سال پسا اسلاميزم؟ جمعهگردیهای اسماعيل نوریعلامن، با احتياط تمام، که دلايلاش را توضيح خواهم داد، ورود اصلاحطلبان دينباور را به قلمرو خواستاری حکومتی سکولار برای ايران خوشآمد میگويم و، بیآنکه وارد بحثی در مورد اينکه تکتک آنان تا چه حد در استقرار حکومت فعلی مذهبی در ايران نقش داشته و مؤثر بودهاند، و جايگاه آنان در ايران سکولار آينده کجا خواهد بود، و يا حتی "دليل" و "مشوق" آنان برای پيوستن علنی به اردوگاه سکولارها چيست، نشده و اقدام آنان برای اعلام موضع در راستای برحقدانستن خواست حکومت سکولار در ايران را قدمی مؤثر در راه رسيدن به يک مفاهمهی اصولی و يک گفتمان ملی ارزيابی میکنم، اما ... [ادامه مطلب]
در همين زمينه
5 دی» مهمترین رویدادهای ادبی سال 2009 میلادی، مهر22 مهر» هواي تازه، نوبل ادبي براي روايتگر سرکوب و تبعيد، اعتماد 16 مهر» هرتا مولر برنده جايزه نوبل ادبيات ۲۰۰۹ شد، مهر 3 مهر» ليست احتمالی برندگان نوبل ۲۰۰۹، مهر
بخوانید!
3 فروردین » دستمزد کدامیک بیشتر است؟ بازیگران سینما، فوتبالیستها یا مولفان کتاب، جهان نیوز
3 فروردین » كارنامه موسيقي در سال 88: از كنسرتهاي پررونق بزرگان در خارج از كشور تا لغو كنسرتهاي داخلي، ايلنا 3 فروردین » اولین پاسپورت من؛ خاطرهای ازاورهان پاموك، برنده نوبل ادبیات، ايلنا 3 فروردین » چهرههای سینما به سمت تئاتر میآیند، مهر 2 فروردین » منصور خاکسار، شاعر و نویسنده ایرانی، در مرگی خودخواسته به زندگی خود پایان داد، بی بی سی
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! اولین پاسپورت من؛ خاطرهای ازاورهان پاموك، برنده نوبل ادبیات، ايلنااورهان پاموك در خاطرهاي كه در نيويوركر منتشر شد؛ داستان دريافت اولين پاسپورت زندگياش را شرح ميدهد. پاموك شرح ميهد كه چگونه پاسپورت ميتواند تداعیکننده یک بحران هویتي باشد كه سالهاست خیلیها گرفتار آن هستند. اینگونه شد که پدرم در صف طولانی روشنفکران مفلس و مفلوک ترکیهای قرار گرفت که پیشتر از او مدت نیم قرن در خیابانهای پاریس راه میرفتند. پدرم، مثل پدربزرگ و عموهایم، مهندس بود و ریاضیاتش هم خوب بود. او وقتی پولهایش تمام شد، یک آگهی استخدام از طرف شرکت IBM دید و به آنجا زنگ زد. وقتی استخدام شد، او را به بخش اداری این شرکت در شهر «ژنو» فرستادند. در آن روزگار، کامپیوترها هنوز با «کارتهای سوراخدار» کار میکردند، و عموم مردم درمورد کامپیوتر خیلی اطلاعات نداشتند. پدر من در آن زمان به یکی از اولین کارگران مهمان ترکیهای در اروپا، تبدیل شد. اندکی بعد، مادرم پیش پدرم رفت و من و برادر بزرگم را در خانه اعیانی و شلوغ مادربزرگم گذاشت. قرار بود پس از تعطیلی مدارس در تابستان، پیش مادرمان در شهر ژنو برویم و این البته لازمهاش گرفتن پاسپورت بود. یادم هست برای گرفتن عکس پاسپورت، زمان خیلی طولانی ژست گرفتم و در این ضمن عکاس پیر هم زیر یک پارچه مشکی که روی یک سه پایه فانوسدار قرار داشت، ورجه ورجه میکرد. او برای تاباندن نور، میبایست لنز را برای لحظهای بازمیکرد؛ این کار را ماهرانه با یک حرکت دست انجام داد، ولی قبل از انجام دادن این کار، به ما نگاه میکرد و میگفت: "بله!" چون این عکاس ازنظر من خیلی خندهدار بود، در اولین عکس پاسپورتم؛ دارم لبهایم را گاز میگیرم تا نخندم! در توضیحات پاسپورت آمده موهایم (که احتمالا برای گرفتن عکس، برای اولین بار در آن سال شانه شده بود!) خرمایی رنگ است. احتمالا در آن زمان صفحات پاسپورتم را خیلی سریع ورق زده بودم چون متوجه نشدم که کسی رنگ چشمانم را اشتباه دیده؛ سی سال بعد بود که متوجه این اشتباه شدم. چیزی که این قضیه به من یاد داد این بود که برخلاف آنچه فکر میکردم، پاسپورت مدرک شناسایی آدم نیست، بلکه مدرکی است برای نشان دادن اینکه دیگران درمورد ما چگونه فکر میکنند! وقتی سوار هواپیم شدیم و به سمت ژنو پرواز کردیم، و در این ضمن پاسپورتهایمان هم توی جیب کاپشنهای نويمان بود، من و برادرم دستخوش ترس و وحشت شدیم. هواپیما قبل از آنکه بنشیند به یک سو کج شد، و در این لحظه به نظرمان رسید کشوری که اسمش سوئیس بود و حتی ابرها روی یک سطح شیبدار نامحدود قرار دارد. بعدهم دور زدن هواپیما به پایان رسید و مسیرش سرراست شد. من و برادرم در آن لحظه وقتی فهمیدیم این کشور جدید، مثل شهر استانبول، روی زمین صاف ساخته شده، نفس راحتی کشیدیم و هنوز هم وقتی این فکرمان یادمان میآید، خندهمان میگیرد. پدرم آپارتمانی را که در آن زندگی میکردیم (فاصله این آپارتمان تا پلهای رودخانه «رون»، پیاده پنج دقیقه بود) به صورت مبله شده اجاره کرده بود. به همین خاطر، من زندگی در یک کشور دیگر را با یک سری چیزهای خاص تداعی میکردم: نشستن پشت میزهایی که قبلا دیگران پشت آنها نشسته بودند؛ استفاده از لیوانها و بشقابهایی که قبلا دیگران با آنها آب و غذا خورده بودند؛ و خوابیدن در تختخوابهایی که به خاطر استفاده دیگران کهنه شده بودند. «کشور دیگر» کشوری بود که به مردمان دیگر تعلق داشت. ما باید این واقعیت را میپذیرفتیم که چیزهایی که داریم از آنها استفاده میکنیم، هرگز مال ما نبودند، و اینکه این کشور، و این سرزمین دیگر نیزهرگز مال ما نخواهد بود. هرچند برادر من نمیتوانست فرانسوی صحبت کند، ولی در کلاسش تنها کسی بود که میتوانست اعداد را سه تا سه تا به طور معکوس بشمارد. من در این مدرسهای که زبان آن را نمیفهمیدم، تنها کاری را که خوب انجام میدادم، سکوت بود! درست همانطور که هرکسی وقتی خوابی میبیند که در آن هیچ کس حرف نمیزند، ممکن است سعی کند بیدار شود، من هم میجنگیدم تا به مدرسه نروم. همانطور که سالها بعد، در شهرها و مدارس دیگر، برایم پیش آمد، تمایل من به درونگرایی البته مرا دربرابر دشواریهای زندگی محافظت میکرد، ولی درعین حال باعث شد که از ثروتهای زندگی هم محروم شوم. یک روز پدر و مادرم، برادرم را نیز از آن مدرسه بیرون آوردند و بعدهم پاسپورتهایمان را به دستمان دادند و ما را از ژنو پیش مادر بزرگمان در استانبول فرستادند. من دیگر هرگز از آن پاسپورت استفاده نکردم. هرچند روی آن عبارت «عضو شورای اروپا» نوشته شده بود، ولی برای من یادآور اولین سفر ناکام من به این قاره بود، و من آنچنان از خشمی که از این قضیه به من داده بود، در لاک خودم فرو رفتم که 24 سال طول کشید تا یکبار دیگر از کشورم ترکیه خارج بشوم. در جوانی همیشه به کسانی که پاسپورت میگرفتند و به اروپا و دورتر از آن سفر میکردند، با تحسین و غبطه نگاه میکردم، ولی علیرغم فرصتهایی که برایم پیش میآمد، همچنان با قاطعیت بر سر این عقیده ماندم که سرنوشت من این است که در گوشهای از شهر استانبول بنشینم و خودم را وقف نوشتن کتابهایی کنم که امیدوار بودم روزی مرا به شهرت و کمال برسانند. در آن روزها معتقد بودم که بهترین راه شناخت اروپا، خواندن بزرگترین کتابها است. نويسنده: اورهان پاموک/مترجم: فرشید عطایی/منبع: نیویورکر Copyright: gooya.com 2016
|