درنياورده است. چگونه میتوان بدون توجّه به واقعيت فرهنگی - تاريخی ايران، نمونههای کشورهای ديگررا برای ايران نسخه پيچی کرد؟
۳.۳- آيا لنين به جدائی ملل تحت انقياد روسيه باور داشت؟
در اينجا سؤالی اساسی به ذهن خطورمی کند: با توجه به موضع صريح لنین که دربالا ذکرشد؛ پس چرا اين احکام بعد ازپيروزی اکتبرجامعه عمل نپوشيد وبلشويکها به رهبری لنين کوشيدند وجنگيدند و هرجا توانستند ازآزادی جدايی ملتهای زيريوغ تزاريسم جلوگيری کردند ودولتهای ملی را در گرجستان، ارمنستان، آذربايجان وترکستان وجاهایِ دیگر، زیرضربات ارتش سرخ، سرنگون ساختند و حتی درجريان جنگ دوم جهانی، به بهانه تعلق کشورهای بالتيک به روسيه تزاری، برای تصرّف مجدّد آنها، با هيتلربه معامله نشستند وبا همين بهانه، بخشی از لهستان ومولداوی را نيزبه اتحاد شوروی ملحق کردند؟
بررسی دقيق مواضع لنين به طور بارزی نشان میدهد که وی در مورد مشخص روسیه، اساساً اعتقادی به پیاده کردن اصل «حق ملل درتعيين سرنوشت خويش» نداشت؛ که روزی میگفت: «نمی تواند معنای ديگری، جز: حق تعيين سرنوشت سياسی، استقلال دولتی وتشکيل دولت ملی داشته باشد» (۵۳).
همانگونه که قبلاً اشاره کرديم، عليرغم دفاع جانانه لنين ازاصلِ«حق ملل در تعيين سرنوشت خويش»، گفتاروی درحقیقت ازحد اعلام موضعی کلی وانتزاعی فراترنمی رفت. آن هم با اين نيت وحساب که اعلام موافقت يا شناسايی ظاهری اين «حق»، همه پيشداوريها ومحذورات ذهنی - تاريخی و موانع حقوقی راازميان برخواهد داشت وادغام ملتها دريکديگررا عملاً برمحوراَبرملت روس تسهيل و تأمين خواهد کرد. اين است جوهردرک وی از شناسايی «حق ملل در تعيين سرنوشت خويش» درارتباط با روسیه. لذا هرجا تناقضی در گفتارو کرداروی مشاهده میشود، برخاسته ازهمين جاست. نتیجه سیاست وعملکرد لنین، استمرار روابط سلطه گر وزیرسلطه دوران تزاری درقالب «سوسیالیسم واقعاً موجود» با همه پیامدهای غم انگیز آن بود.
به استنباط من، دو عامل اساسی در شکل گيری سيستم فکری لنين مؤثر بوده است:
الف: اعتقادات مکتبی و آئينی (دکترين) وی.
ب: اين واقعيت که وی درجستجوی راه حلی برای پيوند مسئله ملی، درشرايط پيچيده روسيه تزاری، با بلندپروازيهای انترناسيوناليستیاش بوده است. وسوسه ذهنی دائمی لنين برپايی انقلاب پرولتری جهانی بود وخود او ازانديشه پردازان ویژه آن بود. دربخشِ دوم تحت عنوان «ريشه يابی معرفتی خطا» تا حدی به اين موضوع پرداختهام.
لنين موفق شد درسايه کار وفعاليت خستگی ناپذير ونوشتن مقالهها، رسالهها و کتابهای فراوان؛ افکار و نظريههای خود را به بلشويکها و بخشی از کارگران و زحمتکشان شهرها و روستاهای روسيه القا کند و به نيروی مادی کارسازی مبدل گرداند. چنانچه میدانيم، لنين توانست با اراده گرايی و به اتکای قدرت فوق العادهاش درتحليل حوادث و با اتحاذ تاکتيکهای مبارزاتی مناسب و به موقع وبا جرأت و جسارت سياسی کم مانند، ازوضع استثنائی وبی صاحبیِ روسيه، و هرج و مرج ناشی از جنگ، بزرگ ترين واقعه قرن بيستم را به وجود آورد.
وی توانست با گذشت چند ماه ازانقلاب بورژوا - دموکراتيکِ فوريه 1917، انقلابی را که تازه رخ داده وهنوز فرصت نيافته بود به وظايف تاريخیاش عمل کند؛ ناديده انگارد و با تصرف کودتا مانند قدرت دراکتبر ۱۹۱۷، با صدورفرمان، وقوع «انقلاب سوسياليستی» در روسیه را بشارت دهد وتزهای خود را به کرسی بنشاند. خوانندگان، بقيه داستان غم انگيزهفتاد ساله را میدانند، که پيامدِ نظامی بود که خارج ازمکان و زمان وبا پريدن ازمراحل تاريخی وبی اعتنا به واقعيتهای جامعهای عقب مانده که رشد اقتصادی نازلی داشت، برپا شد. قصد من وارد شدن دراين موضوع نيست. آنچه آورده شد، برای توضيح بستر ذهنی و زمينهای است که مستقيماً برسياست بلشويکها در مسئله ملی و نحوۀ ه حل آن در روسيه، اثرگذاشت.
تناقض درگفتار وکردار لنین ازجمله ناشی از آن بود که با جدايی ملتها و قطعه قطعه شدن کشورهای بزرگ مخالف بود وعلی رغم این که درگفتار، ازحق مللِ زیریوغ برای رهایی، و تشکیل دولتهای ملی طرفداری میکرد؛ ولی ازآن راسخ تر، طرفدارحفظ دولتهای بزرگ ومتمرکز بود ومی گفت: « مارکسيستها قطعاً مخالف فدراسيون وعدم تمرکزند. بدين دليل ساده که تکامل سرمايه داری ايجاب میکند که دولتها هرچه ممکن است بزرگ تر ومتمرکزتر باشد. در شرايط برابر، پرولتاريای آگاه همواره طرفدار دولت بزرگ ترخواهد بود؛ هميشه عليه ويژگیهای قرون وسطايی مبارزه خواهد کرد. وبا نظری موافق، به تقويت همگرايی اقتصادی سرزمينهای بزرگ نگاه خواهد کرد که بربستر آنها مبارزه پرولتاريا عليه بورژوازی میتواند گسترش بيابد (۵۴). در جای ديگر، پس ازطرح و تأييد مجدّد اصل «حق ملل در تعيين سرنوشت خويش»، بلافاصله میافزود: «معنای اين خواست به هيچ وجه جدايی، قطعه قطعه شدن و تشکيل دولتهای کوچک نيست. اين خواست بيانگرِ پيگيرِ مبارزه عليه هرگونه ستم ملی است» (۵۵). به عبارت ديگر: درحرف آری، ولی در عمل نه!
لنين درنوشتۀ «تزهايی درباره مسئله ملی» که در آن به توضيح پاراگراف مربوط به برنامه حزب کارگری سوسيال دموکراسی روسيه درموضوع «حق ملل درتعيين سرنوشت خويش» میپردازد، تأکيد میکند: «اينکه سوسيال دموکراسی حق همه مليتها رابرای تعيين آزادنه سرنوشت به رسميت میشناسد، به هيچوجه بدين معنا نيست که ازقضاوت ويژه خود درهرمورد مشخص درباره مناسب بودن جدايی اين يا آن ملت به مثابه دولتی مستقل، صرف نظرمی کند». (۵۶) معيار قضاوت را هم اولويت مبارزه طبقاتی پرولتاريا برای سوسياليسم قرارمی دهد (در ارتباط با اين موضوع، از جمله به نوشتههای زيرين لنين مراجعه شود: «درباره مانيفست اتحاديه سوسيال دموکراتهای ارمنی، جلد ۶ آثار کامل به فرانسه صفحه ۳۳۶ و «مسئله ملی دربرنامه ما» همان جلد صفحه ۴۷۵).
روشن است که چون از ديدگاه وی «مصالح سوسياليسم برحق ملل درتعيين سرنوشت خويش اولویت دارد» (۵۷)، قضاوت درباره مناسب بودن تشکيل دولتهای ملّیِ مستقل، باملاحظه منافع مبارزۀ طبقاتی برای سوسياليسم صورت میگيرد وتصمیم گیرنده هم دراین باره، حزب بلشویک روسیه بود. لذا لشکرکشی به آذربايجان و گرجستان و ارمنستان و ترکستان پس از«انقلاب کبیراکتبر» وسرنگونی دولتهای ملی که دراين سرزمينها پس از انقلاب فوریه 1917 وسقوط تزاريسم برپا شده بود، توجيه میشود! دراین باره بعداً مکث بیشتری خواهد شد.
۳.۴- تناقض از کجاست؟
موضع لنین درباره «حق ملل در تعيين سرنوشت خويش» که تأکيد داشت جز«حق آنها به استقلال سياسی، به آزادی جدايی سياسی» (۵۸) معنایی ندارد، با انديشه پايهای دیگراو که میگفت: «خواست بيان آزادانه اراده ملی بايد تابع منافع مبارزه طبقاتی پرولتاريا باشد» درتناقض بود (۵۹)، تناقضی که درعمل، درسرنوشت ملتهای زيريوغ روسيه، پیامدهای فاجعه باری داشت. زیرا هدف از تحقق خواست «حق ملل درتعيين سرنوشت خويش»، تشکيل دولتهای مستقل ملی در سرزمینهای زیرسلطه تزاریسم بود. این امر به طور قانونمند، حتی برمبنای توضيحات خود لنين که در بخش دوم به آن پرداختيم، عملاً به حاکميت بورژوازی و در شرایط رشد اقتصادی- اجتماعی امپراتوری روسیه، به استقرار نظام سرمایه داری میانجاميد. چنين تحولی چون ناگزير به جدايی ملتهای تحت انقياد و مستعمرات روسيه تزاری منجرمی شد، لذا متناقض با انديشه و انگيزههای پايهای دیگر لنين بود که از جمله میگفت وظيفه ما تلاش در جهت تحقق «حق تعيين سرنوشت نه خلقها و مليتها، بلکه پرولتاريای هرمليّت» است. بیجهت نگفته بود که مصالح پرولتاريا و سوسياليسم مقدم برحق ملل در تعيين سرنوشت خويش است و اصرارداشت که مارکسيسم با ناسيوناليسم آشتی ناپذير است. لذا راه حل «طبقاتی» و «پرولتری» لنين درمسئله ملی، به پيروی ازمنطق وی، دربرابر راه حل عادی وتاريخی آن، يعنی تشکيل دولتهای ملی جداگانه و مستقل درروسيه قرارمی گرفت. لذا لنين درعمل، اعتقادی به تحقق خواست «حق ملل در تعيين سرنوشت خويش» برای ملتهای که تحت انقياد روسيه بود، نداشت. اين است جان کلام!
لنين خود به اين تضاد واقف بود ولی چون انترناسيوناليسم و ادغام ملتها دريکديگر را اصل قرارمی داد و ازبديهيات میشمرد، ومسئله را حل شده تلقی میکرد. به اين گفتاروی توجه کنيد: «کسانی که درمسئله غورو دقت نکرده اند، اين نکته را ضد ونقيض میشمارند که سوسيال دموکراتهای ملتهای ستمگرروی «آزادی جدايی» اصرارمی ورزند و سوسيال دموکراتهای ملتهای ستمکش روی «آزادی اتحاد»! اما کمی تفکرنشان میدهد که راه ديگری بسوی انترناسيوناليسم وادغام ملتها، راه ديگری بسوی اين هدف ازوضع موجود نيست و نمیتواند باشد» (۶۰).
ملاحظه میشود که هيچ استدلالی جزتکيه برانترناسيوناليسم وادغام ملتها نمیآورد. البته چون منطق درحرف او نبود، حل لنينی اين تضاد در مورد قاطبه ملل تحت انقياد روسيه، به زورارتش سرخ؛ وموقتاً به نفع پرولتاريا و«سوسياليسم واقعاً موجود» خاتمه يافت. اما علی رغم هفتاد سال سياست روسی کردن جمهوریها، احساسات ملی چون اژدهای به خواب رفته بيدارشد و دريک چشم به هم زدن، تاروپود اتحاد جماهيرشوروی را ازهم دريد.
لنين با تکيه براولويت اتحاد پرولتاريای کليه ملتها، برهرگونه خواست ملی و هرگونه جدايی، در صحبت ازرابطه روسيه ولهستان، چنين توصيه میکند: «ما روسها بايد روی آزادی جدايی تکيه کنيم، درحالی که در لهستان بايد روی آزادی پيوستن اصرار شود»!! (۶۱).
اين گونه فرمولهای مجرد، بيشتربه درد بحثهای انتزاعی روشنفکران میخورد و با هیچ منطقی در برابرخواست ملت لهستان برای رهايی از يوغ روسيه قابل توضیح و دفاع نیست. تنها «منطق» برای توجيه آن، همان تز فوق الذکر وی در دفاع از«دولتهای بزرگتر» و«سرزمينهای بزرگتر» است. گويی روسيه با آن وسعت وعظمت و جمعيت کافی نبوده است! شگفت آورآن است که لنين چنين توصيهای را به لهستانیهائی میکند که ازنفرت تاريخی آنها نسبت به روسها و ظلمهايی که اَبَرروسها به لهستانیها روا داشته اند، آگاهی دارد. درمقالهای، صريحاً اقرارمی کند که: « لهستان مالامال از اشتياق به انتقامجويی ازمسکویها هستند. هيچکس به اندازه مردم روسيه به لهستانیها ستم روا نداشته است... وخلقی نمیتوان يافت که به اندازه لهستانیها ازروسيه نفرت داشته باشد» (۶۲).
با وجود آگاهی ازاين وضع روحی واحساسات مردم لهستان، که ريشههای عميق تاريخی دارد، از موضعِ نادرستِ حزب کارگری سوسيال دموکرات لهستان تجليل میکرد که با الهام ازچنين آموزشهايی، اعلام میکرد:«اتحاد برادرانه با پرولتاريای ديگرکشورها برای ما مهمترازهمه است و ما هرگز برای آزاديهای ملی لهستان دست به جنگ نخواهيم زد» (۶۳) وچنین موضعِ بیگانه با منافعِ ملّی را « فضيلت سوسيال دموکراتهای لهستان میدانست»!
آيا بربسترچنان احساسات ملیِ ضد روسیِ لهستانیها که اززبان خود لنین بیان کردیم، چنين حرفی ازسویِ حزب کارگری سوسيال دموکرات لهستان؛ میتواند جز اززبان اقليت ناچيزی ازپرولتاريای لهستان جاری شود؟ تازه اگرهمه پرولتاريای لهستان هم آن را تکرارمی کردند، آيا جزاقليتی ازمردم لهستان نبوده اند؟ آيا چنين سياستی میتوانست عاقبتی جزانزوای حزب کارگری سوسيال دموکرات لهستان داشته است؟ تصادفی نيست که بورژوازی لهستان موفق میشود مردم لهستان وحتی پرولتاريای لهستان را، بعد ازانقلاب فوريه ۱۹۱۷عليه روسيه دموکرات و پس ازانقلاب اکتبرعليه روسيه سوسياليستی به جنگ بکشاند واستقلال لهستان را که چيزی جزتحقق اصل «حق ملل درتعيين سرنوشت خويش» نبود، به دست بیاورد.
۳.۵- مقصود لنين از تأکيد بر کلمه «حق» چه بوده است؟
تفسير لنين از کلمه «حق» و جا ومقام آن دربرخورد به مقوله «حق ملل در تعيين سرنوشت خويش» به نحو بازری مؤيد گفتاری است که قبلاً بيان کرديم. درواقع طرفداری وی ازحق ملل درتعيين سرنوشت خويش، لااقل درباره ملل تحت انقیاد روسیه، ازحد بيان کلی و پرسروصدایِ شناسايی اين حق فراترنمی رفته است. حساب ساده اندیشانه وی اين بود که اگرچنین حق، پرطمطراق وصوری شناسایی شود، همين کافی است که ملتهای زیریوغ تزاریسم، با آن همه خصومتها واختلافهای بنيادی فرهنگی - تاريخی با «روسيه زندان ملل»، مشتاقانه وداوطلبانه، حول روسيه سوسياليستی نوبنياد گرد خواهند آمد!
در آثارلنين، «تفاوتی کوچک» اما بسيار پرمعنا، ميان شناسايی حق جدايی ونفس جدايی اين يا آن ملت وجود دارد. همان قدر که با تأکيد و اصرار برضرورت شناسايی حق جدايی ملتها پای میفشرد، به همان اندازه نيز عليه جدايی ملتها به استدلال مینشيند.
به اين مطلب که در نامه لنين به شائوميان، ازرهبران برجسته سوسيال دموکراتهای ماورای قفقاز بازتاب دارد، توجّه کنيد: «ما طرفدارخودمختاری برای همه نواحی هستيم. ما طرفدارحق جدايی هستيم (ونه طرفدارجدايی همگان). خود مختاری، همانا برنامه ما برای سازماندهی دولتی دموکراتيک است. اما جدايی به هيچ وجه برنامه ما نيست. ما به هيچ وجه جدايی را ستايش نمیکنيم. درمجموع، ما عليه جدايی هستيم ولی طرفدارحق جدايی، به دليل ملی گرايی اَبرروس ارتجاعی هستيم که به حدی انگيزه همزيستی ملی را چرکين کرده است که گاه بعد ازجدايی آزادانه، پيوندها بيشتر خواهد شد. حق تعيين سرنوشت آزادانه، استثنائی درمقدمه البرهان عمومی ما، يعنی مرکزيت است....مع هذا اين استثنا را نبايد به معنای گسترده درنظر گرفت. دراين استثنا، جزحق جدايی، مطلقاً هيچ چيز ديگری مطرح نيست و نمیبايست هم باشد» (۶۴) (تأکيدها همه جا از لنين است).
گفتار طنزآلودِ کيفسکی که بلشويکها را به «چشم بند» تشبيه میکرد، شایان توجه است: «وقتی ازبلشويکها درباره مثلاً استقلال سياسی اوکرائين سوال میشود، پاسخ میدهند: «سوسياليستها درجستجوی تحصيل حقّ جدايی اند، ولی عليه جدايی تبليغ میکنند»! لنين درنوشته مهمی درجواب کيفسکی چنين میگويد: «ما کارگران اَبرروس بايد به دولت خود اخطار کنيم که مغولستان، ترکستان و ايران را تخليه کند و کارگران انگلستان بايد به دولت خود اخطار کنند که مصر و هندوستان و ايران و غيره را تخليه کند ... آيا اين بدان معناست که ما به تودههای زحمتکش مستعمرات توصيه میکنيم که خود را ازپرولتاريای آگاه اروپا «جدا» کند؟ ابداً چنين نيست. ماهمواره برای نزديکی هرچه فشرده تر وادغام کارگران آگاه کشورهای پيشرفته با کارگران، دهقانان، بردگانِ همه کشورهای تحت ستم بودهايم و هستيم. ما همواره به همه طبقات تحت ستم و ازجمله مستعمرات توصيه کردهايم و خواهيم کرد تا ازما جدا نشوند، بلکه برای ادغام هرچه بيشتر، به ما نزديک شوند»(۶۵). کمی بعد، همين انديشه را به شکل ديگری باز میکند. میگويد: «اگرما ازحکومتهای خود، تخليه مستعمرات وآزادی کامل حقّ جدايی را خواستاريم و «اگرمراد اين است که خود ما به طورمطمئن اين حق را به کرسی بنشانيم و اين آزادی را به محض کسب قدرت اعطا کنيم ... (چنين کاری) به هيچ وجه برای «توصيه» جدايی نيست؛ بلکه برعکس، برای تسهيل وتسريع نزديکی وادغام دموکراتيک ملتهاست. ما تمام تلاش خود را برای نزديکی با مغولان، ايرانيان، هندیها ومصریها و ادغام با آنها به کارخواهيم انداخت. ما متوجه ايم که اين وظيفه ما و به سود ماست که اين کار را انجام دهيم و الا سوسياليسم دراروپا شکننده خواهد شد» (۶۶)
مطلب چنان بی پرده و عريان بيان شده که نيازی به توضيح و تفسير کنه فکری وسياست استراتژيک لنين نيست. در حقيقت، وی درتلاش برای پاسخ به سؤال طنزآميزکيفسکی، فقط به تأييد آن پرداخته است. و توصيه ما به لنينيستها، مطالعه دقيق آن است. به اشاره بگوييم که لنين دراثرخود تنها فرق ميان دهقانان کشورهايی چون مغولستان وايران ومصر را با کارگران ودهقانان لهستانی و فنلاندی، دراين میبيند که اين آخریها چون ازفرهنگ بالاتری برخوردارند، لذا خيلی سريع قانع خواهند شد که دوران جدايی لهستان وفنلاند ازروسيه، بعد از پيروزی سوسياليسم هرچه کوتاه ترشود. حال آنکه «مدّت جدايی دهقانان مصری، مغولها و ايرانیها که فرهنگشان به درجات پايين تراست، میتواند طولانیتر باشد و ما همان گونه که قبلاً گفته شد، از طريق کمک فرهنگی بی غرضانه (اين مدت را) کوتاه خواهيم کرد»(۶۷)
طنز تاريخ است که اتفاقاً درست همين فنلاندیها و لهستانیهای با فرهنگتر که در ميان ملتهای زير يوغ روسيه، درزمره کشورهايی بودند که درآنها مبارزه طبقاتی گسترده تر و احزاب سوسيال دموکرات نوع بلشويکی آن نسبت به ساير ملل زير سلطه تزاری قویتر بودند، همانا همين فنلاند ولهستان و کشورهای بالتيک بودند که قبل ازهمه وبه طرزی بی بازگشت، ازروسيه جدا شدند.
انتزاعی و خيالبافانه بودن نظريات لنين حد و حصری ندارد اما همین « تئوری»های وی، نطفه نظری و تئوريک بعدی دولت شوروی برای جهانگشايی و دست اندازی به همسايگان شد.
۳. ۶-موضع لنين بعد از انقلاب اکتبر:
دو صد گفته چو نيم کردار نيست
برای آشنايی بهتربا درک وسياست لنينی دراین مقوله، یعنی شناسايی تشريفاتی وصوری «حق جدايی» آری ولی جدايی واقعی نه! بررسی گفتارها وعملکردهای لنين بعد ازانقلابهای فوريه واکتبر ۱۹۱۷ حائزاهميت است. زيرا چند وچون تئوریهای وی در مسئله ملی را دربوته آزمايش به نمایش میگذارد. منتهی بررسی مشی وی درمسئله ملی دراين دوره، ازآنجا که با شورشها وجنگهای طولانی درهم آميخته است، محتاج کارمستقل وجداگانهای است وما را ازمسير اصلی بحث دور میکند. لذا در اينجا، اشارهوار تا حدی به آن میپردازيم که به بحث ما ياری رساند.
پايه فکری و مشی سياسی و تاکتيک مبارزاتی لنين در مسئله ملی در اين دوره، در چند کلمه عبارت است از: شناسايی حق ملل در تعيين سرنوشت خويش درگفتار، وهمزمان، مخالفت با امر جدايی، ولو با توسل به قهر و جنگ! و در هرمورد، «حل» موضوع براساس توازن نيروها.
آنچه شگفتانگيز و باورنکردنی است، ساده نگری و ساده اندیشی او در رویکرد به مسئله است که آرزوها را به جای واقعيت میگذاشت. لنين تخیلات و احساسات انترناسيوناليستی سطح بالای خود و آرمان سوسياليسم جهانشمول تخيلی خویش را مبنای داوری قرار می داد و تصوّر می کرد با استقرار سوسیالیسم، ملّتها داوطلبانه در هم ادغام خواهند شد! همانگونه که خود میانديشيد و مسائل را در مغزش میپروراند، از مردم فنلاند و لهستان و اوکرائين و قفقاز و ساير ملتهای زير يوغ روسيه تزاری نيز همان را انتظار داشت. لنين بعد از انقلاب در این توهم به سرمی برد که «بی اعتمادی نسبت به ابرروسها،ارثيه دوران امپرياليسم روس بزرگ، تزاريسم و بورژوازی است، لذا پس ازانقلاب به سرعت در ميان توده های زحمتکش مللی که جزو امپراتوری روس بودند از بين میرود. اين بی اعتمادی به همان اندازه که توده ها میآموزند تا روسيه شوروی را بشناسند، از ميان میرود ... »(۶۸)
اما غافل ازآنکه در واقعيت، وضع غير از اين بود. ملتهای زير ستم در طول قرنها، خاطره های بسيار دردناکی از شووينيسم روسها داشتند که به زودیها فراموش شدنی نبود. از سوی ديگر، عقده های برتری جويانه ملت بزرگ مستعمره دار روس نيز بهسادگی ازميان رفتنی نبود! میدانيم که لنين در اواخرعمرخود دربسترمرگ که ديگر، جريانات کشوررا از دورتعقيب میکرد، با چه تلخکامی از «روس شووينيست و درماهيت امر، رذل وقلدرمنش» (۶۹) ياد میکرد و میگفت: «کارگران شوروی وشوروی شده که فقط چند درصد ناچيزی را تشکيل میدهند، در ميان اين اجامر شووينيست روسی، همانند مگسی در ظرف شيرغرق خواهند شد»(۷۰)
درست بدين جهت بود که ملتهای زيريوغ روسيه هرجا فرصت يافتند، از لهستان و فنلاند گرفته تا گرجستان وآذربايجان وارمنستان وترکستان، دولتهای ملی ومستقل تشکيل دادند واعلام استقلال سياسی کردند و خود را از «زندان ملل» و ازدست «روسهای رزل و قلدرمنش» رها ساختند.
مواضع لنين در مسئله ملی در اين دوره پرتلاطم، ضدونقيض و اغلب، تابع اوضاع و احوال متغير جبهههاست. گاه حتی درفاصله چند روزتغييرمی کند (نمونه فنلاند) اما آنچه خط فکری اصلی اوست، همان حفظ امپراتوری روس درشکل نوين جمهوری سوسياليستی شوراهاست. جايی میگويد: «اگر فنلاند و لهستان واوکرائين ازروسيه جدا شوند، ما هيچ عيبی درآن نمیبينيم» (۷۱) ولی بلافصله به نام انترناسيوناليسم اضافه میکند: «ما روسها بايد روی آزادی جدايی تأکيد کنيم، حال آنکه درلهستان بايد روی آزادی پيوستن اصرار شود» (۷۲). اصلاً معلوم نيست چرا و با چه منطقی در لهستان میبايست روی پيوستن به روسيه اصرارمی شد؟ بی اختيار به ذهن انسان، اين انديشه والای انگلس درمورد لهستان خطورمی کند: «رهايی ملی لهستان بايد قبلاً تأمين شود تا هرگونه پيشرفت اجتماعی ميسر گردد. هيچ ملتی قبل از رهايی ازسلطه خارجی قادر نخواهد بود ذهن خود را متوجه هدف ديگری کند و جنبش بين المللی کارگری فقط بر اساس هماهنگی خلقهای آزاد شکوفا میشود» (۷۳).
لنين در قطعنامه روی مسئله ملی که از تصويب هفتمين کنفرانس روسيه حزب کارگری سوسيال دموکرات روسيه میگذراند، بعد ازتکرارترجيع بند هميشگی شناسايی حق جدايی آزادانه برای همه ملل متشکله روسيه، انديشه راهنمای بلشويکها را چنين ترسيم میکند: «نبايد اجازه داد که حق ملل برای جدايی آزادانه، با مفيد بودن جدايی اين يا آن ملت دراين يا آن لحظه، قاطی بشود. اين مسئله را حزب پرولتاريا بايد درهر مورد ويژه، به شکل کاملاً مستقل وبا در نظر گرفتن کل مصالحِ سيرِ تکامل اجتماعی و منافع مبارزه طبقاتی پرولتاريا در راه سوسياليسم، حل کند» (۷۴).
بگذريم از اين سؤال اساسی که چرا حزب پرولتاريا که اقلیت ناچیزی از ملت است، خود را صاحب اختيار در تشخيص مفيد بودن يا نبودن جدايی اين يا آن ملت وابسته و زير يوغ روسیه مي داند که به تأکيد خود وی « با زور در چارچوب دولت روس حفظ » میشدهاند!
۳.۷- نتايج عملی تئوری لنين در مسئله ملی
روشن است که با حرکت از چنين موضعی و اين حکم که «منافع سوسياليسم برحق ملل در تعيين سر نوشت خويش تقدم دارد» واعلام اينکه: «هدف سوسیالیسم نه تنها پایان دادن به تکه تکه شدن بشریت به دولتها وبه ویژه، ملتهای کوچک است. بلکه هدف، نزدیک کردن وتحقق ادغام آنهاست» (۷۵). با چنين مبانی نظری، هرجا پس ازانقلاب روسیه حکومتهای مستقل ملی برپا شده بود، چون بنا به مرحله تاريخی ودرجه رشد اقتصادی و اجتماعی اين مناطق، بورژوا - دموکراتيک بود، بايد سرنگون میشد!
در عمل نیز به همين ترتيب عمل شد. مسئله ملی درامپراتوری وسيع روسيه را تناسب نيروها و زور حل کرد. در بخش غرب امپراتوری روسيه، در فنلاند و لهستان وکشورهای بالتيک که بدواًاز پشتيبانی آلمان و سپس نيروهای مسلح و ديپلماسی کشورهای آنتانت برخوردار بودند، مسئله استقلال اين کشورها درميدانهای خونين جنگ که از ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۰ دوام داشت، حل و فصل شد وسرنوشت نهايی آنها درکنفرانس صلح پاريس يا «کنفرانس نمايندگان روسيه شوروی، لهستان، لتونی، ليتوانی و فنلاند در لندن و تحت نظارت کنفرانس صلح» (۷۶) رقم خورد.
اما درجنوب وشرق امپراتوری روسيه که ازاروپا دوربود، حکومتهای ملی يکی پس از ديگری به دست ارتش سرخ سرنگون شدند. چنین بود سرنوشت حکومتهای ملی درگرجستان وآذربايجان و ارمنستان و سپس ترکستان! همه جا بلشويکها قدرت را به دست گرفتند.*
بی ترديد، انقلاب اکتبر پيام آورعصرجديد رهايی ملل تحت ستم و مستعمره بود. نبايد ازحق گذشت که درفروپاشی نهايی سيستم مستعمراتی، يار و ياور خلقهای تحت ستم بود و به طورعينی، نقش مهمی ايفا کرد. تصادفی نيست که مائوتسه دونک با وجود ناسيوناليسم شديد چينیاش، وقتی از عواملی که در پيروزی انقلاب چين نقش داشتند صحبت میکند، وجود شوروی وعامل شوروی را در رأس همه قرار میدهد. سرنوشت ايران خود نمونه ديگری است. کشور ما که به دنبال قراردادهای ۱۹۰۷ و ۱۹۱۵ و ۱۹۱۹به نيمه مستعمره تبديل شده بود، استقلال ملی خود را بازيافت. به همين مناسبت، شخص لنين و انقلاب روسيه تا مدتها مورد احترام و ستايش مليون و ميهن پرستان ايران بودند.
در واقع، به آن بخش از توصيهها و آموزشهای لنين درمسئله ملی که مربوط به رهايی ملل مستعمره دولتهای امپرياليستی شد (البته به استثنای روسیه) و درتزهای وی درمسئله ملی ومستعمراتی که به دومين کنگره انترناسيونال عرضه کرد منعکس بود، حتی المقدور وبا همان انگيزههايی که در مضمون تزها بود، توجه شد. به همين جهت، کشورشوروی درانظار ملل ستمديده همچون يار و ياور و آرمانشهر، متجسم بود. اماهرچه به سرحدات شوروی نزديک ترمی شويم، تا به همسايگان برسيم، سياست دولت شوروی درمسئله ملی، تناقضات خود را آشکار میکند.
اين سياست در مورد ملل زیر سلطه روسیه واقعاً فضاحت بار بود. انقلاب اکتبر، جنبشهای رهايی بخش ملی را درست آنجا که در حيطه مستقيم قدرت او بود، در نطفه خفه کرد. زيرا چنانچه نشان داديم، انديشه راهنما ازريشه غلط بود. لذاسياست ملی نادرستی به دنبال آورد. انقلابهای فوريه و اکتبر ۱۹۱۷ میبايستی به رهايی و استقلال ملی مستمعرهها و ملتهای تحت انقياد روسيه میانجاميد. درفردای کسب قدرت بلشويکها در هفتم نوامبر، لنين در اعلاميهای که به نام کنگره شوراهای نمايندگان و کارگران وسربازان (هفتم و هشتم نوامبر ۱۹۱۷) خطاب به مردم صادر کرد، وعده داد که حکومت شوراها «برای همه ملتهای ساکن روسيه، حق واقعی تعيين سرنوشت خويش را تضمين میکند» (۷۷).
به اميد تحقق چنين وعدهای، ملتهای تحت انقياد را به دفاع از انقلاب اکتبر فراخواند و آنها نيز انصافاً، جانانه در سرکوب مخالفان اين انقلاب شرکت کردند. استالين اذعان میکند: «اگر از طرف ملل مظلوم امپراتوری روسيه سابق به پرولتاريای روسيه کمک نمیشد، انقلاب روسيه فاتح نمیگشت و کلچاک و دنيکين نيز شکست نمیخوردند» (۸۷). دولتهای ملی در قاطبه مستعمرات روسيه سربرافراشت اما همه اين دولتهای مستقل يکی پس ازديگری به دست بلشويکها وارتش سرخ سرنگون شدند. البته، همه جا فرمول يکی بود: «سپاهيان ارتش سرخ به خواهش زحمتکشان آذربايجان که دست به قيام زده بودند، به کمک آنها آمدند»!
البته نسل معاصر گوشش با اين نغمه آشناست. عين اين فرمول در ۱۹۵۶ در مجارستان، در ۱۹۶۸ درچکسلواکی و در۱۹۸۱ درافغانستان تکرار شد. « کميتههای انقلابی» در بوداپست و پراگ و کابل ازارتش شوروی مدد خواستند. درواقع، روسيه شوروی ميدان عمل گستردهای شد که تئوری لنينی و درک وی از اصل «حق ملل درتعيين سرنوشت خويش» را به داوری گذاشت.
اين بررسی نشان میدهد، آن همه فجایعی که طی هفتاد سال دراتحاد شوروی گذشت، اساساً برپايه تئوریهای لنينی در مسئله ملی استوار بود و به دست ارجونيکيدزه و استالين پياده شد. این بازیگران چنان شورش را درآوردند و تندروی کردند که لنين در بستر مرگ از آنها همچون «آن گرجی سوسيال ناسيونال حقيقی و واقعی» به تلخی نام میبرد و«قلدر وخشن روسی منش» (۸۰) شان خطاب میکند! اما معمار اصلی و انديشه پرداز و استراتژيست آنچه در روسيه اتفاق افتاد، با همه پيامدهای غم انگيز آن، شخص لنين بود.
خشت اول چون نهد معمار کج / تا ثريا میرود ديوار کج
بابک امیرخسروی
ـــــــــــ
منابع فصل سوم
۳۹ - لنین. طرح برنامه حزب سوسيال دموکرات روسيه. ژانويه_فوريه ۱۹۰۲، جلد ۶ آثار کامل به فرانسه. صفحه ۲۳
۴۰- همان منبع ۲۶ صفحه ۴۷۵
۴۱- همان منبع ۲۸ صفحه ۲۵۵
۴۲- همان منبع ۱۸ صفحات ۳۶۹ -۳۷۰
۴۳- همان منبع ۱۸ صفحه ۳۷۰
۴۴- همان منبع ۱۸ صفحه ۳۷۰
۴۵- همان منبع ۱۸ صفحه -۳۸۲
۴۶- همان منبع ۲۱ صفحه ۱۶۳
۴۷- منبع ۲۱ صفحه ۱۶۰
۴۸- منبع ۲۱ صفحه ۱۶۴
۴۹-۵۰-۵۱ – منبع ۲۱ صفحه ۱۶۴
۵۲- لنین، «وظایف پرولتاریا در انقلاب ما» دهم آوریل ۱۹۱۷ آثار کامل، جلد ۲۴ صفحه ۶۵
۵۳- همان منبع ۱۸ صفحه ۳۷۴
۵۴- همان منبع ۲۲ صفحه ۳۹
۵۵- همان منبع ۲۱ صفحه ۱۵۹-۱۵۸
۵۶- همان منبع ۲۸ صفحه ۲۵۶
۵۷- همان منبع ۳۳ صفحه ۴۷۲
۵۸- همان منبع ۲۸ صفحه ۲۵۶
۵۹- منبع ۲۶ صفحه ۴۷۷
۶۰- درباره انترناسيوناليسم پرولتری، مجموعه مقالات از لنين، انتشارات پروگروس به فارسی صفحه ۸۲
۶۱- لنین، سخنرانی در مسئله ملی درهفتمين کنفرانس روسيه حزب کارگری سوسيال دموکرات روسيه، ۲۹ آوريل ۱۹۱۷، آثار کامل به فرانسه، جلد ۲۴، صفحه ۳۰۱
۶۲- لنین، درباره حق ملل درتعیین سرنوشت خویش، آثارمنتخب دو جلدی به فارسی، جلد اول، قسمت دوم، صفحه ۲۹۹
۶۳- منبع ۶۲، صفحه ۳۰۰
۶۴- لنین، نامه به س. شائوميان، ششم دسامبر ۱۹۱۳، آثار کامل به فرانسه، جلد ۱۹، صفحه ۵۳۷
۶۵- لنین، کاریکاتوری ازمارکسیسم �