سه شنبه 15 تیر 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از چرا روز در مورد سانسور توضيح نمی‌دهد تا من اين‌طوری فکر می‌کنم پس هستش

کشکول خبری هفته (۱۲۵)
ف. م. سخن

در کشکول شماره ی ۱۲۵ می خوانيد:
- چرا روز در مورد سانسور توضيح نمی دهد
- وقتی آدم حساب تان نکنند
- پدر، مادر، با عرض معذرت متهمی بهتر از شما پيدا نکردم!
- حکايت مسلمانان سکولار و سکولاران مسلمان
- در پيرامون ادبيات احمد کسروی
- من اين طوری فکر می کنم پس هستش



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




چرا روز در مورد سانسور توضيح نمی دهد
"روز آنلاين کارتون جنجالی نيک آهنگ کوثر را حذف کرد" «سی ميل»


کارتون از نيک آهنگ کوثر، منتشر شده در خواندنيها

البته برای ما وب نويسان که همگی پيامبران و بل که خدايان آزادی قلم هستيم واضح و مبرهن است که هر چه دل‌مان بخواهد می توانيم بنويسيم و هر چه دل‌مان نخواهد می توانيم ننويسيم و به کسی اصلاً مربوط نيست که چه می نويسيم يا چه نمی نويسيم. پس وقتی ما آزاديم که هر چه دل‌مان خواست بنويسيم يا ننويسيم رسانه های اينترنتی هم آزادند که هر چه دل شان خواست بنويسند يا ننويسند. اصلا چه حقی داريم به رسانه ای بگوييم چرا اين را نوشتی يا چرا آن را ننوشتی. دلش خواسته نوشته؛ دلش خواسته ننوشته. به شما چه؟ مگر پول رسانه را شما می دهيد؟ مگر خط رسانه را شما تعيين می کنيد؟ دولتی هست و بودجه ای هست و هيئت تحريريه ای هست و سردبيری هست که اين ها مثل دانه ی تسبيح به هم متصل اند و هر طور دل شان بخواهد عمل می کنند. مُلک بابای آن هاست، مُلک بابای شما که نيست.

اما نه که منِ نويسنده در کشوری استبدادی بزرگ شده ام و آزادی مازادی زياد حالی ام نيست، بعضی وقت ها از اين و آن طلبکار می شوم که چرا فلان چيز را نوشته ای يا فلان چيز را ننوشته ای. مثل همين الان که جلوی انگشت های دست ام را نمی توانم بگيرم که تايپ نکند: "روز عزيز، اين همه هياهو بر سر حذف کاريکاتور نيک آهنگ کوثر به راه افتاد، تو چرا دو کلمه توضيح ندادی؟"

می بينيد خوی استبدادی مرا؟ می بينيد بی پرنسيپی مرا؟ آخر اين سوال است که آدم در يک جامعه ی مدنی و مدرن مطرح کند؟ که آدم به کسی بخواهد تحميل کند که جواب اش را بدهد؟ تو ای نويسنده ی اين سطور، مگر برای خواندن مطالب روز دست در جيب ات می کنی که او را در مقابل خودت پاسخگو می خواهی؟ مگر خودت به کسی جواب می دهی که از او جواب می خواهی؟ مگر خودت راجع به چيزی توضيح می دهی، که از او توضيح می خواهی؟ چرا نمی خواهی بفهمی که آزادی يعنی اين.

نخير. هر چه به خودمان نهيب می زنيم باز اين سوال از سر ما دست بر نمی دارد که چرا روز نگفت و ننوشت، که کارتون نيک آهنگ را چرا گذاشت و چرا برداشت؟ چه چيز بدی در آن بود که برداشت؟ با انتشار آن چه ضربه ای به مهندس موسوی و جنبش سبز می خورْد که آن را برداشت؟ اين همه سوال از روز شد، چرا پاسخ نداد؟...

فکر کنم بهتر است يک استدلال برای خودم جور کنم که اين سوال ها دست از سر من بردارد... بله... اين استدلال خوبی ست و می توان با آن از شرِّ چنين سوال هايی خلاص شد: "ما فقط بايد از حکومت اسلامی سوال و انتقاد کنيم و سوال و انتقاد کردن از خودمان اتلاف وقت و انرژی يی ست که می تواند صرف سوال و انتقاد کردن از حکومت شود."
آخيش. خيالم راحت شد!

وقتی آدم حساب تان نکنند
مطلب بالا را که می نوشتم تِمی در ذهن ام نقش بست که می تواند موضوع نمايش‌نامه ای شود. پس آن را هم اين جا می نويسم.

تصور کنيد با دوستی رفته ايد در کافه ای نشسته ايد. او حرف های قشنگ قشنگ می زند و شما گوش می کنيد. يک کلمه هم نمی گوييد تا او حرف اش را تمام و کمال بزند. او در زمينه هنر، ادبيات، سياست، حرف های خوب خوب می زند. يک دفعه وسط حرف های او، به نکته ای بر می خوريد که زياد خوش تان نمی آيد و با يک لحن انتقادی از او در باره ی آن نکته سوال می کنيد. دوست شما نگاهی به شما می اندازد و انگار نه انگار که شما سوال کرده ايد به حرف خود ادامه می دهد. شما فکر می کنيد او سوال شما را نشنيده و متوجه نشده. دوباره سوال می کنيد. او برّ و برّ به شما نگاه می کند و همان طور به حرف زدن اش ادامه می دهد. شما که کمی رنجيده ايد سوال تان را يک جور ديگر مطرح می کنيد، اما دوست محترم تان انگار که گوش اش نمی شنود همين طور به گفتن حرف های قشنگ قشنگ ادامه می دهد. به نظرتان می رسد دوست تان شما را آدم حساب نمی کند.

از اين به بعدش را خودتان بايد حدس بزنيد که چه واکنشی نشان می دهيد. من اگر به جای سوال کننده باشم...
اصلا به ما چه. وسط هير و وير مبارزه با دشمن سانسورگر چه وقت نمايشنامه نوشتن در باره ی دوستان سانسورگر است.

پدر، مادر، با عرض معذرت متهمی بهتر از شما پيدا نکردم!
"...اگر خطايی وجود داشته که داشته است، آن خطايی نيست که بازجوها می‌گويند و اگر بايد اعتراف کرد و حلاليت طلبيد که بايد هم طلبيد، بايد از برخوردهای ناصوابی که با مهندس بازرگان و دکتر سحابی صورت گرفت، عذر خواست و نيز بايد از همه سياسيونی که خواهان فعاليت قانونی بودند و حقوقشان به بهانه‌های مختلف نقض شد، پوزش طلبيد. همچنين بايد از تحميل يک سبک زندگی به شهروندان و دخالت در حريم خصوصی آنان معذرت خواست. خطای ما آن بود که تصور می‌کرديم ما انسان‌های متوسط قادريم در ميخانه‌ها را ببنديم، بدون آن‌که لازم باشد درهای تزوير و ريا را باز کنيم. اشتباه ما اين بود که در عمل به برخی امور عرفی تقدس ‌بخشيديم، غافل از آن که تلاش مذکور عقيم و نتيجه اش عرفی شدن بسياری از مقدسات است. بزرگترين خطای ما تعميم مناسبات سياسی در عصر "عصمت" به عصر "غيبت" بود. نتيجه چنين بينشی و عمل بر اساس آن، احيای مناسبات حکومت معصوم در دوره حکومت رهبران غيرمعصوم نبوده و نيست، بلکه سست کردن پايه‌های اعتقادی شهروندان، به ويژه نسل جوان به عصمت و علم لدنی معصومان و تضعيف مبانی ايمانی و اخلاقی جامعه بوده است. در حقيقت سال‌ها طول کشيد تا کاملاً درک کنيم حکومت در عصر غيبت، با وجود و حضور انسان‌های متوسط که نه به همه اسرار و رموز جهان و جامعه و انسان آگاهند و نه از حب و بغض‌ها و منافع شخصی بری هستند، نمی‌تواند سعادت اخروی شهروندان را تأمين کند..." «مصطفی تاج زاده، پدر، مادر، ما باز هم متهميم»

پدر جان، مادر جان
امروز می خواهم يقه ی شما عزيزان را بگيرم که اين چه تربيتی ست مرا کرديد. اين چه بدبختی ست که مرا دچار آن نموديد. چرا من اين قدر "ريتارد" شده ام؟ چرا من اين قدر واکنش ام نسبت به جنايت، نسبت به خيانت، نسبت به فروش مملکت به بيگانه، نسبت به زندان، نسبت به شکنجه، نسبت به حيف و ميل اموال عمومی، نسبت به بيزار کردن مردم از دين موروثی و نسبت به خيلی کارهای بَدِ ديگر کُند است؟ چرا مرا اين جوری تربيت کرده ايد؟

پدر جان، مادر جان
من هميشه چشم هايم بيست سی سال بعد از وقوع حادثه نسبت به زشتی آن حادثه باز می شود. يعنی اين طور به شما بگويم که مثلا در ابتدای اتوبان تهران قم، يک تصادف منجر به جراحت شديد را ديدم و يک راننده ی خطاکار را که سعی می‌کرد فرار کند، بعد همين طور بی خيال به رانندگی خودم ادامه دادم تا رسيدم به اهواز، بعد در اهواز دخترم پياده شد نوشابه بخرد بخوريم کمی خنک شويم، که وقتی داشت از وسط خيابان عبور می کرد يک نفر زيرش کرد و وقتی آمد فرار کند هيچ کس جلوی اش را نگرفت. من که توی سر خودم می زدم شروع کردم به ناله و نفرين که چرا هيچ کس کمک نکرد. بچه را برداشتم رساندم بيمارستان، بعد تازه ياد حادثه ی ابتدای اتوبان قم افتادم گفتم عجب کار بدی کردم بايد معذرت خواهی کنم. تازه اگر آن اتفاق برای بچه ی خودم نيفتاده بود باز هم به فکر معذرت خواهی نمی افتادم.

می بينيد که چطور مرا ريتارد کرده ايد. می بينيد که چقدر متهم هستيد. اگر شما مرا درست تربيت کرده بوديد من به محض ديدن تصادف، بدون اين که يک لحظه مکث کنم، اتومبيل ام را نگه می داشتم و به مجروح حادثه کمک کردم. شماره ی اتومبيل خلافکار را بر می داشتم و او را معرفی می کردم. نزد پليس می رفتم و شکايت می کردم. هر کاری از دست ام بر می آمد انجام می دادم تا گناهکار دستگير و مجازات شود. شما مرا بد تربيت کرديد. شما متهم شماره ی يک هستيد.

پدر جان، مادر جان
بگذاريد برای يک بار هم که شده راستش را بگويم بل که از دست اين عذاب وجدان خلاص شوم: گفتم تصادف و فرار راننده، بين خودمان باشد، آن کسی که در اتوبان تهران قم باعث حادثه شد، خودم بودم. اين قدر زمان گذشته است که نمی دانم چرا فکر می کنم کس ديگری بوده است و من بايد او را تعقيب می کردم. اين هم تقصير شما پدر و مادر بی فکر من است. شما باعث شده ايد تا من کارهايی را که سی سال پيش کرده ام گردن کس ديگر بيندازم و نقش خودم را به ناظر بی خبر و بی گناه تقليل دهم.

پدر جان، مادر جان
با عرض معذرت متهمی بهتر از شما پيدا نکردم که کاسه کوزه را بر سرش بشکنم. اين روزها دست روی هر کس بگذارم جيغ اش هوا می رود. دلم سوخت، خواستم راهی برای عذرخواهی پيدا کنم، شما را مقصر ناميدم. خدا رحمت تان کند. پدر، مادر، شما متهميد!

توضيح: هفته ی گذشته در ستايش آقای تاج زاده مطلبی نوشتم. در کنار ستايش، بايد به اين موارد هم اشاره می شد که شد. شجاعت اخلاقی آقای تاج زاده را به رغم اين مطلب هم چنان می ستايم ولی طرح چنين انتقادهايی را هم لازم می دانم.

حکايت مسلمانان سکولار و سکولاران مسلمان
"آيا مسلمان سکولار ممکن است؟" «آرش نراقی، جرس»

آقا گفتيم بالاخره جواب سوال مان را آرش خان نراقی داد و ما را خلاص کرد. آدم مثل من عوام باشد و بخواهد بداند که اين سکولار سکولار که می گويند معنی اش چی هست و آيا می تواند بدون اين که به مسلمانی اش خدشه وارد شود، سکولار شود يا نه، و در سايت جرس برخورد کند با مطلبی با عنوان بالا، معلوم است که خوشحال می شود و وسط اتاق از شدت خوشحالی و فوران احساسات يک معلق جانانه به سبک فوتباليست های گُل‌زن می زند و بعد می نشيند پای رايانه.

موقعی هم که استاد سروش مطلبی در باب سکولاريسم فلسفی نوشت باز همچين حالتی به ما دست داد، ولی بعد مانديم معلق را بزنيم يا نزنيم، چون نفهميديم بالاخره اين سکولاريسم با دين و ايمان ما هم کار دارد يا ندارد.

مقاله ی آقای نراقی را که باز کرديم، اولين چيزی که مثل اوتيست ها جلب توجه مان را کرد، سه چهار تا جمله بود که هر کدام شان يک چيز می گفت و ما را گيج می کرد. در تيتر مقاله اين سوال مطرح شده بود که: "آيا “مسلمان سکولار” ممکن است؟"؛ در خط اول مقاله اين سوال که: "آيا مسلمانی و سکولاريسم با يکديگر قابل جمع است؟"؛ و در خط آخر هم اين نتيجه گرفته شده بود که: "اگر استدلالهای اين نوشتار معتبر باشد، در آن صورت نه تنها مسلمانی با سکولاريسم سازگار است، بلکه بالاتر از آن، در متن يک جامعه مدنی متکثر، مسلمانی خوب در گرو پايبندی به سکولاريسم است." يعنی در يک جا مجموعه ی "مسلمان سکولار"، در يک جا "جمع مسلمانی و سکولاريسم" و در جای ديگر "سازگاری مسلمانی با سکولاريسم" مطرح شده بود. آدم مثل من عوام باشد و گير کند وسط يک "عقيده" (يعنی "مسلمان سکولار")، يک "روش سياسی" (يعنی "جمع مسلمانی و سکولاريسم") و يک "هم‌نشينی فلسفی" (يعنی "سازگاری مسلمانی با سکولاريسم"). حالا خيلی مسئله کم داشتيم و موضوع سکولاريسم فلسفی و سکولاريسم سياسی کم مُخ ما را سالاد کرده بود، اين سه تا هم اضافه شد به آن.

فدايت شوم، آرش خان
ای کاش کمی هماهنگی بحث را حفظ می کردی. اين صحبت ها کم مسئله ساز است، شما هم چند تا مسئله ی ديگر ساختی برادر.

حالا می ترسيم دو جلد کتاب تازه منتشر شده ی جناب دکتر نوری علا در باره ی سکولاريسم را بخريم، مسائل ديگری به مسائل مان اضافه شود. تا آن وقت مای عوام فکر می کنيم سکولاريسم با دين و ايمان ما کاری ندارد و معنی اش همان جدايی دين از حکومت و مملکت داری ست و والسلام.

در پيرامون ادبيات احمد کسروی
در نوشته ی زيرين، صحبت از حافظ و مفسرين شعر شد، ياد کتاب "در پيرامون ادبيات" زنده ياد احمد کسروی افتادم و فکر کردم در باره ی آن چند کلمه ای بنويسم. برای نوشتن اين چند خط، کتاب را دوباره بعد از سال ها با دقت بسيار خواندم و نکات جالب آن را يادداشت کردم.

اولين نکته ای که خواننده در کتاب با آن بر خورد می کند و بسيار لذت می بَرَد، صراحت و صداقت کم نظير احمد کسروی در بيان مطالب است. او اِبايی ندارد که بگويد ديوان فلان شاعری را که نقد می کند به طور کامل نخوانده است، يا از فلان مسئله اطلاع دقيقی ندارد (مثلا من کم شعر را به ياد سپارم (صفحه ی ۵۱) يا من مثنوی را نخوانده‌ام و تکه هايی را از او در اينجا و آنجا ديده ام... (صفحه ی ۸۵)).

دوم ستايش خِرَد است که يکی از علل دشمنی او با شاعران، نکوهش ايشان از خرد است (يک بدآموزی بزرگ ديگر که خيام و مولوی و حافظ داشته اند نکوهش از خرد است که نمونه ای از نافهمی و بی خردی ايشان بوده (صفحه ۱۲۴)).

سومين نکته، اخلاقی بودن کسروی و حمله ی شديد او به ضعف های اخلاقی شاعران است (سعدی هم از مردم همان زمان بوده. جای شگفت نيست که چنان سخنانی را در باب پنجم گلستانش نوشته يا آن هزليات پست را بيرون ريخته. نمی دانم به آن داستانی که از خودش می گويد نگريسته ايد؟ اگر نيک نگريسته ايد خواهيد دانست که چه مرد بی آزرمی بود... (صفحه ی ۸۲)).

چهارمين نکته عربی دانی کسروی ست (شعرهای عربی سعدی پر از غلط هاست (صفحه ی ۸۴)).

پنجمين نکته دشمنی او با فروغی و ماجرای سانسور مطلب او توسط فروغی ست (در سال ۱۳۱۴ که من به انجمن ادبی رفتم و گفتاری راندم آن گفتار را در دوبخش در شماره های پيمان به چاپ رسانيديم. چون بخش يکم (در شماره نهم سال دوم مهنامه) بيرون آمد، فروغی که نخست وزير می بود آن را خوانده به شهربانی دستور داده بود که بخش دوم را نگذارند پراکنده شود. اين بود شهربانی شماره ديگر مهنامه را در چاپخانه بازداشت (صفحه ی ۱۳۹)).

ششمين نکته نداشتن تعارف با مشاهير داخلی و خارجی ست (مردک می آيد و با من به چخش می پردازد که گوته آلمانی از حافظ ستايش کرده است. می گويم: ترا با گوته چکار است؟! مگر خودت فهم و خرد نمی داری؟! مگر کتاب حافظ در دست تو نيست. چرا آن نمی کنی که باز کنی و بخوانی و ببينی چيست؟! چرا آن نمی کنی که بينديشی و ببينی آيا ايرادهای ما به آن شاعر راست است يا نه؟! می گويد پس چرا گوته آن ستايش را کرده است؟! می گويم: من چه می دانم؟! گوته هم مانند ديگران، نافهميده سخنی گفته. آنگاه گوته هم ياوه گويی همچون حافظ می بوده (صفحات ۱۵۴ و ۱۵۵)).

هفتمين نکته تمجيد کسروی از محتوای قرآن است (جمله های قرآن بسيار استوار و شيواست. ولی آنچه بی مانند و يکتا می بوده راهنمايی های آن کتاب است (صفحه ی ۴۲)).

نکات خواندنی و جالب توجه در اين کتابِ ۱۹۶ صفحه ای بسيار است. من چاپ دوم آن را که در سال ۱۳۷۸ توسط انتشارات فردوس منتشر شده دارم. اين چاپ پُر از غلط های مطبعی و ويرايشی ست (صفحات ۸، ۱۱، ۱۶، ۲۱، ۲۷، ۲۸، ۲۹، ۳۱، ۴۲، ۴۳...).

نوشته های کسروی و نظر او در باره ی شعر و شاعری را می توان مانند خيلی های ديگر دوست نداشت، اما نمی توان صراحت و شجاعت اخلاقی اش را تحسين نکرد. بعضی کتاب ها به يک بار خواندن می ارزند؛ بعضی کتاب ها -مانند کتاب کسروی- به چند بار خواندن، و انديشيدن بی تعصب و بی پيش‌داوری در باره ی مفاد آن ها. قدر مسلم کسی که کتاب کسروی را می خواند خوابش نخواهد بُرد چرا که در هر صفحه با کلمه يا جمله ای رو به رو خواهد شد که چُرت اش را پاره خواهد کرد!

من اين طوری فکر می کنم پس هستش
"...نظر جنبش سبز در مورد اسرائيل اين است که ما اولويت اول مون، اين را بارها هم موسوی ذکر کرده و ديگر رهبران جنبش سبز و مردم هم در خيابان های ايران فرياد زدند که هم غزه هم لبنان جانم فدای ايران اين شعار اصلی مردم بوده نه مسائل ديگر..." «حجةالاسلام محسن کديور در گفت و گو با صدای آمريکا، دقيقه ۴۹:۰۰»

لابد فکر می کنيد می خواهم به خِیْل انتقادکنندگان از آقای محسن کديور بپيوندم و يک مشت و لگد نوشتاری هم من به ايشان بزنم. خير. اشتباه فکر می کنيد. آزادی رسانه ای در فضای مجازی باعث شده تا به اندازه ی کافی به ايشان انتقاد بشود و ايشان هم به انواع و اقسام شيوه های نرمشی و چرخشی و پيچشی، موضوع را رفع و رجوع کنند طوری که آخرش هم معلوم نشود بالاخره هم غزه هم لبنان شعار اصلی مردم ايران بوده يا نبوده.

حکايت مفسرين سياسی ما مثل حکايت مفسرين ادبی ماست که مثلا حافظ نامی شعری می گفته، و آن ها به تفسير آن شعر می پرداختند و چيزهايی به آن بيچاره نسبت می دادند که شايد روح خودش هم خبر نداشت. مثلا شايد حافظ عزيز ما راست‌راستی در باغی در حاشيه ی شيراز، کنار جويی نشسته بوده، و بساط می و مطرب و کباب و رباب برقرار بوده و او با طبع روان اش شعر می سروده آن وقت مفسرين ادبی ما جوی را به جوی های بهشتی و می را به می های بهشتی و مطرب را به مطرب های بهشتی پيوند می زنند. بعد هم اين قدر در ابيات حافظ و اشعار او مستغرق می شوند که هر چه جسم است از نظرشان محو می شود و هر چه روح است باقی می ماند. تا اين جای کار اِشکال ندارد. اشکال از اين جا به وجود می آيد که بعد از مدتی مفسرين فکر می کنند حافظ بدون شک همين روح پاکيزه و آسمانی بوده که آن ها می گويند. يعنی اگر روزی خود حافظ هم زنده شود و به آقايان بگويد "اساتيد محترم، والله ما اينی که شما می گيد نيستيم، جای شما خالی در باغی پُر از گل و گياه نشسته بوديم و نوازندگان می نواختند و حوری‌وشان حرکات موزون انجام می دادند و قاراپت هم شرابی انداخته بود که ما را حسابی منگ کرده بود و طبع شعرمان شکوفا شده بود و غزل می سروديم"، به ظن قريب به يقين آقايان يقه ی حافظ را خواهند گرفت که مردک تو بهتر می فهمی يا ما؟ تو بهتر تفسير می کنی يا ما؟ حالا برای اين که اين بحث اَبْتَر نمانَد، در همين شماره از کشکول يادی می کنيم از روان‌شاد احمد کسروی و بخشی را اختصاص می دهيم به معرفی کتاب در پيرامون ادبيات. فعلا برگرديم سر سياست و گفته ی آقای کديور و شعار اصلی هم غزه هم لبنان جانم فدای ايران.

در سياست هم مردم مانند حافظ عمل می کنند، تحليل گران، مثل مفسرين ادبی. مثلا سی سال ما در اتوبوس و تاکسی و صف نانوايی با همين دو تا چشم خودمان می بينيم و با همين دو تا گوش خودمان می شنويم که مردم حکومت اسلامی را با تمام وجود نفرين می کنند و آرزوی سرنگونی اش را دارند. آرزوهای ديگری هم دارند که چون ما طرفدار مبارزاتِ بی خشونت ايم از بازگو کردن آن ها خودداری می کنيم تا بدآموزی نشود. مردم هم که می گوييم، مردم واقعی مدِّ نظرمان است، يعنی از بانوی چادری سالخورده گرفته تا جوان طرفدار هوی متال. اين مردم کارشان را می کنند، و فحش شان را می دهند و متلک شان را می پرانند و جوک هايی می سازند که مسلمان نشنود کافر نبيند، آن وقت مفسران سياسی ما آن ها را تفسير به رای می کنند و هر چه دل تنگ شان می خواهد در دهان مردم عصبانی می گذارند.

در حوادث اخير هم طبق مشاهدات حضوری و يوتيوبی، ديديم که يک طرف، مردم صف کشيده اند و با شعارهای خود از صدر تا ذيل حکومت را مورد عنايت قرار می دهند، در طرف ديگر لباس شخصی ها و بسيجی ها و نيروی انتظامی با باتون و سپر و هفت تير و مسلسل صف کشيده اند، مردم را راست‌راستکی مورد عنايت قرار می دهند. يک طرف حرف می زند، طرف ديگر مشت. يک طرف آه می کشد، طرف ديگر عربده. يک طرف انگشت پيروزی بالا می برد، طرف ديگر کلت. آن وقت يک عده مفسر می نشينند عمل مردم را تفسير می کنند. مثلا می گويند مردم حکومت اسلامی را می خواهند فقط کمی کم تر زندانی کند و کمی کم تر بکشد و کمی کم تر شکنجه و تجاوز کند. اگر هم خواست اين کارها را بکند با ما نکند.

بعد به تدريج مثل مفسرينِ اشعار حافظ، به اين نتيجه می رسند که عمل مردم همان است که ايشان در تفاسيرشان می آورند و خودشان هم باورشان می شود. اِشکال کار از اينجا به بعد است. مفسرين ما مردم و شعارهايشان را همان می بينند که در ذهن خودشان ساخته اند. فردا اگر مردم بيايند گريبان شان را بگيرند که آقاجون ما کجا شعار اصلی مون اينی بود که شما می گی؟ ناراحت می شوند و به مردم پرخاش می کنند که شما بهتر می فهمی يا ما؟ شما بهتر تفسير می کنی يا ما؟

ولی مردم ما زنده اند و مثل شعرای بيچاره در گور نخوابيده اند که نتوانند پاسخ مفسرين را بدهند. مفسرين متاسفانه آن قدر در ذهنيات خود غرق شده اند که اين موضوع بديهی را از ياد برده اند که سوژه هنوز زنده است و می تواند گريبان آدم را بگيرد و بگويد من کِی همچين حرفی زدم يا همچين نظری داشتم. مفسرين سياسی نبايد از ياد ببرند که در حال تفسير رويدادهای روزند و نمی توانند بگويند چون ما اين طوری فکر می کنيم پس حُکماً همين طوری "هستش". بلايی که بر سر آقای کديور آمد به خاطر در نظر نگرفتن همين نکته ی کوچک بود که اميدواريم مفسرين ديگر از آن درس بگيرند و موقع حرف زدن و نظر دادن حضور مردمی را که حواس شان شش دانگ به آن هاست فراموش نکنند.

[وبلاگ ف. م. سخن]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016