گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان![]()
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
5 بهمن» "رويداد سياهکل”: نابالغی خودخواسته، جمشيد طاهریپور15 تیر» گمانه انتخاباتی آقای بهنود، جمشيد طاهریپور 12 خرداد» در سوگ سحابیها، جمشيد طاهریپور 18 فروردین» يادداشتی بر تائيديه آقای بهنود، جمشيد طاهریپور 25 بهمن» در آينه چهل سالگی: نوزايش چپ نو! جمشيد طاهری پور، کارآنلاين
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! "رويداد سياهکل”: نابالغی خودخواسته (بخش دوم)، جمشيد طاهریپورهوای تازه سال تحصيلی ۴۴-۴۳: فضای دبيرستانهای لاهيجان بر اثر حضور دبيرهای جديد که ليسانسيه های تازه فارغ التحصيل بودند، بطرز محسوسی باز و نوسازی شده بود. مناسبات با دبيران قديم، يک مناسبات بسته و رسمی بود. پيش آنها بايد دگمه ميانداختيم و معمول نبود بالای حرفشان، حرف بزنيم! اما دبيرهای جديد با محصلين خود دوست بودند؛ حالا نه همه شان، اما بيشترشان. در ميان دبيران جوان، سه نفز بودند که اهل شعر و کتاب بودند و خيلی زود پای من به خانه هاشان باز شد. من در دبيرستان نوبنياد "مهرگان" رشته رياضی ميخواندم و در شمار محصلين با استعداد بحساب ميآمدم اما شهرت من بخاطر انشاء نوشتن هايم بود. در اين زمان در بيشتر استانهای کشور جنگ های ادبی نشر مييافت که هميشه با خطر تعطيل روبرو بودند و در بيشتر موارد در محاق توقيف گرفتار ميآمدند! در رشت، "بازار- ويژه ادبيات و هنر"، با وقفه هائی منتشر ميشد. يکی از آن سه تن دبيران جوان با اين جنگ در ارتباط بود و من از طريق او با "بازار- ويژه ادبيات..." در مراوده شدم که مرا در ذوق و شوقی که به ادبيات داشتم تقويت کرد. ما در محفل خود و در حجره خالی پدر عبدالله، مطالب نشريات ادبی- هنری را ميخوانديم و پيرامون آنها گپ ميزديم. مجله فردوسی ميخوانديم و گاه وقتی هم مجله "جهان نو" ميخريديم. اندکی بعدتر کتاب خواندن های ما روال مشخص تری به خود گرفت، زودتر از اين زمان، از کلاس هفتم-هشتم که پای ما به "قرائت خانه" شهر باز شد، رومان هائی از بالزاک، فلوبر، اميل زولا، ويکتور هوگو و نمايشنامه هائی از ولتر خوانده بوديم، يادم ميآيد "اميل" اثر روسو نيز کتابی بود که در "قرائت خانه" خواندم و نيز "سير حکمت در اروپا". در "قرائت خانه" از کتابهای تازه خبری نبود و بويژه هيچ کتابی از صادق هدايت، نيما يوشيج، شاملو و فروغ، موجود نبود، در عوض پر بود از ديوان اشعار قدما و ما که طرفدار "هوای تازه" بوديم، پايمان از "قرائت خانه" کنده شد. کشش ما به خواندن کتابهائی نظير "دون آرام"، "زمين نوآباد"؛ آثار شلوخف و يا "مادر" و "دانشکده های من" آثار ماکسيم گورکی از اينجا قوت گرفت. بعدتر "جان شيفته" و "ژان کريستف" اثر رومان رولان و نمايشنامه های "برشت" به اين ليست اضافه شد، ميخواهم بگويم ادبيات خواندن های ما اساسا" رنگ "رئاليسم سوسياليستی" به خود گرفت و از آن درون مايه های ادبيات قرن هجده- نوزده اروپا، مفهوم محوری آن که باز شناخت انسان در مقام "فرد" است، در اذهان ما راه نيافت! رئاليسم انتقادی قرن ۱۸ و ۱۹؛ مشحون از يک "هومانيسم" درخشان است؛ نقد جامعه و فرهنگ آن زمان و فراخوان "انسان" به شناخت توانائيهای خود، در چيرگی بر استبداد و ستمگری و تبعيض و استثمار و بی عدالتی هاست. اين مفاهيم در ذهن ما راه می يافت که بيدار کننده و نيروبخش بودند، اما ما که از سرچشمه ی هستی شناختی و انسان شناختی، از سرچشمه های مدنی و سکولار آنها دور و بی نصيب بوديم؛ جز تصوير سياهی از "سرمايه داری" و مفهومی موهن و نفرت انگيز از "بورژوازی"، چيز ديگری درنمی يافتيم و در خاطر-مان نمی نشست! از تازه های ادبيات اروپای قرن بيستم، آنچه که در شهرستان به ما رسيد، ترجمه هائی از "سارتر" و "کامو" بود که در نزد ما در سازگاری با آثار "رئاليسم سوسياليستی" تفهيم ميشد. ياد آوری اين نکته دارای اهميت است که فضای فکری جنگ ها و نشريات ادبی- هنری آن زمان، زير تأثير مفهوم گنگ "ادبيات و هنر متعهد"؛ يک فضای جهان سومی توده گرا و گذشته نگر معطوف به "عدالت" بود، با دفاعی پنهان از "سوسياليسم" که "غرب ستيز" مينمود و انباشته بود از عوالم سنتی و عرفانی و در مجموع نوعی اعتراض خشمآهنگ به ديکتاتوری "شاه" و کنشی ستيزنده در برابر مدرنيزاسيون "پهلوی"- پادشاهی پهلوی ها- که در شعرها به زبان استعاره و اشاره به بيان در ميآمد! البته وزن مخصوص اين گرايشها، بسته به اين که به کدام قطب ادبی: به شاملو يا آل احمد گرايش داشتند، متفاوت بود. من از نثر ناهموار و منبری و متفرعن آل احمد بدم ميآمد و بعد تر که "غرب زدگی" اورا خواندم، البته مرا در ضديت با "غرب" تقويت کرد ليکن نميدانم چرا؛ اين که از "مشروعه" دفاع ميکند و يا جانبدار "شيخ فضل الله نوری" است، چنين برداشتی به ذهنم متبادر نشد و شايد يک دليلش اين بود که نسل "روشنفکران" از شمار من؛ از "انقلاب مشروطيت" جز روز شمار "۱۴ مرداد"، آنهم در تقويم تجليل و تکريم از "محمد رضا شاه"، هيچ نميدانست! غالب روشنفکران از شمار نسل من؛ از "تبار" خود شناخت روشنی نداشتيم و ميان "ما" و نسل "روشنگران صدر مشروطيت" که بنيادگذاران جامعه روشنفکری ايران بودند، انقطاعی بوجود آمده بود که نسل مرا در جداسری با آرمان و اهداف "انقلاب مشروطيت" قرار داد! از پی آمدهای زيانبار اين "انقطاع"، نگاه ايدئولوژيک و شيفته به "توده" و مقدس ساختن از آن، و بازماندن از "روشنگری"، نقد فرهنگی و انتقاد از جهل و خرافه-ای بود که اذهان توده مردم وانسان ايرانی از آن آکنده است! دوستان دبير من ميکوشيدند فضای فرهنگی تازه ای در دبيرستانهای شهر بوجود آورند. به کوشش آنها دو برنامه سخنرانی در دبيرستان های لاهيجان برگزار شد که با مخالفت "اداره فرهنگ" روبرو شد و ادامه نيافت. از دانش آموزان سخنران يکی هم من بودم. در سخنرانی اول در باره "اگزيستانسياليزم" صحبت کردم که برداشتی بود از آثار سارتر، که از مترجم آنها آقای مصطفی رحيمی، اقتباس کرده بودم و موضوع سخنرانی دوم؛ "مکتبهای ادبی" بود که از کتاب دکتر ميترا ياد داشت برداشته بودم. شهرت سخنرانی هايم در دبيرستانهای دخترانه شهر، احساس تلخکامی ناشی از "عشق نوميد" را که در جانم بود، به سايه راند. در روزهای مدرسه؛ ظهرها و بعداز ظهرها زنگ تعطيل را که ميزدند، دو تا خيابان اصلی شهر پر ميشد از محصلهای دختر و پسر. يک رود براه ميافتاد که ترانه خوان و خرامان ميرفت! يک غوغای شادی در شهر برپا ميشد که پر از رنگها و صداهای دوست داشتنی بود؛ لاهيجان، يکنواختی رنگ و يک صدائی خاموش خود را از دست ميداد و پر از تنوع رنگها و تکثر صداها ميشد! وقتی خنده و شوخی دوشيزگان دبيرستانی را ميشنيدم در گوشم صدای رويش زندگی ميآمد، وقتی چشمم نازخندشان را ميديد و آن دزديده نگاه کردنشان با نگاه من ميآميخت؛ پر از دلربائی و شيطنتهای معصومانه بودند. وقتی آن دنيای هزاررنگ پيراهن هاشان را تماشا ميکردم و آرايش نجيب صورتها و موهای بيرون از حجابشان در چشمم رنگين کمان ميساخت، رقص نرم اندام نازکشان و تاب رقص ابريشم گيسوانشان؛ زيباترين جلوه زندگی در نظرم ميآمد! وقتی... وقتی به اين همه ميانديشيدم، يک نياز نجيب زيبائی مرا فرا ميگرفت که پر بود از مطالبه ی همصحبتی و اين هنگام "افسانه" نيما يوشيج را زمزمه ميکردم: آنچه بگذشت چون چشمه ی نوش حافظا! اين چه کيد و دروغی ست
در تاريخ "چريکهای فدائی" هر جا سخن از دليری و جانبازی "مردان چريک" است در حاليکه "زنان چريک"، دليرترين و جانبازترين بودند! تراژدی در اين بود که آنها به هوای آزادی؛ خود را تحت سيطره ای در ميآوردند که سيطره ای ايدئولوژيک بود، يک ايدئولوژی جزمی و توتاليتر که استعداد حتی پشتيبانی از نظام حقوقی –سياسی را داشت که تبعيض عليه زنان از ارکان آن است. روشن است که در چنين ساختاری، نگاه سنتی و دينی به "زن" در صفوف فدائيان خلق، بقا و دوام ميداشت. آيا "عشق" يک مفهوم نرينه است؟ آيا "زن" در اظهار "عشق" زوال شخصيت مييابد؟ آيا ممنوع کردن "عشق" و اعدام "دلباختگی"، ممنوعيت و اعدام فرديت آدمی در طبيعی ترين و ناب ترين جلوه ی آن نيست؟ به اين پرسشها در متن عمر چريکهای فدائی خلق بايد انديشيد. به گمان من؛ آن طرز نگاهی که در صفوف "چريکهای فدائی"، عشق را ممنوع توانست کرد و در ارتباط با "ادنا ثابت" و "عبدالله پنجه شاهی" فاجعه توانست آفريد(*۸۱۷)- هر چند دور از چشم و گوش سازمان چريکها-، طرز نگاهی است که به "دلباختگی فران و فلکی"(*۳۴۰) به چشم اهانت و تحقير مينگرد و به روی آن رنگ بی حرمتی و بدنامی ميپاشد! و اين همان نگاه "اسلام سياسی" است که در متن آن "زن کالائی است که مورد استفاده اش بخشيدن لذت جنسی به مرد است!"(*۸۲۱) ما نگاهی ديگر ميجوئيم؛ نگاهی که زنان و مردان را نه تنها در مقام "شهروند"، برابر حقوق ميشناسد بلکه در منزلت انسانيشان؛ در طبيعی ترين و ناب ترين جلوه عينيت بخشيدن به فرديت خود، نه بردگان " اجبار وتمکين"، بلکه آزادگان "انتخاب و اختيار" بشناسد. متأسفانه از اين "نگاه" بسيار دوريم! ۱۳۴۳: برای نخستين بار سر و کله دو آمريکائی در شهر ما پيدا شد. آنها خود را اعضای "سپاه صلح" معرفی ميکردند و وظيفه آنها آموزش زبان انگليسی در دبيرستانهای لاهيجان بود. من هيچوقت نتوانستم نگاهی مهربان به اين "بيگانه ها" داشته باشم و همين؛ موضوع مشاجرات دائمی ميان من و دوستم محمد امينی بود. دوستی من با محمد، دوستی از سرشت ديگر بود؛ يک روح در دو بدن بوديم و اگر دو روز همديگر را نميديديم مثل عاشقانی که در فراق يکديگر ميگريند، در درون اشک ريزان بوديم! محمد يک نابغه به تمام معنی بود؛ رشته طبيعی ميخواند اما استعداد بزرگ رياضی بود. معادلات بغرنجی را که "مجله يکان" به مسابقه ميگذاشت حل ميکرد و جايزه ميگرفت ولی قبل از همه، استعداد شکوفان شاعری داشت. شعرهائی را که به گيلکی سروده بود، مردم عادی در قهوه خانه ها و دختران چای چين در باغهای چای ميخواندند، بی آن که شاعر آن را بشناسند! او شعرهای خود را با امضای (م- راما) در نشريات ادبی آن زمان به چاپ ميرساند. برای توصيف قريحه شاعری او، خوب است خاطره-ای نقل کنم: سالی بود که هردو کلاس يازدهم ميخوانديم، اواخر اسفند بود، آن سال بهار زودتر به لاهيجان رسيده بود. من و محمد در "باغ ملی" روی نيمکت نشسته بوديم، آفتاب با گرمای نوازشگر روی ما ميتابيد. درختهای "آلوچه" شکوفه کرده بودند و نسيم باد که ميوزيد، شکوفه ها بر سر و روی ما ميريخت. ما صدای نفس کشيدن زمين را ميشنيديم، گلهای باغچه ها، روی بوته-هاشان در حال جوانه زدن بودند، نفس زمين آنها را ميلرزاند و به چشم ما اين طور ميآمد که خندان و شوخ به سر و روی هم دست ميکشند و بوس و کناری دارند! "باغ" يکپارچه در رويش و روئيدن بود، همه جا پر بود از طراوت يک زندگی تازه که داشت سربلند ميکرد، ما درآميخته با اين طراوت و تازگی، مسحور زيبائی "تغيير" و ديگر شدن بوديم و هر دوی ما را سکوت انديشناکی در بر گرفته بود. ناگهان محمد دست در کمرم پيچيد وسرش را گذاشت روی شانه من و شروع کرد به گفتن شعر بلندی که پاره آغازين آن، اين است: رفتن هميشه اصل است محمد با امريکائيها دوست بود و بويژه دوستی او با "مسترآلن" که آمريکائی بود هميشه خندان و بسيار مهربان، عميق و پايدار بود. محمد بيشتر اوقات فراغت خود را با او ميگذراند و به برکت اين دوستی بود که در زبان انگليسی ممارست پيدا کرد و به ترجمه کتاب دست يازيد. اما مهم تر؛ آشنائی بود که او از اين رهگذر به ادبيات انگليسی زبان پيدا کرد، تا آنجا که به معرفی شاعرانی دست يازيد که ساليان بعد در فضای ادبی ايران شناخته آمدند. در سال ۵۰ وقتی شاخه تبريز سازمان چريکهای فدائی مورد يورش "ساواک" قرار گرفت، رضا غبرائی- رفيق منصور- دستگير شد. محمد در دانشگاه تبريز کشاورزی ميخواند و به فوريت من و پرويز نصيری را از دستگيری رضا مطلع ساخت. چند روز بعد خود او را نيز بازداشت کردند و برايش ۱۵ سال حبس بريدند! در سالهای مهاجرت، در تاشکند بودم که به من خبر رسيد محمد در دريای خزر غرق شده و ديگر نيست. هستنده ای بنام "توده" ما گرايش نيرومندی به فکر کردن در مفاهيم عادت شده و قوالب مألوف داريم! "نوانديشی" در نزد ما يک پيرايه عاريتی است و متأسفانه مضمون واقعی ندارد. "رويداد سياهکل" و پديداری بنام "چريکهای فدائی"، به ميزان تعين کننده ای پژواک اعتراض خشمآهنگ جامعه روشنفکری ايران بوده است و اکنون وقت آن رسيده که از اين منظر به خود نگاه کنيم و با خود گفتگو کنيم: جامعه روشنفکری ايران در پی نوسازيهای اجتماعی "محمد رضا شاه"؛ رشد و گسترش چشمگيری پيدا کرده بود؛ نه تنها دانشگاه های کشور پذيرای دختران و پسران متعلق به طبقه متوسط نوپا و در حال رشد و گسترش ايران، به طور انبوه و فزاينده بود، بلکه شمار توليد کنندگان در بازار فرهنگ، شعر و ادبيات و هنر نيز تنوع يافته، بر شمار آنان افزوده شده و نام های نوظهوری آن را نمايندگی ميکردند که به نسلهای جديدتر کشور تعلق داشتند. برای آن که به منطق جستجوی خود، در يافتن پاسخ اين پرسش، شفافيت بيشتر ببخشم، محتاج چند يادآوری هستم: - پيکار چريکها در تقابل با "فرديت" قرار داشت. اين مؤلفه ها از کجا ميآمد؟ آسان فهم ترين پاسخ اين است که بنويسم؛ از لنينيسم بمثابه يک ايدئولوژی جزمی و توتاليتر! ترديد نيست که لنينيسم به اين موألفه ها اعتبار ميبخشيد و توجيه-ايی کاذب برای پذيرش و باور به آنها فراهم ميآورد. در اين نيز ترديد نيست که جامعه روشنفکری ايران در شمار نخستين قربانيان "جنگ سرد" و "جهان دو قطبی" بوده است؛ جهانی که از هر چهار سوی آن بوی باروت به مشام ميرسيد و قدرت و رهائی و آزادی را در لوله ی تفنگ ميجست. اينها سر جای خود محفوظ! اما هرآينه از سکوی "اخلاق" به خود نگاه کنيم؛ جز اين نتوان انديشيد که در انتخاب خود؛ مائيم که "مسئول" و "پاسخگو" هستيم! از اين منظر؛ سوأل اساسی کماکان بی پاسخ باقی است: چرا انتخاب ما "مبارزه مسلحانه" و يک ايدئولوژی جزمی و توتاليتر بود؟! ايران در سالهای پايانی دهه چهل از دايره زيست سنتی و جزم و تعصب دينی؛ پائی به بيرون ميگذاشت. الزام اين تحول تاريخی، باز تعريف انسان ايرانی در مقام "فرد" و در صورتمندی مدنی؛ شناسائی او در مفهوم "شهروند" بود. ايران در موقعيتی قرار گرفته بود که ضرورت داشت در مسير فرجام بخش دولت/ ملت راهبری شود؛ فرايندی که هسته مرکزی آن را تأمين مشارکت قشرهای اجتماعی گوناگون و اقوام ساکن کشور در "قدرت سياسی"، تشکيل ميداد؛ اما هم پوزسيون و هم اپوزسيون از درک اين ضرورت عاجز و ناتوان بودند و همين عجز و ناتوانی بود که ايران را در مسير انحطاط قرار داد! اينکه گفته شده "مصدق" و "جبهه ملی" دموکراسی خواه بوده-اند، با شک و ترديد روبرو است! درست است که مصدق ميگفت؛ "شاه بايد سلطنت کند و نه حکومت". اما اين را "مدرس" هم ميگفت و در هر دو، يک انگيزه – آشکار و پنهان – پشتيبانی از "احمد شاه قاجار" بود! سخن بايسته ی "مصدق"، ابرام بر "سلطنت مشروطه" و "حکومت قانون" است و نميتوان از آن بلاواسطه تأکيد به "دموکراسی" را نتيجه گرفت. به گواهی اسناد و کتابهای تحقيقی که امروز در اختيار داريم، مفهوم محوری در رهبری مصدق و در نزد رهبران جبهه ملی؛ برخاسته از سرشت ملی گرايانه ی جنبش برای ملی کردن صنعت نفت؛ مفهوم "حاکميت ملی" بوده که مفهومی متفاوت از دموکراسی و مشارکت اقشار اجتماعی "ملت" در قدرت سياسی است! به گواهی همين اسناد ميتوان ديد که در نزد "مصدق" نيز سياست عين ديانت بوده و نفوذ باورهای سنتی در او چندان نيرومند بوده که "ليبراليسم سياسی" را بر نميتابيد! در هر حال آن عجز و ناتوانی علل عينی و ذهنی فراگير داشت و در حقيقت عنصر ماهوی سازنده ی پوزسيون و اپوزسيون در ايران بود! در سال های انقلاب مشروطيت، ايران؛ جامعه ای بود که "مردم" در اکثريت خود "رعيت" و در عينيت خود "توده" بودند و فرهنگی که بر اذهان مردم آن چيرگی داشت، يک فرهنگ سنت مدار دينی بود. دستاورد ارجمند انقلاب مشروطيت ايران، استقرار "حکومت قانون" در کشور بود. نوسازی های شاهان پهلوی، در پی گيری و تحقق همين دستاورد؛ متوجه فرجام بخشيدن به فرايند "دولت/کشور" بوده است و خدمات تاريخی آنها نيز به ايران از همين منظر قابل تأکيد است. طی فرايند نوسازی های اجتماعی و فرهنگی "دوران پهلوی"؛ بويژه با الغای نظام ارباب- رعيتی، عناصری که زمينه ساز تشکيل "ملت" و مقوم "فرهنگ سکولار" هستند، شکل گرفت ليکن عنصر محوری سازنده "دولت/ملت" - در معنا و موجوديت معاصر- که برآمد اهالی کشور در مقام شهروندان برابر حقوق و برخوردار از مشارکت در "قدرت سياسی" و "حق" آنان در "انتخاب" حکومت کنندگان است، هيچگاه در ايران تحقق نيافت و "نوسازی فرهنگی" نيز از درک ضرورت نقد "فرهنگ دينی" و راهگشائی برای "نوانديشی دينی" بسيار دور بود! فقدان و کاستی اين عناصر محوری، ايران را در موقعيت سياسی- اجتماعی و فرهنگی "دولت-کشور" و اهالی ساکن کشور را در موقعيتی قرار ميداد که از عينيت "ملت" در معنای "جديد" بسی دور بود. بازشناخت مدرن و فرجامين خود در مقام "ملت" – ملتی در تراز ملتهای جهان معاصر- طی يک فرايند دموکراتيک امکان پذير است. طی چنين فرايندی، انسان متناظر با باز شناخت خود در مقام "فرد" و آگاهی به وجود خود، چونان وجودی صاحب حق و اختيار و آزادی؛ در موقعيت "شهروند" قرار ميگيرد و به خود و هموطنان در مفهوم "شهروندان برابر حقوق" ميانديشد، در مقام شهروندانی ميانديشد که در باره "سرنوشت" خود و کشورشان، تصميم ميگيرند، حکومت کنندگان را انتخاب ميکنند و عزلشان نيز در حيطه اختيار و اراده آنهاست. صورت عينيت يافته ی چنين مقام و موقعيتی؛ موجوديت "ملت/دولت" در مفهوم معاصر و احساس همبودی و همبستگی "ملی" در نزد ساکنان يک کشور و تابعان يک دولت، در متن يک فرهنگ غير دينی و در فرايند دگر گشتی سکولار و دموکراتيک است. در شرايطی که مردم؛ "توده" هستند و "دولت-کشور"، سامانه ی "وحدت سياسی" است؛ "همبودی ملی" و "همبستگی ملی" در نزد قاطبه ی اهالی کشور، يک "حلقه مفقوده" است! حلقه ی مفقوده ای ست که عليرغم "حاکميت ملی"، آسيب پذيری "تجدد بومی" را باز مينمايد! در چنين مختصاتی آنچه که هويت "توده" را برای آنان مفهوم ميسازد؛ "فرهنگ دينی" و "روح قومی" است! که تاريکخانه آن، اقليم فرمانروائی "اسطوره ها" و "سايه ها و سيطره هائی" است که شأن دينی و قدسی دارند و از هزاره ها ميآيند!(۷) تبين مفهوم "ملت" در نزد ما با مقوله هائی نظير "فلسفه ايرانشهری"، "حکمت خسروانی"، "رسم و آئين و زبان نياکانی"، "دين"، "شيعه گری"، "عرفان و تصوف"، "هنگامه ی بيگانه" و بويژه خلط مفهومی آن با "هويت پارسی" و "هويت اسلامی"؛ گواه مدعای من هستند. بنياد تعريف معاصر از "ملت"، باز شناخت انسان ايرانی در مقام "شهروند" است. ملت مفهومی معاصر است و قوم مفهومی است که بر آن تقدم وجودی و تاريخی دارد. نسبت اين دومفهوم با يکديگر مبتنی بر گسست نيست و عناصر حياتمند موجود در مفهوم قوم و در خاطره های قومی، در مفهوم نوظهور ملت تداخل و تداوم پيدا ميکند و به نوبه خود سازنده ی تداوم حيات تاريخی، همبودی و همبستگی ملی است. ليکن عموما" فراموش ميکنند که عامل نهائی سازنده "ملت"، حق اوست در عزل و نصب حکومت کنندگان! در حقيقت، تحقق برابر حقوقی شهروندی، و نهادی بودن حق "انتخاب"، آن خط نهائی در ترسيم سيمای "ملت" در هستی نوين آن است که راه به "دولت/ملت" ميبرد. در شرايط فقدان حق انتخاب، نفی حقوق شهروندی و نقض برابری آن در هر ساحه-ای از زندگی مردم ، آنچه که واقعيت مييابد، شکلی از اشکال "توده"، زير يوغ خودکامگی "دولت/کشور" است. روشنفکران ايران؛ به شمول مولدين فکر و شعر و ادبيات و هنر و مخاطبان اجتماعی اصلی آنها که عبارت بودند از تحصيل کردگان و شمار فزاينده دانشجويان کشور، زيست جهان-شان؛ "توده" و "دولت-کشور" بوده است. آنها نه تنها "روشنفکر توده" بودند بلکه خود نيز " توده-روشنفکر" بودند که اعتراض خشمآهنگشان متوجه خودکامگی "دولت/کشور" بود و ما هيچ دليل و مدرک در اختيار نداريم که آنها را معطوف به "دولت/ملت" بازبشناسيم! مسئوليت اصلی در بازماندن کشور از پيشروی در راهی که به تحقق دولت/ملت ميانجاميد و قرار گرفتن ايران در پرتگاه انحطاط؛ قبل از هر نيروئی در اپوزسيون، متوجه ی رژيم "شاه" و راهبرد توسعه آمرانه ی آن بوده است. اما اين تصريح نميبايد بر "مسئوليت ميهنی" اپوزسيون در انحطاطی که بر کشور سيطره يافت، پرده ی ساتر بکشد، برعکس بايد از آن، ناتوانی در ايفای نقش "اپوزسيون" را نتيجه گرفت، کما اينکه در شرايط امروز ايران؛ خويشاوندی آشکار و پنهان علايق و طرز تفکرهائی در "اپوزسيون" با نظام حقوقی-سياسی حاکم بر کشور؛ از موانع بالندگی ثمربخش گرايش سکولار-دموکرات ، به مثابه آلترناتيو جمهوری اسلامی است! اگر گفته شده فرهنگ ما "دينی" است (۸) و اگر ميبينيم آبشخورهای فرهنگ سياسی "اپوزسيون"؛ الهياتی و ايمانی است و برآن سايه ها و سيطره های "قدسی" فرمان ميرانند، به اين دليل است که جز انعکاس عينيت توده وار "مردم"، در زير يوغ "دولت-کشور" نيستند! من اندکی بعدتر فهميدم که "امکان" رفع موجوديت ياد شده، با زدودن تعريف" توده " از تفکر سياسی خود داشته، و استوار کردن فرهنگ سياسی بر مفهوم "شهروند" و دارای "حق انتخاب" پديدار ميشود!!(۹) انسان ابتدا در تفکر، خود را در مقام "فرد"، "شهروند" و "ملت" فهم ميکند و سپس در واقعيت به آن دست تواند يافت! اين را من ديرتر فهميدم و... از اينجاست که ميخواهم تأکيد کنم که باز شناخت خود در مقام "فرد"، قرار دادن سياست بر محور "شهروند" و پيکار سياسی برای دست يافتن به برابری حقوق شهروندان، حق انتخاب و استقرار "دولت دموکراسی" در ايران، پيکار در راه رفع حکومت دينی و برپائی نظام حقوقی- سياسی سکولار-دموکراتيک در کشور، بدون "نقد فرهنگی" و بيرون جهيدن سياست از "ايدئولوژی"های جزمی و توتاليتر، و دين و باورهای ايمانی، بدون بيرون جهيدن سياست از "انسان شناختی و هستی شناختی دينی" ناممکن است.(۱۰) در شرايط مشخصی که ايران اکنون در آن بسر ميبرد، شرط تعين کننده در تعريف "اپوزسيون"، عبارت از اين است که سکولاريسم را انتخاب اول بشناسد. در حبس باور ايمانی تابستان سال ۱۳۴۴: پدرم شباهنگام شادگو و خندان به بستر رفت و صبح، ديگر هيچگاه بر نخاست! مرگ ناگهانی پدر، خانه ما را در سوگ و فقر فرو برد. برادران بزرگتر بيرون از لاهيجان بودند، پس من "مرد خانه" شدم در حاليکه مادرم مثل هميشه خانه را راه میبرد. هر چند گاه از اين خانه به آن خانه اسباب کشی میکرديم چون بضاعت پرداخت اجاره بها را نداشتيم. بارها اتفاق افتاد مادرم را ديدم که چيز دندانگير از اثاثيه خانه را زير چادر قايم میکرد، به بازار میبرد، به دکانداری میفروخت و دست پر به خانه میآمد! من از اين زمان فقر را تجربه کردم و اين تجربه هميشه با من باقی ماند و از محرکهای پيکارهای کوچک و بزرگم بوده است. اين باور استواری که در "عمر دومم" به دموکراسی پيدا کردهام، از جمله ابشخورهايش؛ همين تجربه فقر است زيرا اطمينان پيدا کردهام که هيچ جامعهای نمیتواند بدون دموکراسی ريشههای فقر را در خود بخشکاند. در همين سال بود مادرم که يادمان تلخی از تودهای شدن خواهر و برادرم در خاطر خود داشت، وقتی میديد در نيمههای شب کتاب و مجله میخوانم، با واهمهای پنهان به من گفت: " جمشيد! هر مرام و مسلک که داری مختاری! اما هميشه سرت بلند باشد!". از کلاس دهم دايره فعاليتهايم گسترش پيدا کرد و يک عاملاش سفارشهای "نادر" بود. رضا غبرائی رفيق منصور که از دبستان همکلاس بوديم اکنون به انشاءهايم علاقهای وافر نشان میداد و خيلی زود جائی در محفل ما پيدا کرد. اين رفاقت هر سال تحکيم بيشتری پيدا کرد، بويژه از وقتی که با پدرش منازعه دائمی پيدا کرد. پدر رضا، پدر بزرگ و بيشتر عموهايش، "بازاری" و حاجی و معتمد محل بودند. دهه محرم آذين حسينهی "شعربافان" و مديريت دستههای عزاداری محله با آنها بود. پدر رضا در کار تجارت چای و ابريشم بود، آدمی مقام پرست و فرصت طلب بود که در هر دوره که انتخابات "انجمن شهر" شروع میشد، دست به هرکاری میزد تا عضو "انجمن شهر" بشود و میشد. از زندان که بيرون آمدم به ديدارش رفتم، برادر کوچک رضا، کاظم در سالهای ۵۵-۵۳ به "سازمان چريکها" پيوسته و در همان سالها کشته شده بود.(*۸۲۴) وقتی به ديدار پدر رضا رفتم عبا دوشش بود و روی سجاده نماز نشسته بود. يک کلمه از کاظم صحبت نکرد و در باره رضا پسر بزرگاش هم که سالها زندان کشيده و حالا عضو رهبری "سازمان چريکها" بود، نگذاشت حرفی به ميان آورم. چای نوشيدم و بلند شدم آمدم. میدانستم مقلد خمينی شده و به اتفاق آخوند قربانی که از پيروان خمينی بود و کريمی که انجمن حجتيه را میگرداند و پسردائی رضا بود و مسعود برق که آخوند مسلک و از معلمين لاهيجان بود، تظاهرات در شهر را رهبری و مديريت میکند. "انقلاب" که شد، "حجت الاسلام زين العابدين قربانی" نماينده ولی فقيه و همه کاره لاهيجان و بعد تر همه کارهی استان گيلان شد. نقل موقعيتاش در آن سالهائی که من کلاس هشت ده بودم از اين نظر اهميت دارد که قطعه پازلی از شهر چريکها است: از دهات اطراف لاهيجان بود. از قم که آمد مقيم لاهيجان شد و در کوچهی "ميدان محله"، مستأجر نشين بود. – حالا میگويند فقط يک ويلايش که نزديک استخر لاهيجان است، مثل يک قصر است به زودی معلوم شد که واعظ خوش سخن و با معلوماتی است. با بزرگان شهر رفت و آمد داشت و پاتق خود را کتابفروشی آقای سعادتمند قرار داده بود که مینشستند و بلند بلند حرف میزدند. او به اتفاق چند بازاری لاهيجان که سالی ده روز در خانههاشان مجالس روضه داير میکردند و مباشرت دو سه معلمی که مثل مسعود برق، آخوند مسلک بودند، "دبستان و دبيرستان محمدی" در لاهيجان داير کرد که غير دولتی و انتفاعی بود و شهريه مختصری میگرفت. خانوادههائی که علايق مذهبی داشتند، پسران خود را و کسانی که از تحصيل مانده بودند و يا جوانهائی بودند روستائی در آن ثبت نام میکردند. يک روز رضا به من گفت: جمشيد! اين مجلههای قربانی را ديدهای؟ پدرم گفت کتاب فروشی سعادتمند میفروشند. در کتاب فروشی سعادتمند که مغازهای بود دونبش، در مرکز و ميدان چهارچراغ شهر، در ويترين هر دو نبش، در رديف اول، مجلههائی چيده شده بود که بالای سمت چپ آنها، زير يک کليشهای که گنبد و محراب و منبری را نقش میکرد، اين عبارت به چشم میخورد: "نشر معارف اسلامی قم". روی جلد مجله؛ عنوان مقالات و نام نويسندگان آن درج بود و از جمله هر بار در کنار نام مقالهای نوشته آمده بود: "بقلم حجت الاسلام زين العابدين قربانی"! هم مسعود برق و هم کريمی، مقاله قربانی را دست بدست به محصلين میدادند و برای مجلهی "نشر معارف اسلامی –قم" در دبيرستانهای شهر، فارغ البال و با خيال آسوده، مشترکين تازه دست و پا میکردند. آقای سعادتمند؛ آخرين ده روز ماه محرم را در خانهاش مجلس روضه برپا میکرد که منبر آخرش مال آقای قربانی بود و هم او ختم مجلس روضه خانهی آقای سعادتمند را برمی چيد. روز ختم، "سرتيپ سعادتمند" که از مديران کل "ساواک" بود، به لاهيجان میآمد! جلو تر از برادرشآقای سعادتمند؛ دم در میايستاد و با آمد شدگان سلام و تعارف میکرد. آقای قربانی ختم مجلس را که بر میچيد، از منبر پائين میآمد، يکراست بسوی سرتيپ سعادتمند میرفت، دست سرتيب را با دوتا دستهايش میگرفت، بغلاش میکرد، به سينه خود میفشرد و دو طرف صورت سرتيپ را میبوسيد! انقلاب که شد، عکس جنازه تيرباران شدهی سرتيپ سعادتمند را روزنامه "اطلاعات" انداخت. سرتيپ سعادتمند وزير اطلاعات کابينه نظامی سرلشکر ازهاری بود. به عکس که نگاه میکردم قيافهی "حجت الاسلام زين العابدين قربانی" که سرتيپ را میبوسيد، جلوی چشمم بود: "بوسه مرگ" شنيده بودم اما نديده بودم! در سالهای تأمل بسيار به اين يادمان انديشيدهام! به اين سوأل فکر میکردم که چرا "شاه" چپ ايران را دشمن اصلی میشناخت و سمت اصلی سرکوبگریهای او متوجه "چريکهای فدائی"بود؟ به اين سوأل انديشيدم که چرا "شاه"، از اپوزسيون سکولار نصف نيمه ليبرال و منتقدين عرفی مسلک پايبند به قانون اساسی کشور میترسيد و آنها را مشمول سرکوبگریهای خود کرد!؟ در عوض به آخوندها مساعدت مالی میرساند و دست پيروان خمينی، نظير "باهنر" و "مطهری" را تا آنجا باز گذاشت که در "شورای عالی آموزش و پرورش کشور"، عضويت داشتند و در کار تدوين کتابهای درسی برای مدارس سراسر ايران، میتوانستند نظارت عاليه اعمال کنند!؟ به جنايات عظيمی که "خمينی" مرتکب شد میانديشيدم و میخواستم بدانم کدام تحليل عقلانی برای اين پديدارها وجود دارد!؟ من بر اين نظرم تصميم رهبران جهان غرب در "کنفرانس گوادلوپ" در پشتيبانی از خمينی با هدف ايجاد "کمربند سبز" جهت مقابله با "شوروی"؛ عامل خارجی قاطعی در پيروزی خمينی بوده است. در نظر من؛ تصميم رهبران جهان غرب و پيروزی انقلاب اسلامی در ايران، در شمار واپسين پس لرزههای انقلاب بلشويکی اکتبر۱۹۱۷، در مسير اعوجاجی است که بلشويسم در سير تمدن بشری بوجود آورد!(۱۱) عين اين تعليل در توضيح نسبت "شاه" با آخوندها و سرکوب خونين "چپ" حدودا" صادق است! با وجود اين در فهم رويکرد "شاه" ملاحظات ديگری هم در ميان است: سياست يکی از پيچيده ترين انواع فعاليت بشری است! که در نزد ما ايرانيان عمدتا" سرشت غير تعقلی، ايمانی و دينی دارد. در عين حال سياست با علايق و منافع به طور مستقيم در ارتباط است و اتخاذ سمتگيریهای سياسی با هر پس زمينه نظری و اعتقادی، زير تأثير اين علايق و منافع و نيز شرايط و اوضاع و احوال صورت میپذيرد. اين شرايط و علايق و منافع قسما" نه تنها غير عقلانی هستند بلکه برجا ماندههائی هستند از "گذشته" به پايان آمده و نيز برخاستههائی هستند از اعماق! از تاريک تاريخ و از اعماق فرهنگ و روح قومی. برخاستههائی از اعماق زندگی زيسته و از اعماق و تاريک روانها و جانها ی رهبران و کاراکترهاست! گاهی حتی سيطره باورهای اسطورهای در فعاليتهای سياسی سرنوشت ساز، نقش قاطع و تعين کننده بازی کردهاند؛ امير پرويز پويان در "رد تئوری بقاء" متأثر از باوری است که میگويد: "خون بر شمشير پيروز است"! اعتقاد "جزنی" به "ايثار و جانبازی" برای اعاده "حيثيت و اعتبار" چپ ايران؛ تجلی باور اسطورهای "عشق و شهادت" است. بيهوده نبود که او "رويداد سياهکل" را "رستاخيز" توصيف میکرد!(*۱۹). اسارت در کابوس کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ که بيش از نيم قرن است کرو کورمان کرده؛ هنوز نقش قاطع و تعيين کننده در سمتگيری شمار بزرگی از سکولارهای "اپوزسيون" بازی میکند!(۱۲) راست اينست که "محمد رضا شاه" نيز در باورهای سياسی خود، در متن " فرهنگ دينی" میانديشيد و به گونهای خودويژه؛ خود را "ناجی و قهرمان" و دارای "رسالت" میشناخت. منجی و قهرمان در حصار آئينی است که هرکس را توان دست يافتن به آن نيست! او در زندان آئين خود يکه و تنها و يگانه است، اين تنهائی و يکه بارگی دوسويه دارد؛ در يکسوی آن اندوه "خفته چند" است که تودهاند و در سوی ديگر آن شکوه و تبختر شاهپيامبر! پس آن چه که بر او زندگی و شادی تواند بخشيد، احساس "رسالت" است که الهام بخش اوست به آرزوپروردن و دل سپردن به صور خيال! منجی و قهرمان، يا شاه پيامبر در موجوديت متوهم خود زنده و باقی است و آئين؛ کارکردش اين است که وجود متوهم او را اعتبار میبخشد و پاسداری میکند؛ بدين گونه که ميان او و مردم يک رابطه ی اين همانی برقرار میکند! تا او خود را مردم ببيند و مردم را در خود خلاصه بداند. شاهپيامبر در آئين پرستی خود تحقق اين توهم را "رستاخيز " توصيف میکند، که عاطف بر مفهوم "رستگاری" است. ليکن هرکجا که اين توهم صورت واقعيت و زمينی پيدا کرده، رابطهای که ميان شاهپيامبر با مردم شکل پذيرفته؛ رابطه ی خدايگان بنده و امام و امت بوده است. (۱۳) راه جوئی سياست به رستگاری پديداری شکست زا و تباهی آور است. وقتی اين پديدار شکل میبندد، اتفاقی که پيش میآيد اين است که سياست در حصار ايمان محبوس میشود. "ايمان" ايمان است و کارکرد خود را دارد؛ حال میخواهد ايمان به خلق باشد يا " کورش آسوده در خواب" و يا "اسلام عزيز"... با حبس سياست در حصار ايمان، رشتههای ارتباط سياست با واقعيت پاره و گسسته میشود و سياست سرشت دينی، اتوپيک و ايدئولوژيک پيدا میکند. پديداری دگرانديش ستيز، اختناق پرور و پر از خشونت و ويرانگری و توطئه انديشی. هرکس دردرون حصار ايمانی سياست بود؛"خودی" و هرکس نبود؛ "غيرخودی" شناخته میآيد! حتی زندگی که در تکثر و گوناگونی معنا و شکل، جريان دارد، در معنائی معين و در شکلی خاص، منجمد و منحصر میشود، پس نزهت و زايائی از کف مینهد و رو به انحطاط و مردگی میگذارد.(۱۴) آميختن ايمان با سياست، به سياست رويکردی دشمن خو میبخشد و آن را بر طاعت و پيروی مبتنی میکند ، دايره ی ايمانی حصار سياست در هر چرخه ی خود، تنگ و تنگ تر میشود وبه حلقه ی کوچکی تبديل میشود که انسان صاحب رسالت را نيز میفشرد و از پا در میآورد! اما قبل از هرچيز استبداد و جباريت و کشت و کشتار در ابعاد کوچک و بزرگ میآفريند! همهی فرهنگ سياسی ايران و همهی حکومت کنندگان ايران را میتوان در اين "چرخه" ديد و مورد شناسائی قرار داد! از مصدق که به روی سياست رنگ عناد و دشمنی پاشيد؛ تا "شاهان پهلوی" که در روياروئی با مخالف و منتقد؛ جز کشتن و سرکوب نمیانديشيدند و تا خمينی که از سر سجاده نماز به قتل عام هزاران تودهای و فدائی و مجاهد فرمان میداد و در کمال رضايت گزارش شکنجه و کشتار زندانها و ميادين اعدام را میشنيد!! پيمان رنج و نفرت ۱۳۴۳: ورود به دوره دوم دبيرستان با گسترش دايره رفاقتها همراه بود. اسدالله بشردوست و اکبردوستدار و چند نفر ديگر که بعد از ورود به دانشگاه با "سازمان چريکها" مربوط شدند، همکلاسیهای من بودند، هوشنگ نيری که در شمار گروه سياهکل اعدام شد و حميد اکرامی که در کشف خانه تيمی کشته شد، در دبيرستان "مهرگان"، يک دو کلاس پائين تر از من میخواندند. اما دايره رفاقتهای من بيرون از کلاس گسترده شد. يک محفل ديگری در لاهيجان شکل گرفته بود که با حسن پور در ارتباط بودند. اين اطلاع که حسن پور با گروه جزنی و نيز شخص ضياء ظريفی در ارتباط بود و در بازجوئیهای خود نوشته: "...به پيشنهاد ايشان من گروهی را در لاهيجان درست مینمايم که قبلا" با هم کار میکرديم"(*۸۱۸۰۷۹) دارای اهميت است زيرا به "شهر چريکها" اعتبار تاريخی متقنی میبخشد. در هسته مرکزی اين محفل ابولقاسم طاهرپرور، اسکندر مسچی و رحمت پيرونذيری قرار داشتند و از جمله افراد مرتبط با اينها؛ بهائی پور و نيریها بودند. (*۸۹۵۸۹۴) اگر محل تجمع ما حجره خالی پدر عبدالله بود، پاتق اين بچهها "بيليارد ارم" بود و بيشتر اوقاتشان در آنجا میگذشت! هم آنها و هم ما، يکديگر را زير نظر داشتيم. رفاقت با اسکندر مسچی از وقتی شروع شد که او و پرويز نصيری در دبيرستان عبدالرزاق لاهيجی همکلاس و رفيق شدند. هر دو رشته طبيعی میخواندند. ابولقاسم طاهر پرورر که چند سالی بزرگتر بود، يک کلاس بالاتر در همين دبيرستان طبيعی میخواند و در همين سال به علت آن که انشاءهای تيز مینوشت در معرض اخراج قرار گرفته بود! مسچی آدم ساکت و فکوری بود و به خواندن کتاب علاقه داشت و همين نيز مايه تحکيم رفاقت ما شد. به يکديگر نزديک تر که شديم و دو سال بعد که در دوره آموزش چهارماهه "سپاه دانش" در مراودهی دائم با هم بوديم، متوجه شدم دل نگران پدر کور و برادرهای سربهوايش است. ممر معاش خانواده از قطعه چای باغی بود که داشتند و پيدا بود که دستتنگ هستند! اين زمان سال ۱۳۴۶ بود و ما که هميشه و دائم با هم صحبت میکرديم، در همان چهارچوب آرمانخواهیهای "چپ"، احساس میکرديم در سمت واحدی قرار داريم. اگر در دادگاه گفته: " ... اينکه در پروندهام آمده، حسن پور با کمک من در سال ۴۶ در گيلان شبکه کمونيستی به وجود آورده، چنين چيزی صحت ندارد زيرا تا نيمه دوم سال ۴۷ هيچگونه ايده مشخص سياسی بين ما وجود نداشته"(*۲۳۰) دليل رازداری و در عين حال معرف کاراکتر مقاوم اوست. چيز ديگری که مايه تحکيم رفاقت ميان ما بود، نگرش انسانی او به مسائل بود؛ من احساس میکردم که مردم دوستی او جلوهای از انسان دوستی و بشردوستی اوست؛ در وصيتاش نوشته: " مادر!...خانه ام را در فومن تخليه کنيد و مبلغ۷۵۰۰ ريال به دست شما میرسد و مبلغ ۵۰۰۰ ريال آن را به مدير مدرسه ام بدهيد تا مدرسهای را که قرار بوده بسازند، درست کند..."(*۲۳۵) در تمام اين ساليان، ديدار و گفتگو با حسن پور گذرا و اتفاقی دست میداد. من هيچ وقت از او کتاب يا جزوهای نگرفتم. او به من از چشم "نادر" نگاه میکرد و اين مايه سردی و دلخوری من بود! در گفتگوها که دست میداد من سايه اختلاف او و "نادر" را احساس میکردم اما تا سال ۴۷ صورت مشخص و بيان روشنی نداشت. اين که در بازجوئیهايش نوشته: "... از حزب توده خوشم میآمد... من به جستجوی آدمهايی میروم که تفکر مساعد نسبت به حزب نوده داشتند و يا آن که سابقا" تودهای بودند"(*۸۰۷۹) محل ترديد است و برای انحراف نظر "بازجو" به خوداش است، زيرا او هيچ سمپاتی به حزب توده ايران نداشت، درست برعکس "نادر" که سمپاتيزان حزب توده ايران بود و در چهارچوب معتقدات آن میانديشيد. اما اين اظهار نظر که " احساس نياز حسن پور به مطالعه هر چه بيشتر کتاب و نشريه، او را مجبور به فراگيری زبان انگليسی میکند. او کتابهايی در زمينههای اقتصادی و اجتماعی از ساکو خريداری و مطالعه میکند"(*۸۰)، اظهار نظر صائبی است، زيرا در يک مورد، استناد او را به يک نشريه انگليسی زبان شاهد بودم که پائين تر نقل آنرا خواهم آورد. "حسن پور" برخاستهای از دهات نزديک لاهيجان بود. خانوادهاش در همان ده "شيرجو پشت" زندگی میکردند و پدرش خرده مالک زحمتکشی بود که چند هکتار باغ چای و چند جريب شاليزار داشت. انسانی بود که در تحصيل پسران و دخترانش اهتمام وافر داشت. پسر ديگر و يک دخترش نيز به "سازمان چريکها" پيوستند که هر دو در سالهای بعد در جريان کشف خانههای تيمی، توسط ساواک کشته شدند! نوروز۴۴: فکر میکنم در سال تحصيلی ۴۵-۴۴ بود که "نادر" مهندس شد و به سربازی رفت. سال بعد سال تحصيلی۴۶-۴۵ من ديپلم گرفتم و با يک وقفه شش ماهه که در روستائی نزديک "سياهکل" آموزگار روزمزد بودم، عازم سربازی شدم و در "ماسوه" از دهات "مهاباد" سپاه دانش شدم. تغيير موقعيتها، در ارتباطهائی که موجود بود خلل وارد آورد تا آنجا که رابطه من و نادر، تقريبا" قطع شد. در تعطيلات عيد همين سال بود که حسن پور يک صحبت چند ساعته مفصل با من کرد. سبک صحبتاش اين طور بود که از هر دری سخن میگفت تا میرسيد به موضوع مورد نظر و روی آن متمرکز میشد و به تفصيل حرف میزد. آن روز تمرکز صحبت، روی: "دولت ملی دکتر مصدق"، "کودتای ۲۸ مرداد"، "نقش آمريکا و دربار در کودتا" و " بی عملی و اپورتونيسم رهبری حزب توده" بود. نقل صحبتهای او بی فايده است و همان حرفهای مکرری است که نيم قرن؛ نسل ما را در يک "کابوس" حبس کرد و با زنجيری که از نفرت به "شاهان پهلوی" و دشمنی با "آمريکا" بافته آمده بود، به کند و زنجيرکشيد و به اسارت خود درآورد. در سالهای تأمل روزی به خود گفتم؛ "جمشيد! در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تو کودک بازی بودی! اين فهم و داوریها که به راه اشتباهت انداخت و اين همه ناکامی و شکست ببار آورد، فهم و داوری ديگران بوده، اگر آدمی و قدرت تعقل و توان تشخيص داری، بايد خودت وارسی و جستجو کنی و به فهم و تشخيص خود دريابی "حقيقت" چه بوده؟!". من حاصل جستجوهای خود را در مقالات متعددی باز گو کردهام. اسناد و مدارک و تحقيقهای تازه و جالبی وجود دارند که نشان میدهند راهی که "مصدق" رفت و به "کودتا" انجاميد، کاملا" اجتناب پذير بوده است! من در امروز خود، "دکتر محمد مصدق" را، در انحطاط سياسی که "انقلاب مشروطيت" را به "انقلاب اسلامی" دوخت، در شمار "مسئولين تراز اول" محسوب میدارم. نوروز ۴۵: من و حسن پور از کوچه پس کوچههای پشت شهرداری میرفتيم و او از هر دری سخن میگفت، تا اينکه متمرکز شد روی اوضاع جهان و با شور و حرارتی وصف ناپذير از "جنگ ويتنام" و با لحن خشمگين از جنايات آمريکا عليه "خلق ويتنام" شروع به صحبت کرد. ساعتی که حرف زد، در حاليکه التهاباش در اوج بود، مجلهای را که در دست داشت گشود و عکسی را که وسط صفحه بود در برابر چشمهايم گرفت. مجله به زبان انگليسی چاپ شده بود و عکس را که نشانم میداد دستهايش میلرزيد! بغضاش را قورت میداد و چشمهايش پر از نفرت بود. با صدائی خشمآهنگ و لرزان گفت: "ببين! اين جهان ماست! خوب نگاه کن!". عکس؛ يک سرهنگ ويتنام جنوبی را نشان میداد که داشت به شقيقهی يک مرد جوان ويتنامی شليک میکرد. آدم صدای شليک را میشنيد! در ملاءعام، در روز روشن، وسط خيابان و در برابر چشم مردم رهگذر؛ که هراسان و وحشت زده اما گريزان شاهد صحنه بودند، داشت توی شقيقه مرد ويتنامی شليک میکرد! در گوشه چپ عکس سايه چند نظامی آمريکائی که به تماشا ايستاده بودند، ديده میشد. من اين تصور را کردم که دارند میخندند! مرد جوان دستهايش از پشت توی قفل دستبند بود، پيرهن آستين کوتاه تناش بود و زلف نرم ابريشمينش، روی نصف پيشانيش ريخته بود، روی آسفالت وسط خيابان بر زانوهايش راست و استوار ايستاده بود، زانو نزده بود، سرش را افراشته نگهداشته بود و نگاهش شجاع و بی هراس ناپيدائی را میکاويد! در چشمم همهاش تحقير مرگ آمد. به نظرم آمد در مرگ زندگی میجويد و آن سرهنگ ويتنامی با همهی يال و کوپلاش و آن ژنرالهای آمريکائی با همهی قدرقدرتی ايی که توی چشم میخورد، چه اندازه جنايت پيشه و پوشالی بودند. اين عکس تأثير عميقی بر من برجا گذاشت، شأن يک سرنمون در "عمراولم" را پيدا کرد و ميان من و حسن پور پيمانی را شکل داد که نوشته تعقل نبود، نوشته برانگيختگی و عواطف هر دو نفر ما بود! در سالهای تأمل، از مشغلههای ذهن من؛ تفکر در باره "جنگ ويتنام" بوده است. در چشم من؛ رهبران کنونی اين کشور و ملت خونچکان که در رويکرد دوستی با دولت و ملت آمريکا، پيشرفت ميهن و بهتر کردن زندگی مردم خود را پی جوئی میکنند، ارج و احترام عظيم دارند. با الهام از ميهن دوستی و مردم خواهی آنها نسبت به اصالت فکر و ذکرهايم در باره "جنگ ويتنام" اعتمادی تازه پيدا کردهام که اگر دست داد فرازهائی از آن را خواهم نوشت. زمستان ۱۳۴۳: در لاهيجان از جنبش اجتماعی و فعاليت سياسی خبری نبود! جسته و گريخته خبرهائی از تهران میرسيد اما زمينهای در شهر کوچک ما نداشت و حيات ذهنی من محدود بود به همان کتاب خواندنها و صحبتهای دير به دير با نادر و غفور و عمدتا" گپ و حرفی که در حجره خالی پدر عبدالله میزديم! تنها در زمستان۱۳۴۳ يک اتفاق سياسی را تجربه کردم که تأثير ماندگاری در من برجا گذاشت. "شاه" اعلام کرده بود؛ "انتخابات آزاد است" و بخصوص تأکيد کرده بود کشاورزان نمايندگان خود را انتخاب کنند و به مجلس بفرستند! اين وعده "شاه" اميدی در دل چايکاران لاهيجان برانگيخته بود طوری که جمعی از چايکاران و صاحبان کارخانههای چای به دست و پا افتادند تا يک آدم دردآشنائی پيدا کنند و بعنوان نماينده به مجلس بفرستند. قرعه فال بنام آقای "جهانگيری" افتاد که سرشناسترين کارشناس چای در لاهيجان بود. اين را هم بگويم که نماينده لاهيجان در مجلس، در همه دورهها "سرتيپ صفاری" بود که خاطره يک بار شکست او از "دکتر رضا رادمنش"، کانديدای حزب توده ايران برای مجلس در سال ۱۳۲۲، در ذهن برخی از مردم لاهيجان باقی بود! من با "جمشيد" پسر بزرگ آقای جهانگيری دوستی و آشنائی داشتم، دو سه سالی از من بزرگتر بود و در آن اولين روزی که پا به قرائت خانه گذاشتم، او را ديده بودم که داشت کتاب میخواند. تقريبا" هر وقت به قرائت خانه میرفتم او را میديدم و چندی که گذشت با يکديگر دوست شديم و همپای همديگر از قرائت خانه بيرون میآمديم و گپ میزديم. او پر از آرزوهای نيک خواهانه بود و آسان سفره دل میگشود. من و جمشيد به سرعت به يکديگر علاقمند شديم؛ پاره شعرهائی را که سروده بود برای من میخواند و دوست داشت چيزهائی را که مینويسم برای او بخوانم. يک روز جمشيد گفت: " دوستان پدرم میخواهند او را بعنوان نماينده چايکاران به مجلس بفرستند. تا روز انتخابات يک ماه و بيست روز وقت است، بايد در لاهيجان و دهات اطراف مردم را جمع بکند و برايشان نطق بکند، يکنفر لازم دارد که حرفهايش را بنويسد تا در جمع برای مردم بخواند، میگويد فی البداهه نطق کردن نمیتواند! و... بعد مثل کسی که پوشيده و ترسان تقاضائی را مطرح میکند گفت:" حرفهايش را روی کاغذ که میآورم، ساده و سليس و روان نوشتن –اش برايم مشکل است، مثل تو نوشتن که بلد نيستم!". دو يا سه بار، هر بار دو سه صفحه آورد و من در همان قرائت خانه بازنويسی و تر و تميزاش کردم؛ در باره گرفتاریهای مردم چايکار بود و مشکلاتی که صاحبان کارخانههای چای و کارگران دارند. برای رفع مشکلات هم راه حلهائی آورده بود و متعهد شده بود در صورت انتخاب، راه حلهايش را به دولت بقبولاند. آقای جهانگيری هرجا، برای هر نطقی که رفته بود، جمشيد همراه و در کناراش بود! او با تب و تابی خجلت آلود اما با اميد و آرزوئی پدراش را همراهی میکرد. در نطق سر بازارچه ميدان، من هم در ميان مردم ايستاده بودم. بعضی عبارتها را که سرخود در متن نطقاش نوشته بودم، وقتی از زبان پدر جمشيد خطاب به مردم میشنيدم، يک هيجان غرورانگيز و شاددلی و سروری در خود احساس میکردم. در اين وقت چشم از پدر و پسر بر میگرفتم و مردم را نگاه میکردم و میکاويدم، ببينم مردم خوششان آمده است يا نه! آن سال، در آن انتخابات هيچ نام و نشانی از "سرتيپ صفاری" در ميانه نبود. "شاه" چهرههای قديمی را کنار گذاشته بود و سيماهای جديد به صحنه میآورد. نتيجه انتخابات را که اعلام کردند، با اين که بيشتر مردم به آقای جهانگيری رأی داده بودند، معلوم شد آقای "پژند" نماينده لاهيجان در مجلس است؛ يک خرده مالک مرفه، که سر و زبان و تشخصی در لاهيجان نداشت! حق کشی انتخاباتی و تقلبی که آشکار بود به آقای جهانگيری سخت گران آمد؛ احساس کرد بازيچه بوده و دستگيرش شد برای بازار گرمی راهی ميدانش کرده بودند و او که آدم محترم و بی شيله و پيلهای بود، جد و جهدی را که در "مبارزه انتخاباتی" از خود نشان داده بود؛ مثل يک تف سربالا، مثل يک تکه نجاست که چشماش را بستند و به صورتاش ماليدند، احساس کرد. احساس میکرد از نيک حواهی و حسن نيتی که در کاراش بوده ناجوانمردانه سوءاستفاده کردهاند و يکجوری احساس میکرد مضحکهی عام و خاص شده! اين احساسها و دريافتها چنان آزردهاش ساخت که چند ماهی بيشتر تاب نيآورد. يک شب سر که بر بالين گذاشت، ديگر هرگز برنخاست؛ قلباش زير فشار اندوه سرشکستگی از حرکت باز ايستاد! ماجرای پدر با آن مرگ نابهنگام دلگداز، دوست من جمشيد را نيز از پا در آورد! چند هفته اول، ساکت و غمگين و در خود فرورفته بود، از هر بنی بشری میگريخت و حتی در خانه، با مادر و برادر و خواهرهايش هم حرفی نمیزد، ساکت و ساکت، تنها و تنها میرفت و میآمد! ماههای بعد میديدم مات و سرگردان با خوداش حرف میزند، میديدم بلند برای خوداش میخندد، بعد دفعتا" ساکت و غمگين میشد و میگريست! بعد بی تاب میشد و پا تند میکرد و میدويد! میدويد، میدويد... و از نفس که میافتاد، هر جا که بود روی زمين دراز میافتاد، يک حالت تشنجی پيدا میکرد، بی اختيار میشد و دلخراش مويه میکرد! حال زار جمشيد را که میديدم، يک بغضی راه گلويم را میبست، يک غم سنگينی روی سينهام مینشست و يک بی چارگی و بی پناهی حس میکردم که پر از "رنج و نفرت" بود! اين که "جزنی"در بازجوئیهای خود نوشته: "از لحاظ روحی از پايمال شدن قانون و حقوق افراد مصرح در قانون اساسی، فقر اکثريت مردم و تراکم زياد ثروت در دست عدهای معدود و تظاهر به دموکراسی از طرف دولت که وجود خارجی ندارد، رنج میبرم"(*۹۱)، بيان روانشناسی اجتماعی نسلی است که "رويداد سياهکل" و "سازمان چريکها" را برپا داشتند! "مارکس" روانشناسی اجتماعی را بيان نازل "ايدئولوژی" توصيف کرده است و اين نسل برای بيان "کامل" اين روانشناسی جز "لنينيسم"، جز مفهوم "خلق" و "رستگاری خلق"، جز تعاليم "مائو" و آموزشهای سست بنياد "رژيس دبره" و انبوهی از باورهای اسطورهای "دينی و سنتی"؛ چيز ديگری در اختيار نداشت و بر پايه درونمايههائی از اين دست بود که به "شورشگری آرمانخواهانه" دست يازيد! در پی آمد تأملهائی از اين دست بود که وقتی در "پاريس"؛ در مجلس "سیامين سالگرد کشتار جزنی و همرزمان"، حاضر شدم و سخن گفتم، تأکيدم اين بود... " کشتار ناجوانمردانه جزنی، ظريفی و... از جنايتبارترين مصاديق تروريزم دولتی است... ما مجاز نيستيم اين جنايت را فراموش کنيم، زيرا فراموشیهائی از اين دست، تدارک خاموش تکرار آنهاست و برپايه همين منطق میخواهم عرض کنم تجديد خاطرهی تلخکامیهائی از اين دست، معنايش تازه کردن دشمن خوئیها و بيدار کردن حس انتقام نيست! ما گرد نيآمدهايم تا بر انبان کينه و نفرت، چند منی بيفزائيم؛ از ماده کينه و نفرت است که خشونت زاده میشود و کشتار قد میکشد. نخير! ما عليه خشونت، در اعتراض به خشونت و کشتار اينجا گرد آمدهايم و صدای سخن ما آکنده از مطالبهايست که جامعه و جهان بشری را عاری از خشونت و کشتار میخواهد."(۱۵) پائيز۱۳۴۶: من در شهريور ماه سال تحصيلی ۴۶-۴۵ ديپلم دبيرستان را گرفتم! شوق دانشگاه رفتن را داشتم اما مرگ پدر و سرمشغولیهايم، ميان من و"کنکور" فاصله انداخت. نيمی از همکلاسیهای من در دانشگاه های کشور پذيرفته شده بودند! از محفل ما، جز من و عبدالله، باقی همه از سد "کنکور" گذشته و به دانشگاه راه يافته بودند. تا رفتن به سربازی شش ماه وقت داشتم، اين بود که در روستائی نزديک "سياهکل" به عنوان "روز مزد"، آموزگار شدم. در اين مدت شش ماه، دو بار حسن پور به ديدارم آمد و ساعتها گفتگو داشتيم. يادم میآيد حسن پور گفت: "... ما دانشگاه رفتيم چه گلی به سر مردم زديم که تو حالا غصهی دانشگاه نرفتن داری!". به سربازی رفتم و در "ماسوه" از دهات حومه "مهاباد" سپاه دانش شدم. انتخاب "کردستان" به صلاحديد ضمنی حسن پور صورت گرفت؛ توی صحبتهايش گفته بود: "شاگرد اولها حق انتخاب دارند، شاگرد اول بشو برو کردستان، ما از چهارگوشه ايران بیخبريم، شناخت داشته باشيم خوب است". در آموزش و پرورش مهاباد، در هنگامهی توزيع محل مأموريت، در کمال تعجب "مسچی" را ديدم! او و من هر دو در محور "مهاباد-رضائيه"، هر يک در دهی آموزگار شديم! (*۱۴۳). من نمیدانستم اما از قرار معلوم، علاقه حسن پور به رفتن من و مسچی به کردستان، جستجوی "امکان" برای تهيه اسلحه بوده است. (*۱۴۳) ۴۷-۱۳۴۶: کردستان تأثير عميقی در من برجا گذاشت که شرح آن در اين مختصر نمیگنجد. من با رنجها و تبعيضها و خواستها و آرزوهای مردم کردستان از نزديک آشنا شدم. تک نگاریهائی از "ماسوه و دايماب" نوشتم و در اختيار حسن پور قرار دادم. با اشخاص و محافلی در ارتباط شدم که در زندان فهميدم به "حزب دموکرات کردستان ايران" نزديک بودهاند. دو بار به ساواک مهاباد که در کوچه پس کوچههای پشت "ميدان منگور" قرار داشت، فرا خوانده شدم! میپرسيدند: " چرا خانه اربابی نمیخوابی؟"، "چرا با "عثمان"- آسيابان ماسوه- نشست و برخاست میکنی؟"، " چرا سر کلاس محصلها را وادار میکنی اشعار کردی بخوانند؟"، " چرا کتابهای بودار برای محصلين میخوانی؟" که اشارهشان بود به خواندن قصههای "صمد بهرنگی" سر کلاس برای بچهها! ۴۹-۱۳۴۸: بعد از دوره سپاه دانش به استخدام وزارت آموزش و پرورش در آمدم و "آموزگار" شدم. انتخابم جنوب ايران بود و داوطلبانه پذيرفتم خود را به آموزش و پرورش "بندر عباس" معرفی کنم. چند ماه اول در "بندر خمير" بودم و سال تحصيلی جديد که شروع شد، آمدم "درگير" که ده سوت و کوری بود نزديک سه راهی "لار" و با تقلای فراوان توانستم برای سال تحصيلی بعد، حکمی برای آموزگاری در دبستان شش کلاسه "نخل نا خدا" بگيرم که دهی بود بزرگ در ۳ کيلومتری "بندر عباس"، چسبيده به ديوار "قرارگاه نيروی دريائی"؛ يک ده ساحلی؛ درست روبروی "جزيره هرمز"! همان موقعيتی که حسن پور توصيه کرده بود. "بندرعباس" به سرعت نوسازی شده بود و سال های خوش رونق و آبادانی را میگذراند اما بيرون از "بندر عباس" برهوت فقر و فلاکت و سياه بختی بود! روز دوم سکونتم در "نخل ناخدا"، راه افتادم که ده را بشناسم، در ميدانچه "نخل ناخدا"، چشمم به تابلوی "بانک صادرات" خورد! از آن شعبههای تک اتاقه! که يک نفر هم رئيس بانک و هم مستخدم بانک است. رفتم جلو سرک کشيدم. جوان لاغر اندامی، پشت به من، آن طرف باجه داشت با کاغذها ور میرفت، رويش را که بر گرداند ديدم "مصطفی" برادر "حسن پور" است. مرا که ديد، مثل من شگفت زده شد! با هيجان پرسيد: "جمشيد! اين جا چکار میکنی؟". گفتم اين جا، توی آن مدرسه آموزگار هستم و پشت مدرسه مینشينم!". جای تعجب نداشت! بی آن که به روی يکديگر بياوريم، هردو میدانستيم چرا "نخل ناخدا" هستيم! (*۱۵۹). دو سه سالی بعد، مصطفی و خواهرش فاطمه، در جريان کشف خانههای تيمی کشته شدند. (*۷۷۹) از سال ۱۳۴۷ سر و صحبت غفور حسن پور با من – گفته و ناگفته- سمتی پيدا میکرد که وضوح و معنا و مقصود "مشخص" نداشت اما پر از تأکيدهای جانبدارانهای بود از "جنگ ويتنام"، تجربه "مبارزه مسلحانه توده-ای در چين"، پيروزی "انقلاب کوبا" و تجربهی فيدل کاسترو در نبرد پارتيزانی "سی يرا" و نيز "جنبش چريکی شهری" در برخی کشورهای آمريکای لاتين! در اين فضاها بود که مفهوم "مبارزه مسلحانه" در کل افکار من، وزن و ثقل نمايانی پيدا کرد! رفته رفته من نيز در اين مفهوم میانديشيدم. در اين سال خبرهای مربوط به "نبرد فلسطين" و "جنگ ظفار"، جاذبه خاصی در اذهان ما پيدا کرده بود. به دستور "شاه"، "ارتش ايران" در قلع و قمع انقلابيون "ظفار" شرکت داشت که حساسيت ما را که میدانستيم انقلابيون ظفار "لنينيست" هستند، دو چندان میکرد و در ما احساس و عوالمی بر میانگيخت داير بر پشتيبانی از انقلابيون "ظفار"، جستجوی "امکان" ارتباط با آن ها و حتی مشارکت در نبرد آن ها. همبستگی با "نبرد فلسطين" در محفل ما قوت چندانی نداشت، هر چند بعد تر فهميدم "صفاری آشتيانی" و " صفايی فراهانی" که از کادرهای گروه جزنی بودند و "رويداد سياهکل" را فرماندهی کردند، در آن شرکت فعال داشتهاند. (*۳۶-۱۳۵) به هر حال انتخاب جنوب و آموزگاری در "نخل ناخدا" با روحيه پشتيبانی از انقلابيون ظفار و جستجوی "امکان" برای ارتباط با آن ها و ايجاد پايگاه جهت کمک رسانی به آن ها صورت گرفت و اين نخستين و تنها تصميمی بود که من و غفور مشترکا" و در تفاهم آن را اتخاذ کرديم. وقتی "رويداد سياهکل" مثل رعد در آسمان بدون ابر در سراسر ايران شنيده شد، در "نخل ناخدا" بودم و همان اندازه چشم و گوش من به روی "رويداد" و معنا و مقصود آن بسته بود، که ديگران!! "رويداد سياهکل" که اتفاق افتاد، مثل ابری که مصنوعا" بارانزايش میکنند، خود را باردار خشم و خروش "سياهکل" يافتم!! بی قرار اين شدم که با "سازمان چريک ها" درآميزم و... در آميختم. غفور حسن پور – فعال ترين عضو گروه سياهکل (*۱۳۷) - يک جان ناآرام و پر از آرزوهای نيک خواهانه برای مردم و ايران و همه بشريت بود. اطلاع من اين بود که پای چپ او را که بر اثر شلاق عفونی شده بود و خطر مرگ او را در پی داشت، بريدند! بر اثر پايداری او شبکه لاهيجان و شماری از "امکانات و رابطهها" از دايره شناسائی و سرکوب ساواک بيرون ماند که در ادامه کاری "سازمان چريک ها" سخت به کار آمد! همهی سرنخهائی که به "رويداد سياهکل" شتاب نا معقول بخشيد و خام و نارسيده به ظهور رساند، به او میرسد اما فکر میکنم توانستهام اصالت غرور انگيز او را در "انتخابی" که در زندگانی خود داشت نموده باشم. بازانديشی مشی مسلحانه بهار۱۳۵۲: هو- هو- هو شی مين! با بدرقهی سرود دستهائی که رزم آهنگ میخواندند، وارد زندان شماره ۳ "قصر" شدم. "جزنی" مرا در آغوش گرفت و در حالی که دستهايمان يکديگر را میفشرد، سرهامان افراشته بود و در نگاه سوزانمان ستارهای میدرخشيد! در حلقهی "جزنی"، من در شمار نزديک ترين کسان به او بودم و در مباحثی که با تحرير نقدهای او به "احمدزاده" و "پويان" همراه بود، مشارکت داشتم. به زير کشيدن "سلاح" از جايگاه مرتفعی که در ديدگاه "احمدزاده" داشت، از مضامين محوری نقدهای او بود. "جزنی" با فرموله کردن "تبليغ مسلحانه" بمثابه "تاکتيک محوری"، اهميت مبارزات "صنفی- سياسی" را آموزش میداد و در توضيح مفهوم "تاکتيک محوری"، همهی ضرورت آن را در اين میفهميد که با ايجاد شکاف در "سد ديکتاتوری"؛ برای مبارزات صنفی – سياسی در ميان اقشار مردم راه بگشايد. (*۳۲۹-۳۲۸) اسفند ۱۳۵۳: در اتاق تلويزيون، در بند شماره ۵ زندان قصر، "شاه" تأسيس "حزب رستاخيز" را اعلام میداشت و از ورود حيات سياسی کشور به "نظام تک حزبی" خبر داد! "شاه" مخالفان را فرا خواند؛ "پاسپورت" بگيرند و به "خارج کشور" بروند! گوئی ايران تنها از آن "حزب رستاخيز" بود؟! از اتاق تلويزيون که بيرون آمديم، "جزنی" دستم را گرفت و به حياط برد. گفت: "اين يک جهش در ديکتاتوری شاه است" و... گفت: " ما را زنده نخواهند گذاشت...!" دو روز بعد نام ۳۷ زندانی را از بلند گوی زندان خواندند که همگی به سلولهای انفرادی در "زندان اوين" انتقال يافتيم. در اتاق "زير هشت" زندان قصر، "جزنی" پنج تن از ما را گرد آورد و حرف هائی زد که "وصايای" او بود. از جمله با استحکام نظری که تازگی داشت گفت: "تبليغ مسلحانه؛ ضرورتاش فقط برای پيشبرد فعاليت صنفی و سياسی است. اگر در عمل خلاف اين بود، ضرورت ندارد و زيانبار است!". از آن ۵ نفر، مهران شهابالدين، دکتر غلام ابراهيمزاده و روشنفکر، توسط جمهوری اسلامی اعدام شدند. دو نفر باقی مانده يکی من هستم و يکی هم پرويز نويدی؛ در ذهنم اين جور مانده است. در تمام آن چند ماهی که در سلول انفرادی "اوين" بودم، همهاش به "وصايای جزنی" میانديشيدم! آن شب- ۳۱ فروردين ۱۳۵۴- که با "مورس" از کشتار جزنی و همرزمان اطلاع پيدا کردم، تا صبح نخوابيدم. " جزنی... بين مبارزه مسلحانه و تروريسم تفاوت قائل بود و دومی را بدون ترديد، مردود میشناخت"(*۷۵) اين تصريح مستند به آثار جزنی نيز جالب است که " ... ترور نه تنها قدمی به جلو نيست؛ بلکه به عنوان کاری عاطفی که احتمالا" نتايجی به بار خواهد آورد نيز نمیتواند مورد پذيرش واقع شود... اين همان امری است که اصطلاحا" به "اختناق بعد از ترور" موسوم است که مورد پسند هيچ مخالفی نيست" (*۷۷-۷۶) در آن تنهائی سلول اين انديشههای جزنی با من نبود! اما میانديشيدم؛ آيا اين کشتار عکس العمل "رژيم" در برابر ترورهائی نيست که سال ۵۳ را به سال "پر از موفقيت" چريک ها تبديل کرده بود؟(*۶۰۳) آيا اين کشتار پاسخ کشتنهای ما نيست؟ آيا با "تسلسل عصبيت" نيست که روبروئيم؟ انديشيدن به اين سوألها؛ به وصايای جزنی در ذهن من، معنای تازه-ای داد! اکنون حرفهای "جزنی"، پاره ابرهائی بود که آسمان ذهن مرا فرا میگرفت و باور من به "تبليغ مسلحانه" را به زير سايه شک و ترديد میراند! نزديکیهای صبح خود را در آستانهی انکار آن کس که بودم يافتم! آيا مرا توان انکار خود بود؟ به "تولدی ديگر" میانديشيدم اما معنائی روشن از آن در ذهنم نبود! مفاهيمی که از "سازمان" تعريف تازهای بدست دهد، در ذهنم انسجام کافی نداشت! راست اينست که تحول از "سازمان چريک ها" به "سازمان اکثريت"، که به سهم خود نقش موثر در آن برعهده داشتم، در بسياری وجوه، کورمال و زير تأثير نيرومند "رويدادها" و "موقعيتها" طی شد. (۱۶) تابستان ۱۳۵۵: از سلول انفرادی به بند عمومی شماره ۵ "اوين" انتقال يافته بودم. پروژه کشتار زندانيان سياسی، مصادف شده بود با سياست حقوق بشر "کارتر". رئيس جمهور آمريکا ما را از مرگ نجات داد! چندی نگذشت که زندانهای "شاه" به روی هیأتهای "صليب سرخ بينالمللی" و سازمانهای جهانی "حقوق بشر" و "عفو بينالملل" گشوده شد. با آمدن "هیأت"ها فضای عمومی زندانها ديگر شده بود و به کلی تغير کرده بود. در هر روز ملاقات ده ها کتاب تازه به دست ما میرسيد و حتی کتابهای جلد سفيد لنين و مارکس و انگلس هم، هرچند در جاسازیها، اما به هر صورت به درون زندان راه میيافت و به دست ما میرسيد. به ابتکار "مهندس عبدالحسين پوريکتا" که از بچههای "ستاره سرخ" بود و "عبدالله مهری" که کارگری از جناح چپ "ساکا" بود، بزرگ ترين اتاق بند عمومی زندان "اوين"، به کتابخانهی مجللی تبديل شده بود که سه شيفته کتاب میگرفت و میداد! ليست دراز متقاضيان کتاب پايان نداشت! چه بسيار شبها نمیخوابيديم و در زير نورشکنجه ديده راهرو که پريده رنگ و بیرمق به درون اتاق میخزيد، کتاب میخوانديم. بال و پر گشودن کتاب در زندانهای "شاه"؛ نفحهای بود که از حقوق بشر سرزمين آمريکا میآمد! بوی خوش آن جان ما زندانيان سياسی را پر میکرد و به فکرکردنهامان پروازی تازه میداد. در همين پروازها بود که من به طور قطع و يقين و با انسجامی رضايت بخش، دريافتم "مشی مسلحانه" راهی اشتباه بوده است! و اين زمانی بود که موج رد مشی مسلحانه در صفوف طرفداران آن در زندان، چندان گسترش يافته بود که ده ها تن از پايدارترين آنان را در بر میگرفت! من رديهای بر"مشی مسلحانه" نوشتم و توسط خواهرم و همسر او که با "سازمان چريک ها" مربوط بودند و به ملاقات من میآمدند، به رهبری "سازمان چريک ها" رساندم. بعد از آزادی بود که فهميدم "رديه" را نخست رفيق مجيد - عبدالرحيم پور- دريافت کرد و به همت او در "سازمان" خوانده شد. رديه بر مشی مسلحانه، چهار محور اصلی داشت و حول آن محورها نقد و رد مبارزه مسلحانه را مستدل کرده بودم: محور اول؛ رد اين نظريه بود که تاکتيک مسلحانه سد ديکتاتوری را میشکافد و بر آن فايق میآيد! بر پايه شواهد غير قابل انکار مستدل کرده بودم که مبارزه مسلحانه درست عکس اين منشاء تأثير بوده: نوشته بودم؛ سد ديکتاتوری را مستحکم تر و ارتفاع آن را بلند تر برده است. محور دوم؛ رد نظريهای بود که میگفت "تبليغ مسلحانه" فعاليت سازمانگرايانه در ميان تودهها را تسهيل میکند. نوشته بودم درست عکسش اتفاق افتاده: کار بست تاکتيک مسلحانه به پليسی شدن جو دانشگاهها، کارخانهها و ادارات دامن زده و محيط کار و فعاليت مردم را يکسره تحت نظارت و کنترل ارگانهای سرکوب رژيم در آورده است. تجديد سازمان و تقويت "دواير حفاظت" را در دانشگاه، کارخانهها و ادارات حجت و دليل نظر خودم آورده بودم. محور سوم؛ رد "تئوری بقاء" بود. نوشته بودم همه رهبران نسل اول شهيد شدهاند، نسلهای دوم و سوم، قريب به اتفاق در مسلخ رژيم کشته شدهاند. جزنی و ظريفی به همراه هفت تن ديگر از بهترين کادرهای جنبش، با جنايتکارانه ترين شکل در همين زندان سر به نيست شدهاند و چند نفری که در زندان و بيرون زندان هنوز زنده ماندهايم، به فرض زنده ماندن، ده ها سال بايد تجربه بياندوزيم تا به سطح رهبرانی مانند جزنی و ظريفی برسيم. پرسيده بودم: "اين چگونه بقائی است؟". نوشته بودم فداکاری، ايثار و جان فشانیهای ما برای تجديد حيثيت و اعتبار "جنبش چپ" و جلب اعتماد تودهها به آن، با چنان بهای گرانی همراه بوده که معلوم نيست قابل جبران باشد! محور چهارم؛ در اهميت مبارزه عليه ديکتاتوری بود. نوشته بودم اگر سمت عمده مبارزه عليه ديکتاتوری فردی شاه است، ما بايد نتايج مبارزه مسلحانه را در ارتباط با دوری و نزديکی آن با اين سمت و هدف بسنجيم، چنين سنجشی بر ناکامی ما گواهی میدهد: راه ما اشتباه بوده، "مبارزه مسلحانه اشتباه است". نه تنها در زندان، بلکه بيرون از زندان؛ در صفوف سازمان چريک های فدائی خلق ايران؛ "مبارزه مسلحانه" موضوع نقد و نظر، موضوع بازانديشی بوده است. در همان زمان که امواج رد مشی مسلحانه طرفداران آن در زندان را در مینورديد، در آن وانفسای يورشهای مرگبار ساواک به "سازمان چريک ها" که مجال تفکر از هر "چريک" میگرفت، مباحث در درون سازمان، مسير ثمر بخش خود را طی میکرد. (*۶۳۶-۶۳۴) (*۷۰۹) بيانيه سازمان چريک های فدائی داير بر مردود شناختن نظرات مسعود احمدزاده و پذيرش نظرگاه "جزنی"، گواهی بر اين واقعيت است. گواه برجسته ديگر شکلگيری نهائی گرايش رد مبارزه مسلحانه در "سازمان چريک ها" و انشعابی است که در اين زمان در سازمان چريک ها صورت وقوع يافت. طرح دموکراتيک نظرات منشعبين که زير عنوان- لايروبی طويله اوژياس- توسط رفيق تورج حيدری بيگوند تحرير شده بود (*۷۱۷- ۷۱۸) و سازمانيابی دموکراتيک انشعاب در آبان ۱۳۵۵،(*۷۴۹) هيچ نشانی از "خشونت کانگستری"(*۵۲۷) ندارد و عليه جعلياتی از اين دست گواهی میدهد. اين جعليات؛ تاريک انديشی تبهکارانه عليه تاريخ معاصر ايران است. ۲۱ آذر ماه ۱۳۵۷: بر شانه رفيقان! برشانه استوار رفيق کيانوش توکلی، در حالی که خواهرکم با مشت افراشته سرود خوانان پيشاپيش ديگر رفيقان میرفت، از "زندان قصر" پا به خانهای گذاشتم، که "خانه امن" چريک های فدائی بود! شب که از نيمه گذشت، کيانوش گفت: " رفقای رهبری سلام دارند و گفتند از طرف ما به رفيق بگو، بنام سازمان پيامی خطاب به زندانيان سياسی بنويسد!". من همان شب پيام را نوشتم و به کيانوش دادم. فردا که در "بهشت زهرا"، بنام زندانيان سياسی در اجتماع بزرگ مردم سخن میگفتم، برگههای پيام را توزيع میکردند: پيام سازمان چريک های فدائی خلق ايران به مبارزان رهائی يافته از زندان شاه- درود آتشين به آزادی!- شب بعد رفقا مجيد و منصور به ديدار من آمدند! هردو عضو رهبری "سازمان چريک ها" بودند. مجيد گفت:" آمديم ترا ببريم! بايد در خانه تيمی باشی". گفتم: "اما هر زندانی سياسی امروز يک درفش مبارزه است! بهتر است هر کدام در شهر خودمان باشيم که مردم ما را میشناسند." مجيد گفت: "اما رفيق! در سازمان به وجود تو احتياج است!". سکوتی در گرفت و... گفتم: " اگر میگوئيد، باشد میپذيرم! يک هفته میروم لاهيجان بر میگردم." مردم شهر به ديدارم میآمدند. لاهيجان در دست هواداران "سازمان چريک ها" بود. در آن زمستان انقلاب میديدم که چگونه توزيع نفت در محلات و مراقبت از خدمات شهری را "رفقا" به خوبی سازمان دادهاند. تظاهرات و درگيری ها را اعضای مخفی سازمان رهبری و مديريت میکردند. اعلاميههای سازمان در هرکجا يافت میشد. مساجد و تکايا در انحصار پيروان خمينی بود و آخوند قربانی و همدستان او از آن ها پايگاههائی ساخته بودند برای مديريت نمايشات اسلام سياسی و درگيریهائی که خود-شان در شهر براه میانداختند که بکلی جدا از فعاليت فدائيان خلق بود و رقابت سختی ميان آن ها جريان داشت. جمعيتی که در نمايشات سياسی و تظاهرات فدائيان شرکت میکردند، چند برابر خمينی چیها و از زنان و مردان جوان لاهيجان و شهرهای نزديک بودند و از آن پيروان خمينی، بيشترشان مردم دهات چسبيده به شهر بودند. در آن يک هفتهای که در لاهيجان بودم در اجتماع مردم در قبرستان "آسيد محمد" که قربانی و کريمی گردانندهاش بودند شرکت کردم. تريبون مسجد در دست آن ها بود و به من و گروه بزرگی که گرد آمده بوديم مجال اين ندادند که از تريبون سخنی بگوئيم. سخنرانیها که تمام شد به بالای قبری جهيدم و شروع کردم صحبت کردن! يک گروه ۲۰-۱۵ نفره که در مرکز آن، کريمی نعره میکشيد، با شعار "حزب فقط حزب الله- رهبر فقط روح الله" شروع کردند به دور ما چرخيدن، ديدم درگيری پيش میآيد، داوطلبانه کوتاه آمدم. رفيق قديمی "محمود محمودی" که از زندان شيراز آزاد شده بود و بعدترها توسط جمهوری اسلامی اعدام شد و طرفدار اشرف دهقانی بود، پرخاشگرانه معتقد بود که بايد؛ "برخورد قاطع" کرد. به هرزبان بود آرامش کردم. در دانشگاه رشت نيز اجتماع مستقلی سازمان داديم، در آن جا نيز همين ماجرا تکرار شد که ميداندار حزب الله، آخوندی بود. من از او دعوت کردم که بجای پاره کردن پرده شعارها، زدن مردم و دشمنی و تفرقه و خونريزی، به بالای سکو بيايد و حرفی اگر دارد بگويد. بالا آمد، ميکروفون را گرفت و پرت کرد توی جمعيت و درگيری پيش آمد. اين درگيریها فقط جنبه فيزيکی نداشت. فدائيان در مجادلاتی که با حزب الله پيش میآمد و در شعارهای خود؛ از آزادی و اتحاد دفاع میکردند و عليه انحصار طلبی و خشونتی بودند، که خمينی و پيروان او منادی آن بودند. اکنون که واقعيت آن روز خودمان را نگاه میکنم، میبينم؛ ضعف اساسی جنبش فدائی، عبارت از اين بود که با مفهوم "دموکراسی" بيگانه بود و آنرا "اولويت" خود نمیشناخت! رهبری آن از کم و کيف پايگاه اجتماعی خود و ديگر نيروهای اجتماعی در کشور، شناخت تاريخی آينده نگرانه و واقع بينانه نداشت. با پايگاه اجتماعی خود يک پيوند ارگانيک که منافع آينده آن ها را نمايندگی کند، نداشت! "رهبری" ما فاقد يک سمتگيری تاريخی واقعبينانه بود و مضمون تحول دموکراتيک در ايران را، تحقق آماجهای دموکراتيک و تجددخواهانه انقلاب مشروطيت و عملی ساختن عام و تام پروژهی دولت/ملت، درک نمیکرد. "سازمان چريکها" به "آلترناتيو"؛ به دولت سکولار- دموکراتيک نمیانديشيد و ايدهی "مشارکت در قدرت سياسی"، هيچ جا و مقامی در صفوف آن نداشت! ما؛ "فدائيان خلق" بوديم و نه هيچکس ديگر! عنصر اساسی که نمیگذاشت در برابر رهبری خمينی، يک صف آرائی سکولار-دموکراتيک بوجود آوريم و در برابر برپائی حکومت دينی در ايران؛ يک مقاومت سياسی "مستقل"، اما ملی، مسالمت آميز و مدنی را سازمان دهيم؛ عبارت از اين بود که "سازمان چريک ها" يک موجوديت انقلابی تراز "لنينی" بود که "مصالحه" نمیشناخت و با به رسميت شناختن هرگونه "ليبراليسم سياسی" و همرأئی با هر نوع "گرايش ليبرال" سر مخالفت داشت! حالا "شاپور بختيار" جای خود دارد!! که "مشروطه خواه" و "اصلاح طلب" بود و "سازمان چريک ها" او را "نوکر بی اختيار" میفهميد! همچون خمينی و پيروان او، ديگر نيروهای اسلامگرا و نيز بخش نصف و نيمه عرفی، ملی و ليبرال دخيل در انقلاب نيز، بر سر "ايمان" خود میرزميدند و اهل "مصالحه" با "فدائيان خلق" نبودند! اين نقص و عيب و ايرادها، در ادامهی خود؛ در سالهای ۶۱-۵۹، به پشتيبانی يکجانبه از "خط امام" انجاميد! اما قبل از آن؛ همهی "اپوزسيون شاه" را، در يک "ائتلاف نانوشته" با خمينی، به پياده نظام "لشکر اسلام" تبديل کرده بود. با درس آموزی از اين تجربه است که من معتقدم در پيکار سياسی؛ "ائتلاف نانوشته" و "پشتيبانی يکجانبه"، معنايش سربازگيری و پيروی است و حاصل آن انسداد حيات سياسی؛ يعنی قيموميت و جباريت و استبداد و ديکتاتوری است. پيشروی در راه دمکراسی، با برسميت شناختن دگر انديش و پذيرش اصل "گفتگو"، و بر اين پايه تشکيل "همرائی ملی"- که توافق دو جانبه شهروندان نا همگون و متفاوت ها است- ممکن میشود. عصارهی فکر من اين است که دست آخر همه چيز بر میگردد به ماهيت "نگاه" انسان! میخواهم اين را برسانم که تمرکز اصلی بايد نقد آن مفهوم از انسان باشد که بوديم! اين تنها راه عبور از "گذشته" برای رسيدن به "آينده" است! تا زمانی که "خود" و "غيرخود" را "شهروند" نمیشناسيم، ايران "توان" آن را نخواهد يافت که کشور شهروندان برابر حقوق باشد، يک دولت سکولار- دموکرات انتخاب کند و توسط آن رهبری شود! در تيرماه سال ۵۵، خانه تيمی در مهرآباد جنوبی مورد يورش "ساواک" قرار گرفت و از شمار کشته شدگان يکی هم "حميد اشرف" بود. "کيهان"؛ روزنامه عصر تهران، خبر درگيری و کشته شدن "حميد اشرف" را درج کرد. آن شماره روزنامه کيهان به چاپ سوم رسيد و شايد بالغ بر يک مليون نسخه به فروش رفت! پيکار خونين و جانبازانهی "چريک ها ی فدائی"، که "سوسياليسم" را آرمان خود میدانستند و از "عدالت" دفاع میکردند، پيش از اين که "موقعيت انقلابی" در کشور به ظهور برسد، در قلوب و اذهان قشرهائی از مردم ايران برای آن ها جاه و منزلتی باز کرده بود! تجربه تأئيد میکند؛ اين منزلت اجتماعی سازمان چريک های فدائی خلق ايران؛ تبارز يک "روانشناسی اجتماعی" بوده است که با وجود نابالغی، نقايص و کمبودهای اساسی که رهبری "سازمان چريک ها" از آن در رنج بود، به تنهائی نمیتوانست فراتر از "سرنگونی رژيم شاه"، در تغيير موازنهی نيرو؛ در مسير شناسائی "آلترناتيو سياسی" بسود "سازمان چريک ها"، منشاء اثر باشد! در شرايط امروز ايران ده ها مليون از مردم ايران روانشناسی اجتماعی را بازتاب میدهند که بيانگر رويگردانی آن ها از جمهوری اسلامی است! اين که من –بجا و نابجا- تأکيد میکنم؛ وظيفه محوری "اپوزيسيون" دادن محتوای سکولار- دموکراتيک به روانشناسی اجتماعی مردم است، برخاسته از تجربهای ست که در آن زيستهام. ديماه۱۳۵۷: در خانه تيمی من "چشم بسته" بودم! يعنی نمیبايد کنجکاوی میکردم کجای تهران هستم. روزی که "شاه رفت"، من در اين خانه بودم. غريو شادمانی مردم را میشنيدم اما اجازه نداشتم از پنجره بيرون را تماشا کنم! خانه تيمی تحت مسئوليت رفيق احمد غلاميان بود، رفيق مادر- پنجه شاهی – و مهرنوش و رفيق علی اکبر اعضای ديگر تيم بودند. نخستين ديدار با رفيق احمد غلاميان لنگرودی را به خاطر میآورم؛ همديگر را سخت در آغوش گرفتيم و بوسيديم، گفت: "رفيق جان! ما سازمان را حفظ کرديم، حالا تحويل شماست که پيش کسوت در مبارزه هستيد!" مجيد و فرخ به ديدارم میآمدند. در يکی از اين ديدارها در باره "موقعيت کنونی" صحبت کرديم. هر سه تفاهم داشتيم که در موقعيت کنونی مردم بايد بدانند که "سازمان چريک ها چه میگويد و چه میخواهد"، بر پايه اين تفاهم بود که قرار شد من روی طرح برنامهای برای "سازمان" کار کنم. شرح تحرير نخستين برنامه "سازمان چريک ها" را در دفتر خود نوشت زندگيم، با دقت تمام آوردهام. در اينجا بايد ياد آوری کنم که آن را در يک صفحه ۴/A با زبان روشن همه فهم تحرير کرده بودم که بدون کاست و افزونی پذيرفته شد و اين همان برنامهای ست که در نخستين متينگ سازمان چريک ها -۲۱ بهمن ۵۷- در دانشگاه تهران، توسط رفيق مهدی سامع خوانده شد. در همان روزهای نخست انقلاب به دعوت "سازمان چريک ها"، يک گردهمائی کارگری در سالن کنفرانس دانشگاه تهران برگزار شد. در اين گردهمائی نيز، برنامه "سازمان چريک ها" توسط رفيق علی کشتگر خوانده شد. همان شب رفيق کشتگر به من گفت: برنامه را که با مختصر توضيحی خواندم، يک نفر از وسط جمعيت سالن بلند شد و با صدائی رسا گفت: " من نماينده کارگران پالايشگاه تهران هستم. يک نسخه از اين برنامه را به من بدهيد، همين امروز میبرم خدمت "امام" و به ايشان عرض میکنم؛ کارگران ايران اين را میگويند و اين را میخواهند!". ۲۱ بهمن ۱۳۵۷: "ايران را سراسر سياهکل میکنيم!"، شرکت "سازمان چريک ها" در "قيام ۲۱ و ۲۲ بهمن" به درآميزی آن با "توده" خشمآهنگ مردم انجاميد! مقدمات اين درآميزی، در فرايند نقدهای "جزنی" و رويکردی که مبارزه مسلحانهی جدا از "توده" را مردود میشناخت فراهم آمده بود. همين مقدمات بود که "ابتکار" برپا ساختن "ستاد سازمان چريکهای فدائی خلق ايران"، در دانشکده فنی دانشگاه تهران را ممکن کرد و به ظهور رساند. همهی اين پديدارها در متن "استراتژی انقلاب" به ظهور رسيد که بنا به سرشت خود در هماهنگی با رهبری خمينی و "انقلاب دوم خمينی"- اشغال سفارت آمريکا- قرار داشت! در فاصله-ای کمتر از دوسال، "سازمان چريک ها" به سازمان فدائيان خلق ايران "اکثريت"؛ به بزرگ ترين سازمان سياسی چپ لنينيست ايران تحول پيدا کرد. لازم است در اين جا نيز تأکيد کنم اين فرايند زير تأثير مبارزات خشمآهنگ ضد آمريکا و ضد ليبرال ها به فرجام خود رسيد؛ مبارزات توفنده-ای که به خمينی در ستيز با "جهان غرب" نيرو میداد و سرکوب "ليبرال دموکراسی" را برای او آسان میکرد! پيدائی "سازمان اکثريت" و پيوستن آن به "خط امام" و سمتگيری وحدت با حزب توده ايران نتيجه طبيعی تحول در چنين بستری بود؛ تحولی که بنا به خاستگاه و سرشت خود نمیتوانست به نياز ايران به دموکراسی و پيشرفت پاسخ بگويد. (۱۷) *** "سازمان چريکها"؛ گذشته ما و "سوسيال دموکراسی"؛ آينده ماست و بايسته اين است که از "آينده" دفاع کنيم. آن "آينده" که سمتگيری اجتماعی ما را به سود کارگران و زحمتکشان و لايههای محروم و فرودست جامعه، و آرمانخواهی سوسياليستی ما را در سکولاريسم- صلح- دموکراسی- حقوق بشر- برابری حقوق شهروندی و پيشرفت و عدالت، باز میسازد، تبيين میکند و به تعريف در میآورد. "جنبش فدائی"؛ در فرايند حيات رنجبار خود و در روند تحول "سازمان چريک ها" به "سازمان اکثريت"، نسلهای متأخر "چپ ايران" را بازتوليد کرد. من عنصر پايدار در حياتمندی آن ها را پيوستن " به سنت مبارزات دموکراتيک ايران" ارزيابی کرده و میکنم (۱۸) و بر اين نظرم عيار اين ارزيابی با " پايمردی و پايبندی به راه مبارزه سياسی و دموکراتيک" زنان و مردان نسلهای جوان کشور سنجيده میآيد. بر پايه همين ارزش گذاری است که سمت عمومی تحول دموکراتيک در ايران را در استراتژی "همرأئی ملی" بازشناخته-ام. استراتژی که به نهادها و نيروهای "جامعه مدنی" اتکاء دارد، در متن نگاهی شهروندی به ايران و جهان، برمحور راهکار "نافرمانی مدنی"، و "محاصره مدنی" برای "همه پرسی" راه میگشايد و "انتخاب" دولت سکولار-دموکراتيک در ايران را آماج خود میشناسد. انديشه ديگری که در اين پايان سخن دوست میدارم بر آن تأکيد کنم، اهميت جايگاهی است که از سکوی آن به "گذشته" مینگريم. کسانی که دارای دانش فنی و تخصصی در علم تاريخ هستند، تأکيد میکنند: " ... هر تاريخی تاريخ معاصر است. در علم تاريخ، هر گذشته ای در زمان حال بازسازی می شود. تاريخ در معنای تاريخ نوشته گذشتهای است که خود را در تاريخ نويس و تاريخ او باز می سازد و تبيين می کند." (۱۹) من از اين گفتآورد چنين برداشت میکنم که تاريخ يکبار برای هميشه نوشته نمیآيد، بلکه هر نسلی "گذشته" را در زمان خود و در چهارچوب مفاهيمی که میانديشد، باز میسازد و تبيين میکند. به اين ترتيب در بازسازی و تبيين "گذشته"، اين نکته که تاريخ نويس، کجا ايستاده و از منظر کدام مفاهيم، "گذشته" را مینگرد و مفهوم میکند، دارای اهميت قطعی است. در اين سلسله گفتار، بايسته اين بود که "گذشته" را در چهارچوب مفاهيمی که اصطلاحا" "مبانی مدرنيته" شناخته آمدهاند، بازسازی و تبيين کنم. کوشيدم از سکوی باز شناخت خود در مقام "فرد"، که جايگاه محوری در مدرنيته است، به آن کس که در "گذشته" بودم بنگرم و از منظر آگاهی زمانه با او گفتگو کنم. به گمان من چنين رويکردی با اساسیترين نيازهای جامعه امروز ايران و مبرمترين خواست زنان و مردان نسلهای جوان کشور که خود را شهروند بازشناخته، بالندگی پايدار جامعه مدنی و برابری حقوق شهروندان را طلب میکنند، در همآهنگی کامل قرار دارد. اين رويکرد در عين حال ادامه بالندهی موألفههای حياتمند در آرمانخواهی "جزنی" است که چپ ايران را به انديشيدن "مستقل" فرا میخواند و آرمانخواهی سوسياليستی را معطوف به بهتر کردن زندگی جاری مردم حی و حاضر کوچه و خيابان میفهميد.(*۳۲۹) او در اين موألفهها؛ به گونهای نابالغ؛ پژواک ضرورت نوزائی و نوانديشی در چپ ايران است! نابالغی جزنی در آن پژواک که بود، بر همه ما معلوم است، اما نابالغی "جزنی" از اين رو "خود خواسته" بود چون در بسياری از موارد نتيجه کمبود فهم و شعور در نزد او نبود، بلکه محصول اين بود که میترسيد خوشايند سازمان چريک ها نباشد! يک نظرگاه ارسطوئی وجود دارد که میگويد هر چيز و هر امری در "شدن" خود است که "حقيقت" میيابد. آيا ما "حقيقت" خواهيم يافت؟ پايان ------------------ (۱۴-۱۳-۶-۲)- جمشيد طاهری پور: بازخوانی "افسانه" و "مرغ آمين"- نيما يوشيج: در روياروئی با سنت و مدرنيته- ايران امروز ۲۴.۰۸.۲۰۰۶ Copyright: gooya.com 2016
|