پنجشنبه 14 آبان 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از تبريک به حضرت آيت الله خامنه ای به مناسبت سرکوب مردم تا نامه نويسی به هيتلر و احمدی نژاد

کشکول خبری هفته (۱۰۲)
ف. م. سخن

در شماره ی ۱۰۲ کشکول می خوانيد:
- تبريک به حضرت آيت الله خامنه ای به مناسبت سرکوب مردم
- احمدی نژاد کافه را به هم ريخت
- معجزه ی دمکراسی
- رابطه ی گاز اشک آور با بطری نوشابه
- آقای آمريکا لبخند نزن
- قلم کامبيز درم بخش
- لطفاً تحقير نکنيد!
- نامه نويسی به هيتلر و احمدی نژاد



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




تبريک به حضرت آيت الله خامنه ای به مناسبت سرکوب مردم
حضرت آيت الله خامنه ای تبريک عرض می کنم. روز ۱۳ آبان بسيار عالی مردم را سرکوب کرديد. دست تان درد نکند. دست ماموران تان درد نکند. تنهايی برنامه ريزی کرديد يا کسی هم کمک تان کرد؟ نه، گمان نمی کنم به کمک کسی نياز داشته باشيد. حقّاً کارتان عالی بود. کار ماموران تان عالی بود. ميخ اسلام را محکم بر فرق سر مردم کوبيديد. آن دخترک که باتون اسلام عزيز بر گيجگاهش خورد و بر کف پياده رو پخش شد بی گمان يک مسلمان تمام عيار خواهد شد. حضرت پيغمبر هم لابد اين طور ميخ اسلام را در شبه جزيره ی عربستان کوبيد. ما که نمی دانيم؛ شما می دانيد و طبق سيره ی ايشان لابد عمل می کنيد. احتمال می دهم وقتی آن پيرزن بر سر مبارک اش خاکستر ريخت، ايشان مامور فرستاد تا با باتون بر سرش بکوبد و به سمتِ اسلام هدايت کند. اين ها را روی کارهايی که شما و ماموران تان انجام می دهيد عرض می کنم چون شما به گفته ی خودتان در حال پياده کردن اسلاميد. دست تان درد نکند. خيلی قشنگ پياده می کنيد. من فکر نمی کردم بتوانيد به اين خوبی قال اعتراضات را بکنيد. واقعا بايد به شما تبريک گفت که اشتباه شاه را مرتکب نمی شويد و به مردم رو نمی دهيد؛ تبريک گفت که مثل ۱۸ تير که عکس تان را آتش زدند و بغض گلوی تان را گرفت، دچار بغض نمی شويد. يک کم پوسترتان را از جا کندند و بر سطح پياده رو افکندند و لگدمال تان کردند، و اين ها اصلا برايتان مهم نبود و حفظ کيان اسلام و از اسلام مهمتر نظام برايتان مهم بود که آن را حفظ کرديد. يک چند به عمر چند روزه ی حکومت تان افزوديد. واقعا چنين حکومت کردن خيلی مزه دارد. خيلی لذت دارد. چند ميليون انسان بخروشند که شما را نمی خواهند و شما اصلا به روی مبارک تان نياوريد. جدّاً تبريک می گويم به اين همه همت. به اين همه عزت که به روحانيت و مذهب تشيع بخشيديد. سعی تان مشکور باد.

احمدی نژاد کافه را به هم ريخت
خانم مينو صابری مصاحبه ای کرده است با احمد رسولی يکی از دو برادری که در کاباره های دورانِ پيش از انقلاب برنامه های کمدی اجرا می کردند (آن هايی که کاباره رو بودند لابد داستان جان جان اش را به خاطر دارند!). ايشان در اين مصاحبه که زير عنوانِ "پنج سير عرق، پونزه‌زار" در راديو زمانه منتشر شده اشاره کرده است به لات بازی هايی که در کاباره ها می شد و گفته که اين لات بازی ها خودش "لذتی داشت". می گويد مثلا کسی می خواسته قدرت خود را به رخ زنی بکشد، يک لگد می زده زير ميز و داد و فرياد می کرده. حالا شده است حکايت احمدی نژاد که چون کافه کاباره در اختيار ندارد و مهوشی در کار نيست، رفته در مجلس شورای اسلامی ميز چپه کرده؛ رفته کافه ی مجلس را به هم ريخته. اگر دست اش به لاريجانی می رسيده لابد يکی دو کشيده ی نر و ماده هم بيخ گوش اش می زده تا حرفِ زيادی نزند و لايحه ای را که او می گويد تصويب کند و قال را بکند. لاريجانی شانس آورده ارتفاع ميز رياست اش بلند است و دست اين موجود کوتاه قد حتی به عنوان رئيس قوه ی مجريه به آن نمی رسد. کارهای احمدی نژاد واقعا جالب است و به قول احمد رسولی خودش لذتی دارد. چرا ما قدر اين لذت را نمی دانيم؟!

معجزه ی دمکراسی
ما ملتی هستيم معتقد به معجزه. يعنی چون زياد به کار سيستماتيک و طولانی مدت علاقه نداريم، موضوع را با معجزه حل و فصل می کنيم و به نتيجه ی دلخواه می رسيم. غلط کرده است آن کس که گفته کار نيکو کردن از پُر کردن است. ما در سه سوت کار نيکو می کنيم. مثلا همين دمکراسی، چرا فکر می کنيم بايد صد سال دويست سالی طول بکشد تا آن را به دست آوريم. می رويم يک راهپيمايی می کنيم، دو تا شعار می دهيم، حکومت را سرنگون می کنيم و دمکراسی به دست می آوريم. چرا کار را اين قدر برای خودمان مشکل می کنيم؟ ما می گوييم دمکراسی، و يک شب می خوابيم و صبح که بيدار شديم می شويم آدم دمکرات. اصلا علاقمند می شويم به نظر ديگران. اصلا احترام می گذاريم به رای اکثريت. اصلا مراعات می کنيم حقوق اقليت. اصلا آزادی خواه می شويم. اصلا نظر مخالفان و منتقدان را با سعه ی صدر گوش می دهيم و اگر هم قبول نکنيم، با زبانی غير خشونت آميز پاسخ شان را می دهيم. خب می خواهيد اسم اين ها را بگذاريد معجزه، بگذاريد. مگر ما در فرهنگ مان کم کرامت و معجزه داشته ايم. عرفای ما وقتی روی زمين می نشستند، ده بيست سانت از زمين فاصله داشتند. پيغمبران اولوالعزم مان عصا می انداختند، اژدها می شد؛ دست به مرده می زدند، زنده می شد؛ در آتش می افتادند، گلستان می شد. يعنی به دست آوردن دمکراسیِ يک شبه از زنده کردن مرده مشکل تر است؟ غيرممکن تر است؟ بفرماييد بی ايمان و بی اعتقاد تشريف داريد، خلاص مان کنيد ديگر!

رابطه ی گاز اشک آور با بطری نوشابه
لابد فکر می کنيد سوژه کم آورده ام چرت و پرت می گويم. آخر گاز اشک آور چه ربطی دارد به بطری نوشابه؟ تعجيل می فرماييد. فرصت بدهيد رابطه اش را عرض می کنم. من گمان می کنم به مامورانِ نيروی انتظامی درست ياد نمی دهند که هر وسيله و شی ئی کاربُردِ درست اش چيست، همين می شود که اشتباه می کنند. مثلا از قول پسر آقای کروبی می خوانيم که "نيروی انتظامی به صورت مستقيم به سوی کروبی و اطرافيان وی گلوله گاز اشک‌آور شليک کرده است که يکی از محافظان وی بر اثر اصابت گلوله گاز اشک‌آور زخمی شده و به بيمارستان منتقل شد." خب، اين بابايی که گاز اشک آور به صورت مستقيم به طرف کسی شليک می کند، حتما نمی داند که گاز اشک آور برای شليک مستقيم نيست و بايد آن را به ميان جمعيت انداخت تا اشک شان در بيايد و آن ها هم با سيگار و سرکه اثرش را خنثی کنند. حالا تصور کنيد همين مامور نيروی انتظامی در جای خلوتی مثل کهريزک دارد نان در کوکا تليت می کند يا اصلا چلوکباب با نوشابه می خورد. بطری نوشابه دست اش است و او که کوبيده را با برنج چرب و پياز به رگ زده و شلوار تنگ اش به شکم اش فشار آورده، و فانوسقه و دکمه ی شلوار را باز کرده و در حال چرت عصرانه است، صدای متهمی را می شنود که فرياد می زند، دستشويی بايد بروم. خب طرف، خسته که هست، عصبی که هست، بی حوصله که هست، از حقوقِ کم اش شاکی که هست، بطری نوشابه هم که دم دست اش هست، کاربُردِ درست آن را فراموش می کند و مثل گاز اشک آور که مستقيم شليک می کند، بطری نوشابه را... لااله الا الله... ول کن آقا، ول کن... خواستيم بگوييم گاز اشک آور با بطری نوشابه رابطه دارد. همين.

آقای آمريکا لبخند نزن
آقای آمريکا، برادر، لبخند نزن! مگر مرض داری لبخند می زنی؟ مگر نظر سوء داری لبخند می زنی؟ می بينی که "آقا" حساسيت دارد، دست از اين لبخند بردار. فحش بده، بزن، بکش، ولی لبخند نزن. می فرمايد که لبخند می زنی و خنجر در دست داری. عزيزم ما که ربط لبخند و خنجر را نفهميديم ولی وقتی ايشان می گويد، لابد همين طور است. طوری شده است که هر کس به ما در خيابان، در اداره، در مغازه لبخند می زند و ما دست اش را نمی بينيم، وحشت برمان می دارد نکند در دست اش خنجر پنهان کرده است. نه اين که نمی فهميم اين لبخند، مصنوعی و مصلحت گرايانه و سودجويانه است ولی دليلی نمی بينيم که طرف به خاطر مصلحت و سود و کلاه گذاشتن بر سرِ ما خنجر دست بگيرد. ولی وقتی آقا می گويد می گيرد لابد می گيرد. قرار نيست ما وارد معقولات بشويم. حالا عزيزم، شما يک بار هم بيا همت کن به جای لبخند زدن بد و بيراه بگو، ببينيم آقا دست بر می دارد و يا يک مضمون جديد کوک می کند که اين فحش و فضيحت، "فيلمِ" آمريکاست و او اين بار دارد در دل اش لبخند می زند و پشت اش يک خنجر قايم کرده است. ای بابا! انگار اصلا موضوع لبخند نيست. به نظرم ايشان در بچگی خنجری چيزی ديده هول کرده هی خنجر خنجر می کند. حالا ما نمی دانيم با اين حکايت لبخند و خنجر چه خاکی به سرمان بکنيم که ايشان دست بردارد و سفارت آمريکا را هر چه زودتر باز کند و ما به جای اين که با واسطه به آمريکا نفت بفروشيم، آن را مستقيم بفروشيم؛ به جای اين که با واسطه قطعات تسليحاتی و هواپيما بخريم، مستقيم بخريم. همه اش در گروی اين لبخند و خنجر لعنتی ست...

قلم کامبيز درم بخش
لابد ديده ايد نويسندگانی که با لپ تاپ می نويسند علاقه ی خاصی به دستگاه‌شان دارند؛ نه تنها علاقه دارند بل که نوعی احترام برای آن قائل اند. آن را به کسی نمی دهند، وقتی کسی به آن دست بزند طوری به او نگاه می کنند که طرف از کرده ی خود پشيمان شود، وقتی دستگاه شان دچار مشکل شود گويی دچار فاجعه ای عظيم شده اند...

قلم هم همين طور است. کسانی که با قلم می نويسند يا طراحی می کنند، به قلم شان همين قدر علاقه مندند و برايش احترام قائلند. اين جانب سال ها پيش قلم خودنويسِ پارکری داشتم که در اثر فرسودگی جوهر پس می داد و انگشتان دست ام را سياه می کرد، ولی مگر می توانستم از آن دل بکنم! تا اين که دزد آن را بُرد و سببِ دل کندن ما شد. تازه با آن کار خاصی نمی کردم و نامه می نوشتم. حالا هنرمندی را مثل کامبيز درم بخش تصور کنيد که کارش و هنرش با قلم است.

او که با کمترين خطوط، عميق ترين تفکرات را تصوير می کند، اکنون با کوتاه ترين نوشته، عشق عميق اش را به قلم اش ترسيم می کند. در شماره ۷۱ بخارا در مطلبی با عنوانِ "با قلم زندگی کردن" که "به دهباشی عزيز قلم باز معروف" تقديم شده است می نويسد:
"بيش از هر کس ديگری با او زندگی کردم با قلم خودنويس ام او ديگر جزئی از ارکان وجود من است شايد باور نکنيد وقتی جوهر خودنويس ام تمام می شود احساس می کنم که سبک تر شده و فشنگ جوهرش را که خالی شده فوری عوض می کنم. هر چند روز يک بار او را با آب گرم حمام می کنم و سياهی ها را با دستمال سفيدی از بدنش پاک می کنم وقتی برق می زند و روان می نويسد خوشحال می شوم. وقتی به زمين می افتد قلبم فرو می ريزد و با ترس و لرز اول همه نوکش را معاينه می کنم آن وقت که می بينم صدمه ای نديده مانند کسی [که] بچه اش از پشت بام سقوط کرده و زنده مانده است خوشحال می شوم..."

لطفاً تحقير نکنيد!
ديدم در برخی سايت ها اين آقا را که در عکس زير مشاهده می کنيد تحقير کرده اند.

کار بدی کرده اند. اين آقا را با اين قد و هيکل اين طوری نگاه نکنيد. اين آقا وقتی کودک بود، رژيم شاه را سرنگون کرد، بعد وقتی نوجوان شد، صدام حسين کافر را از صحنه ی روزگار محو کرد و راه کربلا را گشود –که ان شاءالله به همت احمدی نژاد و اوباما به زودی تا قدس هم کشيده خواهد شد-، بعد در ايام جوانی پوزه ی آمريکا را به خاک ماليد و اشک بوش پدر و پسر و جد و آبادشان را در آورد، حالا هم سر حال و قبراق آمده است تا پوزه ی ضدانقلاب هايی را که جرئت کرده اند روز ۱۳ آبان راه پيمايی کنند و عکس آقا را پايين بکشند و به ولايت فقيه فحش بدهند –همان به قول کيهان "چند ده نفر و احتمالاً چند صد نفر"- به خاک بمالد. آن وقت شما اين آدم را تحقير می کنيد؟ جدّاً کار بدی می کنيد!

نامه نويسی به هيتلر و احمدی نژاد
کتاب بسيار جالبی خواندم به نام Briefe an Hitler نوشته ی هنريک اِبِرله که نمی دانم چرا مرا به ياد احمدی نژاد خودمان انداخت. راست اش را بگويم، وقتی عنوانِ کتاب را ديدم، آن را نه به خاطر هيتلر که به خاطر احمدی نژاد سفارش دادم. يعنی به جای اين که بخواهم بدانم مردمی که به هيتلر نامه نوشته اند از او چه می خواسته اند (به من چه که چه می خواسته اند) کنج‌کاو شدم بدانم وجه تشابه مکاتباتِ مردمیِ هيتلر و احمدی نژاد چه بوده است. يعنی از هيتلر پرت شدم به طرف احمدی نژاد. هر جا که در اين کتاب، هيتلر نوشته شده بود، مثل اين که فرمان "ريپليس"ِ وُرد داده شده باشد، در ذهن من تبديل می شد به احمدی نژاد. با خواندن اين کتاب متوجه شدم اين هيتلر خان و مردمی که او را دوست داشتند -و بعد وقتی داشت سرنگون می شد به او و ديدگاه هايش پشت کردند- به احمدی نژاد و مردمی که او را دوست دارند -و احتمالا وقتی احمدی نژاد بخواهد سرنگون شود به او و ديدگاه هايش پشت خواهند کرد- شبيه بوده است. يعنی احمدی نژاد به هيتلر شبيه است. اصلا چه فرقی می کند که کی به کی شبيه است، مهم اين است که اين دو از يک خانواده هستند. از يک فلسفه سياسی پيروی می کنند.

حالا اين قدر هيتلر و احمدی نژاد گفتيم که اصل مطلب که معرفی کتاب بود داشت از ياد می رفت. اصل اين کتاب به آلمانی منتشر شده و به زبان های ديگر هم ترجمه شده که آن هايی که دوست دارند شباهت های ميان احمدی نژاد و هيتلر خان خودمان را کشف کنند می توانند اين کتاب را بخوانند و آگاهی کسب کنند. مثلا اين که خيلی ها در آلمان فکر می کرده اند هيتلر مسيح ديگری ست که دوباره متولد شده. اين که در سال ۱۹۲۵ کل نامه هايی که به هيتلر نوشته شده بود در يک پوشه جا می گرفت، بعد، از ژانويه تا آوريل ۱۹۳۳ حدود ۳۰۰۰ نامه به او نوشته می شود، در پايان همان سال تعداد نامه ها به ۵۰۰۰ می رسد. سال ۱۹۳۴ اين تعداد به ۱۲۰۰۰ افزايش می يابد، در سال ۱۹۴۱ به ۱۰۰۰۰ کاهش پيدا می کند و بالاخره در سالروز تولد او در آوريل ۱۹۴۵، کمتر از ۱۰۰ نفر به او تبريک می گويند. حالا بايد منتظر بمانيم ببينيم تعداد نامه های نوشته شده به آقای احمدی نژاد کِی به عدد ۱۰۰ می رسد که ديگر وقت خداحافظی او خواهد بود. نمی گوييم "وقتِ خودکشی" چون از اين غيرت ها نمی بينيم...
ما که از خواندن اين کتاب لذت برديم. تا نظر شما چه باشد.

[وبلاگ ف. م. سخن]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016