چهارشنبه 19 مهر 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

روزهايی که در اوين می گذرد، روايت ژيلا بنی يعقوب، روزنامه نگار زندانی

جرس: ژيلا بنی يعقوب، روزنامه نگار از زندان اوين در نامه ای به همسرش بهمن احمدی امويی در زندان رجايی شهر، گزارش کوتاهی از روزهای زندان خود داده است. ژيلا بنی يعقوب و بهمن احمدی امويی از جمله زوج های زندانی سياسی هستند که هم زمان، دوران محکوميت خود را می گذرانند و از ملاقات با يکديگر محروم هستند. متن نامه ژيلا بنی يعقوب به شرح زير است:



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


بهمن عزيزم سلام
نزديک به دو ماه از آخرين ملاقات ما می گذرد. آخرين ديداری که در پشت ميله های آهنی و شيشه های دو جداره سالن ملاقات زندان رجايی شهر انجام شد.
راستی برايت نگفتم که چقدر برای آمدن به آن آخرين ملاقات دو دل بودم و ترديد داشتم حتی تصميم داشتم که تاريخ آمدنم به زندان اوين را يکی دو روزی جلو بياندازم تا به پنج شنبه که روز ملاقات زندان رجايی شهر است، نرسم .شايد الان که اين را... می خوانی تعجب کنی حالا برايت می گويم چرا دوست نداشتم به آن ملاقات خداحافظی بيايم. ملاقاتی که می دانستم ممکن است با ملاقات بعدی مان يک سال فاصله داشته باشد، باورت می شود؟ يکسال!
می ترسيدم شجاعت خداحافظی يک ساله با تو را نداشته باشم، می ترسيدم، بغضم بترکد و اشکهايم سرازير شود و تصوير من با بغض و اشک؛ يک سال تمام تو را رها نکند. اما هر جور بود، بالاخره تصميم گرفتم که بيايم و آمدم .
مقامات دادستانی و زندان حتی به زنی که قرار بود به زندان برود و می خواست با همسر زندانی اش، خداحافظی کند نيز اجازه ملاقات حضوری نداده بودند. روزگاری اين مخالفت ها و ممانعت ها موجب تعجبم می شد. اما اين اتفاقات الان کمترين تعجبی را در من بر نمی انگيزد. در تو چطور؟
اين ملاقات نيز پشت شيشه های دو جداره ی کدر با ميله های قطور فلزی رجايی شهر انجام شد. تو مثل اغلب روزهای ملاقات همان تی شرت سبز خوش رنگت را پوشيده بودی. سبزی که به تو خيلی می آمد و هميشه می گفتی: «ژيلا ! چون رنگ سبز را خيلی دوست داری، روزهای ملاقات اين را می پوشم.»
فقط بيست دقيقه وقت داشتيم و هر دو تند و تند حرف می زديم. قرار بود همه حرف های ماه های آينده را در بيست دقيقه خلاصه کنيم و چه کار سختی بود.
تو به خاطر تجربه طولانی ترت در زندان، يکسره سفارش هايی می کردی که من چگونه دوران حبس ام را راحت تر طی کنم. از ضرورت ورزش و مطالعه مرتب و هواخوری هر روزه گفتی و توصيه مطالعه چند کتاب که به قول خودت خواندنش در زندان می چسبد.
و من چند بار گفتم :«بهمن انقدر نگران من و اين زندان يکساله نباش، بالاخره ميگذرد.» و تو گفتی: «مهم اين است که خوب بگذرد.»
خدا می داند که آن روز چقدر دلهره داشتم. دلهره از اينکه نکند بغض ام و بغض ات بشکند و اشکهايمان سرازير شود. آن بيست دقيقه گذشت و بغض مان نشکست و چشم هايمان تر نشد. آخرش، دستم را بر شيشه دو جداره گذاشتم و تو هم از پس آن دو لايه شيشه ضخيم لعنتی دستت را درست روی دست من مماس کردی و اين به جای هر در آغوش کشيدن و يا بوسه ای قرار بود همه گرمی احساس ما را نسبت به يکديگر نشان بدهد.
وقت ملاقات تمام شد. تو بلند شدی و من در حالی که دور شدنت را از پشت شيشه و آهن نگاه می کردم، مطمئن از اينکه مرا نمی بينی با خيال راحت بغض فروخورده ام را رها کردم و آرام اشک ريختم. نمی دانم تو آن لحظه در حالی که از من دور می شدی، چگونه بودی و چه کردی...
وقتی در نخستين روز ورودم به اوين، برای رسيدن به بند زنان، از کنار بند ۳۵۰ گذشتيم، خيلی ذوق کردم. اينجا همان جايی است که تو سه سال از زندگی ات را در آن گذرانده ای و من هميشه آرزو داشتم از دور هم که شده، يکبار آن را ببينم. حالا من در کنار همان بندی زندگی می کنم که تو تا همين چند ماه پيش در آن بودی.
می دانی که بند زندانيان سياسی زن در کنار بند ۳۵۰ که محل نگهداری زندانيان سياسی مرد است، قرار دارد. گاهی از آن سوی ديواری بلند، صدای هم بندان ديروزت را می شنوم و هر بار يادم می آيد که تو در نامه ای برايم نوشته بودی که وقتی از آن سوی ديوار بند ۳۵۰ صدای زندانيان زن را می شنيدی، من را در ميان آنها تصور می کردی که به زودی يکی از آنها خواهم بود. حالا من اينجا هستم و تو نيستی.
اينجا بسياری از تصويرها، ديوارها، فضاها و اتفاقات برايم آشناست، آشناست چون تو در سه سال گذشته بارها اين فضاها را چه در نامه ها و چه در ملاقات های کابينی برايم توصيف کرده بودی. حالا من آن توصيف ها را تجربه می کنم. تو حتی از ماه آسمان اوين هم برايم گفته بودی. همان ماه.
ديشب توی بند نشسته بودم که شبنم مددزاده با هيجان و شوق زياد صدايمان کرد: «بچه ها بياييد ماه را ببينيد که چقدر قشنگ است.»
همان موقع من يادم آمد که می گفتی گاه تو و دوستانت هم لحظاتی در حياط بند ۳۵۰ می نشينيد و به ماه خيره می شويد.
دنبال شبنم به هواخوری کوچک بند رفتم و به آسمان نگاه کردم به ماه که گاه ابرهای خاکستری در آغوشش می گرفت و گاه سفيدی خيره کننده اش هر ابری را پس می زد.
شبنم می گفت: «از کودکی ماه را دوست داشتم، آخر می دانی ماه خيلی زيباست، در زندان رجايی شهرکه بودم نمی توانستم ماه را ببينم و چقدر دلم برای ماه تنگ می شد، تا اينکه بالاخره يک روز از ميان چند دريچه و ورقه های فلزی توانستم ماه را ببينم و چقدر خوشايند بود.»
دارم سعی می کنم گزارش کوتاهی از روزهای زندانم به تو بدهم تا مطمئن شوی چنان که خواسته بودی روزهای حبس ام، چندان بد نمی گذرد. اينجا روزهای ما آرام است اغلب افراد برنامه های جدی مطالعه، ورزش، آموزش زبان و کارهای دستی دارند.
روحيه بيشتر زندانيان خيلی خوب و بانشاط است. اين روحيه خوب به من هم انرژ ی و روحيه زيادی می دهد. وقتی می بينی بهاره هدايت با اين حکم سنگين زندان، اينقدر پر انرژی و با نشاط و مصمم است، اميد می گيری. يا مهوش شهرياری و فريبا کمال آبادی که با حکم های سنگين بيست سال زندان آنقدر آرام و صبورند که تو باور نمی کنی چنين احکام سنگينی در پرونده خود دارند و چند سالی است که بدون مرخصی دوران حبس خود را می گذرانند و يا نسرين ستوده که نزديک به سه سال است که بدون مرخصی در زندان است. پس من و شيوا و مهسا به عنوان زندانی های نسبتا تازه وارد نمی توانيم به خودمان اجازه بدهيم بی حوصله و يا احيانا کم نشاط و بی انرژی باشيم. ما هم مثل آنها کتاب می خوانيم و ورزش می کنيم و صبوريم و حبس می کشيم .
الان اينجا ( بند زندانيان سياسی زن )، ۳۳ نفرهستيم. فائزه هاشمی ، نازنين ديهيمی و بهناز ذاکر تازه ترين ورودی های بند هستند. فائزه را حدود ساعت دوازده و نيم شب آوردند. دوازده شب، ساعت اجرای خاموشی در بند است و همه ما در تخت های خود بوديم، يا خواب و يا در حال مطالعه. ورود زندانيان جديد در چنين زمان هايی، خيلی عادی نيست. آنها را معمولا در ساعت اداری به بند عمومی منتقل می کنند. با آمدن فائزه به بند، همگی از تخت هايمان پايين آمديم. همه می پرسيدند چه خبر شده که اين موقع شب فرزند هاشمی رفسنجانی را به زندان آورده اند؟ فائزه با هيجان زياد چگونگی بازداشت و انتقالش را به زندان توضيح می داد. نازنين ديهيمی را اما ساعت ۳ بعد ار ظهر آوردند، دختر همان نويسنده و مترجم خوب و معروف، يعنی خشايار ديهيمی است.
اينجا روزها و شب ها شباهت زيادی با هم دارند و ورود هر زندانی جديد يک اتفاق مهم است و جنب و جوش زيادی را دربند ايجاد می کند. انگار روزنه و اتصالی است بين دنيای زندانی با دنيای بيرون. زندانی های قديمی از هر تازه واردی اول درباره خودش و دلايل زندانی شدنش می پرسند و بعد هم اغلب سوالاتی از اين قبيل: چه خبر تازه؟ اوضاع آن بيرون چطور است؟ از آخرين تحولات و تحليل ها بگو؟
ما ۳۳ زندانی زن هستيم با عقايد و افکار مختلف و گاه مخالف يکديگر. زندانی هايی از جنبش سبز، بهايی ها، سازمان مجاهدين خلق، نو مسيحی ها و...
بهمن عزيزم، يکی از جذابيت های اين زندان برای من همين است که افراد با افکار و عقايد متفاوت و حتی مخالف، زندگی مسالمت آميزی را در کنار يکديگر دارند. وقتی همه با هم در کنار هم می نشينيم، غذا می خوريم، حرف می زنيم، بحث و گفتگو می کنيم، و در يک کلام با هم زندگی می کنيم، عميقا احساس خوبی پيدا می کنم. هر روز که آن زندگی مسالمت آميز را تجربه می کنم، بيشتر آرزومند می شوم که چنين الگويی را روزی در گستره زندگی در جامعه مان شاهد باشيم يعنی با افکار عقايد مختلف سياسی، مذهبی و عقيدتی کنار هم زندگی کنيم بدون تلاش برای حذف يکديگر، بدون آنکه به خاطر تفاوت عقيده و مذهب و مرام سياسی با هم دشمنی بورزيم.»*
اگر در زندان اين زندگی مسالمت آميز ممکن است، چرا در گستره جامعه ای به نام ايران ممکن نباشد؟ من به تحقق چنين جامعه ای اميدوارم. آن روز خوب خواهد آمد.

دلتنگ تو هستم اما بيشتر از هميشه دوستت دارم
ژيلا بنی يعقوب - زندان اوين
بند زنان

پی نوشت :
*نه اينکه اينجا هيچ مشکلی وجود نداشته باشد، چرا همواره مسائل و مشکلاتی به وجود می آيد اما مهم اين است که از طريق بحث و گفت و گو در نهايت روش حل مشکل را پيدا می کنيم.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016