پنجشنبه 20 فروردین 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بخش ۱۱: سکس، نقطه قوت اهالی هنر و دين!

رمان بچه های اعماق
مسعود نقره کار


هوا آفتابی و بهاری ست. همان کافه , و طوطی صاحب کافه به آن ها , که تنها مشتری های کافه اند , خيره شده است. چيزی مثل بوی عطر بهار نارنج وپرتقال توی کافه پيچيده است.
صحبت از انتشار يک نشريه است .
" می دونی من ديگه نه اهل سياستم نه اهل نشريه پشريه , اگه تاقچه و پروانه ای در کار بود به من تلفن کن, در جا در مطب رو می بندم و برقی خودمو می رسونم"
نه از تاقچه خبری بود و نه از پروانه , جوانی بلند قامت و زيبايی کار کافه را می گرداند .
به تورج تلفن می کند :
" پاشو بپر بيا , اتفاقا" به جای يه تاقچه دو سه تا تاقچه اينجاست, کافه م پر از پروانه ست , بپر بيا "
" اومدم عمو جان , اومدم "
سر دبير بعد از سخنرانی ای مفصل ادامه می دهد:
" بايد با آدم های اسم و رسم دار شروع کنيم والا زمين می خوريم "
مراد می بايد سراغ محمود دولت آبادی برود , و مرتضی هم با احمد شاملو مصاحبه کند, و جناب سردبير سراغ بهروز وثوقی و داريوش برود.
" نقد هم فقط بايد نقد آثار و کارهای آدم های سرشناس باشه"
" پس بايد رفت سراغ کامبيز "
مراد زير لب غر می زند:
" بابا تو هم مثه جناب سردبير عشق بزرگونی , پس تکليف اونايی که اسم و رسمی ندارن چی ميشه "
" هرچی سر دبير گفت بگو چشم, می دونم عادت نداری اما چاره ای نيست"
" لابد کامبيزم زير دست يه کسی مثه سردبير کار ياد گرفته که سراغ معرفی و نقد کار آدمای اسم و رسم دار ميره, بالاخره آدم از صدقه سر اونام که شده اسم و رسم دار تر ميشه "
" ولی کامبيز کارهای جوونارم معرفی و نقد کرده "
" جوون و خوشگل "
" چيه, باز می خوای حرف در آری و ماجرای پروانه گوشتی و قلم گوشتی رو برای هنرمندای مرد و زن علم کنی و بگی نقطه ضعف هنرمند و اهل قلم همين دو قلم جنسه "
" حالا چرا ميگی نقطه ضعف , مگه سکس چيزه بديه , قشنگ تر از سکس چيز ديگه ای سراغ داری ؟ به نظر من بايد گفت نقطه ی قوت نه نقطه ی ضعف, ميگی نه از همين جناب سر دبير بپرس. "
خنده و نگاه سر دبير ساکت شان می کند.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




تورج , مثل هميشه , با عجله سر می رسد . کنار مراد می نشيند:
" پس کجان تاقچه ها و پروانه ها"
" دير اومدی رفتن "
" من که خودمو مثه برق رسوندم عمو جان, نکنه باز جنوب شهر بازی در آوردی؟"
" نه تو بميری, اين حرفا چيه می زنی , همين الانه جلوی پای تو رفتن "
جوان قوی هيکل و زيبايی کار سراغ تورج می آيد:
" چی ميل دارين ؟"
با اخم و دلخوری سفارش می دهد:
" قهوه"
" با شير؟"
" نه , با شکر"
تورج, عصبانی و دمغ سر زير گوش مراد می آورد:
" حالا اين مجله ی کوفتی که قراره با آن انقلاب زرد و نرم و آبکی بکنين , کی در می آد؟"
"چی گفتی, فلک الافلاک ؟ اتفاقا" نزديک عراق ماست , زمانی دزدا و راهزنارو اونجا حبس می کردن"
" اوس اصغر صحبته يه مجله س , جنگ و مجله ی فلک الافلاک , ربطی به زندونه فلک و الافلاک نداره,تازه شم کی می خوای از خيرعراق بگذری و بگی اراک , سرزمين پاسبان پرور و دوگوله و تسبيج شاه مقصود و...."
اوس اصغر به عزيز اعتنايی نکرد:
" من دارم با مهندس و دکتر صحبت می کنم ,جواب زير ديپلمارو نميدم"
" ميگن اراک رو از پاسبوناش می شه شناخت , اگه يه جايی ديدی که يه پاسبون يه دستش تسبيح شاه مقصوده و با يه دست ديگه داره خايه شو می خارونه , بی برو برگرد اونجا اراکه "
اوس اصغر عصبانی تر شد :
" جواب ابلهان خاموشی ست, گفتم اگه ديپلم گرفتی و مدرکشو نشونم دادی جوابتو می دم ""
عزيز جوش آورد:
" ببخشيد جناب دکتر اوس اصغر , لابد واسه همينم هس که اگه از زندون صحبت بشه زندون شناسی, اگه از فضا صحبت بشه فضانوردی , اگه از پزشکی صحبت بشه دکتربارناردی , اگه از گوز صحبت بشه گوز شناسی , اگه ازچو.... "
نگاه محمد عزيز را ساکت کرد. اوس اصغر رو به محمد و مراد داشت :
" بله فلک الافلاک حکايت ها داره , البته شما سوادتون و معلوماتتون از من بيشتره , اما صحبت سر جنگ و مجله و شعر و قصه نيس , صحبت سر جنگ خونين فلک الافلاکه که در سنه ی ......"
عزيز زد زير خنده :
" نگفتم , دکتر اوس اصغر,صاحب نظر در همه امور آسمانی و زمينی و دريايی , و جراح پلاستيک گيوه ی ملکی و کفش ملی و گالش طوالش و غيرو"
اوس اصغر درفش و سوزن را روی بساط اش پرت کرد :
" خودتو پاره پوره کنی من جوابتو نميدم , آسمون جله لات , برو ديپلم بگير بعد بيا با من حرف بزن "
مراد دست عزيز را کشيد و به طرف قهوه خانه برد:
" با با اينقدر سر به سر اينو اون نذار , کرم داری مگه ؟"
" چه جورشم , به کرم کدو ميگه فسقلی"
مهدی هم سر رسيد. با مهدی تازه آشنا شده بودند. روزنامه نگار و شاعر بود .
محسن سيراب گوشه ای چرت می زد. با چشم هايی نيمه باز , به آرامی دست روی ميز ستون کرد و بلند شد. تلو تلو خوران اما با سرعت به طرف در قهوه خانه راه افتاد.
" اين منورالفکرا چرت پاره کنن"
" حالا کجا با اين عجله؟"
" اين باد رهه در دل بنده ,اگه رهاش ندم دلم می گنده "
شاه غلام سر نزديک صورت محسن سيراب برد , با صدايی که ديگران نشنوند:
" محسن خان اينجا قهوه خونه ست نه مستراح , يه کاری نکن اين سه چهار تا مشتری درست و حسابی ام ديگه پا اينجا نذارن "
" باشه شاه غلام , برگشتم از گل و سنبل و بلبل و نسيم ميگم تا اين سه چهار تا مشتريق درست حسابيت حال کنن "
شاه غلام راديو را روشن کرد.
" اين يکی ميگن بد نيست , ميگن طرفدار صلح و حقوق بشره"
" خدا نکنه به اسمش بره , والا مرتب يا " جيم " ميشه يا به کارا "تر" می زنه"
محمد طبق معمول با سبيل های اش ور می رفت:
" رييس جمهورای امريکا عروسکايی هستن که سر نخ شون دست کارتل ها و تراست های بزرگ و کارخونه های اسلحه سازيه, کاخ سفيد رو نوک انگشت پولدارا می چرخه"
" باز خوبه والله , کاخ گلستان ما با تخت مرمر و تالار آيينه ش که روی معامله ی شاه های کوس مشنگ قاجاريه می گشت و کاخ ابيض و عمارت باد گير و قصر شمس العماره م به تخم هاشون آويزون بود, الانه م همين وضع رو کاخ مرمر و نياورون و سعد آباد دارن و.....
محسن سيراب که سرحال و شنگول بر گشته بود, نگاهی به عزيز انداخت:
" باز می خوای مارو آسپيرين لازم کنی ؟"
مهدی حرف را عوض کرد, از شب های شعر,که در محل ها و خانه ها ی مختلف برگزار می شدند گفت , و قرار شد مراد و عزيز و محمد رابا خود همراه کند.
" باشه , ما شب شعر می آيم , توام برنامه کوه و کتابخوونی ی مارو بيا "
سردبير شما ره ی اول نشريه را می آورد , شادی ای کودکانه چهره اش را دلنشين می کند. سر از پا نمی شناسد و در پوست نمی گنجد. نشريه را بالا پايين می کند , ورق می زند, انگاری بچه اش را تر و خشک می کند:
" کيفيت عالی , محتوی عالی تر"
به چشم بر هم زدنی اما پيشانی چروک می کند وعضلات صورت منقبض . پللک ها و چشم ها جمع و جور می شوند , لحن صدا هم عوض می شود:
" خب ضعف هايی ام داره , يکی از شعر ها ضعيفه , يکی از داستان ها متوسطه , تو مصاحبه شاملو يکی دو جا بی ربط حرف زده , دولت آبادی ام مثل هميشه زيادی از خودش تعريف کرده , يکی از مقاله ها بايد بيشتر روش کار می شد , يکی از ترجمه ها خوب نيست , يکی دوتا از طرح ها ضعيفن , نقاشی روی جلد اگر روش بيشتر کار می شد ,بهتر بود , بهرحال منم فکر کردم شروع کاره زياد سخت نگرفتم , اما از شماره بعد کارو بايد جدی تر گرفت. قضيه رو کم کنی ی ,توخارج کشور چيزی که زياده پر مدعا, بايد روشونو کم کرد "
هر دو گوش بودند. وقتی سردبير رفت مراد رو به مرتضی کرد, مرتضايی که عمری دست به قلم و روزنامه نگار بود.
" کی ميره اين همه راه رو, رفيق ما يادش رفته بحرالعلوم چند قرن پيش عمرشو داد به امام هفتم "
" زياد جدی نگير , واسه اين دو تا گوش داريم که از يکی بگيريم از اون يکی بفرستيمش بيرون, تبش تنده , زود عرق می کنه "
" آخه اين با وفا دو خط مطلب تو عمرش ننوشته اونوقت از شاملوايراد می گيره,ديگه اين اونوره گنده گوزيه "
بساط عرق پهن بود. صدای شاملو آرام شان می کرد . برای نوشيدن عجله داشتند .
" بابا مسابقه نيست , دوستانه ست "
عزيز مست کرد:
" شهر خالی ست زعشاق , مگر کز طرفی
مردی از خويش برون آيد و کاری بکند."
داش علی خنديد:
" عمو عزيز ديگه بسه ته , حسابی گلی شدی , مراد که گفت شيکمه خالی نخور می گيردت , گوش نکردی"
" عشقش به همينه که آدم گلی بشه ,نمی زنی که ببينی چه صفايی داره اين گرفتن , بزن داش علی , بزن با وفا بی عرق عمرت فناست , خدا جد و آباد زکريای رازی رو غريق رحمت کنه "
" پس خود زکريا چی ؟"
" اون چون زده , خود به خود غريق رحمت هست"
مهدی, رو به مراد , شروع کرد:
" خب بريم سر اصل قضيه , سر بازکردن يه کتابفروشی تو نظام آباد , من هستم , يه پام "
و همه موافق بودند . مراد پولدارترين شان بود . شب ها به عنوان کمک تکنسين اتاق عمل کار می کرد. مهدی بيکار بود , و بقيه هم دانشجو و آس وپاس.
عزيز کتاب مجموعه شعر " هوای تازه " ی شاملو را از ميان کتاب ها بيرون کشيد و به مهدی داد:
" حالا به خاطر کتاب فروشی ام که شده چند تا شعر از اين کتاب آسمونی ما بخوون , راستی يادم باشه يه جا قرانی ی سوزن دوزی شده دارم بيارم اين کتاب رو بذاری توش عمو مراد"
مهدی کتاب را نگرفت :
" نوارشو داريم گوش می کنيم عزيز , بسه ديگه"
" راستی داشت يادم می رفت , رضا عن دماغ می گفت بچه های مذهبی چهار راه سبلان ام می خوان يه کتابفروشی ی مذهبی بزنن , خود رضام يه پاشه , گفت داره ميره طلبه بشه , می گفت اولش ميره قم بعد مياد حوزه ی تجريش که طرفای چيذره , فکر کردم شوخی می کنه , اما جدی می گفت , مجسم کنين آقا رضا رو با عبا و عمامه , همون آقا رضايی که جلوی سينما ايفل دنبال دخترا و زنای تی تيش مامانی راه می افتاد و می گفت :
خانم من عليلم دکتر گفته دوات اينه که يه خانومی مثه شما باد در کنه من بو کنم.
خانم من مريضم دکتر گفته دوام اينه که يه خانم ناز مثه شما يه پرس ازاون چيزاشو بده من بخورم .
خانم من عليلم دکتر گفته دوام اينه که يه خانم مامانی مثه شما تف کنه من بخورم .
خب بعدشم می اومد با آب و تاب واسه ما تعريف می کرد , حالا مجسم کنين آقا رضارو بالا منبر"
" جامع الشرايطه , دخترباز و خانوم باز که هست , عرقخورم که هست, ماله مردم خورم که هست , دود و دمم که می زنه , مثه ريگم دروغ ميگه . عمامه رو می خواد بذاره که کلاه بهتر ورداره و....."
مراد حرف محمد را قطع کرد:
" خب آدميزاده ديگه ,عوض ميشه , وانگهی فک و فاميلاش بيشتر آخوندن خب اونم رفته تو اين راه , يکی دوتا شونم مبارز و ضد شاه و رژيمن , می گفت دختر عموشو دادن به يه آخوند شابدولعظيمی که ميگن فاميليش شهر ری ای يا ری شهری ی, ميگن دختره هشت نه سال بيشتر نداشته که اون شيخ قرمدنگ گرفتتش "
مراد استکانی ديگر زد ,و سر به ديوار تکيه داد . چشم بست.
صدای آقا شريعت از صدای شاملو رساتر بود:
" اين جاکش ها وارونه هستند , اول تخم های شان کار می کند , بعد معامله شان, بعد شکم شان , قلب که ندارند ,و دست آخر مخ شان , البته اگر مخ داشته باشند"
مادر توی آشپزخانه کتلت می پخت. با حالت دو به طرف اتاق رفت و پدر را صدا زد. در اتاق را محکم بست:
" به اين شريعت بگو جلوی دهنشو بگيره , بسه ديگه , اين معصيتا گردن مارو می گيره , اگه تو بهش نگی من بهش ميگم , تو اين خونه م راش نميدم, به خاطر لباس پيغمبرم که شده دهنشو ببنده اينفدر بد وبيراه به آخوندا نگه " مادر را اين حد عصبانی نديده بود:
" بهش ميگم , اما زن منظور شريعت همه ی آخوندا نيست , مگه نشنيدی اين گودرزی آخوند که تو ايستگاه مهربان می شينه چه گندی زده , هر شيش هفت ماه که يه زن پونزده شونزده ساله می گيره و طلاق ميده , کلی ام صيغه ميغه داره , چند شب قبل ام تو روضه خوونی بند کرده به زن آقای قوامی , خب خود قوامی به شريعت گفته. زن قوامی ام به گودرزی گفته :" حاج آقا من جنده نيستم , واسه جنده خونه ت برو تو شهرنو دنبال جنده""
" من نمی دونم , هر گهی هستن باشن اما بايد احترام لباسشونو داشت "
" کجايی؟ استکانتو بزن ,دعای ختم جلسه ست "
تا ته کوچه اسلامی بدرقه شان کرد. کوچه بی عابر بود, فقط جلال زاغول پای ديوار خانه کرشمه نشسته بود تا فرصتی دست دهد و سراغ کرشمه برود. عوعوی سگ های ولگرد باغ جهود ها , مثل هرشب , سکوت شکن بود.
مادر بيدار بود:
" يه ذره قرمه سبزی تو يخچاله , چون زياد بودين نياوردم , گذاشتم آخر شب اگه گشنه ت شد بخوری"
" آره خوب شد نياوردی والا چپوش می کردن "
و هفته ی قبل بود که مادر قرمه سبزی مفصلی درست کرد. عزيز سر زده سررسيد. بشقابی پيش کشيد , چهار پنج کفگير پلو و ملاقه ای خورشت و مشتی سبزی خوردن و مشتی ترين پياز را کنار بشقاب اش گذاشت. سه چهار دقيقه بيشتر طول نکشيد که ته بشقاب را در آورد:
"بابا چه خبرته , صد رحمت به بيافرايی ها, مگه دنبالت کردن , کاه از خودت نيس کاهدون که ماله خودته , بی خود نيست که معده ت سوراخ سوراخه "
" باز تو شدی اوسا چسک, عجله دارم ,بايد دفتر بيکاری رو سر وقت امضا کنم . لامصب عجب برنجی ام از آب در اومده , حتمی دم سياه و باسماتی ی , يا به قول حاج بقال باساتی ی"
باز سراغ کفگير و ملاقه رفت:
" من شام خورده اومدم , فقط می خوام بازی بازی و دست دست کنم "
" قربونتم , اين دفه بازی بازی و دست دستتو خونه تون بکن , شام بيا پيش ما "
" چی خيال کردين , من که بچه ی شانزه ليزه ی فرانسه نيستم که با نيم سير پنير و يه ليوان شراب دو ساعت حال کنم , اين خندقه بلارو بايد مثه برق پرش کرد و ولش کرد"
و فرانسه او را به ياد ايران می اندازد . پاريس با جذابيتی غريب شگفت زده اش می کند. پاريس نه شهر موزه ها , که موزه ای ست , همه ی شهر ديدنی ست , به تما شای تاريخ می بردت , به شهر فرنگی که کودکانه در کوچه پسکوچه هايش به چشم بر هم زدنی, گم می شوی .
با امير , که هنرمند شهيری ست به کافه ای دعوت می شوند. شراب و تکه ای پنيرونان :
" به سبک فرانسوی ها می تونيم ساعت ها پای اين بساط بشينيم "
" آره والله , لامصبا از همه چی لذت می برن , حتی از ذره ذره غذا ونوشيدنی شون "
" برعکس ما , شيش ساعت وقت صرف پختن يه قرمه سبزی , که سر هفت هشت ديقه ته شو در آريم , عرق خوردنمونم که حکايت قرمه سبزی خوردنمونه"
توی شانزه ليزه بانويی زيبا از فروشگاهی بيرون می آيد . امير را برق می گيرد.
" وای خدای من,اين ديگه چه موجوديه, باور کردنی نيست ,حتمی از بهشت در رفته, چه بدنی, از بالا تا پايينو حاضرم بيست و چهار ساعته بليسم .جانه مولا همين راه رو بريم تا جايی که من از پا بيفتم "
زن از پله های يکی از ايستگاه های مترو پايين می رود , امير هم به دنبال اش.
" کجا امير خان , ما مترو نمی خوايم سوار شيم "
بر می گردد .
" بخشکی شانس. ايکاش تنها اومده بودم و يه کمی ام فرانسه می دونستم "
" مثلا" چيکار می کردی؟"
" بهش می گفتم حاضرم همه دار وندارمو و نصف عمرمو بدم به شرط اينکه يه شب با من باشه "
" اين ديگه از اون حرفاست "
" متوجه نيستی , اگه اون يه شب با آدم بياد عمر آدمو دو برابر می کنه , نصف اشم که بدی باز تو بردی و يه چيزی ام به عمرت اضافه شده "
مهدی گوش بود و برای آقای گرگانی, که کلاه شاپو حصيری اش را جا به جا می کرد, به تاييد سر تکان می داد. اقای گرگانی کلاه برداشت تا با دستمال سفيدعرق سرش را خشک کند و حرف اش را ادامه بدهد, مهدی اما بی خبر رفت :
" کجا رفت اين جناب شاعر, داشتيم اختلاط می کرديم"
عزيز بدون اينکه ديگران متوجه شوند , سر زير گوش مراد برد:
" مترسش پيچيد تو حکيم الهی , اونم رفت دنبالش "
" بله اين را می گويند حزب و دموکراسی سلطنتی , واقعا" رستاخيز است , وقتی شاه مملکتی حزب درست کند و بگويد حزب فقط جزب من , و به ملت هم بگويد هر کس مخالف من و حزبم است هری , از مملکت برود بيرون , غير ازرستاخيز چه اسمی می شود برای اين کار گذاشت ؟ البته حق هم دارد اين مملکت ارث پدرش است ديگه !"
اوس اصغر درفش را به زور توی کف کفش مراد فرو کرد:
" جناب گرگانی شما که يادتون هست , قبلا" دو تا حزب داشتيم , آش همين آش , کاسه م همين کاسه , هيچ فرقی نداشت , اقلا" يه حزب باشه بهتره , آدم گيج نميشه"
محسن سيراب آنسو ترک چرت می زد:
" هر کی بگه من مخالفم و می خوام از اين مملکت برم می برن چوب تو آستينش می کنن"
اوس اصغر همراه با درفش سوزن نخ توی سوراخ کرد :
" توی ماتحت اش می کنن نه توی آستينش"
" حالا اوس اصغر يه دفه م اومديم ما به احترام آقای گرگانی و مهندس و دکتر درست حرف بزنيم و ادب رو رعايت کنيم , گذاشتی ؟ نه والله , من حاليمه اوس اصغر, به قول منورالفکرا آستين اينجا استعاره س, ايهامه , آستين اينجا يعنی کون , يعنی سوراخ کون , ميگی نه؟ از جناب شاعر که در اين اموراتم استاده بپرس"
اوس اصغر حرف را عوض کرد :
" اين کفش آقا مرادم درست بشو نيس , تخت کش لازم داره "
همه رفتند , جز مراد و عزيز که ته کوچه ی اسلامی نشستند و از تاتر مولوی و خيابان ۱۶ آذر و نمايشنامه " بکت" گفتند. مهدی هم سرو کله ش پيدا شد:
" خسته نباشی جناب شاعر, قافيه ی بانورو جور کردی ؟ چه طوری بود ؟ تنگ بود يا جفنگ ؟"
مهدی خندان با کف دست به شانه ی عزيز کوبيد:
" نه فقط قافيه شو جور کردم , مصرع و بيت شم صاف وصوف کردم "
مهدی از آن ها مسن تر بود, و پر تجربه در کار سکس. بارها از تجربه های اش برای آن ها گفته بود:
"سکس يه راه و روش و مجرای استاندارد نداره , هر جوری دو طرف لذت ببرن درست و طبيعی ی, يه روز ی اگه از سکس دهنی حرف می زدی همه با تعجب و تمسخر و تکفير نيگات می کردن , امروزعادی شده و طوری شده که آب از دهن همه راه ميندازه , سکس اصلا" يعنی تنوع راه و روش , برای نسل بعد از ما هم يه چيزايی عادی ميشه که امروز نه به عقل ما که به عقل جنم نمی رسه"
مرادمی خواهد چيزی بگويد عزيز امان نمی دهد:
" بر افعال کردن و دادن و ديد زدن و درمالی کردن ولاپايی و اطوکشی می بايد افعال خوردن و ليسيدن و بوييدن را هم اضافه کرد"
" باز تو کون برهنه پريدی وسطه بحث"
" معلومه , تو بحث سکسی بايد کون برهنه وارد ميدون شد,غير از اين باشه اصلا" حق بحث کردن نداری"
مهدی در باره ی شعر اروتيک حرف می زد که صدای دلکش بلند تر شد.
" اين جناب گرگانی ام با اين دلکشششون پدر مارو در آورده , اگه جا داشت چند تا بلند گوام جلوی راديوش ميذاشت تا همه ی اهالی نظام آباد مستفيض بشن"
وصدای احترام سادات توی کوچه اسلامی پيچيد:
" خوبيه صداش واسه ترياک سناتوری و زغال سينه کفتری و بافور کرمانی و منقل قمی ی ,اگه يه خرم پای يه همچی بساطی پرواربشه واسه ت ششدونگ چه چه می زنه چه برسه به عصمت بابلی"
آقا شريعت مجله اش را گوشه ای پرت کرد:
"برويد احترام سادات خانم دوغ و توت ميل کنيد تا يبوست تان درمان شود. شما را جانم چه به اظهار نظر در باره صدای بانو دلکش, زير اين قبه نيلگون يک صداست که به صدای ملايک تشبيه شده است , آن هم صدای اين بانوست , بله جانم ,برويد دوغ و توت تان را بخوريد, اميدوارم شکم روش نگيريد."
" خبه , خبه ,يه جوری حرف می زنی که انگار بقيه از پشت کوه اومدن , حالا خوبه بانو برو رويی ام نداره , اگه آب و رنگی داشت لابد مثه بقيه هنرمندای بابلی دو سه جين شوهر رسمی و غير رسمی شم اسباب تفاخز حضرت عالی و اون عدليه چيه بابلی می شد, الکی دل خوش کردين , آره ارواحه شيکمه تون ملايک هم اون صدا رو ندارن , هه , لابد منظور چستاد ملک الموته "
آقا شريعت به خواندن مجله مشغول شد.
" چی شد , جا زدی استاد؟ زبونت بند اومد ؟"
پدر از گوشه ی ديگر اتاق جواب داد:
" احترام سادات گرامی , شريعت جواب شمارو داد "
" من که چيزی نشنيدم جناب عدليه چی "
" بله , منظورهمين است "

ادامه دارد





















Copyright: gooya.com 2016