تسليم يا ايستادگی در برابر خشونت، شکوه ميرزادگی
تحمل خشونت چنان به روان ما آسيب می رساند که می تواند ما را تبديل به موجوداتی منزوی، ناکارآمد، خسته و بيمار کند؛ موجوداتی که اعتماد به نقس خود را روز به روز بيشتر از دست می دهند و آمادگی بيشتری برای خشونت ديدن پيدا می کنند. در حالی که تسليم نشدن، حتی اگر نتيجه کوتاه مدتی نداشته باشد، در خود نيروی چالش کننده ای را حمل می کند که جلوگير ضايعات روانی بسيار است
به مناسبت روز جهانی پايان خشونت عليه زنان،
و پيشکش به کمپين زنان ايران برای مبارزه با سنگسار
خشونت به طور عام عليه مردمان و خشونت به طور خاص عليه زنان، هميشه و در همه جای دنيا وجود داشته و، متاسفانه، هنوز هم وجود دارد. اما در روزگار ما، يعنی در روزگاری که پديده روشنی به نام حقوق انسان ها معنا و مفهومی قابل پذيرش پيدا کرده و قوانين بسياری از جوامع بر اساس اين معنا ومفهوم تدوين يا تصحيح شده است، نوع اين خشونت ها، و نيز ميزان آن ها، در جوامع مختلف دنيا دستخوش تغييراتی اساسی شده است. مثلاً، در کشورهای پيشرفته، به دليل وجود قانون منع خشونت (و با تاکيد بر عدم خشونت عليه زنان)، ميزان خشونت کمتر است ولی در کشورهای ديکتاتوری، به دليل وجود خشونت به طور کلی، در مورد زنان نيز آمار خشونت بالا است. در اين کشورها شکنجه و آزار مخالفان حکومت در زندان و بيرون زندان امری عادی است و، طبعاً، زنان مورد خشونت بيشتری قرار می گيرند و خشونت هايی چون تجاوز و آزارهای جنسی هم به رنج های آنها اضافه می شود. همچنين در جنگ ها، که در زمان ما معمولاً در کشورهای ديکتاتور زده اتفاق می افتند، اگر چه کشتن و اسير گرفتن از قواعد جنگ است اما ميزان تجاوز به زنان، که در ميدان جنگ هم نيستند و گناه سرباز «دشمن» را با خود حمل نمی کنند، به مراتب بيشتر از تجاوز به سربازان است.
در عين حال، بر اساس آمارهای موجود، به نظر می رسد که بيشترين زنانی که گرفتار انواع خشونت های مختلف هستند در کشورهايی با حکومت مذهبی زندگی می کنند. در اين کشورها قوانين اجازه خشونت عليه زنان را داده و آن را امری موجه جلوه می دهند و حتی گاه آن را به عنوان يک امر مذهبی در باور مردمان جا می اندازند. مثلاً، در کشورهايی چون کشور ما، احکام مذهبی، با تاکيد بر اينکه «زنان نافرمان را بزنيد» و يا «زنان به دليل طبيعت شان کتک خوردن را دوست دارند»، خشونت عليه زنان را موجه و مذهبی و قانونی می سازند. در اينجا خشونت کننده، به جای احساس گناه، بابت صواب و خيری که انجام داده احساس شعف هم دارد. در اين جوامع می شود از اين هم جلوتر رفته و فرهنگی را ديد که به برادر يا پدر يا شوهر می آموزد که «غيرت»، «شرف»، «مردی» و «مردانگی» آن است که دختر يا زن «سربه هوا» ی خود را بزنند، يا دختر و زن «گناهکار و آلوده دامن» خود را بکشند. و قانون هم اين کتک زننده ها و حتی قاتلين را به عنوان «مدافعين ناموس» مورد لطف و مرحمت قانونی ـ مذهبی قرار می دهد؛ چرا که در اين مذاهب نافرمانی زن يا ارتباط خارج از ازدواج او با يک مرد از گناهان بزرگ شناخته می شود.
خشونت از زاويه های مختلفی مورد تجزيه و تحليل قرار گرفته است. اما در نگاه امروزينی که جامعه شناسان و روانشناسان به خشونت دارند، می شود به يک مورد نسبتاً مورد توافق عمومی رسيد و آن اينکه خشونت از روانی ناسالم سر می زند و فرد خشن گرفتار عدم تعادل و ناهمواری های شخصيتی قابل توجهی است.
تعريف خشونت، در ساده ترين شکل آن، که در هر فرهنگ نامه ای وجود دارد چنين است: «درشتی، زبری، تندخويی، ناهمواری». اما اين که چرا برخی از آدم ها خشن می شوند ـ يعنی درشتی می کنند، تند خو می شوند، ناهموار و زبر می شوند و جان و تن ديگری يا ديگرانی را می خراشند ـ اغلب به کارکرد ميل به فرمانروايی کردن، خودسری، و خود رايی خشونت کننده نسبت داده می شود.
کمی دقت نشان می دهد که اين امر چه نزديکی شگرفی با تعاريفی دارد که به يک ديکتاتور (نه به معنای کلاسيک آن، بلکه به معنای امروزی آن) و يک «سالار»، چه به معنی زمينی و چه به معنی آسمانی اش، مربوط می شود. يک سالار، يا يک ديکتاتور، خود را صاحب اختيار يک قوم و يک ملت می داند، خودرأی و خودسر است و، به همه ی اين دلايل، مخالفت هيچ کسی را برنمی تابد. به اين ترتيب، درشتی و زبری و تندخويی، يا به زبان ديگر، روان ناسالم، نامتعادل، و ناهموار تنها از آن کسانی است که خويی ديکتاتورمآب و سالارمنش داشته باشند، بخواهند فرمانروا باشند، رأی فقط رأی آن ها و حرف فقط حرف آن ها باشد، صاحب اختيار باشند و اگر کسی اختياری خواست، يا حتی به نظر آمد که دنبال اختيار است، سرکوبش کنند. و اين سرکوب کردن همان «خشونت» است.
اگر اين نظر را بپذيريم می بينيم که ديگر مسأله ی داشن عضلات بزرگ و زور بازو، که برخی آن را از دلايل خشونت مردان نسبت به زنان می دانند، اهميت خود را از دست می دهد. همچنين توسل به داشتن تحصيلات و مقام و موقعيت های اجتماعی و سياسی بالاتر هم در راستای توجيه خشونت بی معنا می گردد. چه بسا که مردانی با عضلات بزرگ، در کنار زنانی کوچک اندام، سال ها زندگی می کنند و کمترين درشتی و تندی از آنها سر نمی زند و چه بسا مردان کوچک اندامی که آثار خشونت آنها از اثر ضربه های يک جانور وحشی غول آسا بزرگ تر بنظر می رسد. و يا چه بسيار مردان ساده ی بی نام و نشان و بی مال و منال و جاه و مقامی که رفتاری کاملاً بدور از خشونت با زنان و دخترانشان دارند و چه بسا مردان باصطلاح بزرگ و نامداری که رفتارشان با زنان خشن و ناهموار و تند است. به همين دليل، می توانيم در بين مردانی حتی به ظاهر روشنفکر و به ظاهر طرفدار حقوق زنان نيز افرادی را ببنيم که خشن تر و زبرتر و تندخو تر از مردان عادی هستند.
مورد ديگری که ديکتاتورها و مردان خشن را به هم شبيه می کند آن است که هم ديکتاتورها و هم مردان خشن هميشه پس از سرکوب طرف خود احساس رضايت می کنند؛ گويی عجز ملتی در برابر آنها، يا عجز زنی در مقابل شان، عظمت آنان را به خودشان اثبات می کند. و در اوج همين احساس بزرگ بودن است که به سرکوب شده خود امتيازات بيهوده ای هم می دهند. ديکتاتور از يک سو عده ای را دستگير و اعدام می کند و، از سويی ديگر، به جماعتی از سرکوب شده ها مدال افتخار می دهد. مرد سرکوب گر بر گردن کبود شده ی همسرش گردنبند می آويزد يا گونه ی سيلی خورده او و گوش به فرياد رنجيده ی او را به نوازش و کلامی دروغين دلخوش می کند.
در عين حال، ديکتاتور برای سرکوب کردن، بهانه های شناخته شده ای دارد: اقدام عليه امنيت، همراهی با بيگانگان، اهانت به مقدسات ملی يا مذهبی، تحريف و اشاعه اکاذيب. و مرد سرکوبگر نيز بهانه هايی همين گونه را مطرح می کند: مرا به جنون می کشاند، کاری می کند که کنترلم را از دست می دهم، سر به هوا شده، به آبرو و حيثيت من لطمه زده،.. و خيلی چيزهای ديگر که نشان می دهند گناه و تقصير هميشه از زن خشونت ديده سر می زند و سرکوبگر ناچار است که در برابرش خشونت نشان دهد.
در عين حال، هر چه جامعه ای پيشرفته تر باشد و هر چه درک مردمان جامعه ای از آزادی و برابری زن و مرد بيشتر شود، معنا و مفهوم خشونت هم گستره ی بيشتری را در خود می گيرد. مثلاً، اگر برای ما انسان های خاورميانه ای، که گرفتار انواع استبداد ها و خشونت ها هستيم، خشونت به معنای کشتن باشد يا، اگر خيلی ليبرال باشيم، معنای کتک زدن داشته باشد، برای مردمان اروپايی يا آمريکايی داد زدن بر سر ديگری هم نوعی خشونت است، تحقير کردن هم، و حتی بوسيدن زنی که آمادگی بوسيده شدن ندارد. يعنی، مردمان جوامع پيشرفته به دليل آشنا شدن با مفهوم گسترده تر خشونت، حتی اگر اهل خشونت هم باشند می دانند که از نظر قانون خشونت فقط در زدن و کشتن تجلی نمی کند و در کلام و رفتار هم می تواند وجود داشته باشد. در آن صورت، اگر يک آيت الله که سهل است پاپ اعظم شان هم بگويد: «زنان چون طبيعت شان مازوخيستی است از کتک خوردن خوششان می آيد و بهتر است وقت نافرمانی آنها را زد» فکر می کنند پاپ بيچاره مشاعرش را از دست داده است.
در واقع، اگرچه ابزار سرکوب کردن هميشه تندی، درشتی، و تندخويی است اما اين تندی و درشتی و تندخويی هميشه و لزوما فيزيکی نيستند. به همين دليل است که می توان به خشونت های زيادی اشاره کرد که نشانه های فيزيکی ندارند اما اثرات هراس انگيز روانی آن ها بسيار بيشتر از خشونت های فيزيکی است.
اتفاقاً آسيب های فيزيکی ـ از آنجايی که قابل ديد و اندازه گيری اند ـ سريع تر مداوا می شوند حال آنکه آسيب های ناشی از خشونت های روانی گاه آنچنان عميق و پيچيده اند که معالجاتی طولانی و گسترده را می طلبند.
امروزه، به موازات آنچه درباره زمينه های روحی و شخصيتی در روان خشونت کننده گفته شده، راه های زيادی هم برای آشنا کردن مردمان با مفهوم عدم خشونت نسبت به زنان پيشنهاد شده است و هر ساله زنان و مردانی که عليه خشونت فعاليت می کنند مبارزه خود با خشونت را با مطرح کردن اين راه ها شکل می دهند.
اولين راه ـ که تقريباً اکثر فعالين حقوق زنان و حقوق بشر به آن اعتقاد دارند ـ کوشش برای تغيير قوانينی است که در آن امکان خشونت به طور کلی، و خشونت نسبت به زنان به طور خاص، وجود دارد. در آمريکای اوايل قرن نوزدهم فعالين و برابری خواهان حقوق زنان، بطور همزمان، خواستار آزادی بردگان هم شدند؛ چرا که سرچشمه ی هر دوی اين ها را حضور نابرابريهای ناشی از تسلط نوعی سالار گرايی در سرزمين خود می ديدند. البته درست است که تغيير قوانين اثری بلافاصله بر حذف خشونت ندارد و در اين مورد مردمان نيازمند آگاهی و آموزش های خاص هستند، اما هر قانونی در هر کجايی، به هر حال، نوعی نيروی بازدارندگی را در خويشتن دارد که موجب می شود تا حتی از اولين روز بر جامعه اثری قابل توجه داشته باشد.
نکته بعدی مساله تسليم نشدن به خشونت است. چيزی که هر کسی می تواند از زندگی خود شروع کند و آن را به ديگرانی که گرفتار خشونت هستند بياموزاند. خشونت کننده يا سرکوبگر بايد بفهمد که طرف او تن به سرکوب نمی دهد. اين امر اگرچه ممکن است در ابتدا سرکوبگر را خشمگين تر کند اما او به مرور درمی يابد که شخصيتی که مقابلش ايستاده قوی تر از آنی است که تن به سرکوب دهد.
مورد مهمتر در راستای همين عدم تسليم به خشونت، افشای رفتارهای خشونت کننده است. آمارها، به خصوص در کشورهای خاورميانه، نشان می دهند که زنان سعی می کنند «برای حفظ آبرو» خشونت هايی را که بر آنها اعمال می شود پنهان کنند. عرف جامعه اين دروغ بزرگ را در ذهن آن ها جا انداخته که اينکار نوعی «آبرو داری» است. در حالی که اگر قرار به حفظ آبرو باشد آن که خشونت می کند بايد بيشتر از آبرويش بترسد نه آن که خشونت ديده. سرکوبگر بايد بداند طرفش به خاطر آبرو، يا ترس از دادن موقعيت و جايگاه سنتی «زن نجيب صبور»، در مقابل رفتارهای او سکوت نمی کند. همين طور خشونت کننده بايد بداند که حتی از دست دادن روابط خانوادگی و يا در گير شدن در گرفتاری های اقتصادی طرفش را وادار به پذيرش خشونت نمی کند.
آن چه اکنون اکثر روانشناسان و جامعه شناسان به آن توجه دارند آن است که تحمل خشونت چنان به روان ما آسيب می رساند که می تواند ما را تبديل به موجوداتی منزوی، ناکارآمد، خسته و بيمار کند؛ موجوداتی که اعتماد به نقس خود را روز به روز بيشتر از دست می دهند و آمادگی بيشتری برای خشونت ديدن پيدا می کنند. در حالی که تسليم نشدن، حتی اگر نتيجه ی کوتاه مدتی نداشته باشد، در خود نيروی چالش کننده ای را حمل می کند که جلوگير ضايعات روانی بسيار است.
بيستم نوامبر ۲۰۰۶-
[email protected]