شنبه 31 تیر 1385   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

سرشت بيابانی ما! شکوه ميرزادگی

شکوه ميرزادگی
جامعه ای که آزادی را، در معنای عام آن و در پی پذيرش بی شرط و شروط همه ی حقوق انسانی، درک نمی کند و نمی شناسد و با آن خو ندارد جامعه ای شهری نيست حتی اگر در زيبانرين و مدرن ترين شهرهای دنيا ساکن باشد

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




تا وقتی که همسايه ی ديوار به ديوار خانه ی کودکی من گربه ای را به دار نکشيده بود من تصوری از کلمه «تمدن» نداشتم. شايد اين واژه به گوشم خورده بود، اما در ذهنم هيچ معنای خاصی از آن وجود نداشت. همسايه ما مهندس ساختمان بود، خودش و همسرش در اروپا درس خوانده بودند، سر و ريخت خود و بچه ها و خانه شان نيز کاملا اروپايی بود و هر وقت هم که به خانه ما آمده بودند مادرم گفته بود: «خوشم می آيد که آداب معاشرت می دانند.» اما آن روز تعطيل، سر ميز ناهار بوديم که از صدای ضجه ی هراس انگيزی که معلوم نبود از حلقوم انسان است يا حيوان همه از جا پريده و به بالکنی که از آنجا می شد اطراف را ديد رفتيم. و خيلی طول نکشيد که ديديم گربه پسر همسايه به درخت خانه شان آويزان است و آقای مهندس در حالی که دست پسر ده ساله وحشت زده اش را گرفته فاتحانه به منظره نگاه می کند. شايد مادرم از صدای گريه من متوجه حضور بچه ها شد و به سرعت ما را به داخل خانه کشاند. آن روز سر و صداها خيلی زود، و با رفتن پدر به خانه ی همسايه، خاموش شد. پدر با چهره ای درهم به خانه برگشت و گفت: «گويا پسرک مراقب نبوده و گربه اش يکی از ماهی ها را خورده و جناب مهندس برای تنبيه پسرک گربه او را به دار زده است.» و بعد هم سر به زير انداخت و با صدايی که بغضی در آن خفته بود گفت: «نمی دانم کی ما ملت متمدن می شويم.»

در آن شب اولين چيزی که دريافتم، بدون اين که هنوز معنای لغوی يا مفهومی کلمه ی متمدن را بدانم، اين بود که همسايه ديوار به ديوار ما مرد متمدنی نيست و بعد هم به طور کلی ما ملتی متمدن نيستيم. دريافت اين مساله برای من بچه ی هفت هشت ساله چندان مشکل نبود. کافی بود به اين فکر کنم که آدم خشنی که می تواند با بچه و با حيوانی آن رفتار را بکند متمدن نيست ـ حتی اگر تحصيل کرده و فرنگ رفته باشد؛ حتی اگر خانه ای با مبلمان ايتاليايی داشته باشد؛ و لباس هايی فرانسوی بپوشد؛ و حتی اگر بلد باشد چگونه قاشق و چنگال دستش بگيرد و گوشت را چگونه با کارد ببرد.

ولی اين که چرا ما ملتی متمدن نيستيم شد دغدغه ی ذهنی آن روزهای من. و تنها يکی دو سال بعد، وقتی در کتاب های درسی خوانديم که اتفاقاً ما ملتی هستيم با تمدن و فرهنگی چندهزار ساله، و معلمين مان، يکی پس از ديگری، برايمان گفتند که ما از دامن چه فرهنگ و تمدن بزرگی برخاسته ايم، و وقتی پدرم برايم توضيح داد که ريشه لغوی تمدن و متمدن و مدنيت در واژه «مدينه» ـ به معنای «شهر» ـ است و ما ـ در آن دوران ها که بيشتر دنيا حتی ساکن دهکده هم نبوده اند ـ زندگی شهری داشته و متمدن بوده ايم، خيالم راحت شد. حرف آن روز پدرم را گذاشتم به حساب حال بدی که آن شب از دست همسايه مان پيدا کرده بود و نفس راحتی کشيدم و از ته دل باور کردم که ما ملتی متمدن هستيم.

اما چند سال بعد اين رويای زيبا به کابوس تبديل شد. از دو ماه مانده به بهمن ۵۷ که هيجان زده برای ديدار انقلاب به سرزمينم باز گشتم - و در همان لحظه ی نخست خروج از در فرودگاه ديدم دختر شيرين و سه ساله يکی از قوم و خويش ها توی صورتم نگاه می کند و تک زبانی چيزهايی می گويد که نمی فهمم. و وقتی سئوال کردم، پير و جوان، با شوری انقلابی و غروری شادمانه، توضيح دادند که بچه دارد شعار می دهد؛ و «مرگ بر...» های آن کودک بی خبر و بی گناه را برايم تکرار کردند - و تا ده ماه بعد که در همان فرودگاه، با محبوب ترين سرزمين جهانم خدا خافظی کردم، و بر سر و دست پدری بوسه زدم که در چشمانش گرد وداعی هميشگی نشسته بود، هر روز و هر ساعت پرده ای تازه از چهره ی ما «ملت با فرهنگ و متمدن» کنار رفت و حسرت و آرزويی را بر جانم نشاند که در پرسش پدرم شنيده و سال ها درکش نکرده بودم: «پس ما کی متمدن می شويم؟»

البته در اين که ما فرهنگ و تمدن مان از هزاران سال پيش شروع شده نمی شود ترديد کرد. بگذريم که بر سر تعداد سال هايش گاهی دعوا هم می شود که از دو هزار و پانصد سال پيش شروع کنيم يا هفت هزار سال پيش؛ و اخيرا هم عده ای از سرمداران جمهوری اسلامی معتقدند که اصلا تمدن و فرهنگ ما از ۱۴۰۰ سال پيش شروع شده و پيش از آمدن اعراب مسلمان به کشورمان ما مردمی وحشی بوده ايم. اما بهر حال کمتر کسی از اهل فن دنيای تاريخ و جامعه شناسی در اين که ما از صدها سال پيش متمدن شده ايم و صاحب فرهنگی درخشان بوده ايم ترديد دارد. در اين ميان، نکته ای که به باور من اهميت دارد اين است که آيا اکنون، در سال های اوليه قرن بيست و يکم ما می توانيم مدعی باشيم که همچنان ملتی متمدن و با فرهنگ هستيم؟

طبيعی است که هيچ جامعه ای در دنيا يافت نمی شود که صاحب فرهنگ نباشد. اما می شود در ارتباط با پيشرفته بودن يا عقب مانده بودن اين فرهنگ سخن گفت. من بارها اين اعتقاد را گفته و نوشته ام که گمان می کنم در جايی از تاريخ مان «حافظه ی فرهنگی» ما را پاک کرده اند. يعنی ما اکنون صاحب فرهنگی هستيم کج و معوج و آشفته. سير تحول ما در دانش و ادب و معرفت و تعليم تربيت و علم، يعنی هر آن چه هايی که يک فرهنگ سالم را می سازند، در جايی کُند شده است. ما جايی عقب مانده ايم. دانش امروزی نداريم، تعليم و تربيت مان را قرن ها آموزش های ايستای مذهبی فرسوده کرده اند و فرهنگ دوران بزرگی ما، که بايد در گوهر خود مرتب نو و تازه می شد، در جايی تنبل و ديرجنب شده است. اين از فرهنگ مان. اما تکليف تمدنمان چه می شود؟
می شود پرسيد مگر نه اينکه اولين و ساده ترين تعريف تمدن «شهر نشينی» است؟ و مگر نه اينکه ما اکنون همانگونه شهر نشين هستيم که اروپاييان و آمريکاييان و ديگر کشورهای پيشرفته. کسانی که می روند به تهران و باز می گردند می گويند «بايد بروی و ببنيی؛ ساختمان و ماشين و آدم در شهر می لولند، بزرگراه ها دست کمی از اين جا ندارند و آسمانخراش ها ده تا و بيست تا نيستند، و ...» پس چرا فکر می کنم که ما هنوز متمدن نيستيم؟ پاسخ من روشن است: تمدن اگرچه معادل شهرنشينی است اما شهرنشينی با خود فرهنگی را بايد داشته باشد که ما را به شهرنشينی خو دهد و شهرنشين مان کند. چرا که تمدن خوی شهری پيدا کردن است و نه فقط شهری شدن.

در واقع ما شهرنشين شده ايم اما شهری نشده ايم؛ يعنی، هنوز به شهری بودن مان عادت نکرده ايم. مثل آن همسايه ی خانه ی کودکی من هستيم: خانه هايمان با خانه های آمريکايی ها فرقی ندارد، اشيای برقی و مکانيکی و الکترونيکی مان با ژاپنی ها فرقی ندارد، لباس هايمان از اروپاييان کم ندارد، خيلی هامان در دانشگاه های مهم دنيای پيشرفته درس خوانده ايم، به زبان يا زبان های مختلف دنيا تکلم می کنيم، با ابزار و آلات پيشرفته صنعتی کار می کنيم و خلاصه چيزی از شهر نشينی، به معنای شهرنشينی اين زمانه، کم نداريم. داشته ايم و توانسته ايم: نفت از زمين درآورده ايم، فروخته ايم و با پولش ابزار و ادوات و کامپيوتر و، حالا هم موشک و بمب، خريده ايم و شهرها و خانه ها و انبارهايمان را پر کرده ايم از ابزار شهر نشينی.

اما آيا ملتی پيدا می شود که بتواند با فروش نفت و مس و اورانيوم و هزاران منبع ديگر طبيعی خود سرشت و خوی شهر نشينی را هم بخرد و به آن مجهز شود تا بتواند بگويد «ما متمدن شده ايم»؟ نه! در صد بزرگی از ما هنوز سرشتی شهری پيدا نکرده ايم. هنوز در دوران قبل از شهرنشينی زندگی می کنيم و فقط سر و ريخت خودمان و در واقع ظاهر خودمان را شهرنشين کرده ايم. اکثر ما هنوز همان خوی بيابانی را داريم که قبل از شهری شدن مان (در صدها سال پيش) داشتيم.

اين البته ارتباطی با اين که ما کجا زاده شده ايم ندارد چه بسا کسی که جد اندر جد در شهری بزرگ زيسته و خوی شهری ندارد و متمدن نيست و کسی در دهکده ای کوچک به دنيا آمده و چنان به درک و جهان بينی امروزی رسيده که متمدن و پيشرفته است.

راستی نکند که خوی شهرنشينی را هم در جايی از تاريخمان از دست داده ايم و يا آن را از ما گرفته اند؟ همان جا که سهم بزرگی از فرهنگ مان را از ذهنمان پاک کرده اند؟ نمی دانم؛ اما احتمال می دهم چنين باشد. فردوسی را که می خوانم می بينم که «شهر» و «شهری» دو واژه محبوب او هستند برای تصوير زمانه ی کهنی که از آن می گويد.

خيلی سخت است؛ اما بايد قبول کنيم که ما اکنون سرشتی بيابانی داريم. بسياری از جلوه های اين سرشت بيابانی روشن و گويا هستند و مثل داغ هايی بر چهره تمدن ما نشسته اند: قصاص می کنيم و روشن است که قصاص کردن يکی از عادت های بيابانی بودن است؛ سنگسار می کنيم و می دانيم يکی از عادات بيابانی بودن سنگ بر سر مجرم انداختن است؛ به اجبار کيسه ای بر سر زنان می کشيم، بچه را با قلدری از مادری که ضعيفه اش می دانيم می گيريم و بچه ی نه ساله ای را به مرد بالغی می بخشيم و به پسر چهارده ساله ای مسئوليت شوهری می دهيم؛ کسی را که به مذهب ما نيست کثيف می دانيم و او را با خانه اش آتش می زنيم. در عزا قمه می زنيم و لبخند زنان خون می پراکنيم و سنج و طبل می زنيم و در عروسی و شادمانی گوسفند سر می بريم و کنارش هلهله می کشيم.

خيلی هامان قبول کرده ايم که اينها همه جلوه های سرشتی بيابانی است. قبول کرده ايم زيرا اينها همه نمودهای خشن و بارز سرشت بيابانی اند. اما چند در صد مان اين را هم قبول کرده ايم که اگر به آزادی بيان و عقيده و مرام ديگران باور نداشته باشيم باز هم صاحب سرشتی بيابانی هستيم؟ کدام ما اگر سلطنت طلب هستيم از صميم قلب می پذيريم که يکی هم می تواند جمهوری خواه باشد و به خواست او احترام بگذاريم؟ يا يکی برخلاف ما سلطنت طلب باشد و به صداقت او باور داشته باشيم؟ چند در صدمان اگر حکومتی در دستمان باشد رضايت می دهيم که سوسياليست ها هم نفس بکشند، يا معتقدان مذاهب مختلف بتوانند برای خودشان کليسا و مسجد و کنشت داشته باشند و برای شيوه سخن گفتن با خدايشان از ما اجازه نگيرند.

ما هرکه را چون ما فکر نمی کند بلافاصله به دزد بودن، جانی بودن، مزدور بودن و خائن بودن، و هر چه بدتر ديگر که به ذهنمان برسد محکوم می کنيم و پس از يک «دادگاه صحرايی» فوری او را در بيابان ذهنی خودمان به دار می کشيم، يا گردن می زنيم. گاهی هم همه ی اين اتهامات را در کلماتی اديبانه و عالمانه و حتی عارفانه بيان می کنيم و، به قولی، «پنبه طرف را می زنيم» غافل از آن که هر اتهام(يا پنبه زنی) بدون سند و مدرک، که آبرو و شخصيت و اعتبار اجتماعی و يا حتی خصوصی کسی را مخدوش کند، تنها از سرشتی بيابانی برمی خيزد و بس.

به آرشيو روزنامه ها و سايت های همين بيست و شش هفت سال گذشته نگاهی کنيد: بيست و چند سال است که هر کسی هر نامه ی سرگشاده و فراخوانی را امضا کرده چوب سرشت بيابانی مان را خورده است ـ هم از صاحبان زور و ظلم و بی عدالتی (که تعجبی ندارد) و هم از دوست و آشنايی که خود را متمدن می داند و مدافع حقوق بشر. يک وقت می گويند: «چرا از فلان زندانی که زمانی با جمهوری اسلامی کار می کرده دفاع کرده ای؟»، يک وقت می گويند: «چرا از فلان اعدامی که فاحشه بودنش ثابت شده حمايت می کنی؟»، گاه می گويند: «چرا نامه مخالفت با جنگ را همراه با کسانی امضا کرده ای که طرفدار سلطنت هستند؟»، و گاه می گويند: «چرا با جمهوری خواهانی فراخوان داده ای که حاضر به اتحاد نيستند؟»، يک وقت هم می گويند: «چرا از حقوق همجنس گرايان حمايت می کنی؟» و کار به جايی رسيده که اگر برای حفظ آثار باستانی هم، که در کلام آنها «تير و تخته و سنگی» بيش نيست، اعلاميه ای بنويسی ملامتت می کنند و جماعتی ديگر معترضت هستد که: «چرا با کسانی که به کوروش بزرگ اهانت کردند با نرمش حرف می زنی؟» و اين چراها و اعتراض ها همان گونه مطرح می شوند که وقتی دادستانی در دادگاه با يک مجرم روبرو می شود.

و اين جاست که همه ی عوارض شخصی و اجتماعی اين «متمدن نبودن» يک طرف قرار می گيرند و اثری که بر روندهای تحولات سياسی ما می گذارد طرف ديگر.

به گمان من، جامعه ای که تمدن در آن نهادينه نشده و اصول شهری بودن در جان آدميانش رشد نکرده باشد جامعه ای آزاد و آزادی خواه نيست و آزادی در آن نهادينه نشده است. و جامعه ای که آزادی را، در معنای عام آن و در پی پذيرش بی شرط و شروط همه ی حقوق انسانی، درک نمی کند و نمی شناسد و با آن خو ندارد جامعه ای شهری نيست حتی اگر در زيبانرين و مدرن ترين شهرهای دنيا ساکن باشد. و آشکار است که چنين جامعه ای نمی تواند به آنچه دموکراسی نام دارد و فرآورده نهايی آن شهرنشينی است برسد.

تنها در يک جامعه ی متمدن است که همه انسان ها حق زيستن، فکر کردن، عقيده و باور داشتن، و بيان و تبليغ عقيده خويش را دارند، بدون آن که هراس از تغزير يا تهمت و اتهام داشته باشند. در چنين جامعه ای است که، اگر نه همه بلکه اکثريت، مردمان آن به جای زنده باد های الکی و بی ريشه و مرده باد هايی بی منطق انسانی، از حقوق انسان منتشر در سراسر جهان دفاع می کنند. و در چنين جوامع متمدنی است که حتی اگر حکومتی به قدرت هيتلر هم بيايد عاقبت فرو می ريزد و رهبرش در بشکه ی اسيد گم می شود.

[email protected]





















Copyright: gooya.com 2016