سه شنبه 24 شهریور 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

نگاهي به مجموعه داستان من عاشق آدم هاي پولدارم نوشته سيامک گلشيري، اعتماد

عباس عبدي

رفتن به نمايشگاه بين المللي کتاب تهران سه سال پيش با آن همه جنجال هاي پيش از تشکيل، اگر هيچ فايده يي نداشت (که در واقع هم نداشت) اين فرصت را داد که در نبود کتاب هاي تازه يي که به رسم هر سال در دقيقه 90 از تنور چاپ در مي آمدند و دوان دوان خودشان را به روي ميز فروش انتشاراتي هاي معتبر مي رساندند، بگردم و بگردم و چيزي پيدا کنم و بخرم تا در طول اين هزار کيلومتري که برمي گردم سر کار و زندگي ام و دو سه ماهي که خلاء بعد از نمايشگاه همچون قبل از آن حسابي کلافه ام مي کند، سرم را گرم کنم.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




چيزي پيدا نکردم. مارپيچ شلوغ و طولاني غرفه ها را مي رفتم و چشم مي انداختم به عناوين قديمي ريخته روي ميزها و برمي گشتم و سر آخر رضايت دادم به... به نظرم بي هيچ دليل مشخصي طي سال هاي گذشته از نام و کتاب هاي سيامک گلشيري پرهيز کرده ام. شايد به همان دليلي که دير زماني از کتاب هاي سپيده شاملو دوري مي کردم. شايد فکر مي کردم چيزي غير از خود کتاب و نويسنده اش چماق شده بالاي سرم که سختم آمده. شايد هم مثل زماني که نام و نشان سازماني و حزبي روي جلد کتاب هايي مي آمد و دلم رضا به خواندن شان نمي شد از چنين نام ها و نشان هايي مي گريختم. سه چهار سال پيش (وه که زمان چه زود مي گذرد،) وقتي که براي آشنايي و کار کوچکي پرسان پرسان به دفتر مجله کلک مي رفتم و در پارکينگ ساختماني حوالي خيابان جمالزاده مرد سي و چهار پنج ساله خوشپوش و مرتبي (درست شبيه کاراکتر يکي از داستان هاي بد مجموعه يي که مي خواهم درباره اش حرف بزنم) را ديدم که آرام از پله ها پايين مي آمد، ساکت و بي سلام از کنار او که حالا ديگر از روي عکس کاملاً شناخته بودمش گذشتم و از پله ها بالا رفتم و حدس زدم احتمالاً همين ساعت داستاني براي چاپ در کلک تحويل داده و با اطمينان از اينکه بلافاصله در شماره بعدي چاپ مي شود اينقدر آرام و مطمئن برمي گردد که زود تر برسد به کلاس آموزش داستان نويسي اش. به هر حال بعد از آن ملاقات ناگهاني هم گاردم در مقابل نام و کتاب هاي او باز نشد که نشد و داستانش را هم در شماره بعدي کلک نخواندم. (از آن لجبازي هاي بيخودي،) اما جو نمايشگاه آن سال و سال هاي بعد اثر کرد و فکر کردم اگر اين لجبازي ادامه پيدا کند و آقاي سيامک گلشيري همچنان رمان و داستان کوتاه بنويسد و اينجا و آنجا به چاپ برساند (کما اينکه نوشت و چاپ کرد) به خودم بيشتر از هر کس ديگري بد مي کنم و حتماً اين من هستم که بايد پا پيش بگذارم و يخ رابطه عجيبم را با او که اسمش البته يادآور خيلي چيزهاست و در هر صورت توقعاتي را در خواننده شيفته آثار گلشيري ها (هوشنگ و احمد) بر مي انگيزد بشکنم و پا جلو بگذارم. شکستم البته. شايد کمي دير اما بالاخره شد. قرعه هم به نام مجموعه داستان من عاشق آدم هاي پولدارم (انتشارات مرواريد،1385) ايشان افتاد که مدتي بود نرمه خاک قفسه نامرتب کتاب هايم را مي خورد. به تلافي آن عقب افتادگي خودخواسته و خلاف عادت مالوف، کتاب را از آخر شروع کردم که به زعم خودم از نزديک ترين آثارش به امروز شروع کرده باشم. هرچند به تدريج متوجه شدم داستان ها تاريخ نگارش ندارند و از مضمون شان هم تقدم و تاخري پيدا نيست. اما به هر حال همان اولين داستان که آخرين داستان مجموعه است به دلم نشست و خب ديگر... باعث شد پيش بروم. بعد از آن بود که حرف هاي ديگري مطرح شد. حرف هاي بيشتر و شايد مهم تري.

«من عاشق آدم هاي پولدارم» مجموعه 10 داستان کوتاه است که مکان وقوع حوادث همه آنها در تهران و به احتمال قوي جايي در غرب آن شهر (خيابان آزادي و شهرک اکباتان و...) انتخاب شده و با آدرس هاي دقيقي که گاه نويسنده از موقعيت هاي مکاني کاراکترهايش مي دهد (و بر اين شيوه اصرار مي کند) کم مانده که آدم هاي داستان ها و رنگ و اندازه در و دروازه خانه شان را هم بشناسيم و اين نيست جز آنکه گلشيري خواسته باشد به شيوه خود بر معاصر بودن و البته ايراني و به خصوص تهراني بودن آدم ها و موقعيت هاي داستان هايش تاکيد کند.

مي بينمش که ايستاده يک جايي کنار خيابان. صداي بوق چند ماشين را هم مي شنوم. ايستاده کنار خياباني که به خيابان آزادي مي ماند، انگار سر استاد معين يا جيحون يا زنجان. پياده روي عريض خيابان آزادي پيداست. (ص 152)

جلو تک تک کتابفروشي ها مي ايستد و به دقت ويترين ها را تماشا مي کند. جلو يکي شان، انگار خوارزمي، آنقدر طولش مي دهد که فکر مي کنم ديگر اصلاً قرار نيست از آنجا تکان بخورد.(ص 154) تا حالا هيچ وقت تو اون رستوران هاي طبقه آخر پاساژ مهسان رفته يي؟ (ص109)

اين گونه دقيق کردن مکان ها (به خصوص هنگامي که پيش تر مي رود و به دقيق کردن اشيا و لوازم و... به حد ابعاد و اندازه و رنگ و ساير مشخصات شان نزديک مي شود) مي تواند هم بهشت و هم جهنم داستان باشد.

انگشت اشاره اش را فشار داد روي دکمه سياه رنگ روي دستگيره شيشه سمت راست ماشين که تا نيمه پايين رفت، انگشت اش را برداشت. سرش را برد طرف شيشه. به مردي که نشسته بود پشت فرمان بي ام وي انگوري رنگ... برگشت و چشمش به پژوي جي ال اکس نقره يي رنگي افتاد که درست پشت ماشينش پارک کرده بود. (ص 101)

به پنجره کوچک طبقه سوم نگاه کرد. نور خفيف نارنجي رنگي که حدس مي زد از چراغ توي هال پشتي است از پشت پرده هاي توري سفيد پيدا بود. (ص113)

به اين ترتيب شاهد جزيياتي هستيم که هيچ نقشي در پيشرفت داستان ندارند و حتي در خدمت فضاي معيني قرار نمي گيرند که مثلاً روحيات يا ذهنيات کاراکترها را رنگ آميزي کنند و عمق ببخشند. صرف اينکه هر شيئي با همه آن مشخصاتي که ديده مي شود يا به خاطر آورده مي شود توصيف شود به جز طولاني کردن متن و گزارشي کردن بيشتر آن اثري ندارد. در همين صفحه 113 که شروع داستان تازه يي است و طي حداکثر 15سطر، عبارات؛ نور خفيف نارنجي، جعبه کوچک سبزرنگ، پرايد نقره يي رنگ، کيف سياه چرمي، کيف کمري سياه رنگ، پرده هاي توري سفيد و روبان نقره يي رنگ همه فقط به رنگ اشيا اشاره کرده اند که مي توانند به راحتي حذف شوند چرا که به جز يکي باقي اين اشيا نه تنها به لحاظ رنگ شان بلکه به لحاظ خودشان نيز در مسير پيشرفت داستان قرار ندارند و يکي دو ثانيه بعد فراموش مي شوند. از اين دست، عبارات متعدد پيوسته ديگري نيز هستند که گاه تا حد يک پاراگراف و حتي يک صفحه کامل از متن را اشغال مي کنند و به جذابيت هاي قابل توجه ديگري که به آنها اشاره خواهم کرد آسيب جدي وارد مي سازند.

اينکه؛ گذاشتش توي جيب بغل کتش و زيپ کيف را کشيد. تلفن همراهش را از توي داشبورد بيرون آورد و فرو کرد توي کيف کمري سياه رنگش. کيف نïت بوک را برداشت و از ماشين پياده شد. دکمه پايين کنترل دزدگير را فشار داد. اهرم هاي هر چهار در، در حالي که چراغ هاي راهنماي ماشين خاموش و روشن مي شدند، همزمان پايين رفتند. (ص 114) گويي به منظور آموزش طرز کار دزدگير اتومبيل و اينکه؛ قوطي نارنجي رنگ چسب مايع را از روي ميز گرد نزديک در برمي دارد و برمي گردد. در پاکت را چسب مي زند و مي بندد. چند بار کف دستش را محکم روي جايي که چسب زده مي کشد. (ص 168) احتمالاً به نيت آموزش نحوه پست کردن نامه به خواننده مظلومي، مثل من در کتاب آورده شده اند. اما توجه اينچنيني به جزييات اگر بهشت خودماني شدن متن و به خصوص آسان خواني آن توسط خواننده خاص (که لابد به فروش بيشتر کتاب منجر خواهد شد) را در پي داشته باشد جهنمي هم دارد. چاهي است که نويسنده خود سر راه خودش مي کند. (ص 118) همان زن دلسوز، سيني به دست با آن لبخندي که دندان هاي گرازمانندش را آشکار کرده، وارد اتاق مي شود. (ص158) سي دي را که رويش نوشته مسير غلط بيرون کشيدم... فيلم را گذاشتم توي ويدئو و... (ص 9) انصافاً شما چگونه مي توانيد زن دلسوزي را مجسم کنيد که دندان هاي گرازمانند داشته باشد؟ راستي راستي اگر اين ميل ظاهراً سيري ناپذير گلشيري به آوردن توضيحات بديهي و درج صفات بي تاثير براي اشيا و لوازم و حرکات و موقعيت هاي کاراکترهايش به گونه يي دقيق، قاطع و موثر تحت ويرايش مجدد قرار گيرد (که حاصل آن احتمالاً کاهش حداقل 15 درصد از حجم کتاب حاضر خواهد بود) بعضي نکات و امتيازات مسلم داستان ها برجسته تر خواهند شد و مجموعه «من عاشق...» از چاله يي که يک پايش در آن گير است بيرون خواهد آمد.

چنان که اشاره شد همه داستان هاي اين مجموعه (و آن طور که شنيده ام بسيار ديگري از کارهاي قبلي اين نويسنده) در تهران امروز اتفاق مي افتند و در اغلب آنها شاهد حضور کاراکترهاي زن و مرد جواني هستيم که در آپارتماني کوچک زندگي مي کنند و به نظر مي رسد کمتر از يک سال است با هم ازدواج کرده اند. بچه يي ندارند و به جز در يک داستان علاقه چنداني هم به داشتن آن بروز نمي دهند (لابد علامت مدرن بودن زندگي هاي جديد). مرد نويسنده است و اين موضوع در چندين داستان مورد تاکيد قرار مي گيرد. همسرش با او همدل و همراه است و به ويژه به نويسندگي شوهرش احترام مي گذارد و از اين بابت خوشحال است. در ليليوم هاي زرد که جزء داستان هاي خوب مجموعه است چندين بار شاهد اظهارنظر سيمين همسر راوي هستيم که به نويسنده بودن و نحوه کار او اشاره دارد و اين اظهارات چنان با واقعيت نويسندگي سيامک گلشيري منطبق به نظر مي آيد که گمان نمي رود راوي ليليوم هاي زرد کسي جز خود او باشد. سيمين گفت؛ «اتفاقاً بهنام هرچي رو که مي بينه داستانش مي کنه.» (ص21) سيمين گفت؛ «من هرچيز جالبي رو که مي شنوم يا مي بينم براش تعريف مي کنم. بعضي هاشو واقعاً مي نويسه.» (ص29) سيمين گفت؛ «من هرچي رو که فکر کنم به دردش مي خوره براش تعريف مي کنم.» (ص 43)

و آنجا که راوي داستان در پاسخ به سوال ساسان که مي خواهد نظر واقعي او را در موضوع مورد بحثي بداند و اصرار دارد راوي همان دم جواب بدهد سخن مي گويد گويي حقيقتاً از زبان سيامک گلشيري است که مي خوانيم؛ «خيلي وقت ها مي نويسم که به خيلي چيزها برسم.» (ص 40)

شايد يکي از اين وقت ها هنگام نوشتن داستان ليليوم هاي زرد بوده باشد که شاهد گفت وگوي به شدت جذاب و پرکشش چهارنفره بين راوي و همسرش با زوج جوان ديگري هستيم که هر دو زوج، نمونه هاي باور پذيري از خانواده هاي متعلق به قشر متوسط جامعه شهري ما هستند. طراحي صحنه هاي گفت وگو گاهي در هال و گاه در آشپزخانه و آمد و رفت کاراکترها در فضاي محدود آن آپارتمان کوچک که با دقت و هنرمندي شايسته يي ارائه شده و کاملاً معطوف به خون دار کردن بيشتر و موثر تر اين ديالوگ طولاني است از قابليت هاي مسلم گلشيري خبر مي دهد و رضايت خواننده نيز براي تحمل بعضي افت ها و تاخيرها و کندي ها در بخش هايي از داستان هاي ديگر تا حدود زيادي جلب مي شود.

فضاي غمباري که در داستاني به ياد جان باختگان سقوط هواپيماي -130 C تصوير شده و ناشي از نگراني هاي معمول مادر و پدري در اطراف تنها فرزند بيمارشان است بدون سانتي مانتاليسمي که ممکن بود داستان به دام آن بيفتد و اشک انگيزش کند تاثر خواننده را برمي انگيزد. توصيف صحنه هايي که از تلويزيون پخش مي شود و مرد در سکوت ناگزير حاکم بر خانه (براي مراعات حال فرزند بيمارش) شاهد آنهاست زيبا و موثرند. گويي مرگ مسافران هواپيمايي که در منطقه مسکوني سقوط کرده و صحنه هاي جست وجو در ويرانه هاي شعله ور ساختمان ها پس زمينه يي براي احتمال وقوع مرگ کودک بيمار نيز هست و اين اشاره هاي متعدد به مرگ کنتراست لازم را براي تاثير ماندگار تصوير آخري که از مادر، در کنار فرزند بيمارش ارائه شده به دست مي دهد. زن داشت به پسربچه نگاه مي کرد. آهسته گفت؛ کاش هميشه همين قدر مي موند. کاش مي تونستم هميشه پيش خودم نگهش دارم. خم شده بود. خيره شده بود به پسربچه. (ص 75) داستان هاي پارک چيتگر و همه اش پنج دقيقه فرقشه و من عاشق آدم هاي پولدارم و نيز گرگ خون آشام در خيابان ها و اتوبان ها و اطراف تهران مي گذرد و به نظر مي رسد در اين خصوص نويسنده اصرار داشته چهره هاي پنهان تر شهري اينچنين را بازنماياند. اگر در سه داستان فوق بيشتر چهره خشن و بي بند و بار و بي قانون تهران تصوير مي شود در داستان گرگ خون آشام تاثير عميق اين فضاي خشن و نا امن تا پنهان مانده ترين گوشه هاي فرديت کاراکترهاي اصلي ترسيم مي شود و اين اثر را به لحاظ صحنه پردازي و رعايت ايجاز نسبي در توصيفات و ديالوگ نويسي عالي ممتاز مي کند. استيصال بهمن در برقراري مجدد رابطه يي که با لاله داشته و خود موجبات اصلي قطع آن بوده است در ديالوگ طولاني بين آن دو در فاصله رفتن تا پارک چيتگر به خوبي به خواننده القا مي شود. در واقع با اطمينان مي توان گفت گلشيري در صحنه آرايي لحظات درگيري لفظي بين شخصيت هاي داستان هايش موفقيت بيشتري کسب مي کند و چشم اسفنديار داستان هايش تنها آنجايي است که متن ها ريتم کندي مي گيرند و راوي يا نويسنده درصدد ترسيم دقيق موقعيت مکاني يا مقدمه چيني کسل کننده براي ورود به صحنه هاي پرالتهاب اين گونه درگيري هاي لفظي هستند. در جناب نويسنده با ريتم به شدت کندي در سراسر داستان مواجهيم و پايان بندي غيرقابل باور آن نيز بيشتر از آنکه تراژيک مورد نظر گلشيري باشد، کميک و شوخي به نظر مي رسد.

پايان بندي داستان گرگ خون آشام اما، برخلاف پايان بندي داستان هاي جناب نويسنده و فقط مي خواستم... و من عاشق آدم هاي... که نقطه ضعف داستان هايشان محسوب مي شوند نقطه قوت آن و حاکي از توانايي هاي بالقوه گلشيري است که به تخيل خواننده فرصت مي دهد تا داستان را در ذهن و زندگي خود نيز پي بگيرد و اين انتظار بجاي خواننده داستان کوتاه به طور کلي و داستان هاي اين مجموعه به طور خاص است که بطلبد سيامک گلشيري، در مقام نويسنده يي با تجربيات طولاني در نگارش داستان و رمان و نيز ترجمه متون ادبي، با خودداري از ارائه خيلي توصيفات سردستي و توضيحات بديهي و اضافه نويسي هاي طولاني از او دريغ نکند.

جاي تصويرهايي خون دار تر و علني تر از رابطه عاطفي بين دو شخصيت تقريباً ثابت همه داستان هاي مجموعه، نويسنده و همسرش، در فقدان بچه و در پس زمينه علاقه يي که وجود دارد اما شايد به عمد در همه موارد نا گفته مانده خالي است؛ تصويرهايي که گاه درست در لحظه وقوع با خودداري راوي و عقب نشيني غيرقابل باور هر دو طرف از درگير شدن در آن رنگ باخته و محو مي شود و در شماي کلي اثر خلئي جدي به جا مي گذارد. اشاره ام بيشتر به داستان فقط مي خواستم باهات شوخي کنم است که يخ و بي نمک پيش مي رود و تمام هم مي شود. مرد پس از هفته يي به خانه برگشته و در آن حال که زن در حمام است و صدايي از بيرون توجهش را جلب مي کند بي هيچ توضيح و مقدمه يي خود را گوشه يي پنهان مي سازد که چه بشود؟ که به قول خودش با زن شوخي کرده باشد. عين فيلم ها و سريال هاي تلويزيوني که زن و مردي مشتاق به جاي رفتن به سوي همديگر به بهانه يي مضحک از همديگر فاصله مي گيرند و از دور هم را صدا مي زنند. با اين توصيف فضاي اين داستان و اغلب گفت وگوهايي که در ساير داستان هاي مجموعه بين شخصيت ها در مي گيرد جداي از همه ويژگي هاي خوب و بدي که برشمردم از حيث موضوعي ديگر نگران کننده اند. اينکه گلشيري در مجال 10 داستان کوتاه مذکور و 80 صفحه کتابش عامداً و آگاهانه چشم بر بسياري از واقعيت هاي ديگر روزمره دور و اطرافش بسته باشد. مثلاً توجه کنيد هنگام طرح موضوع سقوط هواپيماي -130 C به آن همه شايعاتي که در سطح جامعه پخش است اشاره يي تلويحي هم نمي کند و تنها خيلي محتاط و از قول شخصيت زن داستان اش مي گويد؛ اگر اون هواپيما پرواز نکرده بود الان همه شون زنده بودند. (ص 74) مي بينيم که شيره را خورده و گفته است شيرين است و مي بينيم که همه چيز به نحو حيرت آوري تحت کنترل ضمير آگاه نويسنده است. انگار قرار نيست چيزي بيرون از طرح اوليه در داستان اتفاق بيفتد و بد هاي داستان بايد همان بد هاي صفحه حوادث روزنامه و منابع رسمي سطح جامعه باشند و نويسنده در مقام راوي ذهنيات و درونيات شخصيت هاي مختلفي که نمايش مي دهد گامي از پسند رسمي حاکم بيرون نگذارد. انگار قرار بوده است کتاب حتماً به نمايشگاه برسد. چه بسا به اين سان است که کتابي در مي آيد و کتابي در مي ماند،

گمان مي کنم بار ديگر که در جايي، راه پله ساختمان دفتر مجله يي يا انتشاراتي در جلوي دانشگاه يا پشت چراغ قرمزي يا ورودي مجتمعي مسکوني يا پياده رو و پارکي در غرب تهران به نويسنده يي برخوردم که شلوار پارچه يي مشکي رنگي با راه هاي کم نازک سرمه يي و پيراهن چهارخانه آبي روشن با دکمه هاي صدفي و يک کت خاکستري با آستر طوسي پوشيده و يک کيف سياه چرمي با تسمه هاي باريک و سگک هاي براق هم در دست دارد جلو بروم و سلام کنم و بپرسم؛ با اوصافي که گفتم و نگفتم آيا در نمايشگاه بين المللي کتاب سال آينده (کدام سال؟ کدام آينده؟) شاهد کارهاي بهتري از شما خواهيم بود؟


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016