پنجشنبه 29 اسفند 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بخش هشتم: اينجا آلمان است، فهميدی؟

مسعود نقره کار

رمان"کليدر" محمود دولت آبادی را ورق می زند:
" نمی دونم چی بگم پسر , اگه منورالفکرداشتيم اين مملکت کارش به اينجا نمی رسيد, منورالفکرنداشتيم و نداريم , دنبال يه صفت ديگه ای بايد بگردين , راستی کارو تحصيل رو چه کردی ؟ هنوزم همه چيزرو فدای سياست می کنی, اونم سياستی رفوزه شده , فکر می کنی برای دست برداشتن از اين نوع سياست اين اتفاق ها کفايت نمی کنن ؟ "
" دارم بهش فکر می کنم پدر , يه کاريش می کنم"
سه سال از عمر بتعيدش می گذرد, هنوز نتوانسته خودش را جمع و جورکند.آزاده در زندان حکومت اسلامی , بی اعتمادی به سازمان های سياسی , فشار و اندوه خطا های سياسی , دوری از وطن , و ذهنی سر گردان امان اش را بريده اند.تصور اينکه به زودی به ايران بر می گردد,باورش شده است.
در يک مرکز مجهز راديولوژی کاری می يابد , به اين اميد که در رشته ی " پزشکی هسته ای" تخصص بگيرد , اما دوام نمی آورد.
زن مدير داخلی مرکز است با مدرک ليسانسی مثل ليسانس امور اداری , شوهرش دکتر کسلر صاحب و رييس مرکز است . زن, زيبا و شيک پوش واهل يوگسلاوی ست , عنق و بد اخلاق و از کون فيل افتاده .زبان آلمانی اش گاه اسباب خنده و مزاح همسرش نيز می شود . برای چندمين بار است که به پر و پای مراد می پيچد , با مراد و آسيستان ديگری که عرب است رفتاری متفاوت دارد , تحقير آميز و گاه پرخاشگرانه:
" شما بايد هرچه که من می گويم گوش کنيد و هر چه که می خواهم انجام دهيد"
" من آسيستان دکتر کسلر هستم خانم , نه آسيستان شما"
" اينجا همه کاره منم , فهميديد؟ اينجا آلمان است !"



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




" بله می دانم اين جا آلمان است , اما عرض کردم من آسيستان دکتر کسلر هستم"
زن عصبانی به نظر می رسد , دکتر کسلر خونسرد گوشه ای با فيلم های راديولوژی ور می رود .مراد خودش را با ديدن فيلم های راديولوژی مشغول می کند. زن اما ول کن نيست , انگار از چپ ترين دنده بلند شده است.
" شما فقط بايد گوش کنيد , اينجا آلمان است , فهميديد ؟"
مراد چيزی نمی گويد . دکتر کسلر نگاهی به زن اش می اندازد, يعنی اينکه خفه شو زن , زن اما ادامه می دهد:
" فهميديد؟ اينجا آلمان است "
مراد نگاه اش می کند. چيزی نمی گويد. زن صورت اش را به صورت مراد نزديک می کند:
" آره يا نه ؟ , فهميديد؟"
" آره فهميدم سنده خانم , اينجا آلمان است نه يوگسلاوی"
و روپوش اش را در می آورد , در نمی آورد , از تن اش می کند, دگمه های رو پوش هر کدام به گوشه ای پرت می شوند. روپوش را مچاله می کند , و با خشم و چيزی شبيه نعره به ديوار می کوبد :
" خفه شو زنيکه ی گه , خسته م کردی گه سگ"
زن ناباورانه و وحشت زده خودش را به شوهرش می رساند . و مراد چنان در را پشت سرش می بندد که يکی از قاب های عکس روی ديوار به زمين می افتد و خرد می شود.
جمال , آسيستان اهل سوريه را توی راهرو می بيند:
" چی شده ؟ چی شده ؟"
" من ديگه حوصله ی اين زنيکه رو ندارم "
" منم از دستش خسته شدم "

باران تند و ريز می بارد.صورت زير باران می گيرد و سينه اش را پر از هوای بارانی , که دوست می دارد , می کند. آسمان را ابری سفيد پوشانده است . احساس می کند باری سنگين از گرده اش بر داشته شده است. می خواهد زير باران راه برود , و می رود . پا توی اولين کافه می گذارد , می نوشد , دلچسب تر و گوارا تر هميشه. شاخه گلی از دخترک کولی ی گل فروش می خرد , و باز زير باران ريز راه می افتد.
به خانه می رسد , موش آب کشيده را می ماند . شاخه گل را کنار قاب عکس آزاده می گذارد , و می نوشد , ودکای سرد شده در جا يخی ی يخچال مثل عسل شده است .
پير مرد روبروی اش نشست, کنار حسام:
" شما بايد دانشجو باشيد؟"
" بله"
قهوه چی سراغ پير مرد آمد , زير گوش اش چيزی گفت , هر دو خنديدند:
" عندالورود چايی تازه دم و لب سوز بياور, جوشيده نباشد, تا ببينيم بعد خدا چه می خواهد"
دستی به شوارب سبيل اش کشيد:
" خب چه رشته ای درس می خوانيد؟"
"پزشکی"
خنديد و خواند:
" ز آستين طبيبان هزار خون چکد , گرم به تجربه دستی نهند بر دل ريش"
قهوه چی چای اش را آورد , رو به آن ها کرد:
"اين درويش حسن حافظ و فردوسی و سعدی سياره"
درويش خنديد:
" از من دلخور نشويد, حافظ بزرگ اين را هم دارد:
گر طبيبانه بيايی به سر باليم , به دو عالم ندهم لذت بيماری را"
حسام , همکلاس مراد , مستاجر خانه ی " مشت علی" بود , مسافر خانه ی گل و گشادی که گوشه ای از ميدان راه آهن اهواز را پوشانده بود. بيشترين مستاجران دانشجو بودند. حسام بچه ی جواديه تهران بود , کشتی گيری چغر, که گاه با مراد تمرين می کرد. چای عصرانه و صبحانه ی قهوه خانه ی زير خانه ی "مشت علی" کار هر روزشان بود.
و گاه سفرهای خرمشهر و آبادان و دزفول و...
" تو کوت عبدالله يه بابايی سر دوتا از خواهراشو بريده "
و هر وقت جوجه کباب می خورد ياد آن دو خواهر می افتاد :
" جوجه کبابای کافه های کوت عبدالله اسمی ی "
" دم داداشه گرم , آدم بايس ناموس پرست باشه , غيرت داشته باشه , آدم بی غيرت يعنی سيب زمينی"
عزيز به جلال زاغول چپ چپ نگاه کرد:
" تو که بابا از خر نرم نمی گذری, حالا واسه ما معلم ناموس و غيرتم شدی بالامجان "
پدر چشم از " کليدر" بر می دارد:
" چيه باز رفتی بی سيم نجف آباد و نظام آباد؟"
" تقريبا""
" اين کليدرم به درد قهوه خونه ها می خوره , نقلش بهتر از خوندنشه, اين نوع کارها رو شريعت هم دوست داشت , يادش به خير "
"شنيدی شريعت؟ امامعلی حبيبی نماينده مجلس شد"
آقا سريعت داشت شاهنامه می خواند .عصبانی شد:
"بله چنين مجلسی امامعلی حبيبی و مجيد محسنی هم بايد نماينده اش باشند , نماينده های شاه فرموده , همين روز ها جناب شعبان جعفری هم سر از مجلس در خواهد آورد"
راه افتادند . صف سينما الوند تا يخچالی های پشت سينما کشيده شده بود. پدر خوشحال بود. آقا شريعت با آنکه پدر اصرار کرده بود, نيامد:
" ما ببر مازندران خود فروش نداريم . ايکاش يک جو غيرت غلامرضا تختی را می داشت , اگر اين ببر است پس آن مرد چيست ؟ يکی نيست به اين بلانسبت ببر مازندران بگويد آخه مگر تو چی کم داری؟ پول که داری , شهرت هم که داری , ديگه اين دريوزگی يعنی چه ؟ "
" احترام سادات صدای اش در آمد:
" باز اين منورالفکر شروع کرد به حرص و جوش خوردن , حالا چرا بند کردی به اين فلک زده , خيلی ها هستن که پول و شهرت دارن اما عقل ندارن , اينم يکيش"
از سينما که بر می گشتند , مرادشنيده بود چند نفری می خواندند و می خنديدند:
" ببر مازندران , باقالی يه من يک قران"
به آقا شريعت گفت. قهقهه زد آقا شريعت :
" البته اصل مطلب اين است " چپ چس مازندران , باقالی يه من يک قران " وجه تسميه اين شعار راهم بنده نمی دانم , اما منظور آن جماعتی که از سينما برمی گشتند به احتمال اين است که بايد بسياری از نماينده های مجلس را باقالی بارشان کرد , که البته حيف باقالی , به نظر بنده پهن مناسب تر است "
آقا مصدری از کوره در رفت:
" اين کون سوزه شما خوب بشو نيس شريعت , طشت آب يخ هم کار ساز نخواهد بود, تو آدمی نيستی که از خودت بهتررو بتوونی ببينی, اينا سرمايه های اين مملکت ان ,هدف شان خدمت به مردم است , چرا جفنگ می گويی , خود فروش شما توده نفتی ها هستين نه قهرمان بزرگی مثه حبيبی "
و آقا شريعت خنديد:
" بفرماييد سرمايه های يک سلطنت ورشکسته , مملکتی که سرمايه های اش چوب حراج به خودشان می زنند , رياست اداره ماليه اش هم بايد يک نابغه ای چون جنابعالی باشد جناب مصدری"
احترام سادات شروع کرد:
" والله سگ همين حبيبی ومجيدمحسنی می ارزه به صد تا از اون نماينده های مثلا" درس خونده که چس افاده شونو طبق طبق ام نميشه کشيد , اينا از چيزی که خبر ندارن درد مردمه, اما از اون شعبون بی مخ لش خيلی بدم مياد , اين يکی ديگه به درد هيچ مجلسی نميخوره حتی مجلس عزا, مرتيکه ی نفرت المجالس , باز اقلا" حبيبی يه برورويی داره اين قزميت تصادفی که اونم نداره"
کنار رودخانه ی ماين قدم می زنند, حاشيه ی خيابانی که " اوفن باخ" را به فرانکفورت وصل می کند, پر درخت و زيبا ست . پدر از نظام آباد می گويد, از کله پزی سر خيابان عظيم پور, از سيراب مشت اسمال, و باز از جلال زاغول و علی دله که به قول پدر قيافه هاشا ن هم بوی الرحمن گرفته است. ساختمانی آن سوی خيابان نگاه پدر را می قاپد:
" نيگا چقدرشبيه باشگاه جعفريه , راستی شعبون بی مخ کجا ست ؟ زنده ست ؟ شانس آورد در رفت والا تيکه تيکه ش می کردن"
ناصر خسرو پياده می شد, باب همايون و کوچه پشت قورخانه و بعد خيابان ورزش . گاه از توی پارک شهر می رفت ." دبيرستان فرهمند" اول خيابان شاهپور بود. گله به گله خاطره کاشته بود انگاری. کوچه قورخانه و مطب دکتر کرمانشاهی که دست خرد شده اش را بسته بود, باشگاه جعفری , ورزشگاه محمد رضا شاه , بوی لنگ حمام سر کوچه ی شاپور , تاتر سنگلج , سرد خانه پزشکی قانونی و.... :
"اين شعبون بی مخ ول کنم نيس, چپ و راست کره روی نون شاه و دربار می ماله"
" پسرش تو دبيرستان ماست , رفوزه شد , باباش اومد واسه ش نمره گرفت , از صدم کمتر رضايت نداد"
آقا شريعت پوزخند زد:
" حامی سلطنت بايد هم يک همچين جانوری باشد , اين دبنگ با اجامر و لشوش و نشمه های اش مصدق بزرگ را به زير کشيدند"
آحترام سادات هم دل خوشی از شعبان جعفری نداشت :
"مرتيکه ی خيک گه, اميدوارم روسياه ازاين دنيا بره و نخ کفن شو بريسه,مرتيکه ميدونه مرگ از مژه به آدم نزديک تره واسه نواله ی اون شيکمه کارد خورده ش مثه سگه دم کله پزی دنباله يه ذره آشغال کله وغ وغ می کنه "
"خوشمان آمد احترام سادات , يکبار هم که شده حرف درست حسابی زديد"
" خبه خبه, خوشت اومد پاشو برو حموم , من اگه می دونستم تو خوشت مياد اين حرفارو نمی زدم"
برای مراد اما ورزشگاه محمد رضا شاه , پر خاطره تر بود.
" آقا ميشه مارو باخودت ببری تو"
"نه بچه , بايد بليط بخری"
" شما منو ببر فوقش رام نميدن ديگه "
گاه شانس می آوردندو مسابقه را بدون بليط می ديدند. آن شب اما شب بد شانسی بود. هردری زدند نشد. مرتضی جوشی شده بود.
" بيا بريم بابا ولش کن , امشب بز آورديم"
"نه وايسا آخرش که بشه درارو وا می کنن , اقلا" يه ذره شو می بينيم"
و يک نفر از پنجره بزرگ ورزشگاه که رو به پارک شهر باز می شد , برای جمعيتی که توی خيابان ورزش و پشت در ورزشگاه مانده بودند , گزارش می کرد:
" يه خمشو گرفت , جا کنش کرد , حالا سگک نشست , نه رفت سراغ فيتيله پيچ"
" ميگن اين سيد عباسی از اون بچه پرروهاس, موحدم ميگن شيشه خرده داره "
" غلط کرده هر کی گفته , در دروازه رو ميشه بست دهن مردم نميشه , پشت سر شاه کوس زن شاه , اگه راست ميگن بيان جلوشون بگن , مخصوصا" موحد, ميگن خيلی آقاس"
" لابد واسه اينکه همشهريه باباجونته , شما کله ماهی خورا خوب هوا همديگه رو دارين"
" آخه ازگل , بابل و بابلسر چه ربطی به رشت دارن "
" واسه ما از قزوين تا نزديکای مشهد رشت حساب ميشه "
پدر بار سفر می بندد .
" خب اين شب آخرم بريم يه سری سراغ آبجو بشکه ی ميدون راه آهن و بعدشم برنامه ی خدا حافظی با گوته "
" شايدم شانس بياری باز زنه بياد تو خيابونو راه بندون کنه "
" نه بابا , ما اگه شانس داشتيم تو اون مملکت متولد نمی شديم "
زن ها رديف کنار " کايزر اشتراسه " ايستاده اند. پدر اما آرام و غمگين چشم به سنگفرش های راه اش دارد. گاه سعيد را نصيحت می کند:
" درس رو جدی بگير پسر و سياست رو شوخی , اگه می خوای سياستم کنی برای اين مملکت بکن نه برای اون خراب شده , اون مملکت درست بشو نيس , اونموقع که دوازده امام و هزار تا امام زاده و يه شعبون بی مخ داشتيم اونطوری بود , حالا که سيزده امامه شده با بيست سی هزار امام زاده و ميليون ها شعبون بی مخ حزب الهی "
سعيد می خندد.
زنی معتاد گوشه ی خيابان ولو شده است . پدر می ايستد و نگاه اش می کند , و کله تکان می دهد .
" حيف از اين جوونی و خوشگلی نيست ؟ "
دور و بر آلونک های" گود عرب ها" و شيره کش خانه های اش ولو بودند. با غلام لشه و مرتضی و عباس مگسو رفته بودند , قرار بود سری هم به شهرنو بزنند . کت گل و گشاد پوشيده و کفش پاشنه تخم مرغی به پا کرده بودند که گنده تر و مسن تر نشان بدهند. پاسبانی جلوی شان را گرفته بود و بر گردانده بودشان .
" سن شما قد نميده , هری "
و چند سالی بعد با جلال زاغول و خليل چپول و رضی افجه ای می رود تا سری به شهرنو بزند. جلال زاغول پيکان جوانان اش را برق انداخته بود. شيشه رنگی , چراغ های گاوی و بزرگ, رينگ و لاستيک پهن , بوق شيپوری , نازبالش و مخده های رنگارنگ پشت شيشه ی عقب , و زنگوله و منگوله و تسبيح آويزان به آينه جلو :
" ماشينه مونم شهرنويی شهرنويه"
جلال زاغول بزرگ شان بود و وارد , بارها شهر نو را تجربه کرده بود وراه و چاه را می دانست:
" سيگاری چند؟"
جوان های پيرنما , زن و مرد, چرک و استخوانی پای درهای هرخانه چمباتمه زده بودند. پا به درون يکی از خانه ها که جلال زاغول می شناخت , گذاشتند. سبز و پر گل , تبريزی های بلند و پر گنجشک حصارش بودند.دو تخت چوبی ی مفروش دوروبر حوضی بزرگ و پرماهی . کنج حياط دو مستراح با رديفی آفتابه به رج در کنار دو شير آب . روی تخت ,چند نفری نوبت گرفته بودند.
نوبت مراد شد. زن لخت روی تخت دراز کشيده بود , چرت می زد . يکی دو دقيقه ای ايستاد و بيرون زد.
" به اين زودی کارت تموم شد , خروسی ام حال می کردی بايد بيشتر طول می کشيد."
زن سر از اتاق اش بيرون آورد:
"نه بابا بلد نيس , شاهدونه لازمم هس, بايس زيرش جک بزنه , بهتره ببرينش دوچرخه سازی رضا عنه , بذارش تو طشت تا سوراخشو پيدا کنه و پنچری شو بگيره , اگه ببرينش پيش نوه حسين آقا شيخ دوچرنه ساز ديگه بهتر , دکونه شم کنار مستراح شمس العماره ست "
جلال زاغول به زن براق شد:
" ديگه خفه نمکدون "
و زن ساکت شد.
تا به " کوچه اسلامی " برسند , مراد را دست انداختند. حاج جبار داشت مغازه سبزی فروشی اش را می بست:
" اين حاجی ام نسناس هر روز دراز تر ميشه , شده نردبونه دزدا لامصب ...."
جلال زاغول حرف خليل چپول را قطع کرد:
" حضرت محمد صلی الله بی خودی نگفته که درازا مغزشون زير پاشونه "
" البته حضرت چيزای ديگه ای هم گفته , مثلا" گفته از کوتوله ها و زاغولا بترسيد و از آن ها فاصله بگيريد"
" والله راست گفته نمونه ش همين اوس دسته خر کفاش , ببخشين اوس اصغر کفاش, يا همين زاغول خودمون "
و جلال زاغول يک پس گردنی نثار گردن رضی افجه ای کردو خواند:
" کلا" قصيرا" موذی , الا علی , کلا" طويلا" احمق , الا عمر "
پدرخواب اش نمی برد.
" اين شب آخرو دوست دارم بيدار باشم"
وتا دم دمای صبح می نشينند . پدر روی مبل خواب اش می برد.
" دلم واسه اين پرنده هام تنگ ميشه"
پرنده ها بيدارش می کنند.
" از بس از بی سيم نجف آباد و نظام آباد حرف زديم کلی خواب بلبشو و قرو قاطی ديدم . سال ها بود خواب شريعت رو نمی ديدم , خواب امام زاده داود رفتنمونو ديدم , تمام راه مسخره بازی در آورد و خنديد و خندوند , بيشتر از چهل سال از اون موقع می گذره , يادشريعت بخير. خواب اون جواد کيگايی رو هم ديدم , می دونی اونم الان جلادی شده مثل جلال زاغول و علی دله , ديده بودن تو ميدون هفت تير چند تا جوونو که شلاق می زدن , شلاق زن اين دبنگه بی ناموس بوده , اينجوری می خواد کثافت کاری هاشو ماستمالی کنه , دزد , هيز , مال مردم خور ,خايه مال رژيم شاه , ترسو و......."
جواد کيگايی جمع شان کرده بود ببردشان امامزاده داود, واسه خنده می رفتن و يک جورايی هم کوهنوردی حساب می کردند.عباس مشکی کنار مراد نشسته بود:
" می دونی چرا همه ی کيگايی ها چشاشون چپه ؟ , ميگن دشمنای يکی از اماما , يا امامزاده ها دنبال آقا بودن که پيداش کنن و ترتيبشو بدن ,آقا مياد تو کيگا قايم ميشه , دشمنا که وارد ده ميشن از کيگا يی ها می پرسن آقا رو نديدن ؟, کيگايی ها با چشم اشاره می کنن که آقا اونجاست و جای آقارو لو ميدن , آقارو می گيرن و ترتيبشو ميدن , ميگن از همون موقع چشم همه کيگايی ها چپ شده "
راه افتاند. جلال زاغول يکريز حرف می زد:
" ايندفه ديگه می خوام به" سنگ مثقالی" يه سنگ بچسبونم , ميگن اگه بتوونم حاجتم بر آورده ميشه"
عباس مشکی خنديد:
" حاجتت چند تا زن شوهر داره ؟"
و خنده ی همه جلال زاغول را هم به خنده انداخت. مرادهنوز می خنديد:
" اين ديگه چه حکايتی يه, سنگ چند خرواری رو ميگن سنگ مثقالی, همه چيه ما عجيب غريبه , حتی اسم گذاشتنامون "
" راست ميگی ها , واسه کورا اسم می ذاريم " چراغعلی" , واسه کچلا اسم می ذاريم " زلفعلی" , نيگا , اين يارو بچه پرروی خيابونه گيتی رخ اسمش رستمه , بچوسی می خوره زمين , اونوقت بهش ميگن رستم "
" دفه ی قبل که رفتيم امامزاده داود خيلی با حال بود ,غير از قاطر سواری , که لامصبا از لبه ی پرتگاه ها ميرن و برق از کون آدم می پرونن , با " آب حيات " ی ام حال کرديم , بعدم با توت و شاه توت, اما از همه چی با حال تر رضی افجه ای بود. تنگش گرفت , رفت کنار رودخونه پشت يه درخت خير سرش گنبدی ساخت, بعدش خودشو با سنگ و کلوخ پاک کرد , بچه ها بهش گفتن بد افجه ايه مشنگ چرا خودتو با سنگ و کلوخ پاک کردی ؟"
سرحال و شنگول گفت :
" اسلام ميگه اگه جايی خرابی کردين و آب نبود بايس خودتونو با سنگ و کلوخ تميز کنين , بهش ميگن طهارت سنگی کلوخی"
" آخه مرد اين مال وقتيه که آب نباشه , تو که خير سرت بغل رودخونه خودتو خلاص کردی , آره يه وقتايی کنار مستراح ها سنگ و کلوخ ميذاشتن , واسه اينکه آب نبود اما ...."
عباس مشکی حرف جلال زاغول را قطع کرد:
" حالا بابا ولش کنين , چقده همش می زنين , گلاب قمصر که نيس, راستی جواد گيگايی کجاست , ناکس خودشو گم و گور کرده "
" حتمی رفته تو صحن امام زاده داود اطو کشی , اين چپ چس آخرش سوسک ميشه"

ادامه دارد





















Copyright: gooya.com 2016