گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
در همين زمينه
28 آذر» به بهانه "مقايسه" مصدق با احمدینژاد و فرهنگ سياسی ناسالم ايران (بخش دوم و پايانی)، هوشنگ اميراحمدی26 اردیبهشت» به بهانه تکذيب يک خبر، هوشنگ اميراحمدی 6 اردیبهشت» دختر هوشنگ اميراحمدی پيمانکار بزرگ دولت برای ساخت بزرگ ترين هتل و سالن در کيش شد، آخرين نيوز
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! به بهانه "مقايسه" مصدق با احمدینژاد و فرهنگ سياسی ناسالم ايران، هوشنگ اميراحمدیاين مقاله به احترام همه آنهائی که در باره "مقايسه" تمثيلی من نظر دادهاند و يا از من به آن دليل رنجيدهاند نوشته شده است. در همين حال هم ممکن است اين نقد "بیرحمانه" من از فرهنگ سياسی کشور (و البته نه فرهنگ اجتماعی آن) باعث رنجش گروه ديگری بشود که از آنها نيز پيشاپيش پوزش میطلبم. من جدأ اميدوارم که اين مقاله، صرفأ انتقادی و تدافعی خوانده نشود بلکه نقطه شروع گفتمان مستدلی دربارهی فرهنگ سياسی ايران گرددمقدمه آنچه که در بخش "نقد و نظر" آمده است يک واقعيت مهم را در باره فکر و گفتمان سياسی در ايران امروز نشان ميدهد و آن اينکه دو فرهنگ سياسی کاملا متفاوت در مقابل هم قرار گرفته اند. تمايل اول که غالب است ميخواهد فرهنگ سياسی ناسالم گذشته را بدون تغيير و يا با تغييراتی سطحی حفظ کند و برای اين منظور هنوز هم پشت سر "قهرمانان" سياسی خود قايم ميشود و با هر نوع انتقاد و نوآوری مبارزه ميکند؛ و تمايل دوم که در حال جوانه زدن است ميخواهد خود را از تمامی قيد و بند های فرهنگ سياسی گذشته برهاند و يک فرهنگ سياسی نو بوجود بياورد. طرفداران اين فکر هر نوع نقدی را سازنده ميدانند و از "تهديدهای" مخالفين هم واهمه ای ندارند وبرای شجاعت خود هزينه هم ميدهند. من خود را جزئی از اين گروه دوم ميدانم. از طرف ديگر، نيروی کوچک بغايت بی فرهنگی هم هست که هدفی جز نابود کردن ايران و بدنام کردن اسلام ندارد. در اين ميان توده مردم زحمتکش و شريف ايران هم بدون توجه به اين کشمکش ها در درون فرهنگ سياسی کشور، در چهارچوب فرهنگ اجتماعی و ادبی بسيار غنی و انسانی خود زندگی ميکند. در جائی خواندم که يکی از روشنفکران سياسی مقيم خارج از کشور و از طرفداران "همه جور جنبش"، شامل نوع سبزش، در پاسخ اين سئوال که معنی "رای من کو" چيست گفته بود "عصاره ۱۲۰ سال مبارزه ملت ايران برای دمکراسی." من وقتی اين جواب را خواندم به اين فکر فرو رفتم که آيا اين روشنفکر سياسی "دمکراسی خواه" ما اصلا ميداند که چه ميگويد و دست روی چه مشکلی گذاشته است؟ وقتی بيشتر تجزيه و تحليلش را خواندم متوجه شدم که متاسفانه ايشان همان را منظور دارد که در جمله آمده است – ۱۲۰ سال مبارزه پشتوانه جنبش سبز است و اين راه بايد ادامه يابد تا به دمکراسی برسيم! اما برای من اين جواب ايشان معنی مهمتری از آنچه در ظاهر جمله بود پيدا کرد و مرا به فکر ژرفتری فرو برد. چرا بعد از ۱۲۰ مبارزه بی نتيجه برای دمکراسی هنوز هم ميخواهيم در همان مسير قبلی بمانيم، هم در فکر و هم در عمل؟ و يا اگر کسانی هستند که ميخواهند اين مسير تغيير کند، آنها در سر راه خود چه موانعی دارند و اصولا آنها قادر به انجام اين امرخواهند بود؟ اينکه طبقه روشنفکر و بخشی از ملت ايران ۱۲۰ سال است برای دمکراسی مبارزه کرده، حتما درست است. ما در اين ۱۲۰ سال چندين انقلاب کرده ايم، چندين جنبش دمکراسی خواهی و اصلاح طلبی داشته ايم، و حتی گاهی هم قدرت را از نيروهای "مرتجع و ديکتاتور" گرفته ايم ولی باز هم برگشته ايم به نقطه صفر، يعنی کشور دوباره بدست ديکتاتور افتاده است. درواقع تاريخ ۱۲۰ سال گذشته را ميشود بصورت اين دور تسلسل خلاصه کرد: ديکتاتوری، انقلاب، هرج و مرج دمکراتيک و بعد باز هم ديکتاتوری و ... ما در باره اينکه چرا بعد از ۱۲۰ سال مبارزه مداوم به آن هدف نرسيده ايم بسيار بحث داشته ايم و نوشته ايم. اما ما بندرت سعی کرده ايم به اين واقعيت هم فکر کنيم که پس چرا بعد از ۱۲۰ سال پيمودن راهی که ما را به مقصد نرسانده است آنرا رها نکرده و به راه ديگری نرفته ايم؟ به اعتقاد من، يک جواب علمی و مستدل به اين سئوال ميتواند جامعه سياسی ايران را متحول کند. مثالی بزنم تا فکرم بهتر منتقل شود. از خانه من درمنطقه زيبای تالش در ساحل دريای مازندران تا شهر رشت حدود يک ساعت با اتومبيل راه است. در زمان ترافيک سنگين و يا هوای بد شايد تا دو ساعت هم برسد. اما اگر من از خانه خود راه بيفتم و تا ۵ ساعت هم به رشت نرسم، آيا نبايد اتومبيل را بکناری بزنم و به نقشه راهنما نگاه کنم که دارم در چه مسيری رانندگی ميکنم؟ شايد من اشتباها بجای رشت دارم به تبريز ميروم! آيا واقعاً وقتش نرسيده است ببينيم مسيرسياسی ما در اين ۱۲۰ سال درست بوده است يا نه؟ منطقا اگر اين مسير درست بود که ميبايست بعد از اين همه سال ما را به مقصد ميرساند ويا حد اقل نزديکتر ميکرد. حتما بايد مشکلی در اين مسير وجود داشته باشد که اين اتفاق نيافتاده است. ولی چرا حتی اين سئوال را مطرح نکرده ايم که مسيرمان ممکن است غلط باشد؟ من فکر ميکنم يکی از دلايلی که ما نتوانسته ايم به اين سئوال بيانديشيم وبدنبال پيدا کردن مسير جديدی باشيم فرهنگ سياسی ناسالم ماست. منظور از فرهنگ سياسی مجموعه ای از روابط، ارزش ها، عادات، و رفتار های مشترک بين يک جمعيت مشخص است که سيستم سياسی يک کشور يا ملت را تحت تاثير قرار ميدهند. اين عوامل از سطح فرد شروع ميشوند ولی آنچه انها را به فرهنگ سياسی قفل ميزند فکر وعمل فرد نيست بلکه روابط و ارتباطات ميان افراد (شهروندان) و بين آنها و جامعه سياسی (دولت، احزاب) است. اين تاثير گذاری در ذات خود دو طرفه است، يعنی سيستم سياسی هم روی فرهنگ شهروندان و هم روی فرهنگ جامعه سياسی تاثير ميگذارد. بنابراين، بستگی به کيفيت عوامل ياد شده، فرهنگ سياسی مشخصی شکل ميگيرد. مثلاً اگر کيفيت روابط، ارزش ها، عادات، و رفتارها يک ملت پائين باشد، فرهنگ سياسی آن ملت هم به همان درجه ناسالم خواهد بود. دوم - در باره "مقايسه" در رابطه با "مقايسه" مشخصی که گفته ميشود من در"پارازيت" انجام داده ام بايد به دو نکته بسيار مهم اشاره کنم. اول اينکه من دکتر مصدق را با احمد قوام مقايسه کردم و نه با دکتر محمود احمدی نژاد؛ و دوم اينکه بحث من روی "فرهنگ سياسی" مصدق و قوام بود، يعنی روی فکر و عمل سياسی آنها بود، نه خصوصيات شخصی آنها. آنجا که در مصاحبه از من سئوال ميشود که قوام و مصدق امروز ايران چه کسانی هستند، من با خنده و با فرمی "پارازيتی" و گذرا جواب ميدهم: "من" و "احمدی نژاد". متاسفانه برخی از شنوندگان، منجمله مغرضين حرفه ای، نه به لحن غير جدی من توجه کردند و نه به بحث قبل از اين"مقايسه"، و بنابراين نتيجه گرفتند که من دکتر مصدق را با دکتراحمدی نژاد "مقايسه" کرده ام. واقعيت اين است که نه من قوام هستم و نه احمدی نژاد مصدق. من يک دانشگاهی و سياستمدار روشنفکر هستم (نه يک روشنفکر سياسی) که هرگز در قدرت نبوده ام، در حاليکه قوام تقريبا تمام عمرش را در سياست و قدرت گذراند. مصدق و احمدی نژاد هم تقريبا بيشترين سالهای زندگيشان را در سياست و قدرت بوده اند. اگر بشود قوام و مصدق را با هم مقايسه کرد يا من و احمدی نژاد را، اين روش برای من و قوام و برای مصدق و احمدی نژاد که در دو دنيای متفاوت و دو ايران متفاوت زيسته اند خيلی محدود و آزمايشی ميشود. من در باره اينکه چه شباهت هائی ممکن است بين من و قوام وجود داشته باشد و اين مشترکات مرا سياستمدار خوبی يا بدی ميکند، در فرصتی ديگر حرف خواهم زد. در اينجا ميخواهم روی مصدق و احمدی نژاد تکيه کنم. سوای اينکه دکتر مصدق و احمدی نژاد در شرايط زمانی متفاوتی زيسته اند، دلايل ديگری هم وجود دارند که آنها را بسيار متفاوت ميکند. مثلا مصدق شاهزاده ای بزرگ شده درپايتخت کشوربود، لقب "مصدق السلطنه" داشت، در خارج از کشور و در ميان طبقه اشراف و دارالفنون غربی تربيت شده بود و بخشی از زندگيش در مبارزه برای انقلاب مشروطيت، مبارزه با سلطه انگليس، و ملی کردن نفت گذشت. درحاليکه احمدی نژاد آهنگرزاده ای است از روستای ورامين که از هفت خوان رستم برای ورود به دانشگاه ميگذرد و زندگی خودش را عمدتا در انقلاب اسلامی، جبهه های جنگ، ماموريت های امنيتی، مبارزه با "دشمنان" انقلاب، و بوروکراسی ايدئولوژيک حکومت اسلامی می سازد. بعلاوه، مصدق سکولار و مدرن است و احمدی نژاد مذهبی و اصول گرا؛ مصدق "نخبه زده" و احمدی نژاد "عوام زده" است؛ مصدق ظاهر و کلامی متجدد و غربی دارد و احمدی نژاد ظاهر و کلامی سنتی و بومی؛ مصدق حتما از احمدی نژاد "دمکراتيک تر" است وبيشتر پايبند به عرف، در حاليکه احمدی نژاد حتما از مصدق "مردمی تر" است و بيشتر پايبند به شرع. بديهی است که اين سوابق، باورها، و رفتارهای متفاوت، از آنها دو شخصيت متمايز ميسازد. علاوه براين تفاوت ها، ميشود سوابق و سلايق خانوادگی، آموزشی، اجتماعی، اقتصادی، سياسی، و فرهنگی ديگری را هم در باره اين دو فرد مطرح کرد و نتيجه گرفت که درمجموع، مصدق يک چهره مقبول تری برای طبقات بالا و ميانه بالا و احمدی نژاد برای طبقات ميانه پائين، کارگری و فقيراست. اين تفاوت در وابستگی و مقبوليت اجتماعی- طبقاتی مصدق و احمدی نژاد را ما در شعار ها و عملکرد های انها و در نوع هواداران اين دو بخوبی ميبينيم. مصدق بيشتر بدنبال "استعمار زدائی و آزادی" بود و طرفدارانش بيشتر طبقات بالا و ميانه ايران بودند و آنها عمدتاً سکولار هستند، در حاليکه احمدی نژاد بدنبال "عدالت اجتماعی" است و طرفدارانش روستائيان و نيروهای فقير و زحمت کش جامعه اند و در ميان آنها نيروهای مذهبی به فور ديده ميشوند. تصادفاً اين تفاوت در مقبوليت طبقاتی را من در نقد و نظراتی که در رابطه با "مقايسه" تمثيلی من بين مصدق و احمدی نژاد مطرح شده اند، ودر زير آمده اند، بوضوح ديدم. سوم، دکتر مصدق و دکتر احمدی نژاد هر دو توان پائينی برای تحمل مخالف دارند، با اين تفاوت که احمدی نژاد غير ديپلوماتيک تر و انعطاف ناپذير تر از مصدق است. مثلا، برای اينکه شانس يک استيضاح احتمالی را از مخا لفينش در مجلس شورای ملی از بين ببرد، مصدق مجلس هفدهم را، که در کنترل مليون بود، عليرغم مخالفت رهبران درجه اول "جبهه ملی"، و با يک "رفراندوم" غيردمکراتيک (جدا نمودن صندوق های آری و نه) بست، درحاليکه مبارزه يکتنه احمدی نژاد خود محور با مجلس شورای اسلامی جز دشمن تراشی برايش سودی نداشته است. اگر بشود "قيام تاريخی" ۳۰ تير ۱۳۳۱ را با "جنبش سبز" ۱۳۸۸ مقايسه کرد، دراولی مصدق با سياسی ترين شخصيت مذهبی ايران آن وقت، يعنی آيت الله کاشانی، اتحاد موقت ميکند و باعث سرنگونی دولت قوام ميشود و در دومی احمدی نژاد به همراه متحدين اصول گرا و امنيتی- نظامی خود، اعتراضات مردمی عليه انتخابات ۱۳۸۸ را سرکوب ميکند. سوم - هدف من از "مقايسه" هدف اول اين بود که غيرمستقيم بگويم که دولت احمدی نژاد، و يا جمهوری اسلامی که احمدی نژاد آن را نمايندگی ميکند، هم اگر ناسازشکاری را با غرب ادامه دهد ميتواند دچار سرنوشت مرحوم مصدق شود، يعنی از سوی امريکا و متحدينش دير يا زود، مستقيم يا غير مستقيم، سرنگون گردد. اين هدف با توجه به بيش از ۲۰ سال فعاليت بی وقفه من برای حل مشکلات رابطه ايران و امريکا در يک چهارچوب "برد- برد" بايد از طرف بينندگان مصاحبه به آسانی دريافت ميشد که متاسفانه نشد. درعوض بيشترين توجه رفت به پروپاگاندای مصاحبه کننده متعاقب "مقايسه" که احمدی نژاد چنين است و چنان است و پس غير قابل مقايسه با مصدق. تصادفا مطرح کردن همين "فرهنگ ناسالم سياسی" مصاحبه کنده وبينندگانش هدف دوم من از "مقايسه" بود. متاسفانه اين فرهنگ ناسالم سياسی هم در زمان مصدق و هم امروز با قدرت، حاکم جامعه سياسی ايران است و تلاش ها و تجربيات سياسی چندين دهه گذشته هم نتوانسته است شکاف مهمی در آن ايجاد کند. اگرچه اين دو هدف اساسی من از "مقايسه" توسط بخش وسيعی از بينندگان برنامه "پارازيت" (که اکثرا جوان هستند و بی تجربه و بی اطلاع از تاريخ ايران) و ديگرانی که بعدا به اعتراض عليه من پيوستند (مغرضين و منصفين) درک نشدند و يا اگر هم درک شدند، بی اهميت تلقی گرديدند، اما مصاحبه باعث شد که آن جرقه ی لازم برای يک "جنبش فکری فرهنگ ساز" در حوزه سياست ايران زده شود. از مرحوم نيما يوشيج ميپرسند که چرا ساختارهای شعر زيبای سنتی ايران را با "شعرنو" خود در هم دريخته است. جواب ميدهد که با اين نوآوری، دارم "آب در خوابگه مورچگان ميريزم." من هم با آن "مقايسه" تمثيلی، و با توجه به اينکه "درمثال مناقشه نيست"، توانسته ام آنهائی را که پشت مرحوم دکتر مصدق و مرحوم آيت الله خمينی و ديگر رهبران سياسی دهه های اخير ايران قايم شده اند و درخفا "فرهنگ سياسی ناسالم" ما را در حرف و عمل ترويج ميکنند به "صحنه" بياورم. به اعتقاد من وظيفه ملی همه ايرانيان است که بحث سالم سازی فرهنگ سياسی ايران را به يک جنبش ملی برای ساختن يک ايران توسعه يافته و دمکراتيک تبديل کنند و از اين راه به مرحوم مصدق و همه انهائی که برای ترقی اين مرز و بوم زحمت کشيده اند و جان داده اند يک خدمت تاريخی و ماندگار بکنند. آنچه يک مصدق مرحوم شده ميخواهد دفاع از خود نيست بلکه پيشرفت برای ايران است. اين را هم اضافه کنم که اين جنبش بايد در ذات و عمق خود دمکراتيک باشد. يعنی حرکت ما برای ساختن يک فرهنگ سياسی پيشرو بايد به حذف کسی نيانجامد. برعکس، اين جنبش بايد با احترام به همه عقايد و سلايق، وضعيتی بوجود آورد که هر ايرانی ای که بخواهد بتواند در آن شرکت موثر داشه باشد. درواقع جنبش فکری فرهنگ ساز ما بايد نه فقط در هدف و مضمون که در روش و رفتارهم دمکراتيک باشد. چهارم - فکر و عملکرد دکتر مصدق واقعيت اين است که ديپلوماسی ناسازشکارانه مرحوم مصدق با انگليس و نپذيرفتن پيشنهاد ۵۰ در صدی امريکا برای خاتمه منازعه (والبته از ديدگاه ملی گرائی) و بستن مجلس باعث شد که مسير تاريخی ايران عوض شود. بنظر ميرسد که منطق سياسی، ديپلوماتيک، و دمکراتيک حکم ميکرد که آقای مصدق مجلس را نبندد و پيشنهاد ۵۰ در صدی امريکا را در مقطعی که کشور زير فشار از بيرون و درون بود بپذيرد تا در مرحله اول بخشی از مطالبات بر حق ملت ايران بدست بيايد. آقای مصدق آنوقت ميتوانست بعد از تثبيت اين بخش از منافع کشور، چند سال بعد، بخش ديگری از سهم نفت را مطالبه و برای آن مبارزه کند و به همين طريق بتدريج طی چندين سال کليه حقوق ايران را تامين نمايد. اما آقای مصدق، که يک پوپوليست (عوامگرا) ملی بود، و ميدانست که ملت ايران از سازش بدشان ميآيد و ذاتا انقلابی هستند، با اصرار بر ملی کردن صد در صدی نفت (که البته دولتی شد و نه ملی) راه مذاکره را بست و سرنوشت دولت خود و ملت ايران را بدست زور سپرد. حال آقای دکتر مصدق در چهارچوب چه منطقی فکر ميکرد که حريف انگليس، امريکا و طرفداران دربارهست و لزومی به سازش نيست را بايد آنهائی که اين همه سنگ مرحوم مصدق را به سينه ميزنند توضيح دهند. لطفاً بحث را "حيثيتی" نکنيد! با توجه به سابقه مشی سياسی آقای احمد قوام (مثلا در مذاکراتش با استالين برای اخراج نيروهای شوروی از گيلان متعاقب جنگ جهانی اول و آذربايجان متعاقب جنگ جهانی دوم، که در کتاب در تير رس حادثه حميد شوکت در باره زندگی قوام تشريح شده اند)، تقريبا حتم بود که وی بر خلاف مشی مبارزه جويانه و پوپوليستی آقای مصدق، ديپلوماسی تدريجی و "سازشکارانه" را پيش ميبرد که بنظر ميرسد با توجه به توازن قوای بين المللی در مقطع شروع جنگ سرد واقع بينانه تر ومعقول تر بود و منافع ايران را هم در دراز مدت بهتر تامين ميکرد. متاسفانه در کشمکش های سياسی سال ۱۳۳۱ که به "قيام تاريخی" ۳۰ تير انجاميد، دولت قوام سرنگون و دولت آقای مصدق با حمايت آيت اله کاشانی جانشين آن شده بود. اين را هم ياد آوری کنيم که در کمتر از دو هفته بعد از آن حادثه تاريخی، دوستی مصدق و کاشانی به دشمنی تبديل شد! يعنی اين دو به همان تضادی رسيدند که قبل از آن قوام و کاشانی باهم رسيده بودند با اين تفاوت که قوام در فکر و عمل خود در رابطه با نيروهای اسلامی واقع بين تر و شفاف تر از مصدق بود. اين را هم اضافه کنم که هدف من دفاع از قوام نيست بلکه طرح بحث يک ديدگاه سياسی ديگر است که اگر در ۳۰ تير شکست نميخورد ايران ممکن بود سرنوشت ديگری پيدا کند. داستان بستن مجلس توسط اقای مصدق ازعدم پذيرش پيشنهاد ۵۰ در صدی امريکا هم تراژيک تر است. متاسفانه، درهما ن حال که آقای مصدق با امريکا سازش نکرد، به رهبران طراز اول جبهه ملی هم که خواهش و اصرار داشتند که ايشان مجلس شورای ملی را تعطيل نکند، وقعی نگذاشت و مجلس را از طريق يک همه پرسی غير دمکراتيک تعطيل کرد (برای مخالفين و موافقين دو صندوق رای متفاوت گذاشته شده بود). در کتاب زندگی خليل ملکی نوشته دکتر همايون کاتوزيان ميخوانيم (صفحات ۱۰۲-۱۰۴) که خليل ملکی، کريم سنجابی و داريوش فروهر به نمايندگی ديگر رهبران جبهه ملی به منزل مرحوم مصدق ميروند و سعی ميکنند به ايشان يادآوری کنند که با توجه به دسيسه های داخلی (از سوی شاه و طرفدارانش) و فشارهای خارجی (عمدتا انگليس و امريکا)، تعطيل کردن مجلس خطرناک وعليه منافع ملی ايران است. اما اقای مصدق نمی پذيرد و استدلال خودش را که اين مجلس بدرد نميخورد را تکرار ميکند (آيت اله کاشانی رئيس مجلس بود و اقليتی هم به همراه او ضد مصدق بودند). درهمين منبع ميخوانيم که ملکی که از طرف رهبران جبهه داشت با مصدق گفتگو ميکرد از جا بلند ميشود و ميگويد "آقای دکتر مصدق، اين راهی را که شما ميرويد به جهنم است، ولی ما تا جهنم به دنبال شما خواهيم آمد". متاسفانه، همانطور که تاريخ نشان ميدهد راه مصدق نه فقط جنبش دمکراتيک ايران را به شکست کشاند و ايران را اسير ديکتاتوری و تسلط خارجی کرد بلکه زندگی همين رهبران خسته از کاروزار را هم به باد داد. زندگی خودش هم سالها در حبس خانگی در ده آحمد آباد گذشت بدون اينکه از سوی همان مردمی که درهمه پرسی بستن مجلس به او آری گفته بودند، حمايت شود. اينکه راه به "جهنم" مصدق به اينجا ختم شد که ايران بعد از او غير دمکراتيک بشود را نبايد فقط به حساب دکترمصدق گذاشت. بديهی است که چنين ارزيابی ای منصفانه نخواهد بود. از آن طرف هم، اينکه ايده و عمل مصدق را کلا مبرا از هر تقصيری در اين رابطه بدانيم هم غير منصفانه است. واقعيت اين است که مصدق به سهم خود در تحولات سياسی ای که متعاقب سقوط دولت ملی او پيش امد مقصر است. اين البته بدان معنی نيست که ايشان مسئول ديکتاتوری شاه، انقلاب اسلامی و بلايائی که بر سر ايران در اين ۶۰ سال گذشته امده است نيز هست. آنچه مهم و ضروری مينمايد نه فقط ياد آوری ايده و عمل مصد ق که نتيجه گيری از آنها برای پيشرفت به جلو است. اين نکات تاريخی را از اين جهت ياد آور نشدم که ارزش تاريخی جنبش ملی و يا شخصيت ملی اقای دکتر مصدق را زير سئوال ببرم، کاری که برخی از نيروهای سلطنت طلب و اسلامی کرده اند و ميکنند، و يا اينکه دامن سرلشکر زاهدی ها را پاک کنم که هرگز اين اتفاق نخواهد افتاد، بلکه ميخواهم بگويم که چگونه يک رفتار سياسی اشتباه و يا يک فرهنگ سياسی ناسالم ميتواند فاجعه بار شود. در ارتباط با آقای احمدی نژاد هم ما متاسفانه گرفتار چنين رفتار فرهنگی هستيم. ايشان هم مشکل غنی سازی اورانيوم را، که تصادفا همان قدر حق ايران است که ملی کردن منابع نفتش، تا به درجه ای از پوپوليسم ومبارزه با غرب پيش برده است که "عدم سازش" يک نوع ديپلوماسی ايرانی شده است. در اين جا نيز خطر اين است که امريکا و همدستانش روزی يک جنگ تحميلی و نامشروع را به ايران تحميل کنند و کشور را ۵۰ سال به عقب ببرند. حتی اگر هم حمله ای هرگز اتفاق نيافتد، که نبايد هم بيفتد، تحريم های غيرعادلانه امريکا عليه ايران هم اکنون خسارات استراتژيک جبران ناپذيری به کشور وارد آورده است. ايرانيانی هم که در اين سی سال گذشته، بدليل همان فرهنگ سياسی ناسالم، به مشکل رابطه ايران و امريکا بی توجه بوده و درغياب يک رابطه عادی سعی در اسقرار "دمکراسی" در ايران کرده اند بايد بدانند که دارند آب در هاون ميکوبند و همچون آقای احمدی نژاد آينده ايران را پر مخاطره ميکنند. علاوه بر کودتای ۱۳۳۲، تاريخ ايران دوران های ديگری را هم تجربه کرده است که در آنها ما بدليل عدم تعقل لازم و سازش بموقع با دشمن برای کشور فاجعه بار آورده ايم. يکی از اين نمونه ها در زمان جنگ هايی ايران و روس در سالهای ۱۱۹۹ اتفاق افتاد. ميگويند عباس ميرزا که فرماندهی قشون ايران را برعهده داشت، به اين نتيجه رسيده بود که ارتش ايران حريف ارتش روسيه تزاری نيست و بهترين راه حل، رسيدن به يک مصالحه فوری است. در اين رابطه، عباس اقبال آشتيانی در کتاب تاريخ ايران خود مينويسد که "برای جلوگيری از دور دوم جنگهای ايران و روس عباس ميرزا وليعهد فتحعليشاه مأموری برای حل اختلافات به تفليس روانه می کند و خودش هم به سرحد تالش می رود و با يرملوف (فرمانروای قفقازيه) ملاقات می کند و تا حدی اختلافات به مسالمت می رسد، اما اين اقدام درست عباس ميرزا مورد مخالفت علمای طرفدار جهاد قرار می گيرد و عباس ميرزا را به «سازش» با روسيه و خودداری از اجرای امر جهاد متهم می کنند". نتيجه آن عدم سازش، ادامه جنگ، شکست مفتضحانه ايران، و از دست رفتن "هفده شهر قفقاز" طی معاهده ترکمنچای شد. در تاريخ اخير ايران، ادامه جنگ تحميلی با عراق نمونه تاسف آور ديگری است که با شعار "جنگ تا رفع فتنه" ادامه يافت و با "نوشيدن جام زهر" خاتمه پذيرفت. متاسفانه آنانی که به مصاحبه "پارازيتی" من گوش دادند واز مقايسه "مع الفارق" من عصبانی شدند، تنها به "دو رهبر متفاوت" فکر کردند و نه به "يک فرهنگ سياسی ناسالم مشترک" بين آنها که توضيحش در بالا رفت و در زير هم به تفصيل شرح داده شده است. نمونه ديگر اشتراک فرهنگی مصدق و احمدی نژاد را ميشود از نحوه استفاده شان از "مردم" ديد. متاسفانه هر دوی اين "رهبران"، و البته به درجات متفاوت، از پوپوليسم (عوام گرائی) سياسی و مبارزه جوئی ايرانی برای ترقی و ارضای خودخواهی فردی و منافع گروهی استفاده برده اند. مثلا، نه ملی کردن نفت ايده آقای مصدق بود و نه غنی سازی اورنيوم ايده آقای احمدی نژاد است. ايده ملی کردن نفت بيست سال قبل از اينکه مصدق آن را به "ماموريت ملی" خود تبديل کند مطرح شده بود و غنی سازی هم با دولت آقای هاشمی شروع شد. با اين وجود هر دوی آنها اين دو هدف ملی را بنفع خود مصادره کرده اند، کاری که در فرهنگ ناسالم سياسی ايران امری طبيعی تلقی ميشود. متاسفانه به شکلی که شايد عجيب بنمايد، آقای مصدق بطورغيرمستقيم پدر فکری و راهنمای عملکردی آقای احمدی نژاد است، و يا اگر هم اينطور نيست، لااقل آقای احمدی نژاد نتيجه شکست سياسی آقای مصدق است. واقعيت اين است که جنبش مصدق و پيامد های تراژيک آن باعث رشد فرهنگ سياسی جديدی در ايران شد که کماکان کشور ازآن رنج ميبرد. از ويژه گيهای اين فرهنگ، پوپوليسم سياسی، ملی گرائی پرخاشگر، و دشمنی با غرب، مخصوصا امريکا، است. من در نوشته های ديگرم به کرات به اين حقيقت هم اشاره کرده ام که فرهنگ سياسی ما به دليل غلبه فکر"مظلوميت" در آن نميگذارد که وقايع تاريخی، مخصوصا "قهرمانان اين فرهنگ"، مورد نقد قرار بگيرند حتی اگر آموزنده باشند چونکه اين "قهرمانان" خود بدليل اين فرهنگ "مظلوميت" ساخته ميشوند. مثلا، اگر آقای مصدق در کودتای ۱۳۳۲ سرنگون نشده بود هرگز تبديل به "اسطوره ای" که شده است نميشد. واقعيت اين است که مصدق برای دمکراسی خواهی يا حتی ملی کردن نفت قهرمان ملت ايران نگرديد بلکه چون توسط غرب سرنگون شد به چنين جايگاهی رسيد. بی دليل نيست که دکتر مصدق برای ايرانيان سمبل مبارزه ملی با استعمار است نه سمبل مبارزه ملی برای دمکراسی و يا توسعه ملی. و بی دليل هم نيست که اسم جبهه ای را که دکتر مصدق تشکل داد و رهبری کرد "جبهه ملی" بود و نه "جبهه دمکراتيک" و يا "جبهه ملی برای توسعه ايران". بعبارت ديگر؛ اين "جبهه" عمدتا برای مبارزه با "اسعمارخارجی" ساخته شده بود و نه برای مبارزه با "ارتجاع داخلی." Copyright: gooya.com 2016
|