دوشنبه 20 دی 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

قاتل شاهزاده (تحرير دوم)، هوشنگ اسدی

hooasadi(at)yahoo.fr

"رسانه‌های بوستون گزارش داده اند که پليس اين شهر گفته است سه‌شنبه ساعت دو بامداد، جسد مردی را در خانه‌ای در محله «ساوث‌اند» پيدا کرده است که خود را به ضرب گلوله کشته بود."
غريب تر ازاين نمی توان درغربت مرد. آخرين درخواست" مردی" که خودرا به ضرب گلوله کشته بود ،اين بود: جسدش را بسوزانند و خاکسترش را بر بزرگترين درياچه جهان بريزند. لابد می خواست بر موج ها جاری شود و به سر چشمه مرگ برگردد به سرزمينی که قهرمان اساطيری اش خنجربر گلوی فرزند دلاور خود کشيد.
پدرميهن بود که فرزند خود را قاتل شد و رسم فرزندکشی را بنا نهاد.
و همه تاريخ بر خط خون جاری است. از چهار سوی مرزها می آيند و می کشند. يونانيان وتازيان و مغولان و ترکان و ...می کشند تا نان مردم با خون آسياب شود.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


و در درون مرزها می کشند. مناره ها از سرهای بريده و چشمان درآمده بر پا می شود. شاهان چشمان برادران و فرزندان را در می آورند و چندان خون می ريزند که محمود افغان هم به سرای شاهی می رسد.
و تاريخ می آيد. عصرنو را اميرکبيری فرمان می نويسد که شمع آجين بهائيان را فرمان داده بود و خود بارگهای بريده به " تبارخونی گلها" پيوست.
شاهان را شاهان کشته بودند يا دشمنان و اندکی را هم غلامان، اما درخاک وطن بر بستر خون رفتند تا شاه شهيد که به تير ميرزا رضا، تاريخ را ترک گفت و راه را انقلاب گشود.
و خون شتک زد و در سراسر فلات جاری شد. هنوز شاه آخر تاريخ ايران به سفرمرگ در غربت نرفته بود که جهان پهلوان دوران - ازقضا همين روزها سالمرگ اوست - خود را راحت کرد. در پشت سر، حادثه مرگ زنی را داشت که از صحن کاباره بر شانه های مردم به خانه ابدی رفته بود.
مرگ خودخواسته جهان پهلوان حادثه ديگری بود که تنها در مرگ فروغ شعر ايران تکرار شد.
و اين تازه زندگی بود؛ در سياست که خون می ريخت.خون چريک در خيابان. بر تپه اوين. مرگ. اعدام.
و انقلاب. بايد تمام می شد. و تازه آغاز شد. مرگ غريبانه آخرين شاه ايران در مصر، حلقه مرگ شاهان قرن سيزدهم ايران را در غربت بست. احمد شاه درپاريس مرده بود و رضا شاه درجزيره دور دستی.
خون و مرگ. مرگ درغربت سرنوشت ميهن نفرينی راجهانی کرد. و جهان پر شداز گورهای غريب کسانی که چشم وچراغ ميهن خودبودند. بزرگ علوی که درچشم هايش نوشته بود:
- اين ميهن نفرين شده است...
جائی درآلمان است. يار نزديکش در پاريس . او که با "ترکاندن" خود، گريختگان از تاريخ خون را به چاره آخر و تمام "هدايت " کرده بود.
از مبارز سياسی تا نويسنده و شاعر، از آخرين نخست وزير دوران شاهی تا خواننده کوچه و بازار، ازحقوقدان تا روزنامه نگار... همه و همه درخون خود غلتيدند، خود مرگ را صدا زدند و يا مرگ ميهمانشان شد.
هيچکس خبر نداشت "آن زن" ها که درگورستانهای دوردست جهان به خاک می روند، آواز گران نامی سرزمين باربد ونکيسا هستند.
کسی نمی دانست "آن مرد" ان که در سرمای وين و پاريس و بن و ژنو غريبانه می روند، هنرمندان بزرگ ملتی کهنسالند.
و نويسنده آن روزنامه آمريکائی و خوانندگانش نمی دانستند "مردی" که خودرا در سحرگاهی با گلوله کشت از تبارشاهی ايران است.
در قاهره وقتی از کنار مقبره های افسانه ای شاهان مصری گذشتم و بر مزار آخرين شاه ايران رسيدم که مخالف و زندانی دستگاه امنيتی اش بودم، از اندوه بر خود لرزيدم. کسی ازمن در می آمد و بر من فرياد می زد:
- شاه ايران، شاه ايران است. حتی اگر مستبدهم باشد، شاه ايران است. در ايران ما جايش را پيدا می کنيم بر مقبره ای تاريخی يا گوری گمنام. اما در غربت شاه ايران نبايد از شاه مصری کمتر باشد.. از هيچ شاهی نبايد کمتر باشد....
کجا می دانستم سالها بعد فرزند شاه آخر، به ياد ايران گلوله در مغز خودخالی می کند.
و شگفتا زندگی و تاريخ و مرگ ناگزيرکه همه را درکنار هم قرار می دهد. دوراز وطن همه غريبه و هم سرنوشتيم.
سراسر جها ن را گورهای جدای ما به هم پيوسته اند. نويسنده و شاعر و خواننده و شاهزاده درحضورمرگ يکی هستند. دستی که غربت را به سرنوشت ملتی تبديل کرده، از آستين واحدی بيرون آمده است.
قاتلان ما عجبا چه هشيارند، و درمرگ ما هرکه می خواهد باشد، هلهله می کنند و دست می افشانند. شکست ما را به سخره می گيرند.
قاتلان ما در صفوف فشرده ايستاده اند، جمع پريشان ما را می نگرند و انتظار مرگ يکی ديگر ازما را می کشند.
و ما، دريغا ما، ايستاده ايم و حتی مرگ ما را به هم نمی رساند. کاش تنها همين بود. ديروزهرکس، دستمايه سخره و حتی خشم مخالفين سياسی اوست. برمادر داغداری می تازيم که روزی روزگاری ملکه ايران بوده است. تصوير گريان هفنتاد سالگی او را د رکنا رعکس جوانيش می گذاريم که تاج برسر دارد و جهان رابه عبرت می خوانيم. کاری که حتی کيهان تهران هم نمی کند. چه بی رحميم ما. از مرگ مخوف تر مائيم.
همه ما در سرمای زوال می لرزيم و جدا جدا به سوی مرگ درغربت می رويم.
ايکاش مرگ قدرت اين را داشت که بر سرنوشت تاريخی غلبه می کرد وما را به هم می رساند. شايد سر بر می داشتيم و اندوه زنی در می يافتيم که دومين فرزند خودرا درغربت از دست می دهد.
و خوب که نگاه کنی قاتل "مردی" که در سحرگاهی به پيشانی خود شليک کرد، مائيم. ما که خود قاتل خوديم. ورنه دست در دست به سوی وطن می رفتيم، زير آفتاب جان تازه می کرديم و همانجا می مرديم که به دنيا آمده ايم.

و "پدرام" نوشته بالا را که در "روز" می خواند برايم می نويسد:" من فرزند اين سرزمين نفرينی ام. فرزند انقلابی که نکردم اما با آن بزرگ شدم. فرزند سرزمينی که آخرين يوز پلنگش در باغ وحش از آلودگی‌ می ميرد. درياچه‌اش خشک ميشود و تمدنش در آب غرق ميشود. سرزمينی که دانشجويان ستاره دارش در داخل و من بی‌ ستاره در خارج از ايران از تحصيل محروم می‌شويم. در اين سرزيمين نفرينی فرزند مرده شاه بودن هزار بار شريفتر و راحت تر از زنده بودنست. به گمانم اين سرزمين از آن موقعی‌ نفرينی شد که اسطوره ای‌ترين اسطوره‌اش رندانه فرزندش را در راه وطن کشت و مفلوکانه التماس نوش دارو کرد. آقای اسدی عزيز، در اين سرزمين ديگر خورشيدی طلوع نمی کند که زير آن جانی تازه شود. من, فرزند اين سرزمين اهورأيی, روزی هزار بار آرزو می‌کنم که‌ای کاش پدرم آن شب هم خوابيد بود. "
و من اشک در چشمان ، برايش می نويسم:" نازنين من ،ما زاده اين سرزمينم و بايد بابد بايد بر نفرين فائق بيائيم. و راه باطل کرن طلسم تنها و تنها آزادی است ."
و می دانم کسانی در اين سر زمين خواهند زيست که انديشه را با خنجر و عشق را باکينه پاسخ نخواهند داد. خورشيد آزادی طلوع خواهد کرد. جانها تازه خواهند شد و ميليونها "پدرام" در شبانه های عاشقانه زهدان های مهربانی راميهمان خواهند شد.
و من و پدرام بی شک تنها کسانی نيستيم که از شليک سحرگاهی "عليرضا پهلوی" بخود آمده ايم. شاهان ديگر اگر پدران مارا به جرم دانستن می کشتند ، فرزند شاه آخر خودرا می کشد تا ما بدانيم.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016