چهارشنبه 17 مهر 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

فرشاد، صالح، مرتضی و... هنوز کودکند، اما با دست‌هايی کارکرده...؟! گزارشی به مناسبت روز جهانی کودک، ايسنا

امروز، روز جهانی کودک است. روزی که در سال ۱۹۵۴ از سوی مجمع عمومی سازمان ملل پيشنهاد شده تا روزی برای فهم کودکان، ارتباط با آنها و تلاش برای بهبود وضعيت زندگی‌شان باشد؛ کودکانی که دنيا را رنگارنگ می‌بينند و معصوميت‌شان نمی‌گذارد چهره‌ی تاريک زندگی، لبخند را از آنان بربايد.

به گزارش خبرگزاری دانشجويان ايران (ايسنا)، منطقه‌ خوزستان، روز جهانی کودک فرصتی است تا بار ديگر کودکان و حقوق آنها را به ياد آورده و در جهت تامين نيازهای آنها که فردای جامعه‌مان را می‌سازند، حرکت کنيم.

عروسک قشنگ من قرمز پوشيده / تو رختخواب مخمل آبی خوابيده / يه روز مامان رفته بازار اونو خريده / قشنگ‌تر از عروسکم هيچ کس نديده / عروسک من چشماتو وا کن / وقتی که شب شد اون وقت لالا کن...

اهواز ـ خيابان نادری ـ ترمينال باهنر

بساط کوچکش در کارتنی مقوايی، مختصر شده است. فرشاد، واکسی‌ست. جثه باريکش بيشتر از ۷ ساله می‌نمايد ولی ۷ ساله است. آفتاب سوخته و چابک. با تنه‌ی عابری، بساط فرشاد نقش بر زمين می‌شود و او با عجله يکی يکی آنها را از زمين بر می‌چيند و در کارتن می‌اندازد. کنارش می‌نشينم و بی مقدمه قوطی‌های رنگی و پلاستيکی واکس را جمع می‌کنم. می‌گويم: "چند سالته؟" جواب که می‌دهد: " ۷ سال. " باز از ذهن می‌گذارنم که بيشتر به نظر می‌آيد. "مدرسه می‌ری فرشاد؟ " با عجله جواب می‌دهد: " هنوز اسم افغانی‌ها رو توی مدرسه ننوشته‌ان، منتظرن از تهران نامه بياد." ـ " اگر نامه بياد می‌ری مدرسه؟" ـ "آره."

تازه يادم می‌آيد که بايد بگويم " اشکالی نداره اينارو ازت می‌پرسم؟!" با لبخند سخاوت‌مندانه‌ای می‌گويد:" نه!"



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




فرشاد سر به زير به سوال‌های اين خانم غريبه جواب می‌دهد. من هم با او خجالت می‌کشم. چه دختر پررويی! چقدر سوال! فرشاد می‌گويد که يک برادر دارد، او واکسی نيست. با چشم‌هايی که برق می‌زند، می‌گويد: "نه، واکسی نيست، اون واکس می‌فروشه!" پدرشان کفاشی می‌کند. مادر و دو خواهرش هم در خانه‌اند.

پوست کودکانه‌اش، رنگ کار و خستگی گرفته ولی می‌گويد: "خسته نمی‌شم." پس چرا بزرگتر از ۷ سالگی است؟ انگار خستگی از سر و کول ۷ سالگی‌اش بالا می‌رود و او با غرور می‌گويد که خسته نيست. مردانه جلوی خستگی ايستاده و کار می‌کند.

بساطش دوباره جمع و جور شده و در سايه ديوار ترمينال، چشمهايش عابران را دزدانه نگاه می‌کند. بيشتر از يک چاق‌سلامتی و چند سوال کوتاه، با هم رفيق شده‌ايم. خيلی می‌شناسمش، او هم راحت‌تر از يک خانم غريبه، با من کنار آمده! از اين که تا قبل از رفاقت چند دقيقه‌يی‌ام با اين کودک ۷ ساله، هيچوقت به اين فکر نکرده بودم که بچه‌های واکسی هم بچه‌اند، تعجب می‌کنم. خوب، بچه‌اند ديگر. به همين بچگی! به بچگی فرشاد که ۷ ساله است و دستهايش، پينه دارد و چشمهايش برق می‌زند. فکر نکرده بودم واکسی‌ها، مودب باشند، مدرسه بروند و خجالت بکشند و لبخند فرشاد، آن قدر کودکانه است که يادم می‌رود او يک کودک کار است. هميشه فقط از کنارشان رد می‌شويم. " هزار يا دو تومن" درآمد روزانه او از بساط واکسی‌ست. از لطف فرشاد، که پيش پای عابران، پای بساطش خيلی با مرام سوالهايم را جواب داده، شرمنده می‌شوم. دستم را دراز می‌کنم و می‌خندم و می‌گويم: "بزن قدش!" فرشاد زير چشمی دستم را نگاه می‌کند و آرام و با شرم می‌زند قدش.

اهواز ـ خيابان سی‌متری ـ بازار روز ميوه

بازار شلوغ و پر رفت و آمد است. در ميانه، دست فروش‌ها، با اين دست ميوه می‌دهند و با آن دست پول می‌گيرند. رونق در رفت و آمد و بده‌ بستان است و روی زمين، ميوه‌های رنگی چيده شده‌اند، بنفش، سبز، نارنجی، قرمز، زرد...

از کنار بساطهای رنگی رد می‌شوم. او سرش به کارش است، بلند و باريک. رنگهای بساطش خوش رنگ و شاد است، انگورهای بنفش و شليل‌های قرمز و نارنجی ... چه قشنگ! اين پا و آن پا می‌کنم تا سر صحبت را يک جوری باز کنم. خريدار، کنار بساط می‌ايستم. جوان سياه‌پوشی با مشتری‌ها حرف می‌زند، او ميوه‌ها را می‌کشد و به دست خريدار می‌دهد و جوان سياه‌پوش، پول را می‌گيرد، با هم شريکند. در گوشی می‌پرسم: " چند تا سوال بپرسم ازت؟" کنجکاو و قايمکی نگاهم می‌کند و همان طور که سرش به کار گرم است، می‌گذارد که بپرسم.

اول بايد صدايش کنم. " اسمت چيه؟" می‌گويد: "صالح" و "ح" را پررنگ و عربی می‌گويد. صالح ۱۳ ساله است، مدرسه می‌ر‌ود. لهجه بر می‌گردانم و می‌پرسم: " اگه مدرسه می‌ری پَ حالا چرا اينجايی؟" چشمهايم را نگاه می‌کند و می‌گويد: " هنوز برنامه کلاسی‌ بِمون ندادن." سرتکان می‌دهم و می‌گويم: " ها!"

خانمی، کنارم ايستاده و انگور می‌خواهد. من ساکتم. جوان سياه پوش می‌گويد: "يه کيلو بکش." صالح دودستی خوشه‌ها را بر می‌دارد و در پلاستيک می‌ريزد و می‌رود که در ترازو بگذارد. خانم مشتری می‌پرسد: "شيرينن؟" و پشت سر هم تکرار می‌کند: " انگوراش شيرينن؟" صالح به بساط اشاره می‌کند و می‌گويد: " ازش بخور، ببين!" خانم مشتری گوشه چشم نازک می‌کند و در جواب صالح به من می‌گويد: " نشسته بخورم؟!" و من در دل می‌گويم: " خو چه اشکالی داره؟! نشسته چشه؟! بخور!" و کاش صالح به من گفته بود که از انگورهای نشسته بخورم، چون خيلی تر و تازه و خوش‌رنگند و من تشنه!

صالح انگورها را می‌کشد و پلاستيک را گره می‌زند و فرز برمی‌گردد و می‌دهد دست مشتری. به جوان سياه‌پوش اشاره می‌کنم و می‌پرسم: " برادرته يا شريکته؟" صالح می‌گويد: " شريکمه." صالح ۴۰ ـ ۳۰ هزار تومان گذاشته و بساط رنگارنگ را با هم شريک شده‌اند. می‌گويد: " روزی ده تومن در ميارم."

سرانگشتی حساب می‌کنم که درآمدش کم است يا خوب است. انگار نبايد از صالح بپرسم بازی می‌کند يا نه. سرش برای بازی کردن، خيلی شلوغ است، ولی در جوابهايش حس کودکانه‌ای است که شايد هيچکدام از مشتری‌ها آن را نبينند. صالح، کودک است و از حرکات ساده‌اش می‌شود ديد که چقدر پاک است. پاکی کودکی و بازار شلوغ و پر سر و صدای سی‌متری!

بدون لحظه‌ای درنگ کار می‌کند، بی وقفه، و لابه‌لای رفت و آمد و مشتری راه انداختنش سوالهايم را با لبخند پسرانه و کم‌رويش جواب می‌دهد. صالح هنوز کودکی ساده است، با همان دستهای کارکرده و چرک گرفته که بوی انگور و شليل می‌دهند.

می‌روم که از بساطش دور شوم، به تندی بر می‌گردم و صدايش می‌زنم: "صالح!" بين خم و راست شدن و ميوه برداشتن از بساط نگاهم می‌کند. می‌پرسم: " خسته نمی‌شی؟" قاطعانه و محکم می‌گويد: "نچ!"

اهواز ـ خيابان امام ـ نبش خيابان موسوی

کنارش می‌نشينم و می‌گويم: " چند تا سوال جواب می‌دی؟" می‌خندد و می‌گويد: " باشه!" مرتضی، ۱۱ ساله است. به معنی واقعی کلمه، آقاست. صورتش گرد، لباسهايش تميز و موهايش شانه زده. به ديوار بانک تکيه داده و نشسته و ترازويش را جلوی پايش گذاشته است. هر سوال را که جواب می‌دهد، چشمهايش را تاب می‌دهد و کودکانه سرش را اين ور و آن ور می‌کند. با تمام اينها، يکپارچه آقاست.

مرتضی می‌گويد: " ۳ تا خواهر دارم، اونا هم مدرسه می‌رن." مرتضی، اولين سالی است که به بازارآمده، می‌گويد: " ۳ ـ ۴ ماهه." تابستانهای گذشته را کار نمی‌کرده، می‌رفته مسجد. عضو کانون فرهنگی مسجد است، قسمت فعاليت‌های قرآنی. می‌پرسم: " کدوم آيه قرآن يادته؟ کدوم رو بيشتری دوست داری؟" می‌گويد: " سوره حمد." و ادامه می‌دهد: " به نام خداوند بخشنده مهربان. ستايش مخصوص خدايی است که خالق جهانيان است..." عميق و حرف به حرف، آيه اول سوره حمد را برايم می‌گويد، انگار می‌خواهد به من يادآوری کند که خداوند خالق من و اوست. خدايی که خالق جهانيان است...

روی ترازويش می‌ايستم. سر کوچکش خم می‌شود و با دقت عقربه را دنبال می‌کند. سر بلند می‌کند و می‌گويد: "۴۹ کيلو." با خنده می‌گويم "۴۸ کيلو! کفشهام يه کيلوان!" مرتضی کفشهايم را نگاه می‌کند و می‌خندد. می‌پرسم: " چه قدر می‌شه؟" بی‌تعارف می‌گويد: " ۱۰۰ تومان." می‌پرسم: " دشت اولته؟" سرش را تکان می‌دهد و با آقايی می‌گويد: " آره، دشت اول امروزه." اسکناس ۲۰۰ تومانی را به دستش می‌دهم و شاد می‌گويم: "برکت!"

خيابان امام را رو به پايين با عجله می‌روم. کولی‌ها، اين جا و آن جا از جلوی چشمم رد می‌شوند. دختر بچه‌ای کنار پياده‌رو نشسته و با کاغذهايی که ريز ريز می‌کند، بازی می‌کند و می‌خندد. موهای قهوه‌ای و بلندش کثيف و به هم چسبيده است و لباسهايش شلخته. کولی است ولی ... کودک است. به او ياد داده‌اند گدايی کند ولی خنده‌اش هيچ چيز از دنيا گدايی نمی‌داند. خنده‌اش هنوز کودک است. می‌خواهم بايستم ولی دختر جوان کولی که چند قدم دورتر ايستاده و حواسش به اوست، منصرفم می‌کند. مطمئنم که نمی‌گذارد پا به حريم دختربچه بگذارم و آن قدر از دامنم آويزان می‌شود که از کرده پشيمان شوم. دور که می‌شوم، پشت سرم را نگاه می‌کنم، هنوز با کاغذ پاره‌ها بازی می‌کند و می‌خندد. گدايی، کودکی، بازی...

جلوتر، پسرک روی پله‌های کوتاه پاساژ نشسته و اولين چيزی که مرا به او می‌کشاند، برگه‌های کوچک قرآن و دعاست. کنارش می‌ايستم و به ديوار تکيه می‌دهم و شروع می‌کنم. بازيگوش و بی‌خيال سوال‌هايم را يکی يکی جواب می‌دهد.

عليرضا هشت ساله است، مشهدی است ولی سالهاست که در اهواز زندگی می‌کنند. او در نهايت کودکی است. ليوان يخ در بهشت پرتقالی را با دست کوچکش گرفته و نی کوچک را بين لب و دندانهای شيری‌اش می‌گرداند. دست ديگرش، محکم دعاها را گرفته و می‌فشارد.

می‌گويد: "پارسال کلاس اول رو خوندم، ولی امسال ديگه نرفتم کلاس دوم." با اعتراض، صدا بلند می‌کنم: "چرا؟" لب و لوچه‌اش را جمع و جور می‌کند و بی‌جواب، يخ در بهشت را بالا می‌کشد. نگاهش خيره است و چشمهايش به بيرون پاساژ زل زده. می‌گويد: " با خودم ۴ تا برادريم، ۲ تا هم خواهر دارم." مکث می‌کند و با همان چشمهای خيره، انگار چيز مهمی را جا انداخته باشد، برايم توضيح می‌دهد: " يه خواهر ديگه هم داشتم، که مرد. کوچيک بود. وقتی دنيا اومد ... مريض بود." و هر جمله را که می‌گويد گونه‌هايش جمع می‌شود و چشمهايش خيره‌تر. حال و هوايش را عوض می‌کنم. می‌پرسم: " کدوم کارتون رو دوست داری؟" انگار دارد مهمترين موضوع زندگيش را بررسی می‌کند، دقيق فکر می‌کند و با اطمينان می‌گويد: "موش و گربه!" و می‌خندد. می‌پرسم: " طرفدار موشی يا گربه؟" بی معطلی می‌گويد: " موشه!" می‌گويم: " موشه که اعصاب خورد می‌کنه! گربهه بيچاره است! من طرفدار گربهه‌ام!"

عليرضا، روزانه ۶ تا ۷ هزار تومان از دعافروشی درآمد دارد. چشمهايم از تعجب باز می‌شود! ادامه می‌دهد: " شبهای جمعه، ۲۰ تومن هم می‌شه!"

عليرضا، آن قدر صادقانه حرف می‌زند که جز کودکی ۸ ساله نمی‌تواند مثل او باشد. می‌پرسم: " می‌ری مهزيار يا همين جا؟" می‌گويد: " همين‌جا."

وقتی می‌خواهم از او دور شوم، می‌گويم: " اگر تونستی يه بار ديگه درباره مدرسه فکر کن!" و با هم می‌خنديم.

***

اِت، دوُ، سه، چال، پنج، ايش، اَبت، اُه، اَشت...

سام سه ساله انگشتهايش را يکی‌يکی فشار می‌دهد و با گويشی کودکانه از يک تا ده می‌شمارد. اين جا مهدکودک رضوان است. سام جدی و با استرس، انگشتهايش را بالا گرفته و می‌شمارد. حال و هوای کودکانه مهدکودک، شاد و رنگی است.

سام "توپ آبيه" را از من می‌خواهد و " توپ آبيه" در دستهای محدثه کوچک و خجالتی است. ابوالفضل بز پلاستيکی‌ زردش را نشانم می‌دهد و می‌پرسد: " خاله، اين چيه؟" همه چيز رنگ‌ و وارنگ است. بچه‌ها با آهنگ کودکانه‌ای می‌رقصند و بازی می‌کنند. کيميا شعر می‌خواند: " آی بچه بازيگوش ..."

کيف اسباب بازی‌ها را روی ميز خالی می‌کنم و رنگها سرازير می‌شوند. بچه‌ها، شادمانه می‌خندند و دستهای کوچک و ظريفشان، با حرص اسباب بازيها را از هم می‌قاپند.

دست به کمر می‌ايستم و به بازی شادشان نگاه می‌کنم. صدای مرتضی بين شعرهای کودکانه و خنده‌های شاد مهد کودک، در گوشم می‌پيچد، آرام و شمرده و متين: " ستايش مخصوص خدايی است که پروردگار جهانيان است..."

خدا، پرودگار همه کودکان، همه کودکان و همه کودکان است.





















Copyright: gooya.com 2016