گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
21 مهر» من و «حق» بیژن جزنی و کشتار ۳۰ فروردین ۱۳۵۴، ايرج مصداقی (بخش دوم)18 شهریور» نگاهی دوباره به سناریوی «سربازان گمنام امام زمان» و قربانیان آن، ایرج مصداقی (قسمت دوم) 18 شهریور» نگاهی دوباره به سناریوی «سربازان گمنام امام زمان» و قربانیان آن، ایرج مصداقی 3 اردیبهشت» «فرقان» در آیینه تاریخ، ايرج مصداقی (بخش سوم) 3 اردیبهشت» «فرقان» در آیینه تاریخ، ايرج مصداقی (بخش دوم)
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! من و «حق» بیژن جزنی و کشتار ۳۰ فروردین ۱۳۵۴، ايرج مصداقیروزی که خبر به رگبار بستن آنها انتشار یافت انگار همین دیروز بود. بعد از ظهر که از دبیرستان برمیگشتم روی کیوسک روزنامهفروشی روبروی «ستاد بزرگ ارتشتاران» در خیابان کوروش کبیر (شریعتی) خبر هولناک کشته شدن ۹ زندانی در حین فرار را که روزنامهی اطلاعات مخابره کرده بود خواندم. خشکم زد. بیژن جزنی یکی از آنها بود.مقدمه: ۳۷ سال از کشتار بیرحمانهی ۹ زندانی سیاسی در تپههای اوین میگذرد. این که چرا پس از گذشت این همه سال دوباره یاد آن روز افتادهام برمیگردد به روایتی که پرویز ثابتی مدیرکل ادارهی سوم ساواک در کتاب «در دامگه حادثه» از این واقعه به دست میدهد. مرور خاطرات گذشته، به ویژه ایام کودکیام مرا به حال خود رها نمیکند. در همهی دوران زندگیام تلاش کردم تا از «حقیقت» دفاع کنم. نمیتوانم در رابطه با حق «بیژن» و هشت فدایی و مجاهدی که همراه او در جمعه ۲۹ فروردین ۱۳۵۴ به خاک افتادند سکوت کنم. شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۵۴، روزی که خبر به رگبار بستن آنها انتشار یافت انگار همین دیروز بود. بعد از ظهر که از دبیرستان برمیگشتم روی کیوسک روزنامهفروشی روبروی «ستاد بزرگ ارتشتاران» در خیابان کوروش کبیر (شریعتی) خبر هولناک کشته شدن ۹ زندانی در حین فرار را که روزنامهی اطلاعات مخابره کرده بود خواندم. خشکم زد. بیژن جزنی یکی از آنها بود. نامی که از کودکی برایم آشنا بود. نه سیاسی بودم و نه از سیاست سر در میآوردم اما همهی راه تا خانه را به فکر او بودم. نمیدانستم چرا دلم میخواست بیژن و کسانی که ساواک مدعی شده بود هنگام انتقال از زندان اقدام به فرار کرده و کشته شده بودند، میتوانستند بگریزند. برای آنکه شما را به فضای ذهنی آن روزم ببرم و پافشاری امروزم را توضیح دهم مجبورم نقبی به گذشته و ایام کودکیام بزنم. خاطرات دوران کودکی و نوجوانی زمستان ۱۳۴۶ پس از دستگیری بیژن، همراه مادر و پدر و برادر کوچکتر و داییام سرتیپ احمدعلی محققی (سپهبد بعدی) به منزل خالهام «منتها خانم» رفتیم. به غیر از ما دکتر حسین جزنی پدر بیژن جزنی و همسر روسیاش «منور خانم» هم میهمان بودند. شوهرخالهام اکبرخان طباطبایی، دایی ستوان یکم ژاندارمری حسین جزنی بود که به خاطر ارتباط با حزب توده در سال ۱۳۲۵ بعد از شکست دولت پیشهوری به شوروی سابق گریخته و پس از گذشت ۲۰ سال در سال ۱۳۴۵ با درخواست عفو از شاه به کشور بازگشته بود. برای اولین بار نام «جزن» را که روستایی کوچک نزدیک نطنز بود در تابستان ۱۳۴۶ و در جریان مبارزات انتخاباتی بیست و دومین دورهی مجلس شورای ملی که دایی کوچکم دکتر حسنعلی محققی هم از حوزهی نطنز و قمصر نامزد بود شنیده بودم. رقیب انتخاباتی او حسن ضابطی از اهالی «طرقرود» روستایی نزدیک جزن بود که جایگاه فروش بنزین در قم داشت. همهی اهل فامیل برای حمایت از داییام به حوزهی انتخاباتی رفته و غرق در شادی موفقیت او بودیم. موفقیتی که دو بار دیگر در سالهای ۵۰ و ۵۴ نیز تکرار شد. «خالهجون» منتها خانم جلودار بود و یک دم از رقص و شادمانی و شعر خواندن علیه رقیب انتخاباتی داییام باز نمیایستاد. این بار در خانهی خالهجون منتها خانم یکی از اهالی جزن را میدیدم. در جریان میهمانی، با آن که محو گفتگوی حسین جزنی با شوهرخالهام که میگفتند معلم شاه نیز بوده، و داییام که رئیس رکن دو ژاندارمری و افسری امنیتی به حساب میآمد بودم اما از گفتههاشان چیزی سر در نمیآوردم. وسط گفتگو، منورخانم با اشتیاق و در حالی که خوشحالی از چشمهایش میبارید، دستشهایش را به اندازهی شانهاش از هم باز کرده بود وارد شد و گفت: «۵ زار میدی این همه لبو! میخوای بری بلشویک بشی؟» معنای بلشویک را نمیدانستم ولی شاید اولین کلمهی سیاسی بود که یاد گرفتم. بلشویک هم «ل»، هم «ب» و هم «و» لبو را داشت. شاید سرخی و ارزانی لبو در ایران، او را به یاد بلشویک انداخته و داغ دلش را تازه کرده بود. سالها بعد در سلول انفرادی گوهردشت با به خاطر آوردن این صحنه بارها از ته دل خندیدم. بعد از دیدار آن شب و آشنا شدن با حسین جزنی، در صحبتهای خانوادگی میشنیدم که پس از بازگشت او به ایران، بیژن در نامهای پدرش را مورد شماتت قرار داده بود. فهمیده بودم که بیژن به خاطر مخالفت با شاه زندانی شده است. برایم قابل فهم نبود که چگونه میتوان با شاه هم مخالف بود یا علیه او توطئه کرد؛ چند سال بعد بود که شنیدم مصدق که از قضا نخست وزیر بوده، میخواسته کودتا کند و «شاه» شود اما «قیام ملی ۲۸ مرداد» اجازهی این کار را به او نداده است. تا مدتی هرگاه در اخبار رادیو و تلویزیون و ... اسم کودتا میآمد یاد مصدق میافتادم که شنیده بودم به جرم تلاش برای «کودتا» مدتی زندانی شده است. عموی بیژن، رحمتالله جزنی رئیس سابق انتظامات حزب توده که پس از کودتای ۲۸ مرداد دستگیر شده بود در نوروز ۱۳۳۵ با «عفو ملوکانه» از زندان آزاد شد و پس از ازدواج فرح دیبا با محمدرضاشاه، از آنجایی که شوهر خواهر صفی اصفیا وزیر مشاور و رئیس سازمان برنامه و بودجه بود به دربار راه یافت و به ثروت هنگفتی رسید. بعدها فرزند رحمتالله جزنی نزدیکترین دوست رضا پهلوی شد و بارها از او در فیلمهایی که از زندگی رضا پهلوی تهیه میشد، اسم برده شد. هرگاه از او یاد میشد یاد بیژن و دیدار خانهی خالهام میافتادم. این عكس در سال ۱۳۲۴ شمسی در یك عكاسخانه در تهران برداشته شده، افسر نشسته، دكتر حسین جزنی است و نفرد دوم ایستاده از راست رحمتالله جزنی. دهساله بودم که واقعهی سیاهکل را در روزنامه اطلاعات خواندم و در روزها و هفتههای بعد در گفتگوهای خانوادگی در جریان امر قرار گرفتم. در صحبتهای بزرگترها میشنیدم که ارتشبد غلامعلی اویسی فرماندهی وقت ژاندارمری از مرکز و داییام سرلشگر احمدعلی محققی که به منطقه اعزام شده بود فرماندهی عملیات نیروهای دولتی را به عهده داشتند. نمیدانم چرا از همان بچگی از اویسی بدم میآمد. شاید دلیلش ازدواج او با دختر جوان سرلشگر مصطفی سرمد بود که به نوعی حسادتم را برانگیخته بود. صحبت ازدواج اویسی با شراره سرمد را چندین بار ذر صحبتهای خانوادگی و از زبان دخترداییهایم به ویژه پس از دستگیری سپهبد فرخنیا فرمانده وقت ژاندارمری و سرلشگر سرمد فرمانده لجستیک ژاندارمری و سرتیپ تاج ترقی مسئول خرید ژاندارمری و ... به اتهام فساد، رشوهخواری و ... شنیده بودم. همان موقع بود که ارتشبد قرهباغی فرمانده ژاندارمری شد و داییام جانشین او. هرگاه که به مناسبتی اویسی به خانهی داییام میآمد کراهت داشتم او را ببینم. یک بار هم با شلیک محکم توپ فوتبال به ماشین او که شیشههای دودی داشت و کنار منزلمان پارک شده و محافظانش در آن نشسته بودند به زعم خودم دقدلیام را خالی کردم. ناگهان محافظانش سراسیمه از ماشین بیرون پریدند اما با بچهای روبرو شدند که دوان دوان به سمت خانهای که اویسی در آن میهمان بود میدوید. در فروردین ۱۳۵۰ سرلشگر ضیاء فرسیو رئیس دادرسی ارتش که حکم اعدام مبارزان سیاهکل را صادر کرده بود توسط چریکهای فدایی خلق از پای در آمد. پسر شانزده سالهاش هم زخمی شده بود. او در سال ۱۳۴۷ حکم محکومیت گروه جزنی- ضیاظریفی را نیز صادر کرده بود. داستان آن را هم در روزنامه خواندم و هم در صحبتهای خانوادگی چندین بار شنیدم. خطر، جان دایی من را نیز تهدید میکرد و این باعث نگرانیام شده بود. به ویژه که فرزاد پسر داییام پانزده ساله بود و جیک و پیکمان با هم بود. به لحاظ قیافه نیز شبیه به هم بودیم و این پیوندمان را تشدید میکرد. داییام را صمیمانه دوست داشتم. به طور نسبی نقطه ضعف بزرگی به لحاظ شخصیتی در او نبود. با آنکه از امرای ژاندارمری و ارتش بود اما گردی از فساد بر دامنش ننشسته بود. شاید تعجببرانگیز باشد مسئولیت احداث «شهرک ژاندارمری» در غرب تهران هم با او بود اما هیچ قطعه زمینی نه به خودش رسید و نه به اطرافیانش. اگر از نزدیک او را میشناختی نمیشد او را دوست نداشته باشی یا برایش احترام قائل نشوی. به ندرت میدیدی صدایش بلند شود؛ خندههایش هم غالباً بی صدا بود. با آن که از کودکی با او بزرگ شده بودم نه دیده بودم و نه شنیده بودم از قدرتی که داشت برای منافع شخصیاش استفاده کند. تفریحاش رفتن به مزرعه و خانهای بود که از پدربزرگم در بادرود نزدیک نطنز به ارث رسیده بود. دختر داییهایم ساده بودند و تا ازدواج نکرده بودند به سختی میتوانستی آرایشی در چهرهشان ببینی. نه از ویلای شمال خبری بود و نه از سفر چین و ماچین. هیچ تجملی در زندگیشان نبود. خانه و اساب و اثاثیه آن ساده بود و هیچ تجملی در زندگی داییام دیده نمیشد. با این وجود بزرگتر که شدم آهسته آهسته مهر سیاهکل در دلم نشست و جوانههای مخالفت با شاه در وجودم ریشه گرفت. بعد از ترور فرسیو، سرو کلهی دو پاسبان روبروی خانهی ما و کنار منزل داییام که بعداُ فرماندهی ژاندارمری کل کشور شد و این فرماندهی تا پس از انقلاب (۱) نیز ادامه یافت، پیدا شد. همان موقع استوار لطفی رانندهی او که بعد از انقلاب مانند سروان علیدوستی آجودان او حزباللهی شد و ریشی به هم زد، مسلح شد. آن روزها برای اولین بار امرای ارتش در تور حفاظتی قرار میگرفتند. حفاظت ویژه از داییام جدا از مسئله سیاهکل از آن جهت بود که وی از طرف ژاندارمری به اتفاق پرویز ثابتی از طرف ساواک و سپهبد جعفری از طرف شهربانی مأمور تشکیل «کمیته مشترک» شدند که بعداً ساواک بر آن سیطره یافت. ماشین بنز داییام صبح و بعدازظهر هنگام رفت و آمد به محل کار در ستاد مرکزی ژاندارمری در میدان ۲۴ اسفند (انقلاب) از سوی محافظان مسلح اسکورت میشد. من بیشتر روزها صبح و عصر از پنجره رفت و آمد او را میدیدم و گاه به این که چگونه ممکن است او را نیز ترور کنند میاندیشیدم. چند بار از سر شوخی بر اساس فیلمهایی که دیده بودم حفرههای امنیتی حفاظت از داییام را به مادرم گفتم و او هر بار با عصبانیت سرزنشم کرد. طرفه آنکه داییام حوالی غروب بدون محافظ همراه پدرم ساعتها در خیابان قدم میزد. ظاهراً در نظر دستگاه امنیتی «خرابکاران» رعایت ساعت اداری را کرده و در زمان دیگر «مزاحم» افراد نمیشدند. یادم نیست در روزنامه خواندم و یا در گفتگوی بزرگترها شنیدم که برای سر «خرابکاران» ۱۰۰ هزار تومان جایزه تعیین کردهاند. آرزو میکردم «خرابکاران» دستگیر نشوند. تازه کتاب «کچل کفترباز» صمد بهرنگی را که پدرم برایم خریده بود خوانده بودم. دوست داشتم میتوانستم مثل او غیب شوم و با شیرینکاریهایم به «خرابکاران» کمک کنم. نمیدانم چه کسی به پدرم توصیه کرده بود که کتابهای داستان «صمد» را برایم بخرد و او مدتی هر هفته یکی از آنها را برایم میخرید که کاغذی کاهی داشت و کیفیت چاپ بسیار نامناسبی. اولین بار که کلمهی «خرابکار» را شنیدم یاد زمستان سال ۴۸ افتادم که همراه مادربزرگم سوار اتوبوس شرکت واحد از خیابان روزولت(مفتح) نزدیک امجدیه میگذشتیم که دانشجویان معترض با سنگ به شیشههای اتوبوسی که ما در آن بودیم حمله کردند. دانشجویان در اعتراض به افزایش قیمت بلیط شرکت واحد اعلام اعتصاب کرده و به اتوبوسها حمله میکردند. من حسابی ترسیده بودم و مادربزرگم سرم را در دامانش گرفته بود. در آن ایام بارها با دیدن ماشین اسکورت و پاسبانهای محافظ خانهی داییام به یاد تعریف همراه با گریهی خالهام از ترور حسنعلی منصور (۲) افتادم که بریده بریده به مادربزرگ و مادرم میگفت: «منصور را کشتند، منصور را کشتند» و من فکر میکردم منصور لابد پسر همسایه یا یکی از آشنایانمان است. سالها بعد بود که فهمیدم «منصور» کیست. برای دختر نوجوانی مثل او که به مدرسهی شاهدخت در میدان بهارستان میرفت روبرو شدن با صحنهی ترور نخست وزیر ترسناک و غیرقابل تصور بود. خرداد همان سال بود که روزنامهها خبر از کشته شدن امیرپرویز پویان به عنوان مغز متفکر ضاربین سپهبد فرسیو که پس از مرگ یک درجه ترفیع گرفته بود، دادند. میدانستم رئیس دانشگاه ملی و وزیر بهداری دکتر انوشیروان پویان است. نامش را در صحبتهای خانوادگی شنیده بودم. نمیدانم چرا در همهی آن سالها به اشتباه فکر میکردم او برادر امیرپرویز پویان است. با خودم میگفتم چگونه امکان دارد برادری در خدمت شاه باشد و دیگری رهبر «خرابکاران». این موضوع وقتی در اردیبهشت سال ۱۳۵۴بهمن حجت کاشانی برادرزادهی سپهبد علی حجت کاشانی و کاترین عدل، دختر پروفسور یحیی عدل دبیرکل حزب مردم که در اثر سقوط از کوه از کمر به پایین فلج بود توسط ساواک در شهرآرا و خرمدره به قتل رسیدند بیشتر در ذهنم سؤال ایجاد کرد. چه بسا اگر واقعهی سیاهکل پیش نمیآمد و «داییجون» تیمسار من در مرکز آن قرار نمیگرفت، میهمانی خانهی خالهام و دیدار با حسین جزنی اینقدر در ذهنم پررنگ نمیشد و سرنوشت بیژن تا این حد برایم اهمیت پیدا نمیکرد. بعدها خبر کشته شدن بیژن جزنی، به میهمانی خانهی خالهام رنگ و جلای دیگری داد به ویژه که در مردادماه همان سال خبر کشته شدن مجید شریف واقفی در اردیبهشت ۱۳۵۴ هم منتشر شد. مجید شریفواقفی نوهی عموی مادربزرگم بود. خانهی مادربزرگم و پدربزرگ مجید در محلهی «افوشته» نطنز در دو طرف یک حیاط قرار داشت. وسط حیاط حوضی بود که هر روز «عمو میرزا حسن» در آن وضو میگرفت. در صحبتهای خانوادگی شنیده بودم مجید که در درس و تحصیل زبانزد بود به «خرابکاران» پیوسته است و به خانواده اطلاع داده که دیگر او را نخواهند دید. دلم همیشه از این بابت برای «عمو میرزاحسن» و نوهی دیگرش «منیر» که چشمانی آبی داشت و آن روزها همیشه غمگین به نظر میرسید میسوخت. وقتی تلویزیون بخشی از استخوانهای باقیمانده پا و دندانها و آروارهی مجید را نشان میداد و همزمان محسن سیدخاموشی داستان ترور و به آتش کشیدن جنازهی او را در حضور خواهرش مریم که ضجه میزد تعریف میکرد مبهوت بیرحمی قاتلان و سرنوشت دردناک مجید بودم. بدون آن که دلیلی داشته باشم تصور میکردم ساواک مجید را کشته است. برای من مخالف بودن مجید با شاه و پیوستناش به «خرابکاران» مهم بود. تا آن موقع عکسی از بیژن و مجید ندیده بودم، فکر میکردم بیژن شبیه پدرش است و مجید هم شبیه برادرش مرتضی که کارمند شرکت آب تهران بود و ما را در سال ۱۳۴۴ برای دیدن مراحل مختلف تصفیه آب برده بود. گاهی هم در ذهنم آنها را در هیئت خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان میدیدم که شیفتهی شخصیتشان بودم. هم صدایشان را شنیده بودم، هم تصویرشان را دیده بودم و هم گفتههاشان را مو به مو از حفظ بودم. در بهمن ۱۳۵۲ دادگاه نمایشی گلسرخی و دانشیان را شبها در تلویزیون دنبال میکردم و صبحها مشروح آن را در روزنامههای مردم و آیندگان میخواندم. بعد از این دادگاه بود که جسته و گریخته مصاحبههای شاه را گوش میدادم و چند بار از سر کنجکاوی به سراغ کتاب «مالیخولیا» نوشتهی سیاوش پارسانژاد رفتم که جلدی سفید رنگ داشت. کتاب را پدر سیاوش که اهل نطنز بود و از فامیلهای دور مادربزرگم محسوب میشد به پدرم داده بود. پدرم وقتی کتاب را با بی میلی به مادرم که کتابخوان بود میداد گفت: «این را پسر آقای پارسانژاد که خرابکار بود نوشته است.» شنیده بودم در تلویزیون از شاه عذرخواهی کرده؛ میخواستم بفهمم چرا گلسرخی و دانشیان چنین کاری نکردند. اما «مالیخولیا» با آن که اسم عجیبی بود ربطی به این موضوع نداشت. از آنجایی که از کودکی روزنامه و مجلهخوان بودم با کنجکاوی اخبار مربوط به «خرابکاران» و درگیریهایی که در خانههای تیمی و در سطح شهر صورت میگرفت را دنبال میکردم. تابستان ۱۳۵۴ چند باری به باغ امیرحسین حاجحریری یکی از دوستانم که جنب پاسگاه ژاندارمری اوین قرار داشت رفتم و بعد مدتی در آن باغ زندگی کردم و هربار از این که میدیدم خانوادهی زندانیان زیر تیغ آفتاب کنار در زندان اوین، منتظر گرفتن خبری از عزیزانشان هستند به فکر فرو میرفتم. در همان ایام بسیاری اوقات با ماشین برای رفتن به سعادتآباد و فرحزاد که هنوز آباد نشده بودند از مقابل در بزرگ اوین رد میشدیم، احساس میکردم دیوارهای بلند آن مرا در خود میفشارند. حتا یک بار هم پایم را در قهوهخانهی «باغچه اوین» که پیاده با محل زندگی ما ۵ دقیقه فاصله داشت نگذاشتم، چرا که فکر میکردم به گردانندگان زندان تعلق دارد وگرنه اجازه نمیدادند آنجا به کاسبی بپردازد. سیزدهم فروردین ۱۳۵۶ همراه داییام و خانواده به «بی بی سکینه» کرج و منزل ویلایی نظامالدین انصاری یکی از آشنایانمان رفته بودیم که خودش آن را «کاخ سفید» مینامید. پدرش شیخ ضیاءالدین انصاری دفترخانهی ثبت اسناد و ازدواج و طلاق داشت و مادر شاه را به عقد کسی در آورده بود و به همین علت در دفترخانه را بسته بودند. داییام و پدرم زمینهایی را آنجا داشتند که پس از انقلاب توسط اداره جنگلبانی و منابع طبیعی مصادره شد و قسمتی از آن را به استوار لطفی رانندهی داییام که آرسن لوپنی بود واگذار شد؛ چرا که فرزندش در جبهه کشته شده بود و بلندی ریشاش تا نافش میرسید. تیمسار محرری رئیس زندان قصر هم آنجا بود. همین که فهمیدم رئیس زندان است نسبت به او دافعه پیدا کردم. بعد از ناهار در زمینهای اطراف قدم میزدیم، هوا ابری و نامساعد بود، داییام نقطهای را نشان داد و از حاج خلیل رضایی به عنوان صاحب آن نام برد و گفت چند فرزندش در زمرهی «خرابکاران» بودهاند. بلافاصله قیافهی رضا رضایی به یادم آمد که در خرداد ۱۳۵۲ دو هفته پس از ترور هاوکینز عکساش را در روزنامه کیهان دیده بودم. بالای آن درشت نوشته بود «طراح قتل مستشار آمریکایی کشته شد». از آنجایی دقایقی پس از ترور هاوکنیز به محل رسیده بودم با اشتیاق اخبار مربوط به او را دنبال میکردم. بعد به یاد بهرام آرام افتادم که چند ماه قبل در روزنامه خوانده بودم در درگیری با مأموران کشته شده است. روزی که خبر را خواندم جرقهای در ذهنم زد. در افکارم او را در قتل سرهنگ هاوکنیز دخیل میدانستم اما نظریهام را با کسی مطرح نکردم. یکی از هممدرسهایهایم در دبیرستان «ارمگان» که یک سال از من بزرگتر بود فامیلیاش «آرام» بود و خانهشان در خیابان جلفا نزدیکی محل ترور هاوکنیز قرار داشت. فکر میکردم «بهرام» یا برادرش بوده یا پسرعمویش؛ به نظرم به لحاظ قیافه هم شبیه به هم بودند اما ترسیدم موضوع را با او در میان بگذارم. اما تا مدتی رفتارش را زیر نظر داشتم. با آن که یک زندگی کاملاُ عادی داشتم و از مواهب روزگار برخوردار بودم موارد یاد شده و بسیاری چیزهای دیگر که در حوصلهی این نوشته نمیگنجد دست به دست هم دادند تا این که در آمریکا سیاسی شدم و مخالف شاه و مسیر زندگیام به کلی تغییر کرد و چقدر خوشحالم که این واقعه اتفاق افتاد. در همهی دوران زندگی سیاسیام بیژن جلوهای خاص در ذهنم داشت. در فروردین ۱۳۶۳ که تازه از زیر فشاری طاقتفرسا درآمده بودم وقتی حاج داوود رحمانی رئیس زندان قزلحصار با طعنه خطاب به من گفت: تو که ادعای مسلمانی داری برای چی با کمونیستها که فقط زیر باران پاک هستند میگردی؟ نتوانستم سکوت کنم در پاسخاش از ته دل گفتم : نمیتوانم بپذیرم من پاکم و بیژن جزنی و مسعود احمدزاده که به پشتاش اتو کشیدند(نمیدانم تا چه حد صحت داشت) نجس و ناپاکند و ... در جریان کشتار نابستان ۱۳۶۷ هنگامی که روز ۲۲ مرداد در «راهرو مرگ» زندان گوهردشت نوبت خود را انتظار میکشیدم بیاختیار به یاد بیژن و آنهایی که ۱۳ سال قبل در تپههای اوین به رگبار بسته شده بودند افتادم. تاریخ تکرار میشد و جنایتی به مراتب بزرگتر و فجیعتر در ابعادی باورنکردی به وقوع میپیوست. نسل ما میرفت تا به سرنوشت آنها دچار شود. از آنجایی که منطقهی اوین و اطراف آن را مثل کف دست میشناختم سعی میکردم نقطهای را که «تهرانی» بازجوی ساواک در اعترافاتش ترسیم کرده بود در ذهنم مجسم کنم. قیافهی سرهنگ عباس وزیری را که پس از این کشتار درجهی سرتیپی گرفت در لباس نظامی به گونهای که او تشریح کرده بود به تصویر میکشیدم. عجز و لابهی تهرانی در دادگاه، سرنوشتی بود که در خیالم برای آیندهی دستاندرکاران کشتار ۶۷ رقم میزدم و این در آن شرایط دشوار هم مایهی امیدواریام بود و هم درسآموزی و عبرت. موقعی که «تهرانی» و «آرش» را اعدام میکردند، خوشحال بودم و فکر میکردم دنیا بدون آنها برای ما زیباتر خواهد شد. نمیدانستم آنهایی که بر مصدر «دادگاه» انقلاب نشسته و به پروندهی جنایات ساواک رسیدگی میکنند خود دست هر جانی و جنایتکاری را از پشت خواهند بست. بررسی کشتار ۹ زندانی سیاسی در سه روایت انتشار یافته از این واقعه شنبه، ۳۰ فروردین سال ۱۳۵۴ روزنامههاى عصر تهران خبر كوتاهی در مورد کشته شدن ۹ زندانی در حال فرار انتشار دادند. تیتر خبر در روزنامه اطلاعات که گفته میشود توسط رضا عطاپور(حسین زاده) یکی از تصمیمگیران و مجریان این کشتار نوشته شده به این شكل بود: «۹ نفر از زندانیانى كه قصد فرار داشتند كشته شدند.» همین روزنامه در صفحه ۴ خود در تشریح خبر فوق آورده بود: «امروز مقامات انتظامى اعلام كردند، ۹ نفر [از] زندانیانى كه قصد فرار داشتند كشته شدند. طبق اطلاعات مقامات مزبور تعدادى از زندانیان ماجراجو در داخل زندان مبادرت به تحریك سایر زندانیان مىكردند. مقامات زندان تصمیم گرفتند آنها را به زندان دیگرى منتقل نمایند. هنگامى كه اتوبوس حامل زندانیان مورد بحث جهت انتقال آنان به زندان دیگر در حركت بوده، زندانیان ضمن حمله به مأمورین مستقر در اتوبوس زندانى و مجروح كردن دو نفر از آنها موفق مىشوند از اتوبوس خارج شوند و مبادرت به فرار نمایند. در این موقع مأمورین مستقر در دو خودرو متعاقب اتوبوس كه مأموریت مراقبت و محافظت از اتوبوس را به عهده داشتند، اقدام به تیراندازى به طرف زندانیان فرارى كردند و در نتیجه ۹ نفر از زندانیان كشته شدند و هیچ یك موفق به فرار نگردیدند. وضع مزاجى دو نفر از مأمورین كه یكى از آنها مورد اصابت گلوله سایر مأمورین قرار گرفته رضایتبخش است. اسامى زندانیان كشته شده به شرح زیر است: ۱- محمد چوپانزاده ۲- احمد جلیل افشار ۳- عزیز سرمدى ۴ - بیژن جزنى ۵ - حسن ضیاظریفى ۶- كاظم ذوالانوار ۷ - مصطفى جوان خوشدل ۸ - مشعوف كلانترى ۹- عباس سوركى.» روزنامه اطلاعات، شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۵۴. عناصر اصلی گزارش ساواک به شرح زیر هستند: - زندانیان مربوطه ماجراجو بوده و به تحریک دیگر زندانیان میپرداختند. - تصمیم مقامات زندان برای انتقال آنها به یک زندان دیگر، نام زندان مبداء و مقصد مشخص نیست. - زندانیان هنگام انتقال به مأمورین مستقر در اتوبوس حمله و دونفر از آنها را مجروح میکنند. - مأموران محافظ مستقر در دو خودرویی که اتوبوس را تعقیب میکردند تیراندازی کرده و همهی زندانیان را به قتل میرسانند. تنها کسی که مورد اصابت گلوله قرار گرفته و جان به در میبرد یکی از مأمورین است! پرویز ثابتی مدیرکل امنیت داخلی ساواک در تکمیل گزارش فوق در گفتگو با عرفان قانعیفر میگوید: «... شب مورد اشاره سرهنگ عباس وزیری، معاون اداره کل چهارم ساواک، که مسئولیت زندان اوین با آن اداره بود، به من تلفن کرد و گفت: «مأمورین قصد داشتهاند تعدادی از زندانیان را از زندان اوین به زندان دیگری منتقل کنند و در حوالی بزرگراه شاهنشاهی، زندانیان که در یک «ون» VAN قرار گرفته و کامیونی از سربازان پشت سر آنها حرکت میکرده، با بریدن دست بند از «ون» خارج و قصد فرار داشتهاند که راننده و یک مأمور برای تعقیب به همراه آنها از «ون» خارج شده لذا مأمورین همراه به طرف آنها تیراندازی و ۹ نفر از زندانیان کشته و مأمور همراه راننده نیز، تیر خورده و زخمی شده است.» گفتم: «جریان را به تیمسار نصیری گزارش کردهاید؟»، گفت: «من به مدیرکل اداره چهارم، گزارش کردهام و او قرار است جریان را به اطلاع تیمسار نصیری برساند. فردای آن روز گزارش حادثه به صورت کتبی از اداره کل چهارم ساواک برای ما ارسال شد که به دادرسی ارتش منعکس گردید. «در دامگه حادثه ص ۲۵۶ و ۲۵۷» عناصر اصلی گزارش پرویز ثابتی به شرح زیر هستند: - تماس سرهنگ عباس وزیری با ثابتی و شرح واقعه از سوی وی - محل وقوع کشتار حوالی بزرگراه شاهنشاهی - حضور زندانیان در یک «ون» و کامیونی از سربازان که از پشت سر حرکت میکرده - دستبند داشتن زندانیان و بریدن دستبند - تیرخوردن مأمور همراه راننده و زخمی شدن او - نام زندان مبداء مشخص و زندان مقصد مشخص نیست پرویز ثابتی در گفتگو با کریستین دلانوا موارد دیگری را مطرح کرده بود که در کتاب «ساواک» آمده است. (۳) پیش از آنکه به بررسی روایتهای گوناگون بپردازم ذکر این نکته ضروری است که زندانیان به هنگام انتقال در حالی که لباس زندان به تن داشتند و دمپایی به پا، دستهایشان با دستبند به صندلی، یا به مأمور همراه و یا به زندانی دیگری بسته میشد تا از تحرک آنها جلوگیری شود. در سال ۱۳۵۴ زندانیان سیاسی تنها در زندانهای اوین و قصر نگهداری میشدند. نه در گزارش ساواک و نه در روایت جدید پرویز ثابتی حرفی از انتقال زندانیان به «کمیته مشترک» و تجدید بازجویی و ... نیست. ساواک و مدیرکل ادارهی سوم اساساً خود را بیاطلاع از نقل و انتقال معرفی میکنند. چنانچه قرار بود زندانیان مورد بازجویی قرار گیرند آنها را همراه هم در یک «ون» جا نمیدادند تا در راه حرفهایشان را یکی کنند. به ویژه که هفت نفرشان همپرونده بودند. چنانچه هدف انتقال زندانیان به «کمیته مشترک» بود خودروی حامل زندانیان بایستی از پارک وی به سمت جنوب و میدان کندی و سپس جمهوری حرکت میکرد و از آنجا به سمت میدان توپخانه و کمیته مشرک میرفت و نه به سمت حوالی بزرگراه شاهنشاهی و خیابان پهلوی. در صورت پذیرش فرضیهی نقل و انتقال، تنها زندان قصر میماند که هم اطلاعیه منتشر شده ساواک و هم گزارش پرویز ثابتی آگاهانه از آن نام نمیبرند. چرا که ۷ زندانی فدایی و دو زندانی مجاهد به تازگی و پس از ترور عباسعلی شهریاری نژاد و تیمسار زندیپور به صورت تنبیهی از زندان قصر به اوین منتقل شده بودند.(۴) اوین زندان امنیتی بود و قصر نه. زندانیان در زندان قصر از امکانات بیشتری نسبت به اوین برخوردار بودند و دست بازتری داشتند. انتقال زندانیان «ماجراجو» و «محرک» از زندان قصر به اوین منطقی بود و نه برعکس. در اطلاعیه ساواک وسیلهی حمل زندانیان یک اتوبوس که از سوی دو خودرو حفاظت میشد و در روایت پرویز ثابتی یک «ون» که از سوی یک کامیون پر از سرباز محافظت میشد معرفی میشود. در یک اتوبوس بیش از ۴۰ صندلی است. گزارش ساواک تعداد مأمورین مستقر در اتوبوس را مشخص نمیکند اما از زخمی شدن دو نفر از آنها یاد میکند. آیا منطقی نبود که تعداد بیشتری از مأموران مستقر در خودروهای محافظ در اتوبوس میبودند و از زندانیان محافظت به عمل میآورند که فکر فرار به سرشان نزند؟ براساس تحقیقاتی که کردم در دوران شاه و به ویژه از سال ۱۳۵۰ به بعد هیچگاه از اتوبوس آنهم برای انتقال زندانیانی که ساواک آنها را «ماجراجو» و «محرک» معرفی کرده استفاده نمیشد. همچنین جای دادن ۹ زندانی خطرناک و «ماجراجو» که سابقهی فرار هم داشتند در یک «ون» همراه با یک مأمور محافظ و یک راننده با سادهترین معیارهای امنیتی نمیخواند. «ون» مزبور بایستی ۱۲ نفره باشد و دارای ۴ ردیف صندلی سه نفره چرا که در سال ۱۹۷۵ هنوز «ون» پانزده نفره تولید نشده بود. بنا به روایت پرویز ثابتی، زندانیان پس از بریدن دستبند و زخمی کردن مأمور همراه راننده، اقدام به فرار میکنند. آنها برای بریدن دستبندها میبایستی اره آهنبر همراه خودشان میداشتند. دستبندهای به کار گرفته شده از جنس استیل بودند و به سادگی نمیشد آنها را با اره برید، به ویژه که در اثر تکان خوردن سفتتر هم میشدند. در یک ماشین «ون» جدا از این که محافظ یا محافظین شاهد اقدامات متهمان هستند، صدای اره کردن ۹ دستبند فلزی چیزی نیست که به گوش آنها که یک ردیف جلوتر نشستهاند نرسد. زندانیان از زندان قصر به سلولهای انفرادی اوین منتقل شده بودند و امکان دسترسی به اره آهنبر نداشتند. آنها از امکان ملاقات با خانواده هم محروم بودند. به هنگام انتقال، زندانیان به دقت مورد بازرسی قرار میگرفتند و امکان همراه داشتن اره یا قیچیآهنبر نبود. در صورت پذیرش این روایت، راننده و مأمور محافظ و مسئولان بازرسی و نگهبانان زندان بایستی با آنها همکاری کرده باشند. در این صورت چرا به ذهن مدیرکل ادارهی سوم ساواک و بازجویان کارکشتهی آن خطور نکرد که از آنها بازجویی به عمل آورند؟ اطلاعیه ساواک در مورد محل وقوع کشتار چیزی نمیگوید اما پرویز ثابتی محل آن را حوالی بزرگراه شاهنشاهی (آیتالله مدرس) معرفی میکند که کمک بزرگی به بطلان هر دو روایت میکند. از جلوی در اوین تا سر اتوبان پارک وی (چمران) با ماشین در حدود یک دقیقه راه بود. امروز این مسیر به خاطر احداث اتوبان «یادگار امام» و پلهای متعدد تغییر کرده است. آن روزگار یک سرازیری و سپس گذر از کنار قهوهخانهی «باغچه اوین» و یک سربالایی کوتاه شما را به خیابان اصلی ده اوین میرساند و با گردش به راست بلافاصله به تقاطع اتوبان پارک وی و «لوناپارک» میرسیدید. اگر چنانچه مأموری میخواست با کلید دستبندها را باز کند در چنین فاصلهای قادر به انجام آن نبود به ویژه که در سربالایی و سرپایینی و پیچی که لاجوردی آن را «پیچ توبه» مینامید ماشین تکان هم داشت. پارک وی، اتوبانی شمالی جنوبی است که به میدان کندی (توحید) ختم میشود؛ اما از اوین و لوناپارک تا تقاطع پهلوی (ولیعصر) که بزرگراه شاهنشاهی شروع میشود این اتوبان شرقی، غربی است. خودروی حامل زندانیان برای حرکت به سمت بزرگراه شاهنشاهی بایستی به سمت چپ میپیچید. فاصلهی تقاطع مزبور تا بزرگراه شاهنشاهی حدود ۳ کیلومتر و نیم بود که کمتر از ۴ دقیقه با ماشین پیموده میشد، به ویژه در سال ۵۴ که ترافیک چندانی در بزرگراه نبود. امکان ندارد در فاصلهی ۴ دقیقه، ۹ دستبند توسط دستهای بسته که تحرک کمی دارند بریده شوند. نمایشگاه بینالمللی و هتل هیلتون (استقلال) در سمت راست مسیر و باندی که خودرو میبایستی در آن به مسیر خود ادامه دهد قرار دارند. فرار میبایستی در یک تقاطع و هنگام توقف کامل خودرو صورت میگرفت تا امکان بیرون پریدن ۹ زندانی از تنها در عقب خودرو «ون» به وجود میآمد. از ماشین در حال حرکت آن هم وسط اتوبان که نمیشود ۹ نفر پیاده شوند و فرار کنند. از سر پارک وی و اوین تا خیابان پهلوی که بزرگراه شاهنشاهی شروع میشود تنها سه راه تابناک(یمن) بود که چراغ قرمز داشت. فاصلهی لوناپارک تا آنجا کمتر از دو دقیقه بود. ضلع جنوبی پارک وی حوالی بزرگراه شاهنشاهی و پشت هتل هیلتون مجموعه «جام جم» (صدا و سیما) قرار دارد. چنانچه تیراندازی حوالی بزرگراه شاهنشاهی و خیابان پهلوی صورت میگرفت نه تنها مردم زیادی درگیری را میدیدند بلکه شاهد جنازههایی که این جا و آن جا بر روی زمین افتاده بودند نیز میشدند. خبرنگاران و برنامهسازان تلویزیون نیز بینصیب نمیماندند. در شمال اتوبان پارکوی تا تقاطع پهلوی، ابتدا کوچه باغهایی بودند که به ده اوین منتهی میشدند و سپس خیابان تابناک (یمن) که تا خیابان پیراسته (مقدس اردبیلی) و ولنجک امتداد مییافت که هنوز چندان آباد نشده بود. زندانیان هنگام فرار فرضی دو راه بیشتر نداشتند یا در سمتی که قرار داشتند داخل نمایشگاه بینالمللی شوند و یا به هتل هیلتون پناه ببرند و یا به سوی «جام جم» بگریزند و یا به محض پیاده شدن از خودرو، آن را دور زده از وسط اتوبانی که ماشینها با سرعت در آن عبور میکردند رد شده و به سمت ده اوین و زندان، یا از طریق خیابان پیراسته (مقدس اردبیلی) به محمودیه و زعفرانیه و سعدآباد و یا به سمت کوه و ولنجک بگریزند. زندانیان پای پیاده، با دمپایی، بدون سلاح، با لباس زندان به کجا میخواستند یا میتوانستند فرار کنند؟ آیا در صورت وقوع تیراندازی و کشتار ۹ نفر، شاه نمیپرسید نزدیک کاخ ما چه خبر بوده است؟ بزرگراه شاهنشاهی از خیابان پهلوی شروع و به میدان ۲۵ شهریور(هفت تیر) ختم میشود. در فروردین ۵۴ این بزرگراه در دست احداث بود و امکان تردد خودرو در آن نبود، این واقعیتی است که پرویز ثابتی پس از گذشت ۳۷ سال در نظر نگرفته است. بزرگراه مزبور در دوران نوجوانی و پیش از احداث، یکی از محلهای تفریح و بازی من به ویژه از قسمت میرداماد به پایین آن بود و پس از احداث و بهرهبرداری یکی از محلهای رفت و آمد من به اوین که مدتی محل زندگیام بود. خودرو حامل زندانیان در تقاطع پهلوی و پارکوی که هنوز پلی در آنجا احداث نشده بود چارهای نداشت جز این که به سمت شمال (محمودیه و فرشته و تجریش) یا جنوب (میدان ونک و میرداماد و ...) بپیچد. آیا در چنین تقاطعی درگیری رخ داده است؟ خودرو حامل زندانیان از طریق خیابان پهلوی قصد رفتن به کدام زندان تهران را داشت؟ آیا زندانیان «خطرناک» را با اسکورت نظامی به گردش تفریحی و شهرگردی میبردند؟ برجا ماندن ۹ جنازه بر روی زمین و سه مجروح و کامیون نظامی و مأموران مسلح به مسلسل، صحنهی جنگ را تداعی میکند. حضور همزمان بیش از ده آمبولانس برای حمل اجساد و زخمیها و طبیعتاً نیروهای پلیس و بستن راهها چیزی نیست که در روز روشن در پایتخت از نظرها پنهان بماند و اخبار آن دهان به دهان نپیچد و تنها مسئولان ساواک آن را ببینند و در مورد آن به هم نامهنگاری کنند و یا به درد دل تلفنی بپردازند. نه در اطلاعیهی ساواک و نه در روایت پرویز ثابتی اسمی از مأمورانی که در حادثهی مزبور مجروح شدهاند نیست! پرویز ثابتی میگوید تنها مأمور همراه راننده زخمی شده است و اطلاعیه ساواک از زخمیشدن دو مأمور توسط زندانیان در اتوبوس و تیرخوردن یکی از مأموران توسط همکارانشان خبر میدهد! ظاهراً برای مسئولان ساواک مشخص نیست که در این ماجرا عاقبت چند مأمور زخمی شدهاند. مسئولان ساواک بایستی پاسخ دهند آنها که میدانستند در تبلیغات خارجی، رژیم شاه به کشتار بیرحمانهی زندانیان متهم میشود چرا خبرنگاران را به محل نبردند و اجازه ندادند از اجساد و شاهدان ماجرا گزارش و فیلم تهیه شود؟ چرا هیچکس شاهد فرار زندانیان و تعقیب آنها از سوی مأمورین و شلیک گلوله به سمت آنها نبوده است؟ بایستی توجه داشت که مدت زیادی جنازهها قاعدتاً روی زمین میماندند تا آمبولانس برسد. ۱۲ خرداد ۱۳۵۲ ساعت شش و نیم صبح، ژنرال لوئیس هاوکنیز رئیس ادارهی مستشاری آمریکا توسط مجاهدین در خیابان جلفا، خیابان سیمرغ (مینا سابق) نبش کوچهی رامونا ترور شد. در ساعت هفت و پانزده دقیقه صبح هنگامی که جنازه را در آمبولانس میگذاشتند به محل رسیدم و تا ظهر آنجا ماندم و در جریان جزئیات عملیات قرار گرفتم. مأموران ساواک، ارتش و پلیس حضوری گسترده در محل داشتند. خبرنگاران و عکاسان جراید با هرکسی که شاهد ماجرا بود گفتگو و مصاحبه میکردند. بسیاری از کسانی که در درگیریهای مسلحانه کشته میشدند عکس جنازهشان در آرشیو ساواک موجود است؛ چرا هیچ عکسی از صحنهی فرار و کشتار معروفترین زندانیان سیاسی ایران حتی در آرشیو ساواک نیست؟ هیچ گزارشی از مأموران درگیر در صحنه موجود نیست. فقط یکی دو گزارش رسمی و اداری از سوی مقامات بلندپایهی ساواک همچون نصیری برای عادی جلوهدادن این کشتار وجود دارد. ارتشبد نصیرى در گزارش خیلى محرمانه شماره ۶۹۹ / ك، مورخ ۷/۲/۵۴ به ریاست اداره دادرسى نیروهاى مسلح، همین نمایشنامه را شرح داده و خواستار آگاهى از رسیدگىهاى معموله آن سازمان مىشود. وی در گزارش خود، تاریخ كشته شدن زندانیان فوق را پنجشنبه، ۲۸/۱/۵۴ قید مىكند، اما گزارش معاینه جسد مربوط به حسن ضیاظریفى، تاریخ فوت را جمعه، ۲۹/۱/۵۴ نشان مىدهد. در حالی که سبک کار مأموران نظامی و انتظامی در دوران پهلوی غیر از این بود. در سال ۱۳۵۷که دستگاه دولتی هیچ نظم و نظامی نداشت با این حال مأموران حکومت نظامی در گزارش خود به مقامات بالاتر تعداد گلولههای مصرفی خود را نیز گزارش میکردند. با استناد به این دسته از گزارشها، دادگاههای پس از انقلاب بارها برای متهمین حکم اعدام صادر کردند. در بولتنهای خبری ساواک از کشتار مزبور که در اثر جنگ و گریز نیروهای انتظامی با زندانیان در حال فرار رخ داده یادی نمیشود و از آن به عنوان تجربه، برای آموزش نیروها استفاده نمیشود! شاه که پیگیر سرنوشت حمید اشرف بود و در مصاحبهی مطبوعاتیاش از شکرالله پاکنژاد نام میبرد، پرسشی در مورد کشتار مزبور که بایستی در نزدیکی کاخ وی صورت گرفته باشد نمیکند! در صفحهی ۲۵۱ کتاب «در دامگه حادثه» از قول پرویز ثابتی آمده است که شاه پس از دریافت یک گزارش ساواک مبنی بر آن که در جریان حملهی ساواک به خانههای تیمی فداییان که منجر به کشته شدن ۲۰ فدایی شد و حمید اشرف از دو محاصره جان به در برد دستور داد هیئتی از سوی دفتر ویژه اطلاعات مأمور رسیدگی به موضوع شود و طی یک بازرسی وسیع، نواقص کار را یافته و گزارش کند. شاه که حساسیت بالایی در رابطه با درج یک مقاله علیه رژیم در مطبوعات خارجی داشت در مورد کشته شدن معروفترین زندانیان سیاسی ایران در جریان یک نقل و انتقال ساده زندانیان و اطلاعیه عفو بینالملل که مسئولیت این کشتار را متوجه رژیم کرده بود حساسیتی به خرج نمیدهد. اینها همه نشانگر آن است که کشتار از قبل طراحی شده و طبق برنامه و با اطلاع شاه انجام گرفته است. پرویز ثابتی به منظور آن که روایت ساواک مبنی بر تلاش زندانیان جهت فرار از زندان قابل پذیرش شود به تلاش قبلی تعدادی از آنها جهت فرار از زندان اشاره میکند: «پس از این که محمدتقی شهرام و سعادتی [حسین عزتی صحیح است] از زندان ساری و ربابه عباس زاده (اشرف دهقانی) از زندان قصر فرار کردند، بیژن جزنی و دوستان وی در صدد برآمدند با فرار از زندان، از خود قهرمانسازی کنند. آنها در زندان قصر بسیار به موفقیت نزدیک شده بودند و در لحظهی آخر، مأمورین شهربانی، توانسته بودند که نقشه آنها را خنثی کنند. جزنی در زندان قم نیز برای فرار، تلاش کرده و موفق نشده بود. من از این جریانات خبر داشتم» (در دامگه حادثه ص ۲۵۷) به نظر من اتفاقاً ساواک هفت فدایی مزبور را به همین دلیل انتخاب کرده بود که روی اقدام ناموفق قبلی آنها مانور دهد. در مورد تلاش یاران بیژن جزنی برای فرار از زندان قصر، پرویز ثابتی اشتباه میکند. آنها در سال ۱۳۴۸ اقدام به فرار کردند در حالی که اشرف دهقانی و تقی شهرام در سال ۱۳۵۲ از زندان فرار کردند. تلاش همپروندهایهای بیژن برای فرار از زندان در سال ۴۸ که تازه یکی دو سال از دستگیریشان میگذشت منطقی بود، اما در سال ۱۳۵۴ حکم هشت سال زندان سعید کلانتری و محمد چوپانزاده به پایان میرسید و عباس سورکی، عزیز سرمدی و احمد جلیل افشار که به ده سال زندان محکوم شده بودند بیشتر دوران زندان خود را طی کرده بودند و منطقی نیست که آنها در سالها و ماههای پایانی محکومیتشان بیگدار به آب بزنند. اتفاقاً بررسی همین دو ادعای پرویز ثابتی در مورد بیژن جزنی نیز نتیجهای برخلاف منظور او به دست میدهد. در سال ۱۳۴۸بیژن جزنی با طرح فرار از زندان قصر که همپروندهایهایش (سعید کلانتری، محمد چوپانزاده، عزیز سرمدی و عباس سورکی) ماهها روی آن کار کرده بودند مخالفت کرد و در آن شرکت نکرد و آنها خود اقدام به فرار کردند که طرحشان با شکست مواجه شد و پس از انتقال به سلول انفرادی و بازجویی و ضرب و شتم به زندانهای شهرستانهای مختلف تبعید شدند. بیژن در نامهای که در دستهی قابلمه جاسازی کرده بود دلایل مخالفت خود با طرح فرار از زندان را برای همسرش مینویسد. شرح این فرار و مخالفت بیژن با آن به نقل از میهن جزنی در صفحههای ۶۰و ۶۱ و کتاب «جنگی درباره زندگی و آثار بیژن جزنی» آمده است. میهن جزنی همچنین به مخالفت بیژن با نقشهای که برای فرار او از دادگاه در سال ۱۳۴۷ کشیده بودند نیز اشاره میکند: «در جریان دادگاه اول، صفایی فراهانی از فلسطین برگشته بود. او در ملاقاتی با من، خواست پیغامش را به بیژن و دیگر رفقای گروه برسانم و آن اینکه: «او و تیمش میتوانند در یکی از روزهایی که ماشین حامل زندانیان از دادگاه به زندان بازمیگردد، آن را بدزدند و نهایتاً از مرز خارج کنند.» من این پیغام را به بیژن رساندم و نظر او را جویا شدم. بیژن با دلایل بسیار منظقی، با این طرح مخالفت کرد. یکی از دلایل، برخورد سادهانگارانهای بود که به حمایت (پوشش) امنیتی پلیس میشد. برای اثبات این مدعا، از من خواست که همان روز پس از ختم جلسهی دادگاه، با ماشین خود به دنبال ماشین حامل زندانیان راه بیفتم و عکسالعمل نیروهای محافظ را ببینم و آن را به صفایی گزارش کنم. من هم چنین کردم. پس از پایان جلسهی دادگاه، در حالیکه پدر خودم و مادر بیژن نیز در ماشین بودند، ابتدا در کنار خیابان منتظر حرکت اتوبوس مخصوص زندان ماندیم. به محض این که اتوبوس زندان راه قصر را پیش گرفت، با فاصلهی نسبتاً زیادی به دنبالش راه افتادیم. هنوز مسافت زیادی طی نکرده بودیم که آژیرهای پلیس به صدا در آمد و دو نفر ساواکی از یک ماشین پلیس راهنمایی پیاده شدند و با اشارهی دست ما را متوقف کردند. یکی از آنها پرسید: «چرا دنبال ماشین قصر راه افتادهای؟ منظورت چیست؟» گفتم: «هیچ منظوری نداشتم و همینطوری از روی احساس به دنبال عزیزان خودم راه افتادم». با چشم غره گفت: «زود از سمت راست حرکت کن و دیگر هم این کار را تکرار نکن٬» جنگی در باره زندگی و آثار بیژن جزنی ص ۵۳ و ۵۴ بیژن جزنی اما در سال ۱۳۴۹ طرح فراز از زندان قم را شخصاً تهیه کرد ولی از اجرای آن صرفنظر کرد. طرح او هیچگاه لو نرفت و او به خاطر آن مورد بازجویی قرار نگرفت. برای اولین بار میهن جزنی آن را در خاطراتش از بیژن در سال ۱۳۷۸ شرح داد. بیژن تنها زندانی سیاسی قم بود و استوار کرمی نگهبان زندان با او رابطهی خوبی داشت. نه زندان و نه مقررات آن کوچکترین شباهتی به یک زندان امنیتی نداشت. پنجرهی سلول بیژن به رودخانه باز میشد و با میلههای کلفت مسدود شده بود. بیژن میلهها را اندازه گیری کرده و همسرش قیچی آهن بری که بتواند میلههای مزبور را ببرد داخل دیگ پلو به دست بیژن رسانده بود. از طریق حمید اشرف قرار بود تدارکات فرار از جمله قایق برای خروج از کشور تهیه شود که مصادف شد با حملهی سیاهکل و حاضر نشدن حمید اشرف در سر قرار با خانوادهی جزنی که از بیرون تسهیلات فرار بیژن را فراهم میکردند. نکتهی حائز اهمیت آن که بیژن با آن که میتوانست با بریدن میلههای زندان فرار کند اما از آنجایی که نیروهایی در بیرون از زندان برای همکاری با وی و خروج از کشور نبودند از خیر طرح گذشت و قیچی آهن بر را نیز از طریق استوار کرمی به بیرون از زندان باز فرستاد. «جنگی درباره زندگی و آثار بیژن جزنی صفحهی ۷۱» ثابتی همچنین میگوید: «اگر تیمسار نصیری در نظر داشته بیژن جزنی و یاران او کشته شوند، چه احتیاجی به صحنه سازی بوده است؟ جزنی در زندان رهبری سازمان چریکهای فدایی خلق را به عهده گرفته بود و خود را پدرخوانده این سازمان میدانست و از زندان تعلیمات و دستورالعمل صادر میکرد و دستور قتل میداد که ما با داشتن مأمورانی از خود زندانیان، به اندازه کافی در این زمینه سند و مدرک داشتیم و میتوانستیم پرونده او را به دادرسی ارتش احاله کنیم تا در دادگاه به جرم رهبری گروه تروریستی و صدور دستور قتل، محاکمه و اعدام شود و نیازی هم به صحنه سازی نباشد.» در دامگه حادثه ص ۲۵۷ و ۲۵٨ Copyright: gooya.com 2016
|