چهارشنبه 5 بهمن 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

"رويداد سياهکل”: نابالغی خودخواسته، جمشيد طاهری‌پور

جمشيد طاهری‌پور
اهميت نوشتار من در عبرت‌هائی است که از متن بازنگری نقادانه رويداد سياهکل به‌دست می‌دهد؛ از آن جمله‌اند ضرورت شناخت انسان در مقام "فرد"، به‌رسميت شناختن حق او در عينيت بخشيدن به فرديت خويش و استوار کردن فرهنگ سياسی بر محور انسان شهروند دارای حق انتخاب. در حقيقت می‌توان گفت نتيجه‌گيری‌های اصلی اين نوشتار با محک جنبش حقوق مدنی و شهروندی ملت ايران، درستی‌شان مورد تائيد و تصديق قرار گرفته است

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


متن اصلی اين جستار ساليان پيش تحرير شد و بر پايه آن ويراست اول اين نوشتار تدوين و نخستين بار در بهمن سال ۸۷، يعنی پيش از برآمد جنبش شهروندی مردم ايران – خرداد ۸۸ – در چندين رسانه انتشار يافت. اهميت نوشتار من در عبرت هائی است که از متن بازنگری نقادانه رويداد سياهکل بدست می دهد؛ از آن جمله –اند ضرورت شناخت انسان در مقام "فرد"، برسميت شناختن حق او در عينيت بخشيدن به فرديت خويش و استوار کردن فرهنگ سياسی بر محور انسان شهروند دارای حق انتخاب. در حقيقت می توان گفت نتيجه گيری های اصلی اين نوشتار با محک جنبش حقوق مدنی و شهروندی ملت ايران، درستی –شان مورد تائيد و تصديق قرار گرفته است. بر اين پايه می توان اين نوشتار را از مصاديق آموزش اساسی امانوئل کانت، فيلسوف آلمانی به حساب آورد که می آموخت تا زمانی که يک "تجربه" بر بنياد عقل نقاد بازنگری و به صورت مفاهيم علمی بازشناخته نيامده، گذشته – ايست که غالبا" در اشکال نوظهور مدام تکرار می شود. تنها با شناخت نقادانه، عقلانی و واقعبينانه "گذشته" است که انسان از آن عبور کرده؛ به "حال" می رسد و بلوغ می يابد.

***

تقديم: به خاطره "بيژن جزنی"
به احترام "رنج" او!

پيشگفتار

تهران - بهار۱۳۸۷: "موسسه مطالعات و پژوهش های سياسی"، با نام "محمود نادری" کتابی با عنوان "چريکهای فدائی خلق از نخستين کنشها تا بهمن ۱۳۵۷" منتشر کرده است. (۱) موسسه ياد شده از زير مجموعه های وزارت اطلاعات و امنيت جمهوری اسلامی است و محمود نادری و تيم همکاران او گفته می شود از کارگزاران وزارت اطلاعات هستند. مصالح اين کتاب صورت بازجوئی های رهبران و اعضای سازمان چريک ها و گزارشات "ساواک" در کشف خانه های تيمی و کشتار چريک ها است. بيشتر سر فصل ها و عناوين، ياد آور روايت تاريخ "چريک ها" در "تشکيلات فدائيان" در زندان "شاه" است! اما ساختار کتاب و موضوعی که در آن پرورده شده، تبيين تاريخ چريک های فدائی خلق بمثابه يک سير انحطاط منتهی به "کانگستريسم جنايتکارانه" است! (*۶۴۷ - ۵۳۵)

اين کتاب در محافل "فدائيان خلق" با واکنش های متفاوتی روبرو شده است و چند اطلاعيه و نوشته –ای که در نفی و نقد کتاب نشر يافته دفاعيه هائی هستند از " سازمان چريک ها..." که بازانديشی نقادانه محتوای فعاليت "چريکهای فدائی" موضوع آنها نيست. بعنوان گامی در جبران اين کمبود اساسی، به اين فکر افتادم برگهائی از دفتر زندگی خود را که ساليان پيش در چهار جلد زير عنوان "منزلهای آفتاب" تحرير کرده، اما هنوز امکان انتشار آنها را نيافته-ام، در همان مقياس تجربه ای که در آن زيسته ام، در بخش هائی که مقدمات "رويداد سياهکل" و چند و چون خاستگاه و تکوين و مضمون اين رويداد را مورد بازانديشی قرار می دهد، همراه با اشاره ای گذرا به سير تکامل "سازمان چريک ها"، به روز کنم و در طرحی فشرده در اختيار خوانندگان علاقمند بگذارم. در اين طرح از نام ها و حوادثی ياد ميکنم که اسنادی در ارتباط با آنها در کتاب "چريک های فدائی خلق" ديده می شود. من در تمام اين موارد، اسناد و برداشت و تبيين کتاب را وارسی کرده و نظرم را به دست داده ام. اما به جای تصريح و استناد جز در چند استثناء ضرور تنها شماره صفحه کتاب را که حاوی سند و نيز تبيين نويسنده در آن موارد است، داخل پرانتز ستاره دار آورده ام و به اين ترتيب؛ تشخيص تفاوت دو "نگاه" و دو گونه تحليل و تبيين را به خواننده وانهاده ام. اميد آن که به خواننده کمک کند تا در باره درست يا نادرست بودن آنها تأمل کند، بيانديشد و در سمتی قرار گيرد که بايسته ی آينده ايران است.

شايد لازم است يادآوری کنم آن چه که من می نويسم، روايت زندگی از زاويه ی يک طرز "نگاه" است و طبيعی است که روايت ها و طرز نگاه های ديگری هم از زندگی "فدائيان خلق" وجود دارد. "حقيقت" در انحصار کسی نيست اما در سخن هرکس می توان حصه ای از حقيقت يافت و اگر گفتگو –ديالوک- راه باز کند؛ ناشناخته ها شناخته ميآيد، تأليف آگاهی ممکن می شود و اين "امکان" بوجود می آيد که حقيقت در منظر نگاه ما قرار گيرد و شناخته آيد.

"جنبش فدائی" در بر گيرنده طيف گسترده، متنوع و متکثر از نيروهائی بوده است؛ با سوابق مبارزاتی متفاوت که در "مشی مسلحانه" به يک تجانس و ائتلاف دست يافته بودند. يکدست نشان دادن آنها کار اشتباهی است، اما روشنگری در باره موألفه های مشترکی که از "چريک های فدائی"؛ ماهيت يگانه ای می ساخت دارای اهميت اساسی است و بايد توجه بدهم که کوشش من تابيدن پرتوئی روی اين "ماهيت" است؛ ماهيتی که شناخت لايه های پيچيده ی آن مستلزم "شجاعت آموختن" و پزوهش های نقادانه گسترده در تاريخ، فرهنگ و جامعه ايران در صد – صدوپنجاه سال اخير است.

شهر چريک ها

تابستان ۱۳۳۹: از تابستان سالی که کلاس ششم ابتدائی را به پايان آوردم، به قول مادرم "خيابانی" شدم! پائی در قهوه خانه های شهر باز کردم و شنيدن گپ و شوخ طبعی های مردم، برايم جذبه ای وصف ناکردنی داشت.
در چشم من لاهيجان قشنگ ترين جای دنياست و هميشه آن را همان شهری ميانديشم که در کودکی و نوجوانيم بود! در باران آن که همه فصل ميبارد، راه ميرفتم و عطر چای باغهای آن سر مستم ميکرد. اين نازک دلی ها که با منست، گهواره آن طبيعت مهربان لاهيجان است، بی آن که ناگفته بگذارم که موروثی هم هست و از پدرم به من رسيده که عرفی مسلک آدمی بود که گريان حافظ و شاهنامه ميخواند.

علم روانشناسی بر اين نظر است که سن ۱۱ - ۹ سالگی، پايان تکوين تيپ روانی و کاراکتريستيک انسان است. من در کاويدن کودکی خود اهتمام داشته ام! اما اينجا فقط اين را ميگويم؛ سالی که کلاس ششم ابتدائی را به پايان آوردم، يکسالی از وقتی که دريافته بودم عاشقم ميگذشت! هيچ وقت توان آن را نيافتم که با اوسخن بگويم و اين از او در جانم يک "عشق نوميد" ساخت که بر احساس و خيال هايم رنگ اندوه ميپاشيد و يک "روح" تلخکام به من داد.

لاهيجان در اين زمان سيمای تازه ای مييافت. در چهار سوی شهر؛ خيابا ن های باز و دلگشا کشيده بودند و اکنون رديف ساختمانهای نوساز، با مغازه هائی که ويترين روشن و پر از لوازم نوظهور داشت، از "قديم" لاهيجان خاطره ای دور باقی ميگذاشت. بعد از "انقلاب سفيد" که نظام ارباب رعيتی را بر انداخت؛ جوانان دهات نزديک که به شهر ميآمدند، در ساندويجيها و بيستروها که تا دير وقت داير بودند، "آبجوی شمس" مينوشيدند. فکر ميکنم کلاس سوم يا چهارم بودم که ميايستادم و خراب کردن خانه ها و مغازه های کهنه را نگاه ميکردم و اتفاق ميافتاد خانه که ميرسيدم دير وقت بود. آن ويرانگری گسترده و حجيم، هيجان پر جذبه ای در من برمی انگيخت که از تماشای آن سير نميشدم و اين نوسازی که از پی ميآمد، خوشايند من بود.

پدر بزرگم، چسبيده به در "چهارپادشاهان" قهوه خانه داشت که خراب که کردند، ممر معاشاش بريده شد. خانه خراب شد، در بستر مرگ افتاد و بر نخاست. نفرين کردنهای مادرم در خاطرم هست؛ " در "چهار پادشاهان" به آن عظمت، که چهار نفر باز و بسته اش ميکردند و لاهيجی مردم به آن دخيل ميبستند، کندند و بردند. خدا نسلشان را براندازد!". جواب خواهر بزرگم که بعد از ديپلم سرضرب معلم شده بود در گوشم است؛ " شهر را آباد ميکنند بد است؟ صبر کن ببين چه خيابان دلگشا درست کنند. حيف "حمام گلشن" بود، اينجور بناها را نبايد خراب ميکردند!".

خواهر و برادر بزرگم از فعالين سازمان جوانان حزب توده ايران بودند، قبل از ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲. به يمن وجود اينان و به برکت حضور پدرم، فرهنگ خانه و خانواده عرفی و چپ بود. من هيچ وقت در معنای رايج؛ احساسات و افکار مذهبی نداشتم.

نوروز۱۳۴۱: روی پله ی بالا خانه نشسته بودم و کتاب ميخواندم. از انباری که پر از کتاب و مجله بود، کتابی برداشته بودم و ميخواندم. برادر بزرگم که حالا فارغ التحصيل شده بود و ما با سربلندی مهندس پرويز صداش ميزديم، دوره سربازی را ميگذراند. به علت همان سابقه ی توده ای بودن، سرباز صفراش کرده بودند و در مرخصی ها که به لاهيجان ميآمد، همه اش بالا خانه مينشست و کتاب ميخواند و ندرتا" در حياط ، قدم ميزد. حال و روزگار زار و افتضاحی داشت. آنروز که از حياط به بالا خانه ميرفت از من پرسيد چه ميخوانی؟ گفتم تاريخ ميخوانم. تاريخ راوندی را برداشته بودم و ميخواندم. نگاهی به روی جلد کتاب انداخت و بی حرفی رفت بالا خانه. کم و بيش، ساعتی گذشته بود و من حس کردم مهندس پرويز بالای سرم است. سرم را برگرداندم و نگاهش کردم، در دستاش کتابی بود، گفت: "جمشيد! تاريخ ميخوانی خوب است، اما تاريخ شرح مرده ی يکدوره است، برای آن که بدانی زنده ی آن دوره چه جور بوده بايد شعر و ادبيات آن دوره را بخوانی و کتاب را به دستم داد؛ کتاب "حاجی آقا" نوشته صادق هدايت بود.

از سالهای ۴۳ - ۱۳۴۲، نزديک ترين دوستان در خانه و تابستانها در حجره خالی پدر عبدالله شکوری گرد ميآمديم. دستگير که شدم نام عبدالله را گفتم چون با چريکها مربوط نبود! دو سال زندان گرفت و يکسال هم "ملی" کشيد. پرويز نصيری نزديک ترين و عزيز ترين دوستم بود. شب دوم دستگيری برای آن که نفسی بکشم و دمی بی شلاق فکر کنم، نام او را با اعتراف به دادن و گرفتن يک دو کتاب گفتم، با چريکها مربوط نبود، يک دوسال زندان کشيد و سالی بعد خود خواسته سر قراری رفت و کشته شد.(*۷۷۳)

همين شب دوم بود که مرا با "عباس جمشيدی رودباری" روبرو کردند. خط و نشانشان اين بود که اگر جائی بگويم عباس زنده است، تکه تکه ام ميکنند! چون او را به رگبار بسته بودند و اعلام کرده بودند کشته شده،(*۴۴۹) در بيرون هم بر اين نظر بوديم. روی تخت برهنه آهنی؛ سراپايش باندپيچی شده بود و در همان حال او را به تخت آهنی بسته بودند! نخستين قرار "حميد اشرف" را "عباس" به من داده بود.

با کپسول سيانوری که از جيبم در آورده بودند، حدس ميزدند با بالای "سازمان چريکها" در ارتباط بوده باشم. من حواسم سرجايش بود اما خودم را به بی حالی زده بودم. در فکر طراحی حيله ای بودم که "ساواک" را به رشت بکشانم تا هم وقت بسوزانم و هم در شلاق خوردن هايم وقفه ای به وجود بياورم. من به هيچ کس نگفتم اما واقعيت اين است که اگر وقفه ها نبود و يکريز مرا ميزدند، حتما" همه چيز را می گفتم. فيزيک آدمی تراکم درد را تا حد معينی تاب ميآورد. از آن حد که بگذرد برای شخص هيچ چيز به اندازه قطع درد اهميت ندارد. حاضر است همه چيز را بدهد و فقط يکدم بی شلاق بگذراند. من شانس زندگی سياسيم اين بود که تاتر بازی کردن هايم گرفت و "ساواک" گول حيله هايم را خورد. به زندان عمومی که آمدم ديدم يک کلاغ چهل کلاغ در باره "مقاومت" من ميگويند! يک لبخند آن چنانی ميزدم و سکوت ميکردم. تکذيب نميکردم اما از یّک لبخند بيشتر هم تأئيد نداشتم. هيچ کس وجود ندارد که گفته باشد جمشيد گفته زير شکنجه اين جور و آن جور مقاومت داشتم. در بسياری موارد ديده ام توصيف مبالغه آميز "مقاومت" زير شکنجه، برای پرده پوشی "ضعف ها" و بر سبيل تسلی خاطر و آسودگی وجدان است! تازه؛ انسان، انسان است پر از لايه های پيچيده و حريم های منحصر به فرد! رابطه ی شکنجه و عکس العمل های انسانی، به نسبت تعداد انسان ها؛ گوناگون و حوزه ای پر از ناروشنی هاست و به همين دليل به دور از دسترس و حق ديگران برای قضاوت. يادم ميآيد، در جريان سرکوب حزب توده ايران و نمايش شوهای تلويزيون جمهوری اسلامی از رهبران حزب، در برابر داوری های تلخ ايستادم و تأکيدم اين بود؛ به جای نکوهش آن کسان که شکنجه شده اند، شکنجه و شکنجه کنندگان را بايد محکوم کرد.

عباس جمشيدی؛ يک يل پيلتنی بود! شايد در چشم من اين طور می آمد. يک زرادخانه متحرک بود و چند جور سلاح با خود همراه داشت. سر قرار او که می رفتم، دلم شور می زد. اما به او که می رسيدم آرام می شدم و همگام با او که می رفتم احساس امنيت می کردم و پر از اين تصور بودم که هر رقم درگيری اگر پيش آيد؛ "عباس" حريفشان است! راه که می رفتيم می ديدم شوخ چشم به دختران و زنان خوشگل لبخند می زند. از اين عادت او خوشم می آمد، در آن "چريک ها" را می ديدم که زندگی و زيبائی را دوست می دارند. يکبار در تمثيلی از "رند و ساقی سيمين ساق"، به عادت اش اشاره ای داشتم. خوشش آمد! با قهقه ای نيم چرخی زد که می دانستم شگرد اوست برای چک کردن پشت سراش.(*۸ -۲۱)

به من به چشم يک "سمپات" نگاه می کرد و در همان اولين قرار، فهميدم سخت طرفدار "مسعود احمدزاده" است.(*۴۵۴) وقتی از گستره ی روابطم در تهران و رشت و لاهيجان، مختصری برايش گفتم، هيچ مکثی روی حرف هايم نکرد! فقط گفت؛ "اين خطرناک است رفيق! بايد تا حد يک دو "امکان" محدوداش کنی و قرارهايت با آن ها هم بايد يک طرفه باشد". من طرز قرار را پذيرفتم اما با بقيه حرف هايش مخالفت کردم و در باره اهميت و ارزش فعاليت مستقل شبکه ها و ضرورت حفظ ارتباط با آن ها صحبت کردم. ساکت حرف هايم را گوش داد و پس از لختی سکوت گفت: "بايد تصميم بگيريم رفيق!". به حميد گزارش کرده بود و همين سبب ساز قرارم با "حميد اشرف" شد.

شايد بيشتر از دوساعت، در مسيری که به من گفته شده بود، يک راه طولانی را رفتم! سر و وضعم را نيز مطابق رهنمود، به صورت جوان شهرستانی در آورده بودم که مثلا" شاگرد مغازه ای ست که دوچرخه تعمير می کنند. در ميدان خراسان يک گيوه خريده بودم، جلد پای خودم. شلوار و پيرهنم را از کهنه فروش های پائين ميدان ورامين خريده بودم! فقط چند ثانيه صدای موتور سيکلت به گوشم آمد، سرم را که به طرف صدا چرخاندم، موتوری کنار پايم ترمز کرده بود، مهربان و خنده رو گفت: "سوار شو رفيق! محکم بشين!". طوری گفت مثل اين که هزار بار مرا ديده و ساليانی است مرا می شناسد!

در اين قرار و قرارهای بعدی؛ "حميد اشرف" را شايق به درک اهميت و ارزش فعاليت مستقل شبکه ها و ضرورت حفظ ارتباط با آن ها يافتم اما او نيز مانند "عباس" به همه چيز از منظر فراهم آوردن "امکان" برای ترميم ضربات و تلفات وارده به "سازمان چريک ها" نگاه می کرد و آن چه که در او نيز بارز بود؛ باور استوار به "خلق" و "انقلاب" بود! نکته ديگری که اهميت دارد بنويسم، جوانه ی توجه به اهميت نظريه و تئوری در ذهن "حميد اشرف" بود. او به من گفت: " کجا موقعيت انقلابی وجود دارد؟ کو؟ نظرات رفيق مسعود ذهنی است! سازمان به نظريه و تئوری احتياج دارد رفيق!". فکر ميکنم آن اهتمام خستگی ناپذير و جانبازانه ی "جزنی" در زندان که کوشيد برای "سازمان چريک ها" نظريه و تئوری فراهم آورد، پاسخ به همين درخواست بود.

اين نخستين بار است که می نويسم؛ يک روز قبل از آن که در مرداد سال ۵۱، در "ميدان اعدام"، سر قرار رابطم با بچه های لاهيجان دستگير شوم، با "روبن مارکاريان" قرار داشتم. وقتی به "حميد اشرف" گفتم؛ "روبن" و چند محفلی که او با آن ها در ارتباط است، اغلب تيپ نظری هستند؛ به حفظ ارتباطم با "روبن" خيلی تأکيد کرد و رد و پی آن ها را از من گرفت. يک دوسال بعد خيلی از بچه های اين محافل به "سازمان چريک ها" پيوستند (*۴۹۹ ۴۹۸) که از شمار آنان؛ "مارتيک" و " حميد مومنی" بودند. سال ۵۳ وقتی "روبن" در کميته مشترک زير بازجوئی و شکنجه بود، به تصادف همديگر را ديديم و با ايما و اشاره، به يکديگر رسانديم؛ شتر ديدی نديدی!

گويا ترين تصويری که از "حميد اشرف" در ذهنم باقی مانده، خاطره ی او در روزی است که "کپسول سيانور" به من داد!:

روی موتور، سفت که بغلش می کردم تيزی آهن سلاح هائی که زير کتش بسته بود توی سينه و پهلوی من فرو می رفت و دردم می گرفت. همين آدم در برابر مردم چنان نرم و نازک و گردن کج بود که مپرس! فقر و فلاکت مردم جنوب تهران به گريه اش ميانداخت و سوار اتوبوسهای داغان و پر اذدحام جاده قديم کرج که می شديم، وقتی می ديد پير زن يا پير مردی بغچه اش را گذاشته کف ماشين و کتابی نشسته، قراروآرام اش از دست می رفت، از روی صندلی خيز برمی داشت و با هزار خواهش و تمنا، حتی بغلشان می کرد و می آورد روی صندلی جای خودش می نشاند. هر طرح عمليات اگر کوچکترين احتمال آسيب مردم در آن می رفت، بدون اما و اگر خط می خورد و منتفی بود... يک روز بی اندازه گرم و داغی بود، بعد از اين که بيشتر از دو ساعت، سوار بر "ايژ" هی راست رفتيم و هی کج رفتيم بالاخره رسيديم به "شهر ری" و پيچيديم طرف بقعه شاه عبدالعظيم و رفتيم توی قبرستان! توی قبرستان يک زاويه ای را نشان داد و گفت برويم آن جا! يک آرامگاهی بود متعلق به يکی از خاندان های قديم منقرض شده، در و پنجره هايش را برده بودند، کاشی هايش را کنده بودند، از سنگ قبرها هم چيزی نمانده بود، حکما" مرمر بود، برده بودند! سقف و چهار ديوارش مانده بود و جای خالی پنجره هاش در هر چهار طرف مانده بود و ما که توش بوديم می توانستيم هر چهارسوی قبرستان را ببينيم و بپائيم. روی قبر کنار هم اما رو به همديگر نشستيم. يک صحبت مختصری کرد که بيان مجملی بود از آرمان و اهداف ما و يک تأکيدی کرد بر ايمان ما به پيروزی راهمان و بعد از جيبش کپسول دست ساز سيانور را در آورد و با ايمان به پيروزی راهمان به من داد. بعد بلند شديم و دست يکديگر را سخت فشرديم و همديگر را در آغوش کشيديم و بوسيديم، بعد در برابر هم به احترام بپا ايستاديم و سرود خوانديم. با سر افراشته، چشم در چشم هم سرود خوانديم؛ سرود که می خوانديم من جويبار اشکی را که بر گونه های او جاری بود می ديدم، از چشم من "صد رود" روان بود! و تار وجودم در طنين سرود می لرزيد:
برخيزای داغ لعنت خورده
دنيای فقر و بندگی!
جوشيده خاطر ما را برده
به جنگ مرگ و زندگی
بايد از ريشه بر اندازيم
کهنه جهان جور و بند
آنگه نوين جهانی سازيم
هيچ بودگان هرچيز گردند
روز قطعی جدال است
آخرين رزم ما
انترناسيونال است
نجات انسان ها

...

... غريو سرود که در ما خاموشی گرفت " حميد اشرف" از جيبش يک پاکت در آورد که در آن دوتا کيک يزدی بود! به ميمنت و شادمانی "رويداد" شيرينی خورديم.

فرهنگ و جامعه ای که گهواره ی زندگانی ما بود، بی عدالتی ها، تبعيض و ستمگريها و اجبار ديکتاتوری و اختناق "شاه" که ما چريک های فدائی واکنش خودانگيخته ی نالازم آن ها بوديم، بر راه و آرمان ما رنگ ايمانی و آئينی پاشيد! چريک ها؛ جان های حساس و پر از آرزوهای نيکخواهانه برای مردم و ميهنشان بودند اما آزادی "انديشه"و "بيان" و "حق انتخاب" از ما سلب شده بود و در فقدان اين حق بود که فرديت ما به صليب کشيده شد، پس در باورهائی حل شديم که قدرت الهام و پايداری شان در منزلت قدسی و ناپرسائی آن ها بود! اگر جادوی خمينی در "جنس" ما کارگر افتاد، دليل و علتش خود ما بوديم!

دامنه اين بحث گسترده است و اگر بحث کنيم از پرسش هائی می گذرد؛ آيا "مصدق" به "سياست" رويکردی دشمنخو بخشيد؟ آيا "کودتای ۲۸ مرداد" حيات سياسی ايران را به "قهر" آلود؟ "جزنی" معتقد بود: "۱۵ خرداد ۱۳۴۲ نقطه عطفی در رابطه رژيم با مردم شد. نقطه عطفی که در جريانهای سياسی علنی و مخفی اثر بزرگ گذاشت"(* ۵۴) اين "اثر بزرگ" چه بود؟ بی اعتباری "فعاليتهای مسالمت آميز" (*۵۵) و سوق حيات سياسی اپوزسيون به "راه قهر آميز" (*۷۱) از مصاديق اين "اثر بزرگ" است! که کتاب کذا آنرا حجت اصالت "خط امام" توصيف ميکند.(*۵۸) اين اصالت واقعيت دارد؛ زيرا ۱۵خرداد۴۲، بازی تمرين انقلاب خمينی و آن نقطه دگرگشت به انحطاط سياسی است که انقلاب مشروطيت را به انقلاب اسلامی دوخت! بهتر است بخاطر بياوريم که اخراج دکتر شاهپور بختيار از "جبهه ملی" و دنباله روی و مداحی رهبران "جبهه ملی" از خمينی و رهبری او در سال ۵۷، ادامه ی نگاه و نظر همين رهبران به ۱۵ خرداد سال ۴۲ است که آنرا " نخستين قيام ضد استبدادی پس از انقلاب مشروطه" اعلام داشتند!! (مقدمه خاطرات سياسی خليل ملکی صفحه ۱۵۰)

می دانيم "جزنی" آزاديخواهان کشور را از پشتيبانی حتی تاکتيکی از مسند نشينی آخوندها بر حذر ميداشت، ضمن آن که به ستيز خمينی با رژيم شاه با نظر پشتيبانی مينگريست. آموزه جزنی از يکسو به "سازمان چريکها" اين الهام را بخشيد که در رفراندم "جمهوری اسلامی" و همه پرسی "قانون اساسی"، شرکت نکنند و به هر دوی آن "نه!" بگويند و از سوی ديگر، به نوبه خود زمينه ساز سمتگيری اتحاد با خمينی و پيوستن به خط مشی حزب توده ايران، داير به پيروی از "خط امام" بود!

" از اثرات فوری قيام ۱۵ خرداد ۴۲؛ به اغما رفتن فعاليتهای مسالمت آميز جبهه ملی و احزاب مشابه بود" (*۵۵)، اما اثرات پايدار آن، ضربات مرگباری است که به جامعه مدنی نوپای ايران وارد آورد، چندان که به ديکتاتوری "شاه" شتاب و استحکام بخشيد و در "از ميان بردن امکان هرگونه فعاليت قانونی"، نقش قاطع بازی کرد.(*۱۷)

به پرسش "اثر بزرگ" بايد انديشيد اما بايسته است در انديشه به آن؛ علت آن ناتوانی را جستجو کنيم که چشم ما را بروی "ماهيت" رهبری خمينی بست! همان ماهيتی که بساط واپسگرا و شهروند ستيز "جمهوری اسلامی"را در ايران گسترد!

"جزنی" از رويداد ۱۵ خرداد سال ۴۲، نه تنها "راه قهرآميز مبارزه" را نتيجه گرفت، بلکه از آن به ضرورت سمتگيری "در جهت استراتژی عمومی انقلاب" رسيد! (*۱۷) اين اهميت دارد که سرچشمه های اثرپذيری جزنی را بازشناسيم و باز انديشيم؛ سرچشمه عينی البته عبارت بود از؛ خيزش خودانگيخته و خشمآهنگ "توده" در انفجار عصبيت و واپسگرائی که خمينی امام آن بود. اما چرا جزنی اين رويداد را آن گونه بازتاب داد؟ آيا نميتوان گفت او که در چهارچوب "استراتژی انقلاب" ميانديشيد و در شعاع نگاه "لنين" مينگريست؛ "مردم" را "توده" ميديد و نه "شهروند"!؟

"تکليف" من سوزاندن قرار "حميد اشرف" و گم کردن رد و پی "چريکها" بود. آئين اين تکليف، جويدن کپسول سيانور بود! من از اين آئين سرباز زدم اما بجا آوردن "تکليف"، تاج افتخاری شد بالای سر من. اين خلاصه بودن ما در "وجود صاحب تکليف" و اين تاج افتخار چه بود و کدام مفهوم آن را ميساخت؟ اين سوأل جنبه های گوناگون پيچيده ای دارد که روشنگری در باره همه ی آنها در توان امروز من نيست. برای نوشدن و مدرن شدن لازم است جسم و روح خود را از حبس "گذشته" آزاد کنيم، من در اين زمينه اهتمام داشته ام، اما آيا "آينده" بر ويرانه "گذشته" ساخته ميآيد؟ کدام عناصر حياتمند از "گذشته" در اکنون ما جاری است که به "آينده" راه تواند برد؟ آيا "گذشته" با آن همه جانبازيها که پر از آرزوهای نيکخواهانه برای مردم بود، بر عبث بوده و دود شده؟ آيا نوانديشی و نوزائی در تعارض با فداکاری و جانبازی است؟ آيا انسان مدرن فداکار نيست؟

يکرشته علايق وجود دارد که متعلق به نسل ما و وجه تمايز نسل ما با نسلهای جوان کشور است. با اين علايق دوگونه ميشود برخورد کرد؛ ميتوان آنها را منجمد کرد و ميان نسلها سدی غيرقابل عبور به وجود آورد و ميتوان از آن پلی ساخت برای فهم متقابل نسلها! من موافق نيستم که خود را "سرمشق" فرزندانم به آنها معرفی کنم! برعکس؛ کوشش من فهميدن آنها و سازگار کردن خود با علايق و خواستهای فرزندانم است! در مجموع اگر ما شرايط مناسبی برای فهم متقابل به وجود آوريم؛ نسلهای جوان امکان مييابند در ما بنگرند و خوب و بد ما را با ميزان و معياری که آگاهی زمانه خود آنها بدست ميدهد، به سنجش در آورند و موضوع رد و قبول و يا انتخاب خود قرار دهند.

ما چريکهای فدائی؛ شورشگرانی آرمانخواه بوده ايم و من در امروز خود نيز آرمانخواه باقی مانده ام و بر اين نظرم که زندگی بدون "آرمان" فروغی نخواهد داشت. فکر ميکنم ميان آرمانخواهی و فداکاری رابطه ی گسست ناپذير وجود دارد و افزون بر اين فکر ميکنم که پيکار امروز برای برون رفت ايران از مرداب انحطاطی که در آن فروغلطيده؛ اتفاقا" به آرمان و فداکاری نيازمند است! اما اين يکسوی نگاه است، نگاه من سوی ديگری نيز دارد؛ بدون بيرون جستن از جذبه يادمان های شعله ور، قادر به ايجاد آن "فاصله" لازم و ضرور نيستيم تا "گذشته" را بازبينی و بازانديشی کنيم و علل ناکاميهای خود را در يابيم! بزرگترين ارج گذاری به آن جانبازيها ی "ديروز"، تبيين "عقلانی" آنها در "امروز" و يافتن معنای امروزين برای آنها در مفاهيمی نظير "شهامت مدنی" و "مسئوليت شهروندی" است. وفاداری به مردم دوستی و ميهن خواهی نيکخواهانه ای که راهبر ما به جانبازيهای سترگ در "گذشته" بود، داشتن شجاعت در ديدن و نقد جنبه های اتوپيک، جزمی و توتاليتر در باورهای ديروز و پيراستن آرمانخواهی سوسياليستی ما از آن شائبه هاست.

می توان به خود، کسی نگريست که مثل هيچکس نيست و در يکه خواهی خود، از فراز نگاه کرد و "آرمان" را چونان بشارت "رستگاری" پيامبران رسول درک کرد. و ميتوان فروتن بود؛ خود را "شهروند" برابر حقوق با ديگران ديد و "آرمان" را "تغيير" واقعبينانه و عقلانی "واقعيت مستقر"، در راستای دموکراتيک و انسانی تر کردن زندگی جاری، شکوفائی شخصيت انسان و برابری حقوق شهروندان و عادلانه کردن مناسبات آدميان حی و حاضر در جامعه و جهانی که زندگی ميکنيم، تعريف کرد.

يادآوری اين نکته آموزنده است که از سر باور آرمانی ما به سوسياليسم بود که وقتی تجربه ی زندگی در "شوروی" نصيب و قسمت ما شد؛ بيشترينه ی "فدائيان خلق" با "سوسياليسم عملا" موجود" خود را در فاصله و حتی جداسری احساس کردند!

باری! آن خلاصه بودن ما در "وجود صاحب تکليف" و آن تاج افتخار چه بود و کدام مفهوم آن را ميساخت؟ اين يک سوأل تعيين کننده است در نگاه و انديشيدن به ماهيت پيکار چريکی ما!


تحقير "فرديت" در پيشگاه قدسی "خلق"

تابستان ۱۳۴۳: در حجره خالی پدر عبدالله گرد ميآمديم. حسن گلشاهی هم بود که بعدتر، دور از چشم ما از طريق ارض پيما با مفتاحی در تماس شد و حبس ابد گرفت.(*۳۸۷) من چيزهائی را که برای دل خودم مينوشتم در اين جمع ميخواندم. کتابهائی را که ميخوانديم برای يکديگر تعريف ميکرديم و فراوان دوستدار شعربوديم. دلبستگی اصلی ما خواندن "نيما"، "شاملو"، "فروغ" و "سياوش کسرائی" بود. بيرون از حجره خالی پدر عبدالله جائی برای بيان احساس و نمايش شوق و ذوق ما نبود! در خانه پرويز که جمع ميآمديم؛ شارل آزناوور، لوئی آمسترانگ و اديت پياف گوش ميداديم، صفحه ها را از مغازه کوچکی در همان خيابان نوساز "حافظ جنوبی" ميخريديم که گرامافونهای کوچک شکيلی داشت، بيشتراش بنام "تپاز". گوش کردن صفحه ها در من تصوری بر ميانگيخت از "پاريس" و "نيويورک" با خيابانهای پراذدحام عطراگين، اما اندک سالی بعد، که "غربزدگی"، داغ ننگ "انسان بی هويت" شد! شور اميراوف و اپرای کوراوغلی جای آنها را گرفت: رامشگر ايرانی بخواند!
ساقی! به نور باده بيفروز جام ما
مطرب بزن که کار جهان شد بکام ما
ما در پياله عکس رخ يار ديدهايم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

زمستان ۱۳۵۳ بند ۲شکنجگاه کميته مشترک: زن و مردی را شکنجه ميکردند. ضجه ی وحشت و درد در بند ميپيچيد و سلولها را در سکوت سنگين پر از هراس فرو ميبرد. من در تنهائی سلول، از دلهره و ترس، سردم بود و متشنج بودم؛ زانوهايم ميلرزيد و دندانهايم بهم ميخورد! ناگهان آواز "رامشگر ايرانی"، از سلول زنان به پرواز در آمد، مانند تيغه نوری که پرده تاريکی را ميشکافد، ظلمت سکوت را دريد، هراس مرگ را شکست، کامم را از باده دليری و پايداری پر کرد و جانم را چندان بر افروخت که احساس کردم تهی از "خويش" و پر از "دوست" هستم!

بهار ۱۳۵۲ : در ساختمان دادگاه نطامی، دادگاه اولم بود! دو بار اعدام برايم بريده بودند. از دادگاه که بر ميگرداندند، مرا يکراست بردند سلول زير زمين "زندان قصر" که دخمه مانندی بود مخصوص اعداميها. تاريک بود اما از فواصل ميله های سوراخ چسبيده به سقف، کور نوری به درون ميآمد. روی ديوار سلول؛ نشانه ها و خط نوشته هائی بود که نميشد خواند. با زحمتی توانستم تشخيص بدهم شعر نوشته هائيست از رفتگان رفيق! از چند کلمه ای که توانستم بخوانم، دستگيرم شد پاره هائيست از "آرش کمانگير". يک دو مورد هم تشخيصم اين بود که از "شاملو" است. شب را در آن سلول بيدار گذراندم و با ناخن، روی ديوار نمور سلول پاره ای از "مرغ آمين" نيما نوشتم:
" رستگاری روی خواهد کرد
و شب تيره بدل، با صبح روشن گشت خواهد
آ مين! "

در سالهای تأمل که "مرغ آمين" نيما را باز خوانی کردم،(۲) ستيزجوئی ويرانگر آن روح منتقم و مرگ انديش، در فضای قدسی شعر که ضرباهنگ "آمين" سازنده ی آنست، تا اعماق وجودم را لرزاند:

مرغ ميگويد:

" به سامان باز آمد خلق بی سامان
و بيابان شب هولی
که خيال روشنی ميبرد با غارت
و ره مقصود در آن بود گم، آمد سوی پايان
و درون تيرگيها، تنگنای خانه های ما در آن ويلان،
اين زمان با چشمه های روشنايی در گشوده است
و گريزانند گمراهان، کج اندازان،
در رهی کامد خود آنان را کنون پی گير.
و خراب و جوع، آنان را زجا برده است
و بلای جوع آنان را جا به جا خورده است
اين زمان مانند زندانهايشان ويران
باغشان را در شکسته.
و چو شمعی در تک گوری
کور موذی چشمشان در کاسه ی سر از پريشانی.
هر تنی زانان
از تحير بر سکوی در نشسته.
و سرود مرگ آنان را تکاپوهايشان( بی سود) اينک ميکشد در گوش."

خلق ميگويند:
"بادا باغشان را، در شکسته تر
هرتنی زانان، جدا از خانمانش، بر سکوی در، نشسته تر.
وز سرود مرگ آنان، باد
بيشتر بر طاق ايوانهايشان قنديلها خاموش."

در تعطيلات عيد و تابستان فارغ التحصيلان دبيرستانهای لاهيجان که در دانشگاههای کشور مشغول ادامه تحصيل بودند به شهر زادگاه باز ميگشتند و مرا شوق همصحبتی با آنها فرا ميگرفت. در ميان آنها دو نفر بودند که در همصحبتی پيش قدم بودند و در حقيقت ما دبيرستانيها را شکار ميکردند: نادر معين زاده و غفور حسن پور. نادر در دانشگاه تبريز و غفور در دانشگاه تهران، هر دو "فنی" ميخواندند و مهندس ميشدند.

نادر معين زاده، از سرشناس ترين سخنگويان و رهبران جنبش دانشجوئی تبريز بود. گرم و تيز، نکته دان و سخنران بود. پدرش کارمند محضرداری بود و آدمی مهربان و اهل کتاب بود. برادر بزرگاش که حالا پزشک شده بود با مهندس پرويز ما دوستی داشت و چند بار ديده بودم، باتفاق حسن ضياء ظريفی، که در لاهيجان خانواده ای با اعتبار بودند، در اتاق بالاخانه ی ما، جمع ميآمدند و ساعتهای دراز، گفتگو ميکردند.

اولين کتابی که نادر به من داد، تابستان سالی بود که کلاس نهم را به پايان آورده بودم. اسم کتاب؛ "اصول مقدماتی فلسفه" و اثر ژرژ پليتسر بود. درس نامه ای بود که حزب کمونيست فرانسه برای اعضای کارگر خود فراهم آورده بود. ترديد ندارم که خوانندگان فرانسوی برداشت ديگری دارند اما خواندن آن، ذهن مرا برای پذيرش کتاب استالين؛ " ماترياليسم ديالکتيک ماترياليسم تاريخی" آماده کرد. در اين کتاب استالين با تقسيم جهان انديشگی بشری به دوپاره "حق" و "باطل"، همه ی فيلسوفانی را که به تقدم ايده بر ماده اعتقاد دارند؛ ياوه پرداز و مدافع ستمگری و استثمار معرفی ميکند! دو دهه بعد؛ در سالهای تأمل دريافتم که آموزه استالين يک "تبهکاری تئوريک" بوده که چشم و گوش مرا به روی جهان انديشگی "غرب" بست.

تابستان بعد، کتاب ديگری که نادر به من داد، تأثير عميقی در من بجا گذاشت و حدودا" سمتگيری فکری "عمر اولم" را رقم زد!:

ظهاره ظهر بود، ما از کوره راهی در دامنه "شيطان کوه" ميرفتيم، پرنده پر نميزد، تنها صدای فش فش کروف مارهای بی آزار به گوش ميرسيد که از شدت آفتاب زير بوته ها چمبره زده بودند. سر پيچی که به کارخانه "هوختيف" ميرسيد کتاب را بمن داد؛ کتاب را از زير پيرهن اش در آورد، دستاش را که زير پيرهن کرد با اينکه پرنده پر نميزد، دور و نزديک را خوب نگاه کرد! کتاب را چابک در آورد و در حاليکه بدستم ميداد گفت: "کتاب لنينه! بگذار زير پيرهنت، کسی نبايد بفهمه!". "امپرياليسم..."؛ کتاب مشهور لنين بود.

چهار روز بعد کتاب را که پس ميگرفت پرسيد: "خوب خواندی؟ برايم بگو چه فهميدی؟!". گفتم: " فهميدم در دنيا يک شری هست بنام امپرياليسم؛ جنگ و فقر و عقب ماندگی ها، استعمار و غارت و اين بساط ديکتاتوری ها، همه از ناحيه اوست. دشمن مردم ما و دشمن مردم سراسر جهان امپرياليسم است!". تمام آن بعد ازظهر نادر برای من حرف زد. صحبت که ميکرد چشمهايش از ايمان به درستی حرفهايش برق ميزد و ميدرخشيد! برق چشمهايش دلم را ميلرزاند. آن طنين ايمانی که سخنش داشت، آن برق يقينی که در چشمهايش ميدرخشيد و آن لبريز بودن او از باور به رستگاری محنت کشان؛ حجت را بر من تمام کرد؛ يقين آوردم که راه لنين، راه رستگاری محنت کشان، راه رستگاری بشريت است.
راست اينست در همه ی آن پيکارهای کوچک و بزرگ که عمر اولم در آنها طی شد؛ جز همين کودک يقين به لنين کس ديگری نبودم!

در سالهای تأمل بر اين يقين خود شوريدم و نوشتم فضيلتی بالاتر از "يقين" وجود دارد و آن فضيلت "شک کردن" است.(۳) بر پايه فضيلت شک بود که در بازخوانی و باز انديشی کتاب "لنين"، در يافتم که ضد امپرياليسم و ضد ليبراليسم لنين و خمينی، مستقل از ادبياتی که آنها را پوشانده؛ از يک جنس و يک سرشت اند و هردوی آنها علايق و منافع خود را در اين ميجستند که گردونه "تاريخ جديد" را از پيشروی بازدارند.

وقنی "شوروی" فروپاشيد و درک اين حقيقت که "لنينيسم" يک ايدئولوژی جزمی و توتاليتر بوده است برای اذهان ساده نيز قابل درک گرديد، من از خود پرسيدم چرا انتخاب من "لنينيسم" بوده است؟ از خود پرسيدم؛ چرا جذبه ی نوسازيهای زمان "شاه" و کشش من به پديده های نوظهور "جديد"، آن اندازه در من بی رمق بود که پايم را به قبرستانها کشاند و مقبره ی ويران يک خاندان منقرض شده را ميعادگاه من ساخت؟ آيا اين فقط اجبار اختناق و ديکتاتوری بود يا درک من از ضرورت و کم و کيف پاسخگوئی به آن، مرا از متن جوشان زندگی در فاصله قرار ميداد و به حاشيه جامعه ميراند؟! از خود ميپرسيدم "آن يقين من به لنين" ازکجا ميآمده؟ آيا نبايد مبداء و مخزن آن را در آن واقعيت که "خود" بودم، در آن "کس" که بودم جستجو کنم؟

"چريکهای فدائی" خود را در مقام "فرد" باز نمی شناختند و پيکارشان در تقابل با "فرديت" قرار داشت. و از جلوه های بارز اين تقابل؛ مواجهه ايمانی، يعنی واقعيت ستيزی و عقل گريزی بوده است. پيکار سياسی برای آن که از استبداد به آزادی گذر کند، چند پيش شرط دارد که نخستين آن گذر از "توده" به "شهروند" است. سياست طی اين روند با فرديت آدمی از سر آشتی در ميآيد، ارزش واقعبينی را در می يابد و سرشتی عقل گرا پيدا ميکند و از اين منزلگاه به "اخلاق" ميرسد که مفهوم محوری آن پاسداری حيات انسان، برسميت شناختن موجوديت بشری و حقوق بشری او است.

"فرديت" معطوف به "آزادی" است، معطوف به شکوفائی شخصيت انسان است و آدمی را بيرون از حبس سايه ها و سيطره ها ميخواهد. فرديت؛ برخورداری از "حق" عينيت بخشيدن به خود است. همه ی مکتب های سياسی "عصر جديد" بر اين بنياد شکل گرفته اند. تمايز آن ها از يکديگر بر سر رد يا پذيرش انسان در مقام "فرد" نيست، اين بنمايه را همه می پذيرند، مکتب های سياسی متفاوت، نسبت های متفاوت ميان "فرد" و "جامعه" انديشيده اند. اختلاف، در تبيين کم و کيف مسئوليت متقابل است. تفاوت مکتب های سياسی در جهان مدرن از اينجاست. حتی در "مانيفيست" که سيلان انديشه ی مارکس با محدوديت و معذور روبروست، روشن بين ترين مارکس شناسان جهان، اين انديشه اساسی مارکس را که ميگفت: "رشد آزاد هر فرد شرط رشد آزاد همگان است"؛ پايبندی او به حريم آزاديهای فردی و حقوق شهروندی دانسته اند. (۴)

"فرهنگ ملی" که ما پرورده ی آن هستيم، فرهنگی است که جوهر آن انکار فرديت انسان است. ميتوان نشان داد که فرهنگ سياسی نيز در ايران برخوردار از چنين جوهری است؛ جهان بينی های سياسی در نزد ايرانيان، مستقل از ادبياتی که در قالب آن به بيان در ميآيند؛ مبتنی بر کليت های قدسی است که جوهر آن انکار فرديت انسان است. از اين يگانگی "جوهرين" به اين نتيجه ميتوان رسيد که فرهنگ ملی ظرفی است که بينش و منش سياسی ما را شکل ميدهد، هم از اينروست که در بازبينی فرهنگ سياسی، بنحوی ناگزير از بازبينی فرهنگ ملی خود هستيم. (۵)

من چشمم روی مردم کوچه و خيابان بود، اما پيش از لنين، اين نيما بود که چشمم را از کوچه و خيابان برگرفت! "مرغ آمين" نگاهم را برکشيد. از ارتفاع که نگاه کردم، ديگر مردم در چشمم "خلق" ميآمدند. "خلق" هم آن مردم بودند و هم نبودند! يک مفهوم بود مستقل از موجوديت مردم، مستقل از آحاد مردم! صورت ساده و يکدست شده مردم بود، صورت آرمانی و قدسی شده ی مردم بود! هيچ "فرديت" در خلق نبود، چيزی که شکل و شمايل مشخص و مجزا داشته باشد، نبود؛ عظمت و هيمنه ای پيچيده در لفاف تقدس و حرمت بود که شأن و منزلت "فرد" را در برابر آن جاه و مقامی نبود.(۶) تکليف "چريک" جانبازی و فداکاری برای رستگاری خلق بود و عليرغم آن که "رستگاری" در نزد ما محتوائی گيتيانه داشت، خواست و خواهش های "فرد" در شعاع مفهومی آن بی اعتبار و حقير و مذموم مينمود! و روشنائی های زندگی که دلبستگی و "رنگ تعلق" به همراه داشت، در چشم ما جلوه و تلالوئی نداشت! و اتفاقا" به همين دليل؛ پيکار چريکی؛ ميدان مبارزه با ديکتاتوری "شاه" را تنگ و تنگتر کرد و در راه گسترش مبارزات مسالمت آميز، علنی و قانونی مردم عادی که مردم بودند در خواست و خواهش های جاريشان، مانع آفريد.

آن وجود خلاصه در "تکليف" و آن "تاج افتخار" را دليری قربانی کردن "فرد" در پيشگاه مفهوم قدسی بنام "خلق"، به ارمغان ميآورد. "خلق" يک مفهوم "متعالی" بود اما همين مفهوم متعالی؛ سازنده گوهر "ايدئولوژی" ما نيز بود که راهبر "چريکها" به مفهومی تجزيه پذير از انسان بود! آن مفهوم متعالی که از "چريک فدائی خلق" وجودی خلاصه در "تکليف" ميساخت و ذوب شدن در کوره آن، تاج افتخار به ارمغان می آورد، در عين حال ميزانی بود تا "حقيقت" را در انحصار خود بشناسيم و "ملت" را به انقلابی و ضد انقلابی (*۱۷)، تقسيم و تجزيه کنيم! پس استعدادی را در ما پرورش ميداد که در نگاه به انسانها، "خودی" را بر "غير خودی" ممتاز بشناسيم و در افق آن صاحب "حق" و يا مسلوب از "حق"، شناسائی کنيم! ما در قوی ترين جلوه پيکار خود، نطفه ضعفی را پرورش ميداديم که نه تنها با ضرورت دموکراسی، حقوق بشر، حقوق شهروندی برای همه ايرانيان، در تضاد و تعارض بود! بلکه آبستن آن بود که ما را به سراشيب انکار حق زندگی، يعنی در موقعيت "ضد اخلاق" قرار دهد!

کسانی که "چريکهای فدائی خلق" را در مفهوم "خشونت" بازساخته و تبيين ميکنند - از آن کسان که ما را در استعداد سکولار دموکراتيک بی اعتبار و عقيم ميخواهند، بگذريم - در بهترين حالت ميتوانند منتقد شکلی باشند که "رويداد" در آن شکل به ظهور رسيد و عينيت پيدا کرد در حالی که موضوع اصلی باز انديشی محتوای رويداد است که "چريکهای فدائی خلق" را در شناخت مفهوم "شهروند" و برابری حقوق شهروندان، در درک ضرورت دموکراسی و حقوق بشر و پاسخگوئی به پيشرفت و عدالت ناتوان می کرد.

[ادامه مقاله را با کليک اينجا بخوانيد]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016