جمعه 24 اردیبهشت 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

گزارش به مرگ، برای فرزاد و علی و شیرین و فرهاد و... آنها که زنده اند، محمود کوير

شب چهلم چلچله ها بود.آسمان تاريک بود. سياه بود. سياهی بود که آمديم. همه اذن آقا در دست. فتوا داده بودند آقا! چندم جمادی الثانی سال پانصد و بيست و چند همين هجرت و هجرانی بود. آموزگار بود او هم. نامش عين القضات.بر در مدرسه ای که در آن به تربيت شاگردان می پرداخت بر دارش کرديم. سپس پوست از تنش کشيديم و در بوريايی آلوده به نفت پيچيده، سوزانيديم و خاکسترش را بباد داديم. با او همان کرديم که خود او خواسته بود:
ما مرگ و شهادت از خدا خواسته ايم
و آن هم به سه چيز کم بها خواسته ايم
گر دوست چنين کند که ما خواسته ايم
ما آتش و نفت و بوريا خواسته ايم
نامه ها نوشته بود. همه با اشک.خود نوشته بود:
اگر کار بر مرادِ من بودی و قلم بر مراد خود بر کاغذ نهادمی، جز تعزيت-نامه‌ها ننوشتمی.
هر چه می نويسم پنداری دلم خوش نيست و بيشتر آنچه اين روزها نوشتم همه آن است که يقين ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتن.
کجاست محرم رازی که يک زمان ....دل شرح آن دهد که چه ديد و چه ها شنيد.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




**
شب چهلم چلچله ها بود که دستش جدا کردند ، خنده ای بزد .
گفتند : خنده چيست ؟
آن آموزگار که نامش حسين منصور بود،گفت : دست از آدمی بسته جدا کردن آسان است. مرد آن است که دست صفات - که کلاه همت از تارک عرش در می کشد - قطع کند .
پس پاهايش ببريدند . تبسمی کرد و گفت: بدين پای سفر خاک می کردم . قدمی ديگر دارم که هم اکنون و در يک دم سفر دو عالم کند . اگر توانيد آن قدم ببريد پس دو دست بريده ی خون آلود ، برروی در ماليد و روی ساعد را خون آلود کرد.
گفتند : چرا کردی؟
آن آموزگارگفت: خون از من بسيار رفت ، دانم که رويم زرد شده است ، شما پنداريد که زردی روی من از ترس است . خون در روی ماليدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه ی مردان ، خون ايشان است
گفتند : اگر روی خون سرخ کردی ساعد را باری چرا آلودی؟
آن آموزگارگفت: وضو می ساختم .
گفتند: چه وضو؟
گفت: در عشق دو رکعت است که وضوی آن جز به خون درست نيايد پس چشم هايش برکندند و زبانش بريدند و سنگ روانه کردند ونماز شام بود که سرش بريدند و باز سنگ انداختند ، در حالی که از يک يک اندام او آواز می آمد که : انا الحق
صدای کلمه هايم می لرزد. کلمه ها هراس زده اند. کلمه ها می گريزند. کلمه ها کودک اند. کلمه ها لبانشان از سيلی گزمگان می درد.
*
شب چهلم چلچله ها بود گمانم. صنوبر سياه پوشيده بود. دورتا دور ايوان علم سياه بود. آب نمای پارک لاله سياه پوشيده بود. ديوارهای خاوران سياه پوشيده بودند. درخت های دورتا دور اوين سياه پوشيده بودند. اين ستارگان چه زشتند. اين شمشيرها کجا دارند می-روند.
آقا شما هم فتوا بدهيد. جدتان فتوا داد، زدند گردن آن ملاحده را.شيخ فضل الله مرحوم مغفورفتوا داد که:
و ديگر آن که محض جلوگيری از فرق لامذهب، خاصه مرتدين از دين که فرقه بابيه و نحو آن است، حضرت حجه الاسلام و المسلمين، آقای آخوند ملا محمد کاظم ، مد ظله، افزودن فصلی را فرمايش فرموده اند. حکم ايشان هم معلوم است، بايد اطاعت شود و مخصوصا فصلی راجع به اجرای احکام شرعيه در باره فرقه بابيه و ساير زنادقه و ملاحده در نظامنامه اساسيه منظور و مندرج گردد .
آقا شما هم دور سرتان بگردم، فتوا بدهيد. از نجف اشرف، جناب آيت الله نوری دامت برکاته، خطاب به مجلس محترم شورا، شيد الله ارکانه فتوا دادند:
چون زنادقه عصر به گمان فاسد حريت ، اين موقع را برای نشر زندقه و الحاد مغتنم شمرده و اين اساس قويم را بدنام نموده ، لازم است ماده ابديه ديگر در دفع اين زنادقه و اجرای احکام الهيه عز اسمه ، بر آنها و عدم شيوع منکرات درج شود تا بعون الله تعالی، نتيجه مقصود بر مجلس محترم مترتب و فرقه ضاله ، مأيوس و اشکالی مترتب نشود. ان شاء الله تعالی؛ و آقايان علما همه امضا کردند:الاحقر محمد کاظم خراسانی ، الاحقر عبدالله مازندرانی .
*
شب چهلم چلچله ها بود که همه فتوا به دست و کفن به گردن و قرآن بر سر آمدند:
تعرض کنندگان اطفال شيرخوار متهمين را از گهواره در آورده، دهان آن ها را نزديک شير سماور که در حال غليان است برده، طفل به تصور پستان مادر، دهان باز کرده، به جای شير، آب جوش می خورد تا جان می دهد.... تاجر زاده ای در همسايگی ما، گفته می شد بابی است. تازه عروسی کرده بود. اتفاقن به حاجتی از شهر رفت. من خود را به او رسانده، سرش را بريده در دستمالی پيچيده به شهر بازگشته، به تازه عروسش تسليم نمودم...
رفتيم سراغ باغ کلانتر آقا. گفتند که اين خانم هم آموزگار است. شاعر هم هست. بابی هم هست. دستمال انداختيم در حلقشان. بعدانداختيمش در چاه. چاه را هم از سنگ پر کرديم آقا.
*
شب چهلم چلچله ها بود که ما رفتيم روشن کوه. گلدانه هم آموزگار بود.
آقا هدف ما تبليغ و ارشاد بود و به ما تهمت زدند.اهالی سادات‌محله هم بودند.
وقتی ديديم گلدانه تنهاست، بنای هتاکی گذاشتيم . اول ايشان را خفه کرديم و بعد جسدش را آتش زديم. سه نفر بوديم، به نقل قول نوه ايشان که اولين کسی بوده که سر جسد مادربزرگ‌اش آمده بود.پنج شش ساله بود و آن زمان پيش مادربزرگ‌اش زندگی می‌کرد. اوگفته است: عصر روز سوم دی‌ماه ساعت سه بعد‌از‌ظهر، سه نفر از سادات‌ محله به نام‌های سيد‌محمد اندراجنی، خواهر‌زاده گلدانه، دوستعلی يوسفی، برادر‌زاده گلدانه، و حسين فضلی‌نژاد، برادر‌خانم دوستعلی يوسفی، گلدانه را با چوب زدند.بعد طنابی آوردند و خفه‌اش کردند و او را با لحاف پيچيدند و در همان چادر نايلونی که زندگی می‌کردند، جسدش را با بنزين سوزاندند و بعد هم چادر را با همه وسايل زندگی داخل آن به آتش کشيدند.
شعله آتش به حدی بود که به احشام کنار چادر هم سرايت کرد و باعث شد چند راس دام هم بسوزد. نوه گلدانه که به چادر می‌رسد جسد سوخته مادر بزرگ‌اش را می‌بيند و به طرف جنگل می‌رود و پدر‌بزرگ‌اش را که شوهر گلدانه بوده خبردار می‌کند.
*
شب چهلم چلچله ها بود که شيخ صادق فرستاد دنبالمون. آقا من که گفته بودم از اين کردستان بدم مياد. از کلمه ی کرد بدم مياد. آقا شيخ صادق هم فرستاده بود که بيا برويم.
آرپی جی روی شانه و نوار سبز الله اکبر بر پيشانی و دست ابوالفضل همراهمون. زديم آقا. ليلاکوه يه پارچه آتش بود. پيشمرگه مث ملخ می آمد و ما درو می کرديم. شيخ غضب کرده بود. به صغير و کبير رحم نمی کرد. اما از همون شب يه چيزی توی دلم فروريخت آقا. نه اين که شيطان به جانم افتاده باشه. استغفرالله. چه جوری بگم آقا. يازده نفر بودن. يازده تا معلم. هرمز گرجی بيانی بود. ونداد ايمانی بود. حسينی بود... صبح سحر، از روی تخت بيمارستان کشيديم برديم ميدان تير. حاج شيخ صادق گفت بزنيد و رفت نماز بخونه. هنوز تکبير نبسته، زديم آقا. بعد هم بستيم به کاميون و توی خيابونای کرمانشاه گردانديم. اين که گفتم آقا يه چيزی بود، نه اين که از اونا ترسيده باشيم آقا. همون سحری رفتيم حليم بخوريم. به حليم فروش گفتم: بابا روغنش رو زياد کن. داشتن جنازه ها را جلوی مغازه می گردوندن. کاسه رو گرفت جلوش و يه تف گنده انداخت توی کاسه و گفت: بفرما... و ما هيچ نتونستيم بگيم آقا. انگاری توی چشاش يه گله پلنگ نشسته باشه.
*
شب چهلم چلچله ها بود .به ما گفته بودند آموزگار است. ملحد است. کافر است.به ما نگفته بودند که حميد حاجی زاده تنها نيست. فردا صبحش مدرسه ها باز می شد و ما فکر کرديم زن و بچه به ييلاق هستند. از کجا می دانستيم که کارون نه ساله کنار بابا در خواب است. آقا دستور از بالا بود که به هر صورت تمام کنيد کارشان را. تاريک روشنای سحر بود. من شمردم آقا تا به خودتان گزارش بدهم. بيست و هفت بار اين خنجر در بدنشان نشست و بعد سرش را هم بريديم. شب پيش تراشيده بود سرش را. دفتر و کتابش هم کنار لحافش بود.
*
شب چهلم چلچله ها بود که ما رفيتم. همه بودند:خيس عرق. پيراهن يقه حسنی. دستمال سياه و سفيد و چهارخانه بر شانه.
پيشانی، کبود داغ.
دندان، کبود دود.
لب، کبود داد.
اتوبوس آورده بودند. درشکه هم بود. جماعتی رفته بودند روی سقف قطار. دشداشه داشتند و چفيه بر صورت کشيده بودند. نان و حلوا ارده آورده بودند. قاری و مداح و منقبت خوان و مرثيه خوان و پرده خوان هم آورده بودند. گفتيم شايد مال دندانگيری پيدا شود، بخريم برای سوغات:
چاقو؛ دسته صدف زنجان، ضامندار، خوش دست .
خنجر؛کج، دندان اژدها، دسته از شاخ آهوی مخملی؛ شوکا، نقره کوب، نقره ی خام. زنجير؛ بافت کاشان، سلسله، کمری، سله به سله، مس سرخ و سرب کوبيده، هفتاد مثقال پيروزه نشانده به دسته. دسته از عاج و چوب و چرم خام، روده ی سگ هار.
تازيانه؛ تابيده، هفتاد و هفت بند، پوست سمور، سرخ.
تسبيح؛ همه تسبيح ثريا، تسبيح سليمان، کهربا و عقيق و خماهن.
گفتم: خرج و برج عروسيمان در می آيد؟
گفتند: بزنيدشان. کافرند. ملحدند. قرمطی اند. زنديق اند. بهايی اند. جاسوس اند. ياغی اند. طاغی اند. باغی اند. هم اجرتان می دهيم. هم خرجتان.

**
نوزدهم ارديبهشت بود آقا! بله. نوزدهم اردی بهشت آقا. نه اين که يادداشت کرده باشم جايی. نه. از يادم نمی ره آقا.آقا به فريادم برس! آقا به همان دو دست بريده نورانی به فريادم برس!آقا ما که نمی خواستيم. دستور از بالا بود که ديگر صلاح نيست بيرون ديده شويد. ما را فرستادند اينجا. هرچه شما صلاح بدانيد. ما سگ کی باشيم. عکسمان را گرفته بودند گويا. نام و آدرسمان را خلق الله يافته بودند. گفتند برويد اوين هوا خوری. آنجا کار زياد هست. اجرش هم بيشتر. قاضی مقيسه خودشان فرمودند. غضب کرده بودند. زدن و بستن ديگر اثر نداشت. مثل صخره بودند. مثل کوه. وا نمی دادند. از تسمه و تازيانه نمی ترسيدند. آقا به چفيه تان قسم چيزی توی چشمشان بود که آتشت می زد. آقا! آتيش غريبی بود توی نگاهشون. انگاری که سرتاسر کوه توی آتيش می سوخت. آقا، صداش هنوز توی گوشم هست. آقا!خواب از چشمامان گريخته. روزی هزار بار صداش توی باد می پيچه و توی گوشم می شينه. مث يه عقاب بال می زنه و بالا می ره و با لا می ره و بعد يه مرتبه مث يه شهاب فرود می آد و می شينه توی گوشام. اصلن تمام سلولای اين بند انگاری پر شده از عين القضات. پر شده از حسين منصور. پرشده از گلدانه و طاهره. شما نگاه کنين آقا! دروغ نمی گم! به اين خيابون نگاه کنين! اونجا! اشکان! ندا! سهراب! اون خيابون! توی اون کوچه! پشت در همين خانه! به نعلين مبارکتون قسم که خيالات نيست آقا. اون صدا خيالات نيست آقا! اون آتيش خيالات نيست آقا! چطور که هنوز سرخی اين آتيش به پشت ديوارای بلند خانه و سرای شما نرسيده آقا! بوی دود مياد آقا. بوی گوشت سوخته. بوی پر کبوتر. چطور که نمی شنوين آقا! اين موريانه ها از کجا پيداشون شده آقا! نگاه کنينی آقا! موريانه! اونجا! روی ديوار! بالای رف! پشت پنجره! روی چفيه ی مبارک شما! روی ريشتون! توی چشاتون! توی چشاتون آقا! موريانه! موريانه!چرا تکان نمی خورين آقا، زبانم لال آقا! آقا باور کنيد... وقتی طناب رو انداختيم گردن هر پنج تاشون، اون رو کرد به بقيه و با صدايی غريب گفت: خةم مةخو ئاسو رونة .

*
برای فرزاد و علی و شيرين و فرهاد وووو
آنها که زنده اند


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016