در همين زمينه
26 بهمن» رمان اميرحسن چهلتن به آلمانی ترجمه شد، ايسنا20 بهمن» فراموشي عصيان و مهاجرت، مروري بر سه رمان تازه منتشر شده، اعتماد 18 بهمن» شرح شفيعی کدکنی بر غزليات مولانا منتشر شد، مهر 16 بهمن» انتشار "ياد يار مهربان" درباره شعر رودکی و به کوشش علی دهباشی 14 بهمن» مجموعه شعر تازه حافظ موسوی مجوز گرفت، ايسنا
بخوانید!
4 اسفند » دولت و پلیس بر سر طرح امنیت اجتماعی اختلاف ندارند، مهر
4 اسفند » شیطان به روایت امیر تاجیک، خبر آنلاین 2 اسفند » قفل شدگی در گذشته، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا 2 اسفند » ديدگاه هنرمندان براي رفع كمبود تالارها، جام جم 2 اسفند » آذر نفیسی نویسنده و استاد دانشگاه جانز هاپکینز در مورد تازه ترین اثر خود صحبت می کند (ویدئو)، صدای آمریکا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! فقط بهخاطر دنیایی بهتر، مصاحبه با عفت ماهباز، نویسندهی کتاب فراموشم مکن، دویچه ولهعفت ماهباز، که هفت سال از زندگی خود را در زندانهای جمهوری اسلامی گذرانیده است، دربارهی انگیزهی نوشتن خاطرات خود میگوید: « برای این نوشتم که این دردها و این اعدامهای فجیع که صورت گرفته، دوباره تکرار نشود.» دویچهوله: شما حدود هفت سال از عمرتان را در زندانهای جمهوری اسلامی گذراندید. عنوان کتابی که در این باره منتشر کردهاید، «فراموشم مکن». است. چه انگیزهای باعث شد دست به نوشتن خاطراتتان از این دوران بزنید؟ عفت ماهباز: انگیزهای که سبب شد که من این خاطرات را بنویسم، در واقع ماندگار کردن یاد آنهاییست که بهخاطر آزادی و عدالت اجتماعی جنگیدند و مبارزه کردند. میخواستم فراموش نشود که چه کسانی کوشیدند که شعلهی آزادی روشن باشد، اگرچه هرکدام از آنها با انگیزهی خاص خودشان فعالیت داشتند. ... برای این نوشتم که این دردها و این اعدامهای فجیع که صورت گرفته، دوباره تکرار نشود و نوشتن و بازگویی آن در واقع جلوگیری از فجایعی باشد که در کشور ما اتفاق افتاد. این انگیزهی من بود. در واقع این انگیزهی شما هم جنبهی اجتماعی دارد و هم جنبهی شخصی. چه مدت طول کشید که شما این کتاب را نوشتید؟ از شروع تا پایانش سه سال و نیم طول کشید. چون اصلا کار آسانی نبود. خاطره نویسی و آنهایی که بهخصوص خاطرات اینگونه را نوشتهاند، میدانند که چقدر دردناک است. من در پارهای از صفحات، بیاغراق بگویم، شاید روزی سه یا چهار بار چنان درهم میشکستم، که با صدای بلند گریه میکردم. در واقع کنترل در دست من نبود. به همین خاطر اینقدر طول کشید. به این دلیل که من هربار، وقتی داستان این جنایتها را مینوشتم، به دورهای احتیاج داشتم که ترمیم بشوم و دوباره بیایم نگاه کنم که چه نوشتم. من این کتاب را شاید بیش از هفت یا هشت بار خواندم، هربار برایم سخت بود. تا این که کتاب درآمد. در واقع من توانستم کتاب را به عنوان یک خواننده دستم بگیرم و نگاه کنم که چی نوشتم. گرچه وقتی هم بهعنوان خواننده کتاب را نگاه کردم، بازهم جاهایی داشت که برایم دردناک بود و تاثر زیادی برایم داشت. بهعنوان خواننده میتوانم بگویم که باید زرهی روانی پوشید تا بتوان از تاثرات عاطفی آن کمتر صدمه دید. در همین رابطه ویژگی کتاب شما هم نسبت به کتابهای دیگر در این زمینه، مشخص میشود. این که کمتر جنبهی سیاسی دارد و بیشتر عاطفی است. بله. چرا تکیه روی جنبهی عاطفی این مسئله داشتید؟ واقعیت این است که من بهعنوان یک انسان در آنجا حضور داشتم و یکی از عزیزترین کسان من در کنارم آنجا بود. من نمیتوانستم از این عاطفهها برحذر باشم. و در جابهجای کتاب هم که از خاطراتم میگویم، عفت شخصی ست که دارد با همسرش، کسی که عاشقاش است، روبهرو میشود تا یک آدم سیاسی. ... ... و من بدون این که در واقع خودم بخواهم خیلی جاها در واقع خود عفت است، شخصیت درونیاش است که دارد این کار را میکند و من این را دوست دارم. برای این که فکر میکنم فردیت، چیزیست که ما خیلی به آن بهعنوان نیروهایی که در سیاست قدم گذاشتیم، حزبی و گروهی به آن نگاه کردیم، کمتر به آن توجه کردیم و جابهجا در زندان این مشخص است. موقعی که دختری دوست دارد تولد داشته باشد، ولی دیگران دوست ندارند. یا این که تو اگر میروی آنجا باید در جمع باشی، لباس تیره بپوشی یا مثل آنها حرکت بکنی. و من شخصیتاً آن گونه نبودم و یک بخشی هم آگاهانه آن گونه رفتار نکردم. و یک چیزی که اینجا میخواهم اضافه کنم، در این کتاب، سعی نکردم رنگ و لعاب دیگری بدهم، سعی نکردم انقلابیترش بکنم و شاید این عریان بودن من در کتاب را نشان میدهد. به نظر میآید که جنبهی عاطفی این کتاب چنان قویست، یا بگویم جنبهی سیاسی این کتاب چنان کمرنگ است که حتا از بحث یا یادآوری در مورد رویدادهای مهم جهانی هم پرهیز شده، مثل مثلاً فروپاشی دیوار برلین، تغییر نظام در کشور های سوسیالیستی و از این قبیل رویدادها. چرا روی این رویدادهای کلیدی هم تاکید نشده؟ ... مسلم است که من دنبال میکردم مسائل را از طریق روزنامه کیهان که آنموقع، مقالات خیلی دقیقی دربارهی فروپاشی داشت. اما نکتهای که از نظر من آگاهانه بود، این که فکر میکنم یا میکردم، شاید هم اشتباه باشد، ولی نظر این بود که بحث و تحلیل، کار خاطرهنویسی نیست. و خودبهخود فاصلهی زمانی من از آن دوران به گونهای این را هدایت میکرد که رمان باشد. نمیخواستم رمان بنویسم. ولی فکر میکردم که تحلیل کار کسان دیگر است و در آن شرایط خاص همان دوره باید این را نوشت. شاید روزی به این برسم که نپرداختن به این مسائل، فرض کن اشتباه بوده. ولی فعلا فکر میکنم تاثرات بیشتر من از آن محیط را من انعکاس دادهام و بیرون را در واقع در اختیار بیرونیها گذاشتم. هرچند من هم بهعنوان یک فرد سیاسی در آنجا متاثر بودم، اما من آن چیزهایی که بیشتر متاثرم میکرد، در کتاب منعکس کردم. شاید آن عواطف برای من عمدهترین بود و شاید آن «فراموش نکن»های انسانهای مختلف، قلم را به آن جهتی میداد که در واقع این گونه بنویسم. یکی از فعالان راه زنان، شهلا شفیق، این تز را مطرح میکند که برای شناختن کامل اسلام سیاسی و انسان مطلوبی که یک چنین اسلامی میخواهد بسازد، باید به بررسی زندان و زندانبانان مسلمانی که سعی میکردند زندانیان را مسلمان کنند، توجه کرد. شما که هفت سال را در یک چنین محیطی گذراندید، چه جوری با این تز برخورد میکنید؟ سایهی سنگین اسلام ایدئولوژیک را بعداز انقلاب، در واقع در همه جا میشد دید. و در مورد زندان شاید بهطور ویژهتر. من این را این جوری میتوانم تفسیر بکنم، زیاد به این فکر نکردم. ولی در مورد پاسدارها و نگهبانان زنی که مجبور بودند از ما نگهبانی بکنند، اینها یک فرق بزرگی با نگهبانان دورهی شاه داشتند. این که اسلام چنان برایشان اصل بود که حاضر بودند بهخاطر آن هرکاری بکنند. موقعی که حد نماز را میزدند، شلاقکاری نماز را میزدند، در هفتهی اول خود این مردهای شکنجهگر بودند که ما را میزدند، روزی پنج بار میزدند، اما بعدا نگهبانهای زن میزدند و بعضی از اینها واقعا دستکمی از مردها نداشتند. همیشه برایم این سوال پیش میآمد که آیا این مادر نیست؟ او چه جوری میتواند با این شدت و خشونت ما را که فقط پوست و استخوان بودیم، اعتصاب غذای خشک کرده بودیم، اینجوری با شلاق به نیمکت بچسباند. این در واقع آنجا پاسخ من بود و نظر خانم شهلا شفیق است که آن اسلامش به او میگفت، من را بچسباند به نیمکت. ولی همان آدمی که وقتی میآمد در سلول را باز میکرد، با یک روح روبهرو میشد، با یک اسکلتی که در واقع نای راه رفتن نداشت، از من وحشت میکرد. این آدمی که با بسمالهاش آن گونه من را میزد، از من میترسید که هیچ اسلحهیی هم نداشتم. در زمان شاه وقتی از نگهبانها صحبت میکنیم، آنجا جنبههای انسانی این آدمها بیشتر بروز میکند. ولی در دورهی جمهوری اسلامی میبینیم که این نگهبان، نگهبان ایدئولوژییست که اصلا نمیخواهد نگاه عاطفی و مهربانانه به زندانیها بیندازد. گرچه بودند آدمهایی که استثنا بودند و نمیتوانستند آن شرایط غیرانسانی را تحمل بکنند. شما نام و نشان زنان زندانیای که در اثر فشار زندان کارشان به دیوانهگی کشیده بود، چنان توضیح دادهاید که میتوان آنها را شناسایی کرد. شاید بخشی از این زندانیان که قاعدتا در اثر زجر و فشار به این روز افتادهاند، آمده باشند بیرون و زندگی عادی خودشان را در پیش گرفته باشند. این که شما با نام و نشان از اینها در کتاب نام بردهاید، مانع این کار نمیشود؟ من تنها یک مورد با نام و نشان ذکر کردم. بقیه را مگر این که مثلا فرض کن خودکشی کردند و نیستند. من در واقع نه دیوانگی آنها را، بلکه آن شرایطی را که گذراندند، خواستم نشان بدهم. من فرزانه عمویی را آگاهانه نام بردم، برای این که رژیم از او برای آزار دیگران به آن صورت استفاده میکرد و بعد هم ایشان بارها و بارها اسمش در کتابهای دیگر آمده بود و من با توجه به اینها ضرورتی نمیدیدم که این اسم را عوض بکنم. ولی اسمهای دیگری که اینجوری بودند را عوض کردم و تغییر دادم. در رابطه با ادبیات خاطرهنویسی از زندان، مقولههای خاصی شکل گرفته و جا افتاده، از جمله "حق سکوت کردن"، "حق حرفنزدن"، "حق خاطرات نوشتن". به نظر شما، "حق نشنیدن" هم میتواند مثلا در این مقولهها بگنجد؟ حق نشنیدن از جانب چه کسانی؟ حق نشنیدن از طرف خواننده، حق نشنیدن از طرف کسانی که شما میخواهید صدایتان را به گوششان برسانید! من به همه این حق را میدهم. بهخصوص که انسان ایرانی بعد از انقلاب بار سنگینی را به دوش کشیده. یعنی به هرکس که نگاه کنی... اگر ما شلاق خوردیم، آنها شلاقهای دیگری را توی زندگی تحمل کردند و من به اینها حق میدهم که خسته باشند و نخواهند، گوش کنند. اما من خواستم نسل جوانی که هیچ خاطرهای از آنچه بر ما گذشته، ندارد، این وقایع را بهخاطر بسپارد... . یادها معمولا در کشور ما فراموش شدهاند. این یادها زنده بماند و این خاطرهها باشد که نسل این دوره یا بعد از انقلاب چگونه جانها فدا شدند، چگونه انسانها زجر کشیدند، برای این که بگویند نه، برای این که سربلند باشند. حتا میگویم ممکن است که راهها اشتباه بوده باشد. ولی باید به همنسلان خودم یا کسانی که زندگی دیگری را گذراندهاند، این حق را داد که بروند و در دیسکویی برقصند و من این را میفهمم. ولی دلم میخواهد که صدای کتاب من برای نسل جوانی باشد که خیلی از آن یادها از یادش رفته است و دلم میخواهد که این برای جامعهشناسهای آینده، برای تاریخنویسها، برای روانشناسها بماند؛ بهخصوص میگویم روانشناسها. امیدوارم آنها بتوانند از این خاطرات بهعنوان کلیدی استفاده کنند که ما چگونه درد کشیدیم، چگونه همدیگر را درد آوردیم در درون. چون یک زاویهاش رژیم بود، زاویه دیگر خودمان بودیم. خودمان که انسانهای شریفی بودیم و میخواستیم که دنیای بهتری بسازیم. ولی واقعیتاش این است که در واقع آن ظرفیت را نداشتیم و همدیگر را هم درد آوردیم. بدون این که بخواهیم! Copyright: gooya.com 2016
|