شنبه 14 آبان 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

اينجا «قطعاً» ايران نيست، پدرام فرزاد

iran-map.jpg
چند هزار سال است كه فقط «موجوديم»، بهتر بگويم فقط «هستيم» و بس، وگرنه با اين همه ادعا درباره آن تمدن، مگر مي‌شود چنين مردماني باشيم كه در داخل كشور سر به زير برف ِ «بي‌تكليفي، بي‌تكلفي و بي‌خيالي» فرو برده‌ايم و خوشحال از اين كه بالاخره لقمه ناني هست و شكم گرسنه سر به بالين نمي‌گذاريم و در خارج از كشور نيز فقط و فقط بلديم دور هم بنشينيم و عين پيرمردهاي بازنشسته‌اي كه شاهد حضورشان روي نيمكت پارك‌ها هستيم، درمورد جواني‌مان خالي ببنديم، گنده بگوييم و ببافيم.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ویژه خبرنامه گویا

چند وقتي است به جز بعضي موسسات كه با آنها «قرارداد» دارم و لاجرم، به حكم آن قرارداد «موظف» به رساندن مطالب تعهد داده شده در مفاد قرارداد هستم، دست و دلم به نوشتن نمي‌رود و حتي كورسوي اميدي نيز براي بهتر شدن اوضاع فعلي نه در داخل و نه در خارج از كشور، نمي‌بينم كه انگشتانم ميلي به لغزش روي كيبورد داشته باشند؛ انگشتاني كه زماني (از فرط نوشتن و تايپ كردن) به جاي لغزش، بر روي كيبورد كامپيوترم مي‌رقصيدند و به لحاظ مهارت در رقص، «سامبا» و «سالسا» را هم انگشت به دهان مي‌گذاشتند. «بندري» و «سكينه داي قزي» خودمان كه پيشكش!

هر عزيزي كه قرار است مرا به تنبلي، بدبيني يا بي‌انگيزگي ِ ناشي از جهالت يا هر اسم بامسما يا بي‌مسماي ديگري متهم كند، مهمان من!

دوست دارم اين دفعه با صداي بلند فكر كرده و به صورت مكتوب، با خودم درددل كنم.

بيش از 14 سال و قريب به 15 سال در صحنه‌ي كسب و درج اخبار بودن، بيش از 10 سال دوربين جهت ثبت لحظات به درد بخور (البته از ديد خودم) به دست گرفتن و همه‌ي اين سال‌ها با بعضي «برادران» و «از ما بهتران» درگير بودن جهت اين كه «چه بنويس و چه ننويس» جبراً بايد پوستي به ضخامت پوست كرگدن يا كروكوديل براي من مي‌ساخت. اما مانده‌ام واقعا چه مرگم شده كه به ظاهر با چشماني حيرت‌زده (اما در درون بي‌تفاوت) مثل «اسكارلت اوهارا» (ويوين لي) در فيلم «برباد رفته»، رفتن «رت باتلر» (كلارك گيبل) را به نظاره نشسته‌ام و لام تا كام سخن نمي‌توانم (و در دل، نمي‌خواهم) بگويم؟

خاصيت پوست‌كلفتي آيا همين بي‌تفاوتي است؟ ديدن و نديده‌گرفتن؟ لمس كردن درد و سپس سوت زدن و آسمان نگاه كردن؟ سوختن و لبخند زدن يا ...؟ چيست؟

چند وقتي است كه شده‌ايم مرده‌شور در شستن و كفن كردن اخبار خودمان. ايران را مي‌گويم، همين جا. گربه‌اي كه در «صفت» به «بي‌صفتي» مشهور است و خوش‌استقبال و بدبدرقه بودنش ديگر شهره عام و خاص شده اما هفتم آبان را كه به ياد بياوريد فكر كنم سرورهاي دنيا تركيدند از بس درمورد سكنات و وجنات و آقامنشي «كوروش كبير» نوشتيم، نوشتيم و نوشتيم.

خفه شدم از بس خواندم و كور شدم از بس ديدم همه از روي دست يكديگر تقلب كرده و عين مطالب يكديگر را كپي و در صفحه خود گذاشته‌‌اند بدون آن كه حتي نامي از منبع خبري خود بياورند.

كوروش را با اعراب مسلمان (يادمان نرود كه در همين كشور خودمان حداقل يك استان - اكثريت قريب به اتفاق، متشكل از اعراب و اندكي نيز مختلط با نژاد لر و بختياري - داريم به نام «خوزستان» كه دست بر قضا، قريب به 90% درآمد كشورمان از همين استان تامين مي‌شود) مقايسه كرده بودند. آنها «سوسمارخوار» بودند و ما «بهترين مردمان روي زمين». آنها به معناي واقعي كلمه «خارج از آدم» بودند و ما «در نهايت آدميت» سير مي‌كرديم و سر به آسمان «انسانيت» مي‌ساييديم.

كشته شدن در ميدان كاج سعادت‌آباد را به نظاره مي‌ايستيم و حتي با موبايل خودمان فيلم هم مي‌گيريم از آن لحظات و دقايق اما دريغ از قدمي پيش گذاشتن جهت جلوگيري از اتفاقي كه كم‌عقل‌ترين ما هم انتهايش را مي‌داند كه قطعاً با مرگ فردي كه در حال دريافت ضربات چاقوست، پايان مي‌يذيرد. بي‌جربزگي ماموران نيروي انتظامي در جلوگيري از اين قتل كه ديگر گوش فلك را نيز كر كرد.

براي به دار كشيدن فلاني و فلاني (حتي درصورتي كه مجرم بوده باشند و حقشان اعدام) ساعت‌ها حاضريم در صف بايستيم و سرما و گرما را به جان بخريم و با خريد تخمه و هزار كوفت و زهرمار ديگر، جان دادن يكي از همنوعان خودمان را ناظر و شاهد باشيم و در آخر هم بگوييم «حقش بود».

مضحك اينجاست كه اگر همين مقدار ساعت را صرف ايستادن در صف يكي از انواع مايحتاج اوليه زندگي‌مان مي‌كرديم، زمين و زمان و بود و نبودِ بشريت را به فحش مي‌كشيديم.

***

مشتي بود نمونه‌ي خروار.

فقط ادعاييم و الدرم بلدرم كه چند هزار سال سابقه تمدن داريم و ... خير...

نخير... چند هزار سال است كه فقط «موجوديم»، بهتر بگويم فقط «هستيم» و بس، وگرنه با اين همه ادعا درباره آن تمدن، مگر مي‌شود چنين مردماني باشيم كه در داخل كشور سر به زير برف ِ «بي‌تكليفي، بي‌تكلفي و بي‌خيالي» فرو برده‌ايم (خودم را از اين جمع مستثنا نمي‌كنم؛ من هم يكي از همين «ما») و خوشحال از اين كه بالاخره لقمه ناني هست و شكم گرسنه سر به بالين نمي‌گذاريم و در خارج از كشور نيز فقط و فقط بلديم دور هم بنشينيم و عين پيرمردهاي بازنشسته‌اي كه شاهد حضورشان روي نيمكت پارك‌ها هستيم، درمورد جواني‌مان خالي ببنديم، گنده بگوييم و ببافيم. درمورد گذشتگانمان كه بدتر!

مانده‌ام كلمه‌اي به نام «حركت» يا «جنبش» چرا در مرام و مسلك ما محلي از اِعراب ندارد؟
حرافي‌هايمان را به عنوان «مانيفست اخلاقي» براي ديگران در نظر مي‌گيريم اما موقع شكار كه مي‌شود (از اينجا به بعد، گلاب به رويتان) اولين نفري كه گذرش به توالت خواهد افتاد (شك نكنيد) خودمان هستيم...

«ما» با «خودمان» چه كرديم؟

به نام «خونسردي» چقدر «بي‌غيرتي»؟

جواب دور شدنمان از آدميت ِ منتسب به ايراني‌ها را چطور خواهيم داد؟ همان ايراني كه به خاطر سالروز تولد بزرگ‌ترين امپراطورش سرتاسر فضاي مجازي را پر كرديم از نام كوروش و ايران...
آيا ما از آن سلاله‌ايم؟

پس چرا حتي يك جمله از جملات منشور كوروش يا نامه‌هايي كه سران منتصب كوروش در نقاط مختلف دنيا براي اين و آن (كه ما به طور خاص، نامه‌هايي كه به سرداران مسلمانان نوشته شده را روي اينترنت به اشتراك گذاشتيم آن هم بدون اين كه بگوييم كِـي و توسط چه كسي ترجمه شده) نوشته بودند را اجرا نمي‌كنيم؟

اين «ايران واقعي» در كدامين قسمت از اطلس جهان قرار دارد كه حداقل تا قبل از مرگمان فقط يك روز هم كه شده، برويم و ببينيمش؟ كجاست واقعا؟

قطع به يقين، اينجا «ايران» نيست. اين «ايران واقعي» كجاست؟ آن «مردمان مهربان» و «همسايگان دلسوز» و «دوستان واقعي» كجا هستند؟

ممنون مي‌شوم هريك از شما عزيزان (البته اگر آدرس را بلديد) نشاني «ايران واقعي» را به من بدهيد. بسيار ممنون مي‌شوم و مديون محبتتان.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016