دوشنبه 4 مرداد 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

و من هنوز در حيرت آن نگاهم، در دهمين سالگرد خاموشی شاملو، فريدون احمدی

فريدون احمدی
شاملو در جامعه‌ای بيگانه با خرد انتقادی و فرهنگ پرسش‌گر می‌کوشيد چرايی و چرا نشاندن بر سر و علامت سوال گذاشتن در برابر هر حکم و عبارت قطعی تلقی‌شده و هر قضاوت تاريخی را به هنجار و روالی معمول تبديل کند. او با ساده‌انديشی، راحت‌طلبی و تنبلی ذهنی، انتظار يافتن و دريافتن بدون تلاش و رنج و با اظهار نظرهای بی‌پايه جدالی ديرينه داشت

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


شاملو سراينده هجده مجموعه شهر، مترجم بيست ويک داستان، پنج نمايشنامه و هشت مجموعه شعر، نويسنده هشت مجموعه شعر کودکان، تهيه کننده و منتشر کننده پنج شماره "سخن نو" هفت شماره "روزنه"، بيست و پنج شماره "کتاب هفته" سه شماره "خوشه" ، پانزده شماره "ايرانشهر"، سی و شش شماره "کتاب جمعه"، هفت مجموعه مقاله و يادداست و سخنرانی، نويسنده صدها مقاله سياسی، ادبی، اجتماعی، مصحح متون کهن(ديوان حافظ، هفت گنبد نظامی، ترانه های ابوسعيد ابوالخير)، گرد آورنده فرهنگ کوچه و ....
اين ها بخشی از کارنامه شاملو است. امااين بار سخن از او، از جنبه ديگری است. از "بامدادی که بر سر ما خيمه گسترد". از فريادگر "درد مشترک" از وجدان بيدار جامعه، از "شاعری گرونکش" از "بامداد طليعه ی آفتاب".
خود در "درجدال با خاموشی" می گويد:

"من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط
نسب ام با يک حلقه به آوارگان کابل می پيوندد.
نام کوچکم عربی است.
نام قبيله ای ام ترکی
کنيت ام پارسی
نام قبيله ای ام شرمسار تاريخ است
و نام کوچک ام را دوست نمی دارم
(تنها هنگامی که توام آواز می دهی
اين نام زيباترين کلام جهان است
وآن صدا غمناک ترين آواز استمداد)

او آوردن تشيع به ايران را سبب شرمساری نام قبيله ای اش می دانست و عنوان می کرد.

نخستين بار، از نزديک، در نيمه سال پنجاه و هشت ديدمش. همراه سعيد سلطانپور و محسن يلفانی. آمده بودند با تحصن دعوت شده از سوی سازمان دانشجويان پيشگام در دادگستری تهران برای اعتراض به سرکوبگری های عوامل حزب الهی، اعلام همبستگی کنند.
حيرت زده به چهره اش خيره شدم و او حيران از حيرت من. معنی اش را می دانست.
شنيده بودم با مراجعه به "ستاد" برای همکاری و کمک به انتشار نشريه کار ابراز آمادگی کرده بود. و من مسرور و مغرور از اقبال و رويکرد بخشی از فرهيختگان و نخبگان جامعه و درچنين سطحی. دريغا، دريغا که اين گرانبهاترين گوهر ارج گذارده نشد وبا رويکرد ديگری تاخت زده شد.
هشدارهای اين وجدان بيدار جامعه اما، در کار بود:

"آنک، قصابانند
بر گذرگاه ها مستقر
با کنده و ساطوری خونالود
روزگار غريبی است، نازنين
و تبسم را بر لبها جراحی ميکنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد"(۱)

بار ديگر يک دهه بعد بود که ديدمش
همچنان که خود گفته بود:

"مرا منيتی در کار نيست
نه من ام من
به زبان تو سخن می گويم
و در تو می گذرم"(۲)
با حنجره عمومی، ندای مشترک را فرياد می کرد:
"چنان زيبای ام من
که الله اکبر
وصفی است ناگزير
که از من می کنی
زهری بی پاد زهرم در معرض تو
جهان اگر زيباست
مجيز مرا می گويد
ابلها مردا
عدوی تو نيستم من
انکار توام"(۳)

در سالن کوچک کتابخانه ای در شهر ارلانگن آلمان، او با آن صدای گرم و جاودانه سروده هايش را می خواند و من مجذوب آن "قامت بلند حماسه و عشق"، شيفته اينکه:
اين "کبک را
هراسناکی سرب
از خرام باز نمی دارد"(۴)

عجبا باز هم همان نگاه اما خالی از حيرت و همراه با نوعی از آشنايی و ملاطفت در آن سالن کوچک. به هنگام خواندن سروده هايش ، تمام مدت مرا نگاه می کرد. مخاطبی دير آشنا را يافته بود و يا حداقل من اين چنين می پداشتم.
در ديداری نگاه ها به کلام مبدل شد. گفتيم که "عمر جهان بر ما گذشت" و اينکه:
"گورستانی چندان بی مرز شيار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خون آبه روان است"(۵)

او نيز با کلام شعری اش سخن ها گفت:
"غم همان و غم واژه همان
نام صاحب مرثيه
ديگر"(۶)

از نور و شب کور گفت و از آفتاب و ظلمت و اين که:
"چندان که آفتاب تيغ برکشد
او را مجال درنگ نيست
همين بس که ياری اش مدهی
سواری اش مدهی"(۷)

ديگر آن نگاه را نديدم. اما کلام نگاهش و نگاه کلامش همه جا بود، همه جا هست. او يک نماد است. نمادفرهيختگی، نماد ايستادگی، نماد پاسداری ارزش های خوب انسانی و هماره ستايشگر انسان چندان که ندا داد:
"در غياب انسان
جهان را هويتی نيست"(۸)
شاملو تمدن ساز بود نه از آن گونه که به کار"گفتگوی تمدن ها" آيد.
شاملو در جامعه ای بيگانه با خرد انتقادی و فرهنگ پرسشگر می کوشيد چرايی و چرا نشاندن بر سر و علامت سوال گذاشتن در برابر هر حکم و عبارت قطعی تلقی شده و هر قضاوت تاريخی را به هنجار و روالی معمول تبديل کند. او با ساده انديشی، راحت طلبی و تنبلی ذهنی، انتظار يافتن و دريافتن بدون تلاش و رنج و با اظهار نظرهای بی پايه جدالی ديرينه داشت.
"آن که دانست، زبان بست
و آن که می گفت، ندانست ..."
شاملو در ذهن ها پرسش می کاشت و به کاوش پاسخ وامی داشت. او ستايشگرانسان پرسشگر و جستجو کننده بود. او بحث می آفريد، به گونه ای که امکان گريز و مسکوت گذاشتن باقی نمی گذاشت. می توانستی با سخنش موافق و يا مخالف باشی اما نمی توانستی آن را دور بزنی. بحث "موسيقی سنتی اين حرفه سياه"، بحث پيرامون اساطير ايرانی، ...
شاملو در تمام زندگی پربارش، آزاد انديش و آزاد منش، عدالت خواه و دوست مردم و "هم دست توده" اما در برابر تباه انديشی بود.
"من هم دست توده ام
تا آن دم که توطئه می کند گسستن زنجير را
تا آن دم که زير لب می خندد
دل اش غنچ می زند
و به ريش جادوگر آب دهان پرتاب می کند
اما برادری ندارم
هيچ گاه برادری از آن دست نداشته ام که بگويد "آری"
ناکسی که به طاعون آری بگويد و
نان آلوده اش را بپذيرد"(۹)
شاملو در اوج در کاربودن کنده و ساطور قصابان و در "بن بست و پيچ سرما"، عشق و نور و تبسم و ترانه و شوق و شادمانی و اميد و خدا را در پستوی خانه ها پاس داشت و نگهبانی کرد.
او "عشق را سرودی کرد
پر طبل تر ز مرگ"
شاملو کوهوار در برابر سياه انديشان و تباه کاران جمهوری اسلامی ايستاد. اعتبار و ايستادگی پهلوانانه او پناه و مأمنی بود برای همه ديگر هنرمندان و نويسندگان آزادی خواه کشور.
شاملو سنگر ما و پرچم ما بود. شاملو پرچم ما هست.
"اگر چه پنجه پائيز بر گلوی گلش
هزار رشته، فرود آورد
و شادمانی ی آواز ارغوانش را
به غم نشاند و به شيون کشاند و پرپر کرد
دل از سپيده و آئينه بر نمی گيرد
هنوز بوسه به خورشيد می زند دهنش" (*)
------
(۱) از شعر "در اين بن بست" از مجموعه "ترانه های کوچک غربت"
(۲) از مجموعه "مدايح بی صله"
(۳) و(۴) شعر "نمی توانم زيبا نباشم..."
(۵) شعر "جخ امروز از مادر نزاده ام"
(۶) شعر "هميشه همان..."
(۷) شعر "بهتان مگوی..."
(۸) شعر"ترجمان فاجعه"
(۹) شعر "من هم دست توده ام..."
(*) تکه ای از شعر "بوسه به خورشيد" سروده رضا مقصدی در ستايش شاملو
----
نوشته "و من هنوز در حيرت آن نگاهم" بازنويسی مطلبی است با همين نام که به هنگام مرگ شاملو نگاشته شد.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016