کاش رافائل مُرده بود! داريوش سجادی
رافائليان هر چند هيچوقت نه افغانها و نه پاکستانیها را همسطح خود میدانند و هر چند همواره و در خلوت و جلوت، اعراب را قومی سفله دانسته و میدانند اما تلخ يا شيرين از اين واقعيت نمیتوانند اجتناب کنند که علیرغم آنکه همواره مشتاق آن بوده و هستند تا با اروپائيان و آمريکائيان مقايسه شوند اما محکوم به تندادن به اين حقيقت مسلم بوده و هستند که قبل از واشنگتن و پاريس و لندن، محکوم به مجالست و موانست با کابلیها و بغدادیها و اسلامآبادیهائی هستند که به صفت تاريخی و فرهنگی و قومی و مذهبی بيش از غربیها با ايشان مشابهت و مجالست و موانست دارند
دقيقاً ۳۳ سال پيش بود. ضيافت شامی در سالن مجلل کشتی توريستی ـ تفريحی رافائل. کشتی باشکوهی که محصول نوکيسه گی و تازه به دوران رسيدگی پادشاه و درباريانی در تهران بود که همه سهم شان از فهم و شعور و عقلانيت و مدنيت مشمول کپی برداری از ظواهر تمدن غرب می شد.
مُلکدارانی که به برکت پول نفت اصرار فزاينده ای داشتند تا همه عقب ماندگی شان از جهان غرب را يک شبه و از طريق ماسک مدرنيته و آلامدی «ابتياع» کنند!
رافائل و دو قلوی آن ميکل آنژ دو کشتی مجللی در بوشهر و بندر عباس بودند که سال
۵۶ از ايتاليا به نيت تکميل پازل «رسيدن به تخيل دروازه تمدن بزرگ اعلی حضرت پهلوی» خريداری شد.
۳۳ سال پيش صرف شام در يکی از رستوران های مجلل رافائل و سرو لذيذترين اطعمه ايتاليائی در بشقاب های چينی لبه طلا و لقمه چينی با قاشق و چنگال های طلا در جوار پيشخدمت تان زيباروی ناپلی و پس از آن به تماشای توطئه ويلی
(The Wilby Conspiracy) با هنرنمائی سيدنی پوآتير (Sidney Poitier)
در سينمای باشکوه رافائل نشستن تا آن اندازه جاذبه داشت تا هر سفيه ظاهربينی را در خلسه «خود متمدن بينی» و رسيدن به «دروازه های تمدن بزرگ» فرو ببرد و اکنون علی رغم گذشت ۳۳ سال از آن ايام سخنگويان و بقايای آن اشرافيت معوج را در حسرت آن شکوه از دست رفته ترغيب به نگارش سمفونی نوستالوژيک کند.
چند روز بعد از آن ضيافت شام بود که اعلی حضرت قدم رنجه فرمودند و بمنظور بازديد از نيروگاه اتمی در حال ساخت تشريف فرما به بوشهر شدند.
تشريف فرمائی که هر چند با حضور و استقبال گسترده نوجوانان و محصلين بوشهری در خيابان های بيرون شهر و به برکت توفيق اجباری انتقال با اتوبوس و حضور مسلط کادرهای ساواک در بين مستقبلين به کره آورده شده صورت گرفت.
اما اعلی حضرت تا همين اندازه نيز بنده نوازی نداشت تا لحظه ای نيز در حلقه مستقبلين توقف کرده و دست تفقدی بر سر فرزندان کشورش بکشد.
تلخ تر آنکه همان شب وقتی در اخبار ساعت ۸ شب جام جم مشاهده شد عبور پر سرعت ليموزين اعلی حضرت از ميان محصلين بوشهری، مصادف شده بود با حضور گرم و صميمانه ايشان در جمع کارشناسان آلمانی نيروگاه اتمی و خانواده های ايشان و در آغوش کشيدن فرزندان آن از ما بهتران، بوشهريان به فراست دريافتند تا زمانی که خود را به استاندارد و استحقاق مجالست در مکان هائی همچون «رافائل» نرسانند، نبايد و نمی توانند توقع بنده نوازی اعلی حضرت را داشته باشند.
اما هر اندازه بوشهريان چندان محلی از اعراب برای اعلی حضرت و دربار ايشان نداشت اما استان بوشهر چندان بی بهره از الطاف خفيه خاندان پهلوی نبود.
بوشهر در کنار بندر عباس تنها شهرهائی بودند که به دستور اعلی حضرت برخوردار از پايگاه نظامی دريائی در کنار پايگاه شکاری نيروی هوائی بود.
موقعيت خاص و ژئوپلتيک بوشهر و همجواری جزيره نفت خيز خارک، اين ماشين چاپ اسکناس رژيم تا آن اندازه جاذبه داشت تا پهلوی دوم به چشم خريدار به اين استان بنگرد. تا جائيکه افراشتن نيروگاه اتمی خود را نيز در همين استان به آلمانی ها واگذار کرد. اصلاً هم اهميت نداشت که نيروگاه در جوار «هليله» روستائی فقرزده ساخته می شود که بزرگ ترين معيشت توام با تفنن ساکنانش زباله گردی در نخاله آلمانی های از ما بهترانی است که برای تحقق بلندپروازی های اعلی حضرت در حال ساخت نيروگاه اتمی اند و خستگی روزانه شان با شب نشينی در رافائل مرتفع می گردد. شاهپور غلامرضای شان نيز برای عقب نماندن از قافله، پارک زيبا و جنگلی «چاکوتا» را پشت قباله خود می انداخت و خوش خرامی برای آلمانی ها را در ميزبانی از ايشان در چاکوتا اثبات می کرد.
عياشی هائی که صدای خنده های مستانه ميهمانان «چاکوتا» را تا سرای مُشير (زندان مخوف برازجان) نيز می رساند و اسباب بدخوابی بنديان را فراهم می کرد. بازرگانان و سحابی هائی که همه سهم شان از شب نشينی های رافائل و خوش باشی های چاکوتا، شرجی و کُنار و گرمای بوشهر با چاشنی کمی شکنجه بود!
رافائل را بعد از انقلاب چند بار ديگری ديدم. اما ديگر نشانی از شکوه و تجمل سابق نداشت. مدتی در اختيار نيروی دريائی ارتش بود و از آن جهت برگزاری نمايشگاه های مختلف استفاده می شد. گفته شد مدتی نيز با کشاندن آن به ميانه دريا، رافائل مبدل به زندان معتادين شد و نهايتاً نيز در جنگ مورد حمله قرار گرفت.
آخرين بار رافائل را در تابستان سال ۶۰ ديدم. پژمرده و گوشه گير در اسکله زنگ زده و جنگزده چشم انتظار آينده نامعلوم خود بود.
۱۵ سال بعد در پائيز سال ۷۵ جهت شرکت در کنفرانس کنترل جمعيت مجدداً در بوشهر بودم و شب دوم در حين صرف شام در معيت مهندس خبير معاونت نيروگاه اتمی بوشهر در هتل زيبا و نوساز «رئيس علی» از ايشان جويای عاقبت رافائل شدم.
مهندس پاسخ را به اجابت دعوت جهت بازديد از نيروگاه اتمی موکول کرد و در فردای حضور در نيروگاه جزيره کوچکی در حدود پانصد متری از ساحل در مقابل نيروگاه را نشان داد که چند ماهيگير محلی بر روی آن در حال صيد ماهی بودند.
اين جزيره همه آن چيزی بود که از رافائل باقی مانده بود.
بگفته مهندس خبير در ايام جنگ که رافائل مورد اصابت بمب افکن های عراقی قرار گرفته بود با صلاحديد مسئولان رافائل را با يدک کش به مقابل نيروگاه اتمی منتقل کرده تا از اين طريق ضمن حائل کردن رافائل بين نيروگاه اتمی و دريا مانع از تير راس بودن نيروگاه توسط موشک های سطح به سطح عراقی ها و متحدينش شوند.
تمهيدی که ظاهراً موثر افتاده و رافائل ايثارگرانه خود را فديه ماندگاری نيروگاه کرده بود.
پايانی تراژيک برای کشتی که زمانی نماد غرور ملی ايتاليائی ها بود و با پيوستن اش به ايران مبدل به نماد بيماری بخشی از يک ملت و حکومتی شد که از يک حس حقارت ملی تاريخی و عقده خود کم بينی و عدم اعتماد بنفس عذاب می کشيدند.
عذابی که کماکان گريبانگير ايشان است و فرافکنانه و مردرندانه در حسرت بازتوليد آن ايام خوش باشی، قلمداران شان به بهانه انتشار عکس های رافائل مغروق ايام بعد از پهلوی را با فرجام رافائل قرينه سازی می کنند و پابرهنگانی را تخيل می کنند که اکنون متمولند و در شوق تصاحب نماد دوران پهلوی در جستجوی بازيافت رافائل و تجديد خاطرات گذشته اند.
خاطراتی که بر فرض «صحت وجود چنان پابرهنگان متمول شده ای» خالی از هر گونه ردی از رافائل در ايام پابرهنگی شان است. رافائل اگر مرجع خاطره باشد تعلق به خاطرات نظرکرده ها و اشراف و از ما بهترانی دارد که توان و اجازه ثبت خاطره از رافائل را داشتند.
رافائل داستان تراژيک دويست ساله جامعه خودباخته وخودفريبی است که در حسرت مدرنيته، موجوديت خود را با توسل به اطوارهای غربی فهم می کردند و اکنون سخنگويانش مرد رندانه اين داستان را نشان و الگوئی از ايران سی سال گذشته معرفی می کنند!
رافائل در خليج فارس غرق شد و مُرد و تمام شد، اما رافائل ذهنی نوکيسه گان و خودباختگان ايرانی روئين تنانه در سلول های «شبه خرد» ايشان رسوب کرده و تکثير شده.
رافائل را بنوعی می توان نماد «سندرم مايکل جکسون» در روان پريشی بخشی از ايرانيان تلقی کرد.
مصاحبه ۴ سال پيش دايان ساوير (Diane Sawyer) در شبکه سراسری ABC با مايکل جکسون (Michael Jackson) و اصرار و تاکيد توام با باور و اعتقاد جکسون در اين مصاحبه که اساساً وی هيچ جراحی بر روی صورت خود انجام نداده و از ابتدا و مادرزاد برخوردار از چنين بينی خوش تراش و زلف لخت و پوست روشن و گونه هائی برجسته بوده را می توان سندرومی ناميد که در آن فرد با کراهت از خود و گذشته و موجوديت و اصليت واقعی اش، می کوشد با جعل هويت خودفريبانه هويتی نوين و آرمانی برای خود فهم و باور کند. ولو آنکه چنان هويتی اساساً و از مبنا فاقد اعتبار و اصالت برای جاعل باشد.
همان رويکردی که هنرپيشه نقش اول «نون و گلدون» مخملباف در گزينش کودکی خود کرد و علی رغم چهره دژم و سيه چرده، اصرار داشت تا خردسالی زاغ و بور را در مقام طفوليت خود بنشاند.
رافائليان ايران نيز با ابتلا به چنان سندرمی در ايران و ايرانيتی زندگی می کنند که بغايت زيباست. مردمانی صاحب کمالات و شهروندانی بغايت خوش سيما و خوش اندام و در اوج نبوغ و بلوغ و فهم و تشخص و تمدن و فرهيختگی و فضيلت و کمال و مدنيت و آداب دانی.
ايرانی که بغايت متمدن و پيشرفته و آلامد است و تنها يک مشکل دارد و آن اينکه اساساً وجود خارجی ندارد و صرفاً برساخته در ذهنيت بيمار رافائليان است.
بمثابه داستان آن رندی که همسر خود را گم کرد و در مراجعه به داروغه گمشده خود را اين گونه شناسه داد که:
همسرم قدی بلند و چشمی آبی و پوستی سفيد و گيسوانی بلوند داشت و وقتی با تعجب برادرش مواجه شد که کبری که چنين نبود گفت:
بگذار حال که گمشده يک خوشگل را بجايش پيدا کنند!
رافائليان ايرانی نيز سال هاست که هويت و اصالت بومی خود را گم کرده و در يابش و بازتعريف آن هويت گمشده، آدرس غلط می دهند.*
راه برون رفت ايشان از اين تحیّـُر تاريخی تکرار همه روزه اين واقعيت است که:
ايران کشوری است در خاورميانه در حد فاصل کشورهای افغانستان و پاکستان و عراق و ترکيه و آذربايجان و ترکمنستان و روسيه و کشورهای عرب خليج فارس.
با فرهنگ و هويتی جهان سومی و کمابيش شبيه و مشترک با همسايگانش. رافائليان هر چند هيچ وقت نه افغانها و نه پاکستانی ها را هم سطح خود می دانند و هر چند همواره و در خلوت و جلوت اعراب را قومی سفله دانسته و می دانند اما تلخ يا شيرين از اين واقعيت نمی توانند اجتناب کنند که علی رغم آنکه همواره مشتاق آن بوده وهستند تا با اروپائيان و آمريکائيان مقايسه شوند اما محکوم به تن دادن به اين حقيقت مسلم بوده و هستند که قبل از واشنگتن و پاريس و لندن، محکوم به مجالست و موانست با کابلی ها و بغدادی ها و اسلام آبادی هائی هستند که به صفت تاريخی و فرهنگی و قومی ومذهبی بيش از غربی ها با ايشان مشابهت و مجالست و موانست دارند.
مشابهت و مجالست و موانستی که نه تنها اجتناب ناپذير است بلکه می تواند مبنای افتخار و تقويت و تشويق و ارتقا نيز قرار بگيرد.
داريوش سجّادی
۲/ارديبهشت/۸۹
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*ـ ناسيوناليسم بلورين
http://sokhand.blogspot.com/2010/01/blog-post_22.html
پيشتر در مقاله «بحران عدم اعتماد بنفس» مفصل تر به آفات بحران هويت جامعه غربگرای ايرانی پرداخته بودم:
http://www.sokhan.info/Farsi/BohranE.htm