چهارشنبه 21 مهر 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از آپانديس اکبر گنجی و شيرين عبادی تا نيما زند کريمی در جمهوری اسلامی

ف. م. سخن - ويژه خبرنامه گويا
کشکول خبری هفته ۱۳۳

در کشکول شماره ی ۱۳۳ می خوانيد:
- آپانديس اکبر گنجی و شيرين عبادی
- مهران مديریِ اطلاعاتی و کپی رايتِ علی اکبر خان شيدا
- يورگن هابرماس طفل معصوم
- نيما زند کريمی در جمهوری اسلامی



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




آپانديس اکبر گنجی و شيرين عبادی
"به گزارش خبرگزاری آلمان شيرين عبادی، برنده ايرانی جايزه صلح نوبل و اکبر گنجی، روزنامه‌نگار ايرانی، به شيوه برگزاری مراسم اعطای جايزه «آزادی و آينده رسانه‌ها» به کورت وسترگارد، کاريکاتوريست دانمارکی، که انتشار کاريکاتورهايش درباره پيامبر اسلام واکنش شديد مسلمانان را در پی داشت، اعتراض کردند..." «راديو فردا»

امان از دست دمکراسی. صد حُسن دارد و هزار بدبختی. يکيش همين که آدم نمی داند در مقابل کسی مثل کورت وسترگارد دانمارکی چه موضعی بگيرد. بگوييم در يک کشور دمکراتيک، کاريکاتوريست آزاد است هر کس را که دل‌اش خواست کاريکاتور کند، يک مصيبت پيش می آيد. بگوييم نبايد بکند، يک مصيبت ديگر پيش می آيد. بعد آدم را دعوت می کنند به مجلسی که قرار است در آن به کاريکاتوريست، به خاطر آزادی بيان جايزه داده شود. حالا اين مصيبت را بايد تحمل کرد يا آن مصيبت را؟ تصميم می گيريم هيچ کدام را تحمل نکنيم و از مجلس بزنيم بيرون. چه بهانه ای بياوريم که نه به اين بر بخورَد نه به آن. می گوييم چرا به ما آمدن طرف را اطلاع نداديد.

عجب گيری کرده ايم. اين بهانه ما را ياد رو در رويیِ ورزشکاران ايرانی با ورزشکاران اسرائيلی می اندازد. همين که ورزشکاران ما در مقابل ورزشکاران اسرائيلی قرار می گيرند يکی کمرش درد می گيرد، ديگری آپانديس‌اش و هر کس به شکلی از مقابل آن ها در می رود. حالا شده است حکايت کاريکاتوريست دانمارکی. هر کس او را می بيند به انواع و اقسام بهانه ها روی اش را آن طرف می کند و می خواهد از شرّش دور بماند.

البته بنده غلط کنم بخواهم با اسم مستعار رهنمود بدهم که آقای گنجی و خانم عبادی که خيلی خيلی برای هر دويشان احترام و ارزش قائلم چه بکنند يا نکنند، اما حقيقتا اين بهانه که مسئولان برگزاری مراسم اعطای جايزه‌ی «آزادی و آينده رسانه‌ها» نبايد آمدن طرف را پنهان می کردند و بايد به اين دو شخصيت نامی صلح و دمکراسی در ايران قبلا اطلاع می دادند و چون اين کار را نکردند آن ها هم در مراسم اعطای جايزه به نامبرده حضور به هم نرساندند کمی شبيه به درد کمر و آپانديس ورزشکاران ماست. خيلی قشنگ تر بود که اين دو شخصيت نامدار دليل محکمی برای عدم حضورشان می آوردند مثلا می گفتند کاری که اين کاريکاتوريست کرده، از مقوله نفرت پراکنی و توهين است که ما به هيچ مذهبی روا نمی داريم و هر کس به هر مذهبی توهين کند ما در مقابل او می ايستيم. ولی اين دليل محکم هم اين گير را پيش می آوَرْد که تعريف مذهب چيست و مذاهبی که نبايد به آن ها توهين شود کدام است.

يک سوال بی جواب ديگر هم کماکان باقی می ماند و آن اين که اگر روزی‌روزگاری يک مسلمان غيرتمند، کاريکاتوريست دانمارکی را مثل فيلمساز هلندی بکشد، آقای گنجی و خانم عبادی و بنده و سرکار و ديگر آزادی‌خواهان و دمکراسی‌طلبان در مقابل اين قتل چه واکنشی نشان می دهيم؟ خوشحال می شويم؟ بد حال می شويم؟ حق را به قاتل می دهيم و می گوييم مقتول غلط کرد به مذهب توهين کرد؟ و اگر ما را به مراسم تشييع جنازه ی طرف دعوت کردند چه می کنيم؟ می رويم، نمی رويم... چه خاکی به سرمان می کنيم؟

عرض نکردم؟! دمکراسی و دمکراسی‌دوستی‌ست و هزار مصيبت. کاش ناشناس بمانيم و گرفتارِ اين تصميم‌گيری‌های دشوار نشويم. تا نظر آقای گنجی و خانم عبادی چه باشد.

مهران مديریِ اطلاعاتی و کپی رايتِ علی اکبر خان شيدا
"مهران مديری که خودش از مردم می خواهد تا سريال قهوه ی تلخ را کپی نکنند، ترانه خانم مرضيه را بدون اجازه ی ايشان خوانده است..." «نقل به مضمون از برنامه ی آقای شهرام همايون»

از دست رفت که رفت! يک قسمت از صحبت های تلويزيونی آقای شهرام همايون که يکی از دوستداران وی روی فيس بوک گذاشته بود زير ده ها لينک و خبر گم شد. حيف. می شد کلی مضمون از توی آن بيرون کشيد. البته آدم خيلی بايد ابله باشد که از مهران مديری، که به گفته ی آقای همايون اطلاعاتی ست و قهوه ی تلخ را به سفارش وزارت اطلاعات ساخته حمايت کند و خودش را در معرض اتهامات آقای همايون که کم ترين آن ها وابسته بودن به وزارت اطلاعات است قرار دهد، ولی خب، مضمون که جور شد، طنزپرداز ديگر برايش مهم نيست که اطلاعاتی خوانده شود يا نشود و حاضر است هر ريسکی بکند.

از صحبت های آقای همايون اين قسمت اش در خاطرم مانده که گلايه کرده اند چرا مهران مديری که از مردم می‌خواهد قهوه ی تلخ را کپی نکنند، خودش امشب شب مهتابه ی خانم مرضيه را بدون اجازه ی ايشان خوانده است. البته آدم که عصبانی باشد، روی حرف هايش کنترل ندارد و هر چه به زبان اش بيايد می گويد. مثلا هنرپيشه های خوب قهوه ی تلخ را دلقک خطاب می کند يا سريالی را که مردم به هر دليل دوست دارند و برای خريد آن پول می‌دهند بی ارزش می نامد يا همين موضوع کپی رايت تصنيف را پيش می کشد و مولکول های باقی مانده از تنِ مرحوم علی اکبر خان شيدا را در قبر می لرزاند. آدم که عصبانی باشد، زمين و زمان را به هم می دوزد تا يکی از بهترين هنرپيشه های کشور را مامور وزارت اطلاعات معرفی کند. سريالی که چند روزی سَرِ مردم را گرم خواهد کرد و بعد از مدتی از يادها خواهد رفت پروژه ی وزارت اطلاعات برای تخريب تاريخ ايران و نظام پادشاهی می‌خوانَد و نکته ای که در نظر نمی گيرد، شعور مردم برای تشخيص درست و غلط و مامور و غير مامور و لذت بردن و بهره مند شدن از امکاناتی ست که در درون جامعه ی بسته و خسته ی ايران به هر دليلی در اختيارشان قرار می گيرد. بله، آدم که عصبانی باشد چشم اش واقعيت ها را نمی بيند.

در همين جا تبريک می گويم به مهران مديری به خاطر کار خوبی که در عرصه ی طنز تلويزيونی ارائه کرده است. تبريک می گويم به نويسندگان سريال، امير مهدی ژوله و خشايار الوند. تبريک می گويم به سيامک انصاری به خاطر بازی فوق العاده اش... دستِ همگی درد نکند.

به نظرم هنوز موتور سريال گرم نشده است و مثل ساير کارهای مديری بايد مدتی بگذرد تا روی خط درست بيفتد. سريال ضعف های بزرگی دارد که به موقع از آن سخن خواهيم گفت. ولی اين ضعف ها باعث نخواهد شد تا لبخندی که بر لب ميليون ها ايرانی می نشاند ناديده بگيريم و قدر کار کارگردان و گروه اش را ندانيم. اگر اين پروژه آن طور که آقای همايون می گويد پروژه ی وزارت اطلاعات است، دست وزارت اطلاعات هم درد نکند و خدا کند از اين کارها بيشتر بکنند و از اين سريال ها بيشتر بسازند. صد البته بهتر از شلاق زدن و بالای طناب دار کشيدن است!

تکمله: خوشبختانه ویدئوی آقای شهرام همایون را در یوتوب پیدا کردم که آن را این جا می گذارم.


يورگن هابرماس طفل معصوم
"هشت سال پس از سفر شما به تهران، دو پيشامد متفاوت و از نظر اهميت ناهمسان همديگر را در ذهن من تداعی و نظر من را به خود جلب کردند. پيشامد اولی بود که وقوف من را نسبت به دومی تشحيذ نمود. اولی سال گذشته روی داده بود. منظورم «شوريدن آرام» مردم در ايران است. اين شورش آرام به‌صورت تظاهرات ميليون‌ها نفر از مردم اعم از دانشجو و کارگر، دانش آموز و کارمند اداره و هر طبقه‌ی ديگر، سه ماه تمام ادامه داشت تا سرانجام آن را حکومت با قهری بيرحمانه در برابر چشم جهانيان سرکوبيد. بيشماری به زندان افتادند، به قتل رسيدند، زير شکنجه جان دادند و از زن و مرد مورد تجاوز قرار گرفتند. و شما آقای پروفسور هابرماس سکوت کرديد. خواست‌های برحق اين مردم اين بود که از نظر کار و شغل‌شان تامين داشته باشند، ماه‌ها در انتظار پرداخت دستمزد و حقوق‌شان ننشينند، از آزادی برخوردار باشند، طرز زندگی‌شان را خود انتخاب کنند، اميال خود را شخصا برآورند، لباس به سليقه‌ی خود و هر جور و هر رنگی که می‌خواهند بپوشند. آيا اين مردم، با اين خواست‌ها و ايستادگی‌ها در برابر امر و نهی قيمومت‌ها، مهم‌تر از نخبگانی نبودند که شما با آنان گفت‌وگوهای فلسفی و جامعه‌شناختی کرده‌ايد، مهم تر از اشخاصی چون مهاجرانی، کديور، سروش، داوری، شبستری و مشابهانشان؟ اگر شما از آنان در تظاهراتی که به خاطر خواست‌های برحق‌شان می‌کردند شخصا و رسما حمايت کرده بوديد، بر استيفای طبيعی حقوق آنان تاکيد می‌کرديد و آن را برحق می‌خوانديد، از دليری و ثبات آن‌ها به شگفت می‌آمديد و آن را می‌ستوديد، و بدينگونه از آنان پشتيبانی اخلاقی می‌کرديد، حتما تظاهرکنندگان اندکی کمتر احساس تنهايی می‌کردند. و اين اندک می‌توانست، لااقل برای گروهی نسبتا بزرگ، بيشتر شود، چون امکانش بود برخی ديگر از همکاران شما در پی چنين نمونه‌ای پا در ميدان ياری گذارند." «آرامش دوستدار، خبرنامه ی گويا»

آقا بگذاريد راست اش را بگويم: دو نفر هستند که من از اين که روزی، روزگاری آن ها را ملاقات کنم سخت می ترسم و دندان هايم به هم می خورد و زبان ام بند می آيد و ترجيح می دهم در روز ملاقات، دردِ آپانديس ام عود کند و در بيمارستان بستری شوم. يکی از اين دو نفر ابراهيم گلستان است، ديگری آرامش دوستدار.

نامه ی آقای دوستدار به هابرماسِ طفلِ معصوم را که خواندم ديدم حق داشتم بترسم، و هر چند هنوز پاسخ هابرماس به ايشان را نخوانده ام اما مسلم می دانم آن فيلسوف شهير برای حل مسائلی که در نامه ی آقای دوستدار مطرح شده، شب تا صبح خواب اش نبرده و بخشی از موهای سفيدش را در همان شب از دست داده است.

تازه ما نامه را به زبان شيرين و لطيف فارسی خوانديم و اين حال به ما دست داد. اگر نامه را به زبان خشک و خشن آلمانی می خوانديم چه حالی به ما دست می داد. ناگفته نماند يک اتفاق بزرگ با خواندن نامه ی آقای دوستدار برای من افتاد و آن اين که برای اولين بار، بدون اين که پنج بار موقع خواندن دنده عقب بزنم و جملات را از نو بخوانم، نوشته ی ايشان را فهميدم و اين برای آدم کم‌سوادی مثل من کلی امتياز به شمار می رود. ولی راست اش دل ام برای هابرماس سوخت.

بنده ی خدا چه حالی می کرده وقتی به ايران آمده و آن همه ايرانی فرهيخته را دور و بر خود ديده و بحث های عجيبی را که در هيچ يک از دانشگاه های آلمان به گوش اش نخورده از زبان آن ها شنيده. بعد برگشته به کشورش، با شوق و ذوق مقاله نوشته و ايرانِ زيبا، و مذهبی را که مانع تفکر نيست به آلمانی زبانان معرفی کرده.

آن‌وقت آقای دوستدار کاسه کوزه ی اين طفل معصوم را به هم ريخته که اين چرت و پرت ها چه بود که گفتی (البته استاد دوستدار اين طوری صريح نگفته اند ولی من برداشتم از گفتار ايشان چنين است). آن فوکو زرنگ بود، وقتی ديد ايرانی ها چه جوری سر کار گذاشتن اش رفت و پشت سرش را نگاه نکرد، اما شما آقای هابرماس هنوز اندر خم يک کوچه ای.

والله من اصلا دل ام نمی خواست جای هابرماس بودم. طفلی چقدر جا خورده است. پيش خودش فکر کرده مگر می شود اين طور که آقای دوستدار می گويد باشد؟ يعنی اين هِر مجتهد شبستری که آلمانی را روان حرف می زند و هرمنوتيک از دهانش نمی افتد و هِر دکتر سروش که می خواهد اسلام را امروزی و مدرن کند ما را سر کار گذاشته اند؟ که پَهلَوی ها ايران را ساخته اند و اين آقايان خراب کرده اند؟ که آن جمعيت جوانی که برای ديدن من و شنيدن حرف های من جمع شده بودند همه شان سياهی لشکر بودند و نقش بازی می کردند؟

ببينيد اگر شما جای هابرماس بوديد با اين سوال ها که نامه ی آقای دوستدار در ذهن تان به وجود می آورد خواب تان می بُرد يا نه؟ من که خواب ام نمی بُرد و حتما کابوس می ديدم. حالا ببينيم هابرماس چه جوابی داده است. نوشته ی او هم قطعا به اندازه ی نوشته ی آقای دوستدار خواندنی خواهد بود. موضوع را زياد کِش نمی دهم چون همان طور که گفتم از آقای دوستدار می ترسم!

نيما زند کريمی در جمهوری اسلامی
"حفاظت از خامنه‌ای و نزديکانش بر عهده‌ی واحد ويژه‌ای از سپاه پاسداران است که "سپاه ولی‌امر" ناميده می‌شود. افراد اين سپاه منحصرا در خدمت حفاظت از دفتر رهبری قرار دارند و مستقل از تمام واحدهايی فعاليت می‌کنند که حفاظت از ديگر سران جمهوری اسلامی را بر عهده دارند. سرپرست اين سپاه و مسئول امنيت دفتر شخصی است به نام اصغر حجازی که در دوران رياست جمهوری خامنه‌ای معاون امنيت خارجی وزارت اطلاعات بوده است... برخی از منتقدان حکومت حجازی را متهم می‌کنند، يکی از هماهنگ‌کنندگان اصلی قتل‌های زنجيره‌ای در دهه‌ی هفتاد بوده است. هنوز در اين ارتباط اطلاعات دقيق و اسناد محکمی منتشر نشده. گرچه به نوشته‌ی جرس «ترديدی هم نيست که حجازی از دوستان نزديک سعيد امامی، از طراحان قتل‌های زنجيره‌ای بوده است.» گزارش‌های ديگری از نزديکی حجازی با برخی ديگر از کسانی خبر می‌دهند که به نوعی با قتل‌های زنجيره‌ای در ارتباط بوده‌اند..." «دويچه وله»

خلاصه ی داستان...
نيما زند کريمی، استاد تاريخ، که در اثر فشار مالی ناچار شده خانه ی استيجاری اش را تخليه کند، تصميم می گيرد کتاب هايش را به کتاب خانه ای اهدا کند. در کتاب خانه با دختر خانمی که دانشجوی تاريخ است آشنا می شود. دختر خانم سوالی مطرح می کند که استاد تاريخ ما انگشت به دهن می ماند: شما که از تاريخ گذشته ی ما اين قدر دقيق اطلاع داريد، و می دانيد که فلان پادشاه در فلان دوره ی تاريخی چه کرد، آيا خبر داريد امروز حکومت ايران چگونه اداره می شود و نقش ولی فقيه در اداره ی حکومت چيست؟ استاد نيما که از طول سبيل ناصرالدين شاه تا آلياژ شمشير نادرشاه همه را می داند، سعی می کند پاسخی برای اين سوال پيدا کند، اما نمی تواند. او که افکارش در هم ريخته تصميم می گيرد به طرف کاخ شاه سابق در شميران برود و کمی هواخوری کند. در داخل کاخ بر روی ميزی، يک فنجان قهوه ی داغ و خوش عطر گذاشته شده. آن را بر می دارد و می نوشد. به محض خوردن قهوه دچار سر گيجه می شود و چشمان اش سياهی می رود. چشم که باز می کند خود را در اتاقی می بيند که يک عده ريشو با کت و شلوارهای گشاد و پيراهن هايی که يقه اش تا بيخ گلو بسته شده در حال آمد و شد هستند. اين شما و اين دنباله ی داستان...

[اولين چيزی که به مشام نيما زند کريمی می خورد بوی بد پاست. او که به رغم فقر، لباس آراسته و تميزی بر تن دارد، و ريش اش را هم سه تيغه تراشيده، کاملا از افراد حاضر در محل متمايز است. ناگهان يکی از ريشوها که هيکل درشت و غول آسائی دارد و در هر يک از انگشتان پشمالوی دست اش يک انگشتر عقيق درشت به چشم می خورد، متوجه حضور نيما می شود و با ابروهای در هم کشيده به طرف او می آيد. رنگ از رخسار نيما می پرد.]
مرد ريشو- شما؟!
نيما- من نيما زند کريمی استاد تاريخ هستم. [دست اش را به طرف مرد دراز می کند و لبخند می زند] احوالِ شما؟
مرد ريشو [با نگاه امنيتی و بدون اين که به او دست بدهد]- استاد تاريخ؟! شما اين جا چه کار می کنی؟! دست هات را ببر بالا ببينم.
[نيما با نگاهی متعجب فنجان قهوه را زمين می گذارد و دست هايش را بالا می برد. مرد او را تفتيش بدنی می کند]
مرد ريشو- شما نبايد اين جا باشی. سالنی که آقا در آن صحبت خواهند کرد آن طرف است. با من بيا.
[مرد ريشو نيما را به سالن بزرگی که عده ی زيادی آن جا نشسته اند می برد و نقطه ای را در وسط جمعيت به او نشان می دهد که برود آن جا بنشيند. نيما می رود و می نشيند. آقا، شروع به سخنرانی می کند و از دشمنان قديم و جديد و تاريخ منحط پادشاهان گذشته سخن می گويد. نيما که روی اشتباهاتِ تاريخی وسواس دارد و پايش هم در اثر روی زمين نشستن خواب رفته، مدام می خواهد بلند شود و چيزی در ردِّ سخنان آقا بگويد ولی جمعيت هر بار که آقا حرفی می زند که اعتبار و اساسی ندارد به هيجان می آيد و با مشت های گره کرده الله اکبر می گويد. نيما که از اين سخنرانی طولانی و ملال انگيز خسته شده از ميان جمعيت بر می خيزد و به طرف در خروجی می رود. او سعی می کند از ساختمان خارج شود که چشم اصغر حجازی به او می افتد. حجازی با شتاب به طرف نيما می آيد. نيما می خواهد از دست او در برود اما نمی تواند...]
حجازی- دکتر خوش آمدی! منتظرتان بوديم!
نيما [با تعجب]- بله؟! من دکتر نيس...
حجازی- بله بله. متوجه هستم. قرار شد شما به کسی نگوييد دکتر هستيد که خبر بيماری آقا به بيرون درز نکند. با من می توانيد راحت باشيد. حالا با من بياييد. آقا که سخنرانی شان تمام شد شما می توانيد ايشان را ويزيت کنيد. [دست نيما را که حيران مانده و مقاومت می کند می گيرد و به دنبال خود می کشد]...
...
[حال آقا خوب نيست. يک ليوان شربت برای او می آورند تا اوضاع اش رو به راه شود. ايشان، در حالی که لبه ی تخت نشسته، عمامه اش را بر می دارد و با حالتی زار و نزار که گاه به خشم و تندی می گرايد جملاتی بر زبان می آورد:]
آقا- مردک شرم نمی کند. ناسلامتی رئيس مجلس ما بوده. حالا برای ما شاخ و شانه می کشد. شاخ ات را می دهم فرماندار شميران می شکند. چی خيال کردی؟ آن يکی را بگو که با زن اش دور برداشته. يکی نيست به او بگويد در دوران نخست وزيری خودت کم زندانی سياسی داشتيم که حالا سنگ زندانی های اين دوره را به سينه می زنی. کاش سعيد جان زنده بود. کاش دست ام می شکست نمی گذاشتم خاتمی رئيس جمهور شود و سعيدم را از من بگيرد. حالا دندان تيز کرده اند برای پاره پاره کردن اين يکی سعيدم. [رو به مجتبی] مجتبی آن تخته را بياور بگذار زير پايم. با بازجوها صحبت کردی؟ [مجتبی به علامت تائيد سر تکان می دهد] بگو خيال شان از هر جهت راحت باشد. بگو تا وقتی من زنده هستم از ايشان حمايت می کنم. بگو هر کاری می کنند در راه اسلام عزيز است و ترسی به دل راه ندهند. بگو سربازان گمنام امام زمان مجازند در راه حفظ حکومت اسلامی دست به هر کاری بزنند. مبادا صحبت های اين و آن بترساندشان و فکر کنند همان بلايی که سر سعيد جان ما آمد سرِ اين ها هم خواهد آمد. خدايا! کی می شود روی آرامش را ببينم. کی می شود ميان مجلس و دولت وحدت برقرار شود اين قدر توی سر و کله ی هم نزنند... [چشم اش به نيما می افتد که با تعجب به او نگاه می کند]
آقا [با نگرانی]- اين کيست؟ اين جا چه می کند؟
اصغر حجازی [با خضوع]- آقا. ايشان پزشک معالج شما هستند که امروز از آلمان به تهران رسيده اند [نيما در حالی که چشمان اش از تعجب گشاد شده، با دست خود را نشان می دهد و با صدايی که انگار از ته چاه درمی آيد می گويد:]
نيما- من؟! قربان من نيما زند وکيلی...
اصغر حجازی [با لبخند]- بله. دستور داده بوديم ايشان را به صورت ناشناس اين جا بياورند. ايشان از روی احتياط اينجا هم خودش را معرفی نمی کند [می خندد]. بفرماييد آقای دکتر. بفرماييد آقا را معاينه کنيد... ضمنا آقا، ناهار هم آماده است. امروزخورش بادمجان داريم... آقای دکتر شما هم ناهار را در حضور آقا صرف خواهيد کرد...

و اين داستان ادامه دارد...


[وبلاگ ف. م. سخن]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016