چهارشنبه 31 خرداد 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

دکتر جان می دانی چه گذشت؟ علی کلائی

روز آنلاين ـ ۹۱ تا ۵۶. راستی چند سال می شود دکتر جان؟ چند سال است که رفته ای و چند سال است که يارانت را به جرم هم فکری با تو، هم نظری با تو و همراهی با تو تازيانه می زنند و می کشند و به زندان می افکنند؟ چند سال است؟

می بينی؟ مقدمه نمی گويم. صريح سر اصل سخن می روم. سخن بسيار است و انگار ۳۵ سال گذشته همه زر داران و زور داران و تزوير مداران تلاش کرده اند تا راه تو و انديشه تو را و هدف تو را نابود کنند. اما می دانی مرد! نتوانسته اند. نمی توانند.

از همان سالها آغاز می کنم. آستانه انقلاب. معلم انقلابت ناميدند تويی را که انقلاب قبل از خودآگاهی توده را يک فاجعه خواندی. گوادلوپی برپا شد و قرار مدارها گذاشته شد. کسی نبود. ياران در بند بودند يا شهيد شده بودند و يا مانند سيد موسی صدر در آستانه سال ۵۷ با توطئه همزمان تزوير ايرانی، ليبيايی ناپديد شدند تا ديگر کسی نماند. تا فضا برای تزوير جديد آماده شود. تا فضا آماده شود که اين بار تاج سلطنت ردای دين بپوشد و استبداد نعلين حاکم گردد. تا قدرت، لباس ديانت بپوشد و بر خلق فرمان براند.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


راستی رفتی و نديدی که مطهری ای که تو را به ارشاد دعوت کرد، پس از تو چه گفت؟ می دانی ساواکی ات خواند؟ می دانی از مرگت خوشحالی کرد؟! (۱)

می دانی با يارانت چه کردند؟ می دانی يارانت را در کانون ابلاغ و موحدين و آرمان مستضعفين به بند کشيدند. سالها و سالها. ۹ سال و ۱۳ سال و ۱۶ سال و هنوز هم به بند می کشند؟ می دانی؟

می دانی چه تعداد را به جرم هم نظری با تو کشتند؟ انقلابيون جديدی که ميراث خوار حرکت مردمان بودند و البته پشتش همانی بود که تو اسلام را منهای او می خواستی. روحانيتی که تو می گفتی ما در اسلام نداريم و آمده بود تا همه چيز را، ديانت مردم را انقلاب مردم را به نام خود مصادره کند و کرد. دکتر جان نبودی که ببينی.

هنوز ۴ سال از شهادتت نگذشته بود. ۲۹ خرداد ۶۰ يارانت در منزلی متعلق به خودت در تهران جمع شدند تا بر تو مرثيه بخوانند و به رهبری لاجوری جلاد که سه برابر قدش در خون فرزندان ايران فرو رفته است به اين منزل ريختند و زدند و شکستند و از هيچ چيز فروگذار نکردند. (۲) و اين مقدمه يک کشتار بود. مقدمه کودتای ۳۰ خرداد ۶۰ و بعد حدود يک دهه سياه و کشتار و جنايت.

می دانی بسياری از دانشجويان و استادان را تنها به دليل همراهی نظری با تو از دانشگاه اخراج کردند و به بند کشيدند و کشتند؟

می دانی دوست و برادرت دکتر محمد ملکی را که به توصيه پدر طالقانی اولين رئيس دانشگاه تهران شده بود به بند کشيدند؟ زدند و قپانی هم زدند و از سقف آويزان کردند و بعد دو بار برايش اعدام بريدند؟ که اگر نبود معجزه دخالت آيت الله منتظری در سال ۶۵، شايد او نيز به شهادت می رسيد؟ ملکی دوست و رفيق تو بود. با او چنين کردند. با بقيه رفقايت هم که بر شرط رفاقت با تو ماندند و حقيقت را هيچ گاه فدای هيچ مصلحتی نکردند هم همين کردند.

اما گذشت تا دهه ۷۰. در سال ۶۹ و پس از مرگ خمينی بخشی از يارانت نامه نوشتند و به هاشمی که در آن موقع مخالفت با او مخالفت با اصل دين و پيغمبر بود نقدی اقتصادی کردند. بازداشت شدند. عزت الله سحابی را که دوست تو بود زدند. عبدالعلی بازرگان را که دوست تو بود زدند و تنها خواستند حالشان را بگيرند و هاشمی گفته بود می خواهم رويشان کم شود! اين است برخورد آن طلبه هايی که آن روز هيچ از ايشان چنين انتظاری نداشتی.

شاگردت مجيد شريف که سالها از ايران رفته بود پس از خرداد ۷۶ آمد. سال ۷۷ در خيابان خفاشان ولايت فقيه گرفتند و کشتندش. شهيدش کردند و حتی نامش را در ليست قتلهای زنجيره ای نگذاشتند و نگذاشتند حتی يک مراسم درست و حسابی برايش گرفته شود. آری دکتر جان. با ياران تو چنين کردند.

ياران تو اما نجابت کردند. ملی – مذهبی را تشکيل دادند و کار کردند. اما در سالهای ۷۹ و ۸۰ همه را گرفتند. ماهها انفرادی. ملکی و سحابی و بسته نگار و همه و همه. آنقدر جنايت کردند که صدای همه در آمد. سحابی را آنقدر شکنجه کردند که به جايی رسيد که هيچ کس و هيچ چيز را نمی شناخت و پيرمرد کمرش خم شد. ملکی بيمار شد. همه يارانت را عذاب دادند. اما اينان کوتاه نيامدند. شاگردی شريعتی شيوه خود را دارد. شيوه ايستادن بر مرام حقيقت طلبی و نفی مصلحت.

ظلم ولايت مداران عمامه دار ادامه پيدا کرد. اما دکتر جان! بگذار از فاجعه ای بگويم که هنوز ياداوريش جان انسان را آتش می زند.

می دانی که رفيقت عزت سحابی رحلت کرد. فی الحال می دانم که در بهشت برين پيش توست. اما برايت گفته است که با تشييعش چه کردند؟ گفت که دخترش را زير جنازه اش کشتند؟ گفت که شاگردی از شاگردان راه تو يعنی هدی صابر را در زندان جمجمه شکستند و شهيد کردند؟

شهادت راه تو شد. رهروی راه شريعتی شد راهی که بايد استراتژيش شهادتش باشد. چه روحانيت صفوی سياه و جلاد از شيعيان سرخ و ايستاده بر آرمان هراس دارد.

امروز هم بسياری از يارانت در بند اند. از دلير ثانی و رجائی تا زيد آبادی و صميمی و مدنی و پدرام و بسياری دگر. رفيقت دکتر ملکی هنوز بر راه تو ايستاده است و با موی سپيد همچنان چراغ روشنگری را نگاه داشته است و مرتبا در زير ضرب امنيت بانان نظام ولايی است. بعد تو اما تنها کسی که چراغ راهت را در ارشادی که تو آن را نه يک مکان که يک مکتب می دانستی روشن کرد به شهادت رسيد. هدی صابر. از هشت فراز و هزار نيازی تاريخی ايران زمين شروع کرد و بعد به جهان بينی رسيد. خدای او اما چونان خدای تو بود و فرسنگ ها دور از خدای فقيهان. خدای شما خدايی است همراه و همکار. رفيقی رهگشا. و اين خدا کجا و خدای جبار و جلاد و سلطان زورگوی فقيهان کجا. خدای آزادی شما که تو آن را معبود خود دانستی و خدای استبداد فقيهان. و تاريخ به قول ياسپرس شرح تلاش آدمی برای آزادی است.

اما امروز دختری و بانويی از نسل شاگردان تو در بند است. يک مادر. بيمار و دل نگران فرزندان. نرگس محمدی در زندان رژيم ولايت فقيه است. با بيماری ای سخت و سنگين. و رژيمی که به يک مادر رحم نمی کند.

می دانی! بعيد می دانم فکرش را هم می کردی که خامنه ای که تو زمانی با او بر سر يک ميز می نشستی چنين جلادی از کار در بيايد. دکتر جان! همان تک چهره های جوان روحانی نيز وقتی به قدرت رسيدند از هون و آتيلا جلادتر شدند و روی چنگيز را سفيد کردند. همان خمينی اينقدر کشت که شاگردی گفت که اطلاعات تو روی ساواک شاه را سفيد کرد.

دکتر جان! مشکل همه اما همانجا بود که گفتی. که عمرت را گذاشتی. اينان که در طول اين سالها کشتند و شکنجه کردند و جنايت کردند اصحاب زر و زور و تزوير بودند و تو پرچم دار عرفان و برابری و آزادی. همين مسئله اساسی است. اسلامی که تو بدان می انديشيدی اسلامی بود منهای روحانيت. عالم اسلامی داشت اما روحانی ای که دستی برای گرفتن و دستی برای بوسيدن است نداشت. انديشه اسلامی تو طرحی منظم بود. طرحی هندسی برای مکتب داشتی و می گفتی که بايد ايدئولوژی داشت. و البته ايدئولوژی را نه مارکسی که چون خودت فهم می کردی. که می گفتی هر ۲۰ سال روشنفکران جامعه به مثابه پيامبران جامعه خويشتن بايد ايدئولوژی جديد عصری خود را تدوين کنند.

اما چه بگويم از مخالفان نظام روحانيت که خود با تو بی انصافی کردند. برای برخی فحش دادن به تو شد رسم کسب نان و نام که هر چه دارند در گرو آن گذاشتند. تويی که نامت را و حتی نانت را در خطر ايمانت افکندی به نقد چنين بی ايمان هايی گرفتار شدی. جماعتی دگر از بستر روحانيت برخواستند و برای نقد گذشته شان به تو رسيدند که تو گذشته ايشان نبودی. گذشته ايشان مطهری بود و ايشان از ترس نان و نام به تو تاختند و بعد با مارک روشنفکر ادامه حيات دادند و می دهند. روشنفکرانی که با تعريف تو اصلا روشنفکر نبودند. که نه درد داشتند و نه مسئوليت که تو اين دو مشخصه را معرف يک روشنفکر می دانستی.

جماعتی ديگر در ابتدای انقلاب چماق به دست بودند و در حمله به احزاب و دفاترشان رويت می شدند و فی الحال روشنفکر شده اند و در ينگه دنيا با گير دادن به اين و آن روزگار می گذارنند و باز داستان همان داستان نان و نام است.

اما می دانی چه کسی هنوز همصدايت است؟ همان دانشجويانی که تو ايشان را به دو عنصر نداشتن و نخواستن روئين تن می ديدی. هنوز همانها کتابهايت را می خرند و در اوج استبداد کتابهايت پرفروش ترين های سال می شود. هنوز فروغ انديشه شريعتی است که بر تارک نظام استبداد دينی می خورد.

دکتر جان! يادم هست روزی بازجويم در حالتی که نوازشم می کرد! گفت که از شريعتی بگذر. چقدر ميخوانی و از او می گويی؟ دوره اش تمام شده است و من وقتی اين حرف بازجوی وزارت اطلاعات را شنيدم ياد حرفهای روشنفکر نماهای مثلا معترض افتادم. چقدر مواضع شبيه به هم است. فحش خوردن از دو طرف هميشه کار تو و هم انديشان تو بوده و هست. ظاهرا اين سنت پايان ناپذير است.

دکتر جان! سرت را درد نمی آورم. راه تشيع سرخ علوی، راه آزادی و برابری و راهی که تو معلم آن بودی هنوز رهرو دارد و هنوز هم رهروانش طريق شهادت می روند. راستی خواستم بگويم تا بدانی چه در اين سی و اندی سال بر رهروانت رفته است. گفتم درد دلی کرده باشم با تويی که شهيدی و شاهد و می شنوی. که بسياری از شاگردان ديروزت امروز گوش شنوای اين حرفها را هم ندارند. که خدا نرساند روزی را که از دست شاگردان مجبور شويم به محضر استاد شکايت ببريم.

دکتر جان سخن بسيار است و وقت تنگ. تا گاه ديگر فعلا خداحافظ. کاش به همراه پدر طالقانی و حنيف بنيانگذار و مصدق کبير دعايمان کنيد که از اين کوير وحشت به سلامتی بگذريم که هنوز در حال گذريم.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016