چهارشنبه 19 خرداد 1395   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

پاسخ به سخنان پرویز معتمد درباره حمید اشرف (بخش پایانی) ، اشرف دهقانی

[بخش نخست مقاله]

موضوع فوق به "حق کودکی" مطرح شده در پاورقیِ نوشته مورد بحث نیز ربط دارد- که البته معلوم نیست آیا مسئولیت اش با مصاحبه کننده می باشد یا با مصاحبه شونده! هر چند این ابهام به دلیل هم موضع بودن مصاحبه کننده و مصاحبه شونده در ضدیت با "مارکسیستها" (عبارتی که در کتاب خاطرات زندان مصاحبه کننده به این منظور به کار رفته و من در کتاب " در جدال با خاموشی"- تحلیلی از زندانهای رژیم جمهوری اسلامی به آن اشاره کرده ام ) مشکلی ایجاد نمی کند. در این جا "حق کودکی" دستاویزی برای حمله به مارکسیست های فدائی قرار گرفته است که در شرایط دشوار مبارزه ای که ساواک تحمیل کرده بود ، نگهداری از کودکان مادر شایگان به عنوان یک وظیفه انقلابی به گردن شان افتاده بود. اولاً این کودکان حتی قبل از این که به خانه تیمی مارکسیست های فدائی راه پیدا کنند در شرایطی که سایه چنگال خون آشام نیروهای امنیتی رژیم شاه بر سر خانواده شان قرار داشت ، از سنین پائین، زندگی نیمه مخفی و سپس بعد از تحت تعقیب قرار گرفتن برادر مبارزشان رفیق نادر شایگان، از اوایل سال ۵۲ در درون خانواده شان زندگی کاملاً مخفی داشتند. این وضع را ساواک تحمیل کرده بود. ثانیاً کسانی که چریکها را به خاطر در پناه خود گرفتن آن کودکان محکوم می کنند در بهترین حالت نشان می دهند که نه ساواک و نه شرایط مبارزه ای که انقلابیون صدیق و صمیمی با توده ها جان بر کف در آن می رزمیدند را نمی شناسند. طرح های ذهنی آن ها هم برای دور کردن آن کودکان از خانه های تیمی از این واقعیت سرچشمه می گیرد - البته اگر از اغراض و دشمنی شان سخن نگوئیم؛ چرا که قریب به اتفاق کسانی که چنین می گویند نشان داده اند که در جهت حفظ سیستم سرمایه داری که خون و کثافت و رذالت از آن می بارد و کودک کار، کودک معتاد، کودک خیابانی، کودک "دریا" و... از محصولات آن می باشد خود را در خدمت انواع مرتجعین قرار می دهند.
آیا ساواکی ها کودکان را هم شکنجه نمی کردند؟ آیا رفیق مادر دروغ می گوید که در شکنجه گاه همین ساواکی ها ، به چشم خود کودکی را دیده است که به قصد گرفتن اعتراف از او، وی را شکنجه کرده و از میله های یک پنجره آویزان کرده بودند؟ آیا مادر دروغ می گوید که از فکر این که مبادا کودکانش به دست ساواکی های بی همه چیز بیافتند و آن ها این کودکان را در جلوی چشم وی شکنجه کنند ، در زندان بارها دست به خود کشی زده بود؟ این ها گوشه ای از ماوقعی است که رفیق مادر شایگانِ ، اسیر در چنگال ساواکی های جنایتکار از سر گذرانده و بسیاری از زندانیان سیاسی آن دوره از آن ها با خبر هستند. سخنان مادر شایگان با چنان شفافیتی گویای حقیقت اند که انکار آن ها به همان قدر رذالت نیاز دارد که انکار مثلاً شلاق اخیر مدافعین سرمایه داران در جمهوری اسلامی بر پیکر کارگران مبارز "آغ دره" می طلبد. آیا اطلاعاتی های جمهوری اسلامی همان نوع جنایت ها و همان نوع زجر و عذاب هائی که رفیق مادر در مورد ساواک مطرح کرده را مرتکب نشده و نمی شوند؟ آری شده و می شوند. پس چرا آن ها یک مرتبه به یاد چگونگی کشته شدن آن دو کودک افتادند؟ به این دلیل که وزارت اطلاعات در تداوم کار ساواک به وجود آمده است. در نتیجه اتهامی که ساواک در شرایط دهه پنجاه نتوانست به چریکهای فدائی خلق بزند حال اینان به اسم تاریخ نویسی به رفیق حمید اشرف می زنند. بنابراین میدان دادن به طرح مجدد اتهامات وزارت اطلاعات علیه رفیق حمید اشرف و این به اصطلاح کوشش جهت "کشف" حقیقت از ورای سخنان یک ساواکی ، تنها به کار انواع مرتجعین چه وابسته به وزارت اطلاعات یا ساواک باشند و یا مرتجعین دیگر می آید تا به قول شاملو "گند چاله دهان" خود را بگشایند و مجدداً علیه بهترین فرزندان ایران در دهه پنجاه سم پاشی کنند؛ تا در تداوم اهداف گردانندگان "مهرنامه" و "اندیشه پویا" که پشت شان به آخوندهای ولایت فقیه گرم است ، برای تخطئه و مخدوش کردن مبارزات درخشان و ثمربخش دهه پنجاه مذبوحانه تلاش کنند؛ و البته ندانند که تکیه گاه و پشتیبانان آن فرزندان راستین خلق و آن مبارزات قهر آمیز، خلقی است با نیروی لایزال خود.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


در مورد سرنوشت ابوالحسن شایگان نیز که نویسنده در پاورقی گفته است "به احتمال قریب به یقین توسط مأموران ساواک سر به نیست شده"، فقط باید گفت وقتی انسان از موضوع اطلاعی ندارد بهتر است در مورد آن هم حرفی نزند تا شایعه جای "روایت مستند تاریخ" (!!) را نگیرد.
نوشته خود را با اشاره به چند مطلب دیگر به پایان می برم.
ساواکی مزبور در یک بخش کوتاه از مصاحبه اش در مورد سه تن از انقلابیون جان بر کف دهه پنجاه دروغ هائی را علیه آن ها ردیف کرده است. وی می گوید: "در ضمن این را هم بگویم که جمشیدی رودباری نیز در لاله¬زار با شلیک بهروز شاه وردی لو که به دیوار اصابت کرد و به سرش خورده بود بیهوش می شود. گلوله به دستش خورده بود. ساواک برای این که ردهای او نسوزد اعلام کرد که او در درگیری کشته شده است. خیلی سرنخ ها از او به دست آمد. اطلاعات زیادی داد. این داستان های عجیب و غریب که راجع به او تعریف می کنند که یک راست برای مداوا بردنش اسرائیل... همه اش دروغ است. مثل اون ادعا که می گفتند خانه تیمی پویان را ۳۰۰۰ رنجر محاصره کردند. یا داستان فرار "رضا رضائی". در این جا این مردک پست ساواکی به همان گونه که همپالگی هایش در وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی و نان آلوده خورهایش می کوشند با وارونه جلوه دادن حقایق تاریخی به خیال خود در مورد انقلابیون صدیق توده ها باور شکنی کنند، با همین هدف رفیق رودباری را مورد حمله قرار داده و با وقاحت تمام او را کسی معرفی می کند که گویا اطلاعات زیادی داده و آن ها خیلی سرنخ ها از او به دست آوردند. به راستی که مردم مبارز ایران حق دارند از عنصر ساواکی به عنوان بی همه چیز یاد کنند.
اما واقعیت چیست؟ در مقطعی که رفیق گرانقدر ما عباس جمشیدی رودباری دستگیر شد مهمترین مسأله برای ساواک در درجه اول به دست آوردن آدرس پایگاه و بعد قرارهای تشکیلاتی او بود. این ساواکی چون به همراه تهرانی، شکنجه گر معروف از نزدیک در جریان کار شکنجه بود، خوب می داند که برای دستیابی به آدرس پایگاه یک چریک، در حق آن رزمنده چه شکنجه هائی اعمال می کردند که تنها از درنده خوهائی چون خود این ها و همکاران شان در شهربانی ساخته بود. از امتحان کابل هائی با قطرهای متفاوت جهت شلاق زدن گرفته تا سوزاندن بدن انقلابی تا آویزان کردن آن ها از سقف تا اعمال شنیع ترین شکنجه های فجیع. این ها دیگر واقعیت های اثبات شده در مورد آن دستگاه جهنمی با امنیتی های وقیح و بی شرم شان می باشد. در مورد رفیق قهرمان ما جمشیدی رودباری نیز آن ها انواع شکنجه ها را به کار گرفتند و او با قدرت بالای تحمل شکنجه که از ایمان خلل ناپذیر وی به حقانیت راهی که برای مبارزه علیه دشمنان مردم برگزیده بود ناشی می شد، به مدت ۶ روز همه رنج و عذاب ها را به جان خرید و دم بر نیاورد و تنها موقعی که مطمئن شده بود رفقا در آن فاصله خانه را ترک گفته اند آدرس آنجا را افشاء کرد. در این مورد در نشریه نبرد خلق شماره چهار آمده است: " پس از ۶ روز رفیق قهرمان آدرس منزلی را که در صورت اسارت رفیق می بایست فوراً تخلیه شده و برای دشمن مین گذاری گردد، افشاء نمود و دیگر هیچ اطلاعی نتوانستند از او به دست آورند".
آیا این ساواکی که از طریق "مصداقی عزیز" اش فرصت یافته تا بیشرمانه به رفیق بزرگوار ما تهمت بزند ، قادر است جز به دروغ توضیح دهد که از به اصطلاح "سرنخ" ها و اطلاعاتی که از رفیق رودباری به دست آوردند به کدام مبارزین دست یافتند و چه کسانی را دستگیر کردند؟ نه ، قادر نیست چون چنین نبود. رفیق رودباری سرفرازانه در مقابل شکنجه گرانش ایستاد و حتی یک قرار تشکیلاتی خود را به آن ها نگفت و هیچ اطلاعی که نیاز این نیروهای امنیتی در آن زمان بود را به دست آن ها نداد.
ایجاد شک و تردید در مورد انقلابیون سرفراز دهه پنجاه که به حق به الگوی مبارزاتی توده های در بند ایران تبدیل شده اند کار این بیشرفان است. با توجه به این که سازمان ما در آن زمان به طور مرتب در جریان اخبار زندان قرار داشت از انتقال رفیق جمشیدی به اسرائیل مطلع شده بود. در آن مقطع ، دوستی با صهیونیست ها یکی از افتخارات شاه و رژیمش بود و همکاری های "امنیتی" بین آن ها غیر قابل انکار بود. بردن رفیق جمشیدی به اسرائیل در شرایطی که وی از ناحیه جمجمه گلوله خورده و در حالت کما به سر می برد ، با توجه به برخورداری بیمارستان های اسرائیل از تجهیزات بالا امری ضروری برای ساواکی ها بود، چرا که این دژخیمان به گونه ای که در آن زمان گفته می شد تنها با کمک دولت صهیونیستی اسرائیل می توانستند امکان زنده نگاه داشتن رفیق عزیز ما را پیدا کنند.
چریک فدائی خلق، رفیق جمشیدی یک بار در سوم خرداد سال ۵۰ در جریان درگیری ای که طی آن رفیق کارگر اسکندر صادقی نژاد به شهادت رسید موفق به فرار گشته و دشمن را از دستگیری خود نا امید کرده بود. او همچنین در یک جنگ نابرابر با دشمن، همسنگر زن چریک دلاور، مهرنوش ابراهیمی بود که آوازه نبرد قهرمانانه اش با دژخیمان شاه در سال ۵۰ امید به رهائی را در دل زنان تحت ستم و در بند ایران شکوفا کرد. به طور کلی رفیق رودباری با فعالیت های نظری و عملی پر بار خود و با همه زندگی سراسر مبارزاتی اش داغی بر دل ساواکی ها گذاشته بود که برخورد امروز این ساواکی با قلب سیاه و پرکینه اش نسبت به این رزمنده بی باک و صمیمی با توده ها حدی از آن داغ دل را بر ملا و حد دشمنی اش را با وی اشکار می کند. ساواکی مصاحبه شونده در اینجا گزارش نشریه نبرد خلق شماره چهار در مورد او را تخطئه کرده است که در آنجا در ضمن گفته شده بود که این رفیق افتخار آفرین را هیچوقت به بند عمومی نبردند و علیرغم دو سال شکنجه تدریجی نتوانستند شخصت انسانی او را در هم بشکنند- که کاملاً صحت داشت. رفیق جمشیدی در سال ۱۳۵۱ دستگیر شد و دژخیمان ساواک او را در سال ۱۳۵۳ اعدام و یا به گونه ای دیگر در زندان کشتند. برخی از زندانیان سیاسی او را در سلول با تن شکنجه شده اش که قادر به راه رفتن نبود و برای دستشوئی رفتن خود را روی زمین می کشاند دیده بودند. او به راستی که یکی از برجسته ترین قهرمانان مقاومت در زیر شکنجه بود که شکنجه گرانش را به زانو در آورد. حتی در سال ۵۳، دو سال بعد از دستگیری اش زندانیان سیاسی ای که او را دیده بودند از آثار شدت شکنجه هائی که او تحمل کرده بود بر روی بدنش گفته اند: " یک بار که برای شستن ظرفهای غذا به دستشوئی رفته بودیم، بر حسب تصادف زندانی سلول ۱۳ را دیدیم. صدای لنگان پایش را می شناختیم. اما نمی دانستیم که او همان "اعدامی" است. چهره اش زرد و پف کرده بود. با پانسمانی بر پیشانی و سری تراشیده. پای بند پیچ شده اش را بالا نگهداشته بود و لی لی می کرد. سرش را برگرداند و نگاهی به ما انداخت. نگاهی فراموش نشدنی. نگهبان شتابان ما را از دستشوئی بیرون راند. اما ما توانسته بودیم راز صدای پای او را کشف کنیم. هر بار که او را از بند بیرون می بردند. گوش به زنگ در انتظار شنیدن دوباره صدای پای او بودیم. روزی او را از بند بردند و دیگر صدای لی لی او را نشنیدیم. وقتی ما از سلول ۱۲ به سلول عمومی ۲۳ در بند ۳ منتقل شدیم تازه فهمیدیم که زندانی سلول ۱۳ جمشیدی رودباری از چریکهای فدائی، همان اعدامی بود که عقابی ( منظور از عقابی یکی از شکنجه گران زیر دست تهرانی می باشد که خیلی از زندانیان سیاسی در سال پنجاه و از جمله خود من او را با نام هوشنگ فهیمی می شناختیم) می گفت او در حین درگیری با ساواک زخمی ودستگیر شده بود اما ساواک شایع کرده بود که در درگیری کشته شده. گفته می شد که او را برای معالجه به اسرائیل فرستاده بودند.(" نقل از ناهید ناظمی در کتاب دادِ بی داد، ویدا حاجبی تبریزی). این ها واقعیت هائی هستند که انکار آنها تنها از ساواکی جماعت ساخته است.
ساواکی مصاحبه شونده که ورود خود به ساواک را دو سال پس از تأسیس آن اعلام می کند و به گفته خود یکی از کارهایش حمله به خانه ها و دستگیری مبارزین بوده است به خوبی می داند که قبل از آغاز مبارزه مسلحانه در ایران با چه قدر قدرتی وارد خانه های مردم می شدند و چگونه در جلوی چشمان اهالی خانه (پدر و مادر و غیره) با بد دهنی و نثار فحش های رکیک – همان طور که از اراذل و اوباش ساخته است - و با دست یازیدن به وحشی گری هائی که گاه موجب سکته افراد مسن خانواده می شد ، افراد مظنون را دستگیر و کتک زنان با خود می بردند. اما در سال پنجاه ورق برگشته بود و آن ها هنگامی که می خواستند به خانه چریک بی باک و دلاور فدائی خلق، پویان نزدیک شوند از ترس به خود می لرزیدند. آن ها که سال ها در تبلیغات شان جامعه ایران را مطیع اوامر شاهنشاه مزدورشان جا زده و رجز خوانده بودند که کسی را یارای مقابله با آن ها نیست، حال مجبور شده بودند در جلوی چشم مردم نیروهای مسلح خود را به خیابان آورند، منطقه را میلیتاریزه کنند، خانه را به محاصره نظامی خود در آورند تا قادر شوند تنها دو جوان ۲۵ ساله را دستگیر کنند (رفقا پویان و رحمت پیرو نذیری). چه شده بود؟ آن همه نیرو و تجهیزات و تدارکات فقط برای دستگیری دو نفر؟ موضوع از چه قرار بود؟ چرا دیگر از آن قلدری های شناخته شده برای دستگیری مبارزین خبری نبود؟ آن احساس قدر قدرتی کجا رفته بود؟ چرا نمی توانستند علیرغم محاصره نظامی خانه و اخطارهای به اصطلاح تهدید آمیز از پشت بلندگو از پس دستگیری او و آن ها بر آیند؟ چرا قادر به تسلیم آن ها در مقابل خود نبودند؟ چرا جرأت نزدیک شدن به آن خانه را نداشتند؟
باران گلوله را بر سر آن خانه فرو می ریزند ولی باز قادر به تسلیم آن دو چریک رزمنده در مقابل خود نمی شوند. پویان ها در حالی که صدای گلوله هایشان به طرف دشمن با نغمه سمفونی ای که می نوازد در آمیخته با شجاعت در مقابل دشمنان شان پایدار و مقاوم می ایستند و شکنجه گران را از افتادن طعمه ای دیگر به دست شان نا امید و مأیوس می سازند. این دشمنان تا کنون با چنین شجاعت و بی باکی مواجه نبودند و در می یابند که دیگر جائی برای آن دوره قلدری بی پاسخ شان نمانده و آن دوره دیگر دارد به تاریخ می پیوندد و...
این توصیف بسیار مختصر از واقعیتی است که همین ساواکی ها در سال پنجاه آن را به طور کاملاً عینی و البته بی "هیجان" تجربه کردند. آن ها زخم خوردند، تحقیر شدند؛ و حال امروز این ساواکی در فرصتی که برایش به وجود آمده خود را ناچار می بیند که جهت تخطئه آن واقعیت درخشان، به یک سطر از یک شعر دخیل ببندد. قطعه ای از آن شعر چنین است: "از مرگ نیز نیرومند تر برخاستی/ و با جنجره دوست داشتنی ات خواندی/ آوازهای سرخ و بلندت را/ روی فلات خفته دربند:/ "برپا برهنگان! برپا گرسنگان!/ برپا ستمکشان!/ ... تو در دل های خلق می گشتی/ و همچنان می خواندی/ آوازهای سرخ و بلندت را/ پر شور/ و خاک میهنت در هیجان و امید می سوخت/ سه هزار رنجر/ سه هزار چتر باز/ لیک آن ها تنها جنازه ات را یافتند/ چرا که تو با آخرین گلوله خود/ به شهادت رسیده بودی/ .../ چقدر می ترسیدند... 

در این جا سراینده شعر ، حال و هوا و فضای واقعی آن دوره و عظمت مقاومت قهرمانانه پویان (و رفیق پیرونذیری) در آن دوره را به طور شاعرانه به وصف کشیده است؛ ولی اینان اصل موضوع را کنار زده و ایراد می گیرند که شاعر تعداد ساواکی های درس خوانده در "دانشکده ساواک" و دوره "چتر بازی" و "رنجر"ی دیده محاصره کننده خانه پویان و پیرو نذیری را خوب نشمرده است!! و تعداد از آنچه او گفته کمتر بوده است!! البته این یاوه اولین بار از زبان "اکثریتی" های بی مقدار در آمد و قدمت چندین ساله دارد. به همین خاطر هم تکرار خزعبلات اکثریتی ها علیه جنبش مسلحانه و رفقای قهرمان ما از طرف نیروهای ضد خلقی دیگر امر تازه ای نیست. اما آیا با این یاوه گوئی ها قادرید اصل نبرد قهرمانانه چریکهای فدائی خلق در اولین خانه تحت محاصره ساواک و ترس و حقارت خود در مقابل عزم انقلابی آن فرزندان راستین خلق را از حافظه تاریخی مردم ما بزدائید؟ آیا قادرید مِهر بزرگ مردم ما نسبت به پویان ها را از دل آن ها پاک کنید؟ زهی خیال باطل! نه ، نمی¬توانید.
کوشش دیگر در راستای سیاست "باورشکنی" و مخدوش کردن چهره انقلابیون به نام دهه پنجاه ، به مجاهد مبارز، رضا رضائی مربوط می شود. این مجاهد انقلابی در سال ۵۰ با فریفتن بازجوهای خود موفق به فرار از دست آنان شد و با این کار چنان زخم عمیقی بر دل آنان گذاشت که هنوز هم آن ها از درد آن به خود می پیچند. فرار رضا رضائی در همان سال با تأثیر شورانگیز خود در جنبش مسلحانه، جوانان مبارز زیادی را علیه رژیم وابسته به امپریالیسم شاه به صحنه نبرد انقلابی با این رژیم کشاند. این مجاهد انقلابی پس از فرار، مجدداً به سازمان مجاهدین خلق پیوست و با فعالیت های مبارزاتی خود در این سازمان که به خصوص با شهادت برادر انقلابی اش احمد رضائی (در جریان یک درگیری قهرمانانه با مأموران رژیم)، بار مسئولیت هر چه بیشتری بر دوشش قرار گرفت، نقش به سزائی در پیشبرد جنبش مسلحانه ایفاء کرد. ساواکی مصاحبه شونده درست به دلیل سوزش دل خود است که چهار دهه پس از گذشت آن واقعه ادعا می کند که گویا او فرار نکرد بلکه ما خودمان آزادش کردیم. هر چند جمله بعدی اش تناقض همین ادعایش را آشکار می کند. می گوید: "البته یادم هست یک مأمور به نام "بصام راز" با او بود چرا که مدعی شده بود که می خواهد بقیه سلاح ها و برادرش احمد را معرفی کند". این جمله در حکم یک اعتراف است و نشان می دهد که مجاهد مبارز، رضا رضائی توانسته بود از دست مأمور آن ها بگریزد.
ساواکی مزبور در مصاحبه خود دروغ های زیاد دیگری را سرهم بندی کرده است- که ساختن تصویر بی پولی و فقر برای ساواکی ها یکی از آنهاست. در هر حال پرداختن به همه آنها دراینجا لزومی ندارد.
به عنوان جمعبندی تأکید کنم که با این که "مصاحبه" این انتظار را در خواننده به وجود می آورد که ساواکی مورد مصاحبه از چگونگی "به تور افتادن حمید اشرف" سخن بگوید ولی ساواکی مصاحبه شونده (مثل خود ثابتی) توضیح نمی دهد چگونه به آخرین پایگاه این رفیق که تلفن نداشته است دست یافتند؟ چه کسانی را تحت تعقیب قرار دادند و این تعقیب ها چطور به رفیق ما حمید اشرف وصل شد؟ در این مصاحبه او با شعف تمام از به اصطلاح پیروزی های خود در قتل دسته دسته از فرزندان مبارز ایران سخن گفته است. او کشتار خونین انسان های آگاه و مبارزی را از موفقیت های خود خوانده است که سودائی جز رهائی میهن شان از قید سلطه امپریالیسم و سرمایه داران داخلی نداشتند و نان و آزادی را برای همه می خواستند. حتی امروز یاد آوری آن ستارگان درخشان آسمان غمزده ایران که در آن سال یک به یک فرو افتادند قلب هر فرد آزادیخواهی را به درد می آورد. اما واقعیت دیگر این است که آن به اصطلاح کامیابی ها در رد گیری خط های تلفن، "تعقیب و مراقبت" و غیره و بالاخره آن خون ریزی ها موفقیت چندانی برای ساواکی ها و دستگاه جهنمی شان به بار نیاورد. آن ها تصور کرده بودند که با مرگ فرمانده "خرابکاران"، نهال امیدی که چریک ها در دل مردم کاشته بودند خشک خواهد شد. اما چنین نبود. فرهنگ مبارزه مسلحانه انقلابی، فرهنگی که میراث پویان ها، جمشیدی رودباری ها، سپهری ها، قبادی ها، مهرنوش ها و مرضیه ها و چریکهای قهرمان دیگر بود، فرهنگی که رفیق حمید اشرف با قلب مهربان و گرمش نسبت به زحمتکشان، آن را تا آخرین لحظات عمر پر بارش، در سازمان زنده نگاه داشته بود کار خود را کرد. ساواکی ها به محاصره هر خانه ای پرداختند جز با مقاومت مسلحانه و با شکوه چریکهای فدائی خلق مواجه نشدند. تسلیمی در کار نبود. هر یک از آن دلاوران تا آخرین گلوله های خود با دشمنان مردم جنگیدند و در میدان نبرد سرفرازانه شهید شدند. آن ها با نثار خون خویش امید به پیروزی را در دل ستمدیدگان همچنان زنده نگاه داشتند و در آخرین لحظات زندگی شان نیز به توده ها آموختند که چگونه باید با دشمنان شان مبارزه کنند. خون آن کمونیست هائی که عشق به زندگی در وجودشان زبانه می کشید به هدر نرفت. دو سال بعد توده های انقلابی با حمله به پادگان های رژیم شاه آموخته های خود را به کار بستند. به این ترتیب ایستاده مردن رفقای دلاور چریک فدائی ما در میدان رزم با دشمن، قهقهه های به خیال خود پیروزمند خفاشان شب را به زوزه و گریه و ناله های عزای آن ها تبدیل کرد. بلی، خفاشان شب! و چه وقاحتی که اکنون ساواکی مصاحبه شونده ادعا می کند که گویا با ما در مقابل جمهوری اسلامی دارای منافع مشترک هستند. نه، هر تضادی هم که شما با حاکمین فعلی داشته باشید ولی در اساس از یک جنس هستید و شما در مقابل توده های ستمدیده ایران با آن ها منافع مشترک دارید. تا زمانی که ظلم هست مبارزه هم هست و ما در صف مبارزه به نفع توده های خلق مان در مقابل هر دوی شما قرار گرفته ایم.
در آخر باید گفت که مصاحبه هائی از این نوع به واقع مروج دروغ و ریا می باشند و اقدام به چنین مصاحبه هائی همچون نشستن در کنار یک شکنجه گر در شوهای تلویزیونی تنها این آگاهی را به خواننده آزادیخواه می دهد که هر کس را از روی اعمالش بشناسد و ببیند که آنهائی که برای پخش سخنان شکنجه گران در جنبش به چنین اقداماتی دست می زنند در کجا ایستاده و به چه کسانی خدمت می کنند.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016