سه شنبه 20 بهمن 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

حرف‌های همسايه، دهم، عليرضا فرزان

... می‌نشينی و کاغذی می‌نويسی. می‌نويسی که چرا به خيابان رفتی، چرا شعار دادی، چرا عکس‌ات کنار باقی عکس‌هاست و دور سرت دايره‌ی سرخ کشيده‌اند. می‌نويسی که چه می‌خواهی. می‌نويسی که اگر يک وقتی مجبورت کردند که در دادگاهی، سيرکی، حرف ديگری زدی، همه‌اش از سر اجبار بوده. دلايل‌ات را می‌نويسی و دفاعيه‌ی پيش از موعدت را. می‌نويسی اين پارانويايی که به جان مردم انداخته‌اند فايده ندارد. می‌نويسی اين وحشتی که فکر می‌کنند در دل مردم انداخته‌اند تا يک جايی کار می‌کند. به اين پلشتی آدم پشت دوست‌اش، خانواده‌اش، مردم‌اش را خالی نمی‌کند. می‌نويسی آب از سر همه گذشته و يک جايی آدم رويين‌تن می‌شود، ترس کار نمی‌کند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


۱- " من خلاف کدام خواسته ی زمان رفتار کرده ام؟ خلاف کدام خواسته ی عقل و شعور عملی رفتار کرده ام؟ خلاف مفاد کدام پاراگراف محرمانه رفتار کرده ام؟ خلاف کدام برنامه رفتار کرده ام؟ خلاف کدام قانون جاودانی جهان رفتار کرده ام؟ خلاف کدام قانون آن دنيايی رفتار کرده ام؟ خلاف کدام بدوی ترين قانون ادب و نزاکت رفتار کرده ام؟ خلاف کدام حق شخصی افراد برای احقاق حقوق خود رفتار کرده ام؟ خلاف کدام مصلحت زمانه رفتار کرده ام؟ خلاف کدام قاعده ی زندگی رفتار کرده ام؟ خلاف کدام حق از حقوق اقويا رفتار کرده ام؟ خلاف کدام دستور از اصول پرهيزکاری رفتار کرده ام؟ خلاف کدام قانونِ بی قانون ها رفتار کرده ام؟..."*
۲- "...من آرامش و سکوت شبانه را بر هم زده ام. پلاکاردهايی را بر روی ديوارهای ممنوع چسبانده ام. پس از تاريک شدن هوا در خيابان پرسه زده ام. در زمان خاموشی اجباری، چراغ روشن کرده ام. زمانی که اتفاقی ناگوار رخ داده، آرامش خودم را حفظ نکرده ام. هنگام منع عبور و مرور از خانه خارج شده ام. هنگام وقوع فجايع سرجايم آرام نگرفته ام. اول به خودم فکر کرده ام. بی آنکه فکر کنم بدون رعايت نظم از جايی که بوده ام خارج شده ام. بی اجازه زنگ خطر را به صدا در آورده ام..." *

* از داستان "خود را محکوم کردن" – مجموع داستان "محاکمه"
نوشته ی "پيتر هاندکه"


عکسها را نگاه می کنی، صورتها را. دنبال خودت می گردی. ورق می زنی. بی قراری. فکر می کنی توی صفحه ی بعدی دور صورتت يک دايره ی سرخ کشيده اند. همه را می جوری. نيستی. آنقدر دنبال خودت گشته ای که نفهميده ای آشنايی شايد چهره اش ميان همه ی آن چهره های آشنا باشد، با دايره ای سرخ. برمی گردی و اينبار دقيق تر نگاه می کنی، هيچکس را نمی شناسی. همه را به ياد می آوری، مردم ات را، شهرت را. يکی که يکبار يک جايی، يک روزی از کنارش رد شده ای. ديگری که وقتی توی تاکسی کنارش نشسته بودی. دختری که زمانی جايی ديده بوديش و چشمت بی هوا دنبالش رفته. مردی که سالها پيش همکارت بوده، هم کلاست بوده. همه را به جا می آوری و دست بر پيشانی ات می گذاری، شقيقه هايت را می فشاری، چشمهايت را. چقدر حالا از اين خيابان ها که زمانی پناهت بود، دلداری غريبگيت بود از ديرينگی و گرمای خاطرات دلدادگی های جوانی و نوجوانيت توی نفس کشيدن پنجره هاش، توی نگاه پير و مهربان ديوارهاش موج می زد، بيزاری. نگاه عبوس و متورم ديوار حالا، چه زجری ست و اين هوای مسموم. از پله های مترو که بالا می روی، به نور خيابان که می رسی. حواست نبوده، توی صورتها خيره بوده ای، از راهرو شلوغ که می گذشتی، تنه ای که به تنه ات خورد، حواست نبوده. داشتی دنبال چهره ای می گشتی که آنجا توی آن عکسها بود. به هرکس نگاه می کنی، آشنا می زند؛ توی آن عکسها نبود اما آشناست؛ برای هر آدمی يک ماسک می کشی توی ذهنت، کلاهی سرش می گذاری، عينکی آفتابی به چشمش، همه آنجا بوده اند، با خودت می گويی. می خواهی بروی بگويی آقا شما را به ياد می آورم، خانم شما را هم ديده ام؛ يک روزی توی خيابان وليعصر يا انقلاب يا آزادی؛ کنار هم راه می رفتيم و می خنديديم و وقتی اشک آور آمد، با هم دويديم، چشم هايمان سوخت، يادت می آيد کسی روبرويت به زمين افتاد، ديگری بلندش کرد، دستش را گرفت. پيرزنی هم بود که هرچه گفتی نرو مادرجان، آنجا دود و اشک آور است، به گوش نگرفت. رفت. حواست نبوده و به صورت مردم خيره بوده ای. همه را ورانداز کرده ای. هيچکس خودش را پنهان نمی کند. همه عجله دارند. فکر می کنی اگر عکست قاطی آن عکسها بود چه؟ اولش فکر کرده بودی، دستپاچه شدی وقتی آن اعلان را روی ديوار ديدی، توی مترو دست همه ديدی، هيچکس به هيچکس نگاه نکرد. همه از هم خجالت می کشيدند، سرشان را پايين انداخته بودند. يکی خنديد. پسری در ميان دوستانش، همه شان خنديدند. به چه می خنديدند؟ هرکس فکری ست. حرف نمی زنند، همهمه هست، سکوت هم هست؛ همهمه ی نگرانی ست، کسی ناسزا می گويد. کسی آشکارا از آنها دفاع می کند. می گويد درستش همين است. هيچکس توجه نمی کند، گوش نمی دهد. همه دارند به يک چيز فکر می کنند. تو داری به آن چيز فکر می کنی. انگار همه دارند همان فکر را می کنند. اگر عکست در آن ميان بود چه می کردی؟ از آقای بغلدستی ات خواهش می کنی که اعلان را به تو بدهد، می خواهی دوباره نگاهش کنی. می گويد برای خودتان، می خواستم بياندازم اش دور. بلند می گويد، طوری که همه بشنوند می گويد. وراندازش می کنی، راست می گويد؟ کاغذها را با خودت خواهی برد. لای پالتويت قايمش می کنی و توی محل کارت، يا در خانه دوباره نگاهش خواهی کرد. می خواهی توی خطوط صورتها خيره شوی و با آنها حرفها بزنی. بعدا مردی ميانسال را در آن ميانه می بينی و از رضايتی که در چهره اش هست، شاد می شوی. بعدا چشمان خندان پسرکی، اميدت می شود. بعدا، وقتی عکسها را با دقت بيشتر، با وسواس بيشتر، نگاه می کنی و آن خنده های توی مترو يادت می آيد، لبخند می زنی. آنجا، حواست نبوده. تنها بودی و می خواستی با کسی حرف بزنی، می خواستی خشمت را بيرون بريزی. بعدا فکر می کنی شايد برای اين توی صورت همه خيره بوده ای. آشنايی که حرفی. نه. اين همه عجله برای چيست؟ طبيعی ست. يادت رفته؟ هميشه همينطور بوده. هروقت توی مترو بوده ای، هميشه همه می خواسته اند از آن خفگی بزنند بيرون. ناراحتی و نگرانی را در هرکس می بينی. آن روزهای اول، چند ماه پيش، مردم عصبانی می شدند و شروع به داد و قال می کردند و شعار می دادند و کوتاه نمی آمدند. حالا آن روزها نيست. خيلی ها را گرفته اند، برده اند. همين می شود که فکر می کنی کسی تو را زير نظر گرفته، همانطور که تو باقی را. دارد نگاهت می کند وقتی تو آنطور دقيق شده ای در حرکات ديگران. کنار خط، پشت آن خط قرمزی که کشيده اند تا ريل، می ايستی با اينکه چند دقيقه مانده تا قطار بعدی بيايد، می ايستی و سرت را پايين می اندازی و می گذاری آن کسی که دارد وراندازت می کند، خوب ببيندت. سرت را برمی گردانی و چشمت به دوربين مدار بسته ای می افتد که از آن گوشه همه را می پايد. در منتها اليه مقابل آن دوربين هم دوربين ديگری هست. هميشه بوده. هروقت آنجا ايستاده ای آن دوربين ها عذابت داده اند. نه اينکه چرا آنجايند، بيشتر که به چه درد می خورند! يادت می آيد يکبار همين جايی که حالا ايستاده بودی، کمی آن طرفتر، نزديک خروجی تونل دختری را ديدی، آرام ايستاده بود، مثل همه، مثل خودت. ايستگاه خلوت بود. ظهر بود؟ صورتش را نمی ديدی، پشتش به تو بود، يکبار که برگشت صورتش را ديدی، همان يکبار فقط، توی تونل را نگاه می کرد؟ نمی دانستی. نمی دانستی به چه فکر می کند. نمی دانستی چند لحظه ی ديگر آنجا نيست. طبيعی ست که چند لحظه ی ديگر تو هم ديگر آنجا نباشی. می رفتی توی واگن، می ايستادی و لابد به اين فکر می کردی که جايی خالی پيدا کنی، بنشينی و تا ايستگاهِ پياده شدن کتابی بخوانی، يا به حرفهای ديگران گوش بدهی، به حرفهايی که بی هوا می شنوی و شايد دنبال او هم بگردی، ببينی آيا در همان واگنی سوار شده که تو شده ای، ببينی جايی برای نشستن پيدا کرده، ببينی اگر ايستاده و دستش را به ميله ای گرفته دارد به چه نگاه می کند، به چه فکر می کند، شايد بفهمی. خودش سرگرمی ست، هميشه همين کار را می کنی، يکی را نشان می کنی و تا رسيدن به مقصد فکر می کنی که دارد به چه فکر می کند و برايش داستانی می سازی و بعد ديگر هرگز او را نخواهی ديد و ديگر هرگز به او فکر نخواهی کرد و ديگر هرگز اين لحظه را به ياد نخواهی آورد. اما اينطور نشده بود. او تا چشمش به نور قطار افتاد، پايش را روی خط قرمز گذاشت، از آن گذشت. تو در ميان بهتت نگاهش می کردی و فکر می کردی حالا عقب می کشد، او برعکس، با همان خونسردی خودش را پيش انداخت، سوت قطار آمد، صدای ترمزش آمد، قطار از روی دخترک گذشت، جيغ همه بلند شد، يک جايی از تن دخترک روی پيشانی لکوموتيو ماند، خونی ماند، تکه ای از تنش، دستش، پايش، شايد، صورتش. حالا اين خط قرمز، اين فاصله ی تا ريل، هميشه تو را به ياد او می اندازد. او که از بيرون آرام بود، از تو به خودش می پيچيد؟ چه تصميمی. يک لحظه. يک باره. همين. برای همين دوربينها عذابت می دهند، وقتی نمی توانند جان کسی را نجات دهند، وقتی نمی توانند کاری بکنند، عذابت می دهند. آنوقت فکر می کنی شايد آن نگاهی که بر شانه ات احساس می کنی، آن نگاهی که روی حرکاتت دقيق شده، آن نگاهی که هرلحظه ات را می پايد، از توی آن دوربين نشانه ات گرفته. پشت مونيتوری نشسته و آرام، همينطور که دارد چايی اش را می نوشد، همينطور که دارد به راديو گوش می دهد، همينطور خيره خيره تو را نگاه می کند و فکر می کند يک جايی ديده باشدت. همين تازگی ها. سرت را برمی گردانی. مردی را می بينی، کت و شلوار خاکستری پوشيده، ته ريشی به صورت، عينکی با فريم فلزی، با دست خالی، شايد اوست؟ با خودت می گويی. سر می چرخانی. زنی را می بينی، دارد نگاهت می کند. مستاصل می شوی. حقه ی کثيفی ست. از پله های ايستگاه که بالا می روی. نور خيابان که می زند: حقه ی کثيفی ست. تکراری، همه جايی. او را به ياد می آوری. به ياد می آوری که با خودت عهد کرده بودی که ديگر از آن ايستگاه سوار نشوی. به ياد می آوری که با خودت عهد کرده بودی که ديگر هرگز پا در آن ايستگاه نگذاری. به ياد می آوری که با خودت عهد کرده بودی که راهت را دور کنی، با تاکسی تا ايستگاه بعدی خودت را برسانی و بعد... اما به ياد می آوری که چه زود فراموشش کردی، پس از يک ماه شايد، يا کمتر، يادت نيست؛ يادت می آيد که وقتی پايين می رفتی از پله ها، به خودت می گفتی به چيز ديگری فکر کن. روزنامه ای بخر و تا آمدن قطار، بخوان. حواست را پرت کن. به خودت می گفتی معنی ندارد که همچو چيزی مجبورت کند که هزينه ای بدهی. تصميم خودش بود، کار خودش بود، فکر خودش بود، تن خودش بود، حق خودش بود. با خودت کلنجار رفته بودی که اگر کنارش ايستاده بودی، اگر نزديکش بودی، دستش را می گرفتی، از پشت می گرفتيش و نمی گذاشتی. آيا می توانستی؟ آيا اجازه داشتی؟ حالا چهار سال شده و تو هنوز هر روز می روی آنجا و توی همان ايستگاه و مدام به او فکر می کنی، مدام به همان يک نظر فکر می کنی که صورتش را ديدی. يادت رفته چه شکلی بود اما سعی می کنی مجسم اش کنی. چهره ای برايش می سازی. تقصير خودش بود؟ دوباره عکسها را به ياد می آوری. شايد خوشحالی که چيز جديدی پيدا شده، فکر جديدی پيدا شده که ديگر به او فکر نکنی. به صورتهايی فکر می کنی که هيچکدام را نمی شناسی اما آشنايند. به اينکه اگر خودت را توی آن عکسها می ديدی فکر می کنی. فکر می کنی که لبه ی پالتويت را بالا می دادی. فکر می کنی برمی گشتی و از همان پله ها که پايين آمده بودی، بالا می رفتی و سعی می کردی توجه کسی را جلب نکنی. فکر می کنی همه دارند نگاهت می کنند و به جايت می آورند و فرصت پيدا نمی کنی فرار کنی. فکر می کنی به بالای پله ها که برسی، نور خيابان که بزند، تويش سايه ی پليسی ست که آنجا منتظر ايستاده تا بيرون بيايی و دستبندت بزند يا با باتوم به جانت بيافتد. فکر می کنی چه بايد بگويی آنوقت؟ فرار کنی؟ بايستی و سرت را بالا بگيری طوری که ديگران ببينند و فرياد بزنی رهايت کنند؟ يا بگويی از جانت چه می خواهند؟ فکر می کنی آنوقت يک نفر موبايلش را بيرون می آورد و از صورتت عکس می گيرد و از دستبند عکس می گيرد و تا قبل از اينکه تو به زندان برسی، عکس می رود توی اينترنت و آنوقت قهرمان می شوی و يا به خاطر همان عکس، نه حتا عکسی که در آن اعلان بود، می برند و يکجايی گم و گورت می کنند و هزار سال نگهت می دارند و بعدش... فکر می کنی نه، با اين سرعت نمی شود. فرصت داری و به خانه خواهی رسيد. شايد کسی تا حالا خبر داده باشد و جايت را دانسته باشند و آنجا در کمال آرامش انتظارت را بکشند. شايد رفته باشند به محل کارت. شايد هنوز فرصت باشد. شايد بهتر باشد به خانه ی دوستی، فاميلی بروی و از آنجا به زنت خبر بدهی، به خانواده ات، به پدرت، برادرت. شانه ات به شانه ی کسی می خورد و رد می شوی و فکر می کنی شايد نشانه ای بود، برمی گردی ببينی به که خورده ای. منصرف می شوی و راهت را می روی و فکر می کنی که چه بايد کرد. فکر می کنی بروی ترمينال و سوار اتوبوس بشوی و بروی شهرستان به خانه ی خواهرت يا نه به خانه ی دوستی، از آنجا به ديگران خبر بدهی. شايد بهتر باشد... دوباره او را به ياد می آوری. يادت می آيد به خودت می گفتی با همه ی اين حرفها شجاعتی در تصميمش بود. اين که هرکاری نيست، خودت را بياندازی جلوی قطار. اينکه هر کاری نيست، خودت را پيش چشم ديگران بياندازی روی ريل. بايد تصميم بگيری. زمان می گذرد و تو هنوز نمی دانی. هنوز فکر می کنی می شود گفت اشتباه شده، تو نبوده ای. خودت را توجيه می کنی. مثل همان وقتی که به ايستگاه برگشتی و کارش را توجيه می کردی و شجاعتش را می ستودی، باقی اش؟ با توجيه کردن او، برگشتن خودت را و زيرپا گذاشتن عهدت را توجيه کردی. به خودت می گويی وقتی بازجويی ات کنند چه خواهی گفت؟ وقتی توی گوشت بزنند و يا توی سلولی نگهت دارند و فحشت بدهند و هزارچيز ديگر که شنيده ای، می گويند و می کنند، چه خواهی کرد؟ چه خواهی گفت؟ به خودت می گويی با پای خودت به خيابان رفتی، عاشورا رفتی، شانزده آذر، سيزده آبان، روز قدس و بيست و پنج خرداد، و يادت می آيد که چقدر حسرت خوردی که هجده تير تهران نبودی. يادت می آيد به خودت می گفتی مراقب خواهی بود، گير نخواهی افتاد و اگر گير افتادی، تاوان خواستِ آزادی ست و يک کاری می کنی و حاضر نبودی به آن لحظه فکر کنی. اما حالا؟ حالا فرق می کند. می دانی که بالاخره سراغت می آيند، پيدايت می کنند، عکست را دارند و يک نفر، خبرشان می کند. کارت چه می شود؟ زنگ می زنی و به فلان همکارت می گويی که به رييس بگويد که ناخوشی و چند روزی بايد بروی مرخصی استعلاجی ولی اگر رييس هم عکست را ديده باشد؟ اگر آنجا بروند و سراغت را بگيرند؟ مگر خود رييست خبرشان نخواهد کرد؟ نه. او با اينکه مذهبی ست اما بارها ديده ای که از اينها بد می گويد حتا يادت می آيد که يکبار هم او و خانواده اش را توی خيابان، توی همين روزها ديده بودی که آمده بودند و قاطی مردم شعار می دادند. همکارهايت؟ مطمئن نيستی. شايد فلانی. نمی دانی. نبايد فکرش را بکنی. بهتر نيست خودت بروی کلانتری و بگويی عکست توی اين عکسهاست و خودت را تسليم کنی؟ اينطور عذاب وجدانت کمتر نيست؟ کسی به خاطر لو دادنت پول الکی به جيب نخواهد زد. برای چه رفتی؟ اموال عمومی را آتش زده ای؟ نه. کتک زده ای؟ نه. باتوم خورده ای. اشک آور خورده ای. سنگ پرتاب کرده ای؟ نه. دويده ای. فرار کرده ای. کسی را کشته ای؟ نه. ديده ای که کسی روبرويت به زمين افتاده، شايد کشته شده. عضو گروهی هستی؟ نه. هيچ گروهی را قبول نداری و فقط می خواستی... چه می خواستی؟ چه می خواهی؟ وقتی به خودت می آيی، هنوز توی آن ايستگاه کوفتی هستی، روی نيمکتی نشسته ای و سرت را لای دستت گرفته ای و زمان را از ياد برده ای. از ياد برده ای که همين جا نشستن جلب توجه می کند و مشکوک نشانت می دهد. از ياد برده ای که بايد تصميم بگيری. فکر می کنی چشمهای مرده ی اوست که بر شانه ات سنگينی می کرده تمام اين مدت. فکر می کنی اوست که نگاهت می کرده و هنوز دارد نگاهت می کند. فکر می کنی اوست که می رود و می گويد آن مرد که آنجا روی آن نيمکت نشسته، او که نمی داند چرا آنجا نشسته، او که نمی داند چه بايد بکند، آن مرد هم توی خيابان بوده، توی عاشورا و هر روز ديگری، همه ی روزها. آن وقت تصميم ات را گرفته ای: به خانه ی دوستی می روی، می نشينی و کاغذی می نويسی. می نويسی که چرا به خيابان رفتی، چرا شعار دادی، چرا عکست کنار باقی عکسهاست و دور سرت دايره ی سرخ کشيده اند. می نويسی که چه می خواهی. می نويسی که اگر يک وقتی مجبورت کردند که در دادگاهی، سيرکی، حرف ديگری زدی، همه اش از سر اجبار بوده. دلايلت را می نويسی و دفاعيه ی پيش از موعدت را. می نويسی اين پارانويايی که به جان مردم انداخته اند فايده ندارد. می نويسی اين وحشتی که فکر می کنند در دل مردم انداخته اند تا يک جايی کار می کند. به اين پلشتی آدم پشت دوستش، خانواده اش، مردم اش را خالی نمی کند. می نويسی آب از سر همه گذشته و يک جايی آدم رويين تن می شود، ترس کار نمی کند و با اين همه چه می شود کرد؟ فکر می کنی اين چيزها را همه می دانند. گفتنش چه فايده دارد؟ فکر می کنی برای او خواهی نوشت، برای آن دخترکِ چهارسال پيش. و از دوستت می خواهی که اگر آن روز آمد، آن دادگاه، اين نوشته را همگانی کند. بلند می شوی، سر می گردانی و برای آخرين بار خط قرمز را نگاه می کنی، امتدادش می رسد به پاهای دخترک، سرت را بالا می آوری و يکبار ديگر براندازش می کنی، برمی گردد و مانند هميشه نمی بيندت. لبخند می زنی و با خودت عهد می کنی که ديگر به آن ايستگاه بازنگردی. از پله ها بالا می روی، به نور خيابان می رسی و فکر می کنی حالا چقدر از اين خيابان ها، از اين شهر، بيزاری.

بيست بهمن هشتادوهشت - عليرضا فرزان


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016