سه شنبه 5 دی 1385   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

کاش بودی و می‌‌ديدی، يادداشت‌های سفر بم، بهزاد کشميری‌پور

بهزاد کشميری پور
کاش بودی. کاش می‌ديدی و می‌ديدمت. تماشای تو هميشه تازه است، تازگی دارد. هر گوشه که نگاه می‌کردم انگار هميشه همين بوده. خاک اين ديار قديم است. اينجا همه چيز ازلی است. اين خشت‌ها از کدام خاک و از کدام غبار بيدار شده‌اند؟ بايد بودی و می‌ديدمت. اگر بودی اين شهر را می‌شد يک شبه ساخت

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




کاش بودی و می‌ديدی.
ايستاده بودم وسط ويرانه‌های ارگ بم و فکر می‌کردم کاش بودی و می‌ديديم.
هميشه دلم می‌خواست توی خيابان‌ها اين شهر پرسه بزنم. پرسه که نمی‌شود زد، بروم از جايی به جايی. دلم می‌خواست با آهنگ قدم‌های تو اين شهر را بگردم، گرچه تو خيلی وقت‌ها با آهنگ قدم من راه می‌رفتی. دوست داشتم اينجا را با چشم‌های تو ببينم و چشم‌های تو را وقتی اينجا را می‌بينی ببينم. نزديکی‌های در ورودی ارگ نگاهی دوباره به آن صحن ويران انداختم. فکر کردم موهای تو اگر می‌شد اينجا افشان باشد چه محشر بود. فکر کردم تاب سياه موهای تو می‌تواند آدم را با ويرانه هم آشتی دهد. من با تو با خودم آشتی کردم. با خودم و با خيلی‌های ديگر و خيلی چيزهای ديگر.
ميدان مدخل شهر انگار نامی نداشت. از هر که پرسيدم نمی‌دانست و برای بعضی‌ها انگار ضرورتی هم نداشت بدانند. از تعجبم تعجب می‌کردند. ميدانی بود سر راه کرمان به زاهدان که خيابانی از آن منشعب می‌شد و به سوی مرکز بم می‌رفت. روی پارچه‌ای سردر يک کانتينر نوشته بود دوباره می‌سازيمت. جلوی آن در تشتی پر از تکه‌های يخ بطری‌های آب معدنی گذاشته بودند و می‌فروختند. از آنجا که وارد شهر می‌شدی همه چيز عادی بود. اينقدر عادی که مدخل شهری فقير می‌تواند باشد. قبل از رسيدن به ميدان اما، از کرمان اگر بيايی، چند کيلومتر مانده، کاميون‌ها را می‌بينی که هی خاک و آوار می‌آورند و هی خاک بر پا می‌کنند.
سردر ارگ ويران نشده بود، نه آنچنان که نشود فهميد سر در است. پيش از برداشتن آوار پله‌هايی چوبی کشيده بودند وسط راه تا سياحتگران بتوانند ويرانه‌ی آن ويرانه را هم که شده تا اعماق ببينند. دو طرف طناب کشيده بودند. طناب‌ها که تمام شد وسط ارگ بودم. وسط ان شکوه ويران. جايی که کلام و حرف ديگر اعتباری نداشت.
سه نفر بيشتر آنجا نبودند. يکی تلفن‌اش را بالا گرفته بود، با فاصله از خودش، انگار عکس می‌گرفت. با دوستش هم حرف می‌زد.
ـ نگاه کن! اين يک ديوار است، بعد يک ديوار ديگر و لای آن‌ها جرز کار گذاشته‌اند.
ـ خيلی جالب کار کرده‌اند.
ـ تازه دو سه هزار سال پيش!
می‌خنديدی و به من نگاه می‌کردی. قشنگ می‌خندی. شنيدن اين حرف‌ها می‌توانست اعصاب خرد کن باشد. اما اگر بودی، نبود و می‌خنديدم. نشستم روی پله‌ی چوبی. پيرمردی هم آنجا بود. انگار متولی اين ويرانه بود. مردها ايستادند کنار پيرمرد. راهی نداشتم. اينقدر دور نبودند که نشود صدايشان را شنيد.

ـ اينجا را کی ساخته؟
سرت را می‌انداختی پايين. سرت را که بالا می‌گرفتی روسری‌ات می‌لغزيد روی شانه‌هات. پشت سرت شاه‌نشين ارگ بود. مردها رفته بودند. سيگار را خاموش کردم و بلند شدم. خوبی‌اش اين بود که کسی نمی‌پرسيد چرا لحظاتی طولانی سکوت می‌کنم. چرا يکهو به نقطه‌ای خيره می‌شوم.
به قوس ميدان که رسيدم پياده‌روها قابل‌عبورتر شد. آوار کمتر اما آدم بيشتر بود. چند قدم که رفتم هی بايد کج و راست می‌شدم. پياده‌روها تل آوار بود، هنوز خيلی بيشتر از آن چند درصدی که می‌گفتند مانده است. بيشتر، در حاشيه‌ی خيابان می‌رفتم تا از پياده‌رو، بس که قطع می‌شد.
رفته بودم ديدن يکی از اين گروه‌ها که به زلزله‌زدگان کمک می‌کنند؛ توی حياطِ مجموعه‌ای که داشتند تکميل می‌کردند بچه‌ها بازی می‌کردند. بچه‌هايی که از هياهويشان نمی‌شد فهميد يتيم شده‌اند. دخترک کوچکی هم بود، پنج شش ساله. شيطان و موفرفری، دلبر تمام پسربچه‌هايی که توی حياط دنبال هم می‌کردند. هر کس می‌خواست بغلش کند، دو سه تايی روی دست بلندش می‌کردند و قاه قاه می‌خنديدند. تماشاچی غريبه شوق بازی را زيادتر کرده بود. دائم در جنب و جوش بودند.

بيرون که رفتم چند صد متر که دور شدم يکی صدام کرد. نه به نام، هی آقايی گفت يا چيزی شبيه به اين. گفت شما آنجا بوديد، نه؟
ـ مگر تو هم بودی؟
- آره.
ـ پس چرا نديدمت؟
ـ تا ما آمديم توی حياط رفته بوديد. از توی اتاق ديدمتان. فکر کردم چقدر دورتان شلوغ می‌کنند.
گفت، من را نشناختيد؟ با خجالت گفتم نه.
ـ اسمم آرزوست، «بيدار شو آرزو».
فيلمی ساخته بودند نيمه مستند که شخصيت اصلی‌اش همين آرزو بود. بيشتر خجل شدم.
گفت از تهران می‌آييد؟ گفتم بله.
ـ گيشا زندگی می‌کنيد يا درکه؟
گفتم هيچ کدام. و بعد چند لحظه‌ای را در سکوت به راهمان ادامه داديم. گفت تا نزديکی‌های ميدان راهمان يکی است. داشت می‌رفت خانه‌ی يکی از اقوام دورش که حالا قرار بود خانه‌اش باشد. تا سر کوچه‌شان نرسيديم تعريف کرد که چند روزی تهران بوده. برده بودنشان تماشای يک مسابقه فوتبال. يکبار هم رفته بودند درکه. می‌گفت خيلی خوب بود اما شهر بزرگ بوده و خسته می‌شده. آن موقع هم به رغم سرزندگی‌ای که نشان می‌داد به نظرم خسته می‌آمد.
نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم اينجا همه خسته‌اند. تو اگر بودی خسته من بودم. بعضی اينقدر به خستگی ديگران می‌رسند که خسته نمی‌شوند. بعضی‌ها هم دوران لذت از خسته نشدن که گذشت از خسته نشدن پشيمانند. از قدرنشناسی ديگران ناراحت می‌شوند و يادشان می‌رود که برای همه‌ی آن لحظاتِ خوبِ خسته نشدن، خسته‌ای نياز است. جورهای لذت بردن متفاوت است، به‌خصوص اگر آن لحظه را تا امروز کش ندهيم و بگذاريم همان لحظه بماند. آن لحظاتی که تا امروز کش پيدا می‌کنند خاطره‌اند، بايد جايشان را پيدا کرد.
ياد همزاد فراموشی است. ياد از جنس فراموشی است. ياد چيزی است که چون نيست لباس امروز را به قامت ديروز می‌برد. برای فراموش نکردنِ چيز ديگری است که يادی ديگر را احضار می‌کنيم. و يادها فراموش می‌شوند تا در جلوه‌ی امروز ما حضوری جاری بيابند. آن لحظه که بود، لحظه‌ای بود که بود. يادِ امروزِ آن لحظه، فراموش کردن يگانگی آن لحظه است. يادها احضار می‌شوند تا امروز ما را معنا کنند. يادها گاهی هم احضار می‌شوند تا بار بی‌معنايی امروز را بر دوش بکشند. يادها گاهی با احضارشان از ياد می‌روند. خواهش تداوم يادها خواستن تداوم لحظاتی است که انقطاع‌شان گاهی خارج از توان ما اتفاق می‌افتد.
تداوم يادها افسون جاودانگی است. مثل هنرمندان که يادها را به خواست خود شکل می‌دهند و در قالبی جاودانه می‌کنند. کلمات و تصويرها و نقرهای بزرگ همه تحميل جاودانگی‌اند. تحميلی که به ضرب کلام، در وسيع‌ترين معنا و کاربردش ميسر شده.
من اين‌ها را بعدا فکر می‌کردم. آن موقع می‌خواستم خسته من باشم، و تو، باشی و بشود در حضورت خسته بود.
کاش بودی و می‌ديدی.
از ارگ که بيرون آمدم سمت راست خيابانی بود که به مرکز شهر می‌رفت. آوار بود تا چشم کار می‌کرد. نخل‌ها هم بودند. غبار گرفته با کيسه‌های پلاستيکی آبی‌رنگی که خوشه‌های خرما را در آن‌ها از غبار دور نگه داشته بودند. اين را يکی از اهالی گفت. دانستنش اما سخت نبود، ذهن من ياری نمی‌کرد؛ از خرابه به گذشته می‌رفت و از من به تو.
ارگ را که پشت سر گذاشتم دلم تنگ شد. اغلب دلم تنگ که می شود بعد بيشتر تنگ می‌شود. خاطره جعل می‌کردم. خاطره‌ی حضور آن‌ها که دوستشان دارم. آن‌ها که نيستند و آن‌ها که دورند. فکری و بعد فکر ديگری تا ببينم غرق شده‌ام يا مثل اين ديوارها در خود فرو ريخته‌ام.
کاش بودی.
دوست داشتم کنارم راه می رفتی. تو و آن همه آوار، تو و آن همه غبار، تو و آن ضجه‌ها که هنوز می‌شد شنيد. چه جاها که نبودی، که نيستی. آن چند خيابان و کوچه و کافه از دست من ذله‌اند. من از اين آوار ذله‌ام. از تو از نگفتن ذله‌ام. بايد همانجا می‌ماندم. بوی غريبی دارد آوار، آواز غريبی هم دارد. همه جا صداست. صدای آشنای ناآشنايان. هيچ کس نامی ندارد، چهره‌ها همه پنهان‌اند زير غبار. صداهايی که سکوت شده‌اند. تو بی‌نام در من پنهانی. اين درختان پنهان در غبار پنهان‌اند؛ غباری که هزاران خاطره‌ی پنهان را منتشر می‌کند تا خاطره‌ی اين درخت پنهان شود.
خيابان‌هايی بودند هر دو طرفشان آوار. نزديک‌تر به مرکز شهر اگر بودند رديفی از چادر و کانکس جلويشان بود. تو اگر بودی حتما می‌گفتی مثل شهرهای قديمی فيلم‌های وسترن که فقط يک رديف خانه دارند. انگار از در بازِ حياط يا از پنجره‌ای نيمه‌باز به خانه و حياط مردم سرک بکشی. خيلی چيزها را می‌شد ديد. خيلی چيزها جز ساکنان خانه. اگر هم بودند توی چادری فرسوده بودند و نمی‌شد فهميد چطور ساکن اينجا بوده‌اند. باقی‌مانده‌ی ساکنان حالا از آوارشان حفاظت می‌کنند، از گذشته و از خاطره‌‌ها‌شان.
اينجا اتاقی بوده، اينجا يکی می‌خوابيده، اين دستگيره‌ی دری است که ديگر نيست. اين دستگيره را دستی هر روز می‌چرخانده. اين پنجره‌ای بوده که يکی پشت آن يکی را خيال می‌کرده. اين ظرف آبی بوده، اين حوضی پر آب شايد. اين سقف اتاق بوده. خواب‌ها و روياهای اين اتاق به تاراج رفته است.
در خيابانی در بزرگی ميان دو ستون پابرجا مانده بود. تابلويی بر سردر بود که هنوز می‌شد رويش خواند مدرسه راهنمايی فلان. دری و ديگر هيچ. کاش بودی. می‌شد ميان ماتم و شيطنت از در وارد شد و از ميان ديوار بيرون آمد. از خيلی چيزها می‌شد تعجب کرد و خيلی چيزها را می‌شد نفهميد. خيلی چيزها را نمی‌شود فهميد. نزديک چهار راهی نه چندان دور از مرکز شهر در فاصله‌ی چند ده متری چهار آرايشگاه بود. سه تا داخل چادرهای رنگ و رو رفته و يکی هم اتاقکی نيمه ويران بود. روی پارچه‌ای بر يکی از چادرها نوشته بود که داماد هم می‌پذيرد. اما ساعتی به ظهر مانده همه بسته بودند. مثل خيلی از مغازه‌های شهر. اين شهر دير از خواب بيدار می‌شود. اين شهر خواب و خمار و خراب است. بی‌انصافی است اهالی چنين شهری را زلزله ساعت پنج صبح از خواب بپراند. بی‌انصافی است که تو با من نبودی.

وقتی پای تلفن گفتی می‌خواهی با چند نفر ديگر بروی بم چقدر تلاش کردم تا رای‌ات را بزنم. فکر کردم آزرده می‌شوی. و حالا خودم ميان اين سوگواری پرسه می‌زنم و آزرده‌ام که چرا اينجا نيستی. حتما اگر می‌آمدی لباسی ساده می‌پوشيدی. شايد هم مقنعه سر می‌کردی. روسری هم اگر داشتی پوشيده‌تر بودی حتما. اما گمان کنم رژ لب را، کم‌رنگ هم شده، می‌زدی. می‌دانی محو قوس زير لب پايين تو که می‌شوم خيلی چيزها جور ديگری می‌شود.
کاش اين افتاب اينقدر تند نبود. وسط ظهر بود که از ارگ بيرون آمدم. بيرون، که چيزی جلودار چشم نبود، آسمان به طرز مضحکی آبی بود. بيهوده آبی بود. زيادی آبی بود. تا به حال زير آسمانی اينقدر آبی با هم نبوده‌ايم. شب‌های ستاره‌باران اين منطقه را هم با هم نديده‌ايم. يک شب که برمی‌گشتم کرمان ديدم که به طرز غم‌انگيزی پرستاره است. دشت خالی بود و آسمانِ پر ستاره تهی. حالا آسمان ابی بود و آفتاب بی‌پروا می‌تابيد بر غباری که در هر نگاه از اخرايی به زرد می‌رفت و از آنجا به رنگ خاک بازمی‌گشت؛ رنگی که جز خودش توصيفی ندارد. امان از اين آفتاب و رنگ تند اين غبار. عينک آفتابی اگر نمی‌زدی فاصله‌ی بلند ميان پلک و ابروی تو مثل هميشه مرا مات و مجذوب می‌کرد. مثل آن عکس که کشف تو بود. بايد بودی و می‌ديدی. يک گردش چشم هم از آوار خالی نبود. بايد آنقدر لودگی می‌کردم تا فکر کنی شهرهايی هم هستند از ازل آوار. عادی که می‌شد سرخوش می‌شدی و شور و شيطنت در هر حرکتت آوار سال‌های پشت سرم را فراموش می‌کرد. نبودی. من پيرتر می‌شدم، فرسوده تر می‌شدم. وسط معرکه‌ی ويران فکر می‌کردم چرا نبايد هميشه محو تو باشم. فکر می‌کردم مبادا زير آواری که منم محو شوی.
سمت راستم مخروبه‌ای بود که با در و پنجره‌ی بيرون کشيده از زير آوار، اتاقک مانندی وسطش ساخته بودند. اتاقی همه از ويرانی و جلوش باغچه‌ای با حصاری از پايه‌های ميز و صندلی‌های فلزی. باغچه‌ا‌ی محصورِ ويرانی. معلوم نبود کی از کی حفاظت می‌کند. اما باغچه‌ی سرسبزی بود ميان آن خرابه. باز من بودم و قوس بلند پشت چشم تو. می‌شد اشکی هم ريخت، می‌شد به مردی فکر کرد که باغ و خانه‌اش را در چادری ۶ متر مربعی خلاصه کرده بود. می‌شد اصلا فکر نکرد، فقط ديد و ديد. و ديد که گاهی قد فکر از قد کلام هم کوتاه‌تر می‌شود.
اگر بودی کمی از نخل‌ها می‌گفتيم. از شکوه خارَکِ قرمز که زيباترين ميوه‌ی جهان است... و شايد می شد فکر کرد کلمه آنچنان هم که فکر می‌کردم عاجز نيست. تو نگاه می‌کردی و لبخند می‌زدی و من تمام غروب فکر می‌کردم چطور می‌شود بدهکار وصف نبود. کار خوبی نکردی نبودی. هم از ارگ که به سمت شهر می‌رفتم و هم از آن موقع که هر جا بودم نبودی. هيچ کار خوبی نکردی.
اين آوار آنقدر حکايت‌های ناگفته دارد که حرف تمام می‌شود. حکايت‌های مدفون، ساعات مدفون. آنقدر غبار همه جا را گرفته که نمی‌شود به غبار فکر کرد. اين خاک‌ها بر چی و بر کی نشسته؟ آيا همه چيز بايد زير اين غبار مدفون باشد؟ ديوار اغلب خانه‌ها ريخته بودند توی خودشان. در هم فرو ريختن و تمام درون را مدفون کردن.
سی سال بيشتر است که پشت ارگ بم نشسته بودم روی زمين تا دوربين لوبيتل‌ام از من و آن يادگار عکسی بيندازد. فکر می‌کردم آنجا باشم يادم می‌آيد دقيقا کجا بوده. نيامد. چيزی نبود که چيزی را به ياد بياورد، نه در ياد من و نه آنجا. فقط ويرانی بود و ويرانی.
ويرانه پنهانگر است. توی صحن ارگ روی تلی از خشت فروريخته تابلويی افتاده بود که هنوز خواهش می‌کرد لطفا روی ديوارها چيزی ننويسيم. نمی‌دانم کسی چيزی نوشته بود يا نه. ويرانه پنهانگر است.
نشسته‌ام در اتاقی وسط اين شهر مريض. نشسته‌ام تا اين‌ها را به ياد بياورم. نشسته‌ام ميان يادهای تو. تو در من پنهان مانده‌ای. ديوارهای اين اتاق مرا پنهان نمی‌کنند، از نظر دور نگه می‌دارند. من دور می‌شوم، دورتر و دورتر. محو می‌شوم، محو هر شيئی که يادگار توست. از هر طرف بگردم چيزی نشانی از تو دارد. نيستی، اما تمام نمی‌شوی. اين‌ها همه لحظات و سال‌های مرا می‌سازند. سال‌های خراب مرا هم همين‌ها ساخته‌اند.
اگر بودی می‌شد جلوی يکی از ويرانه‌ها ايستاد و تا ابد خيال کرد. تو که قصه ساز و قصه‌گوی منی، می‌رفتی تا پنهانترين کٌنج اين ويرانه. شايد گاهی هم به چيزی می‌خنديديم. تو که باشی در اينجا هم می‌شود سرخوش بود، هر جا می‌شود. من هزار لحظه را فقط با شوق با تو قسمت کردن در حافظه ضبط کرده‌ام، گاهی هم در عکسی که مددکار اين حافظه‌ی مخدوش باشد.
بم تمام نمی‌شود.
بر که می‌گشتم ايستادم عکسی هم گرفتم. از عکس‌ها می‌دانم، آن لحظه يادم نيست. عکس را برای تو گرفتم. از تو پر بودم. با من بودی و دور. کنار ارگِ يادگار زمان‌های رفته، يادِ اکنونِ ويران. ويران، هر پله را می‌آمدم، می‌ديدم چقدر دور و برم خالی است. چه راه‌ها را که بی تو آمده‌ام. بعد از تو خاطرات من همه جايی خالی دارند که ياد تو در آن مرور می‌شود. يادِ نبودنت. اگر بودی اين آوار هم زيبا می‌شد. اين ويرانه‌ی ويران، ياد دوران.

زلزله بايد چيزی مثل نبودن تو باشد. همه چيز سريعتر از آمادگی اتفاق می‌افتد. کوهی خشت و خاک. آدم می‌ترسد خيال کند می‌شود اين خشت‌ها را دوباره روی هم چيد، می‌شود اين خاک را دوباره خشت زد. آدم می‌ترسد خيال کند اين ويرانه هميشه همين بوده. با تو از اين راه‌ها گذشتم. به فکر چشمان تو بودم که شايد نمناک می‌شد. افسوس، چشم‌های تو را زيباتر می‌کند. قشنگی‌های پنهانش عيان می‌شود.
کاش بودی. کاش می‌ديدی و می‌ديدمت. تماشای تو هميشه تازه است، تازگی دارد. هر گوشه که نگاه می‌کردم انگار هميشه همين بوده. خاک اين ديار قديم است. اينجا همه چيز ازلی است. اين خشت‌ها از کدام خاک و از کدام غبار بيدار شده‌اند؟ بايد بودی و می‌ديدمت. اگر بودی اين شهر را می‌شد يک شبه ساخت. چه لب‌هايی. در قوس زير لب پايين تو می شود غرق شد. در حضور دهان تو می‌شود اين آوار را بلعيد، نخل‌ها را شست و کوچه‌ها را روبيد. با شور تو می‌شود چهره‌ی اين شهر را عوض کرد. با تو می‌شود خاطره از زير اين آوار بيرون کشيد. با تو می‌شود از ميان ويرانه‌های اين شهر گذشت و ويران نشد.
چقدر به اين آوار بد می‌کنی.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ـ نوشته شده در پاييز ۱۳۸۵، بر اساس يادداشت‌های سه سفر در سال‌های ۸۳ و ۸۴
behzad@keshmiripour.com





















Copyright: gooya.com 2016