روزی که من ايرانی - آمريکايی شدم، مسعود نقرهکار
سهشنبه ۶ نوامبر میروم تا به "اوباما" رأی بدهم، میروم تا به او و سرزميناش که جز مرگ چيز ديگری برایشان آرزو نکرده بودم، عذرخواهیای که بدهکارم بپردازم. آنچه میخوانيد باز خوانی حکايت ايرانی – آمريکائی شدن من است، حکايت نسلی که پيشداوری زندگیاش را تلختر کرده است
ويژه خبرنامه گويا
باد از دامن کوتاه اش چتری می سازد تا پاهای بلند و سفيد ، و شورت نازک اش که پرچم امريکاست ،دهان ها به حيرت باز کند. سينه های بزرگ و مواج، درون پيراهن رکابی تنگ اش نقش پرچم امريکا بر خود دارند، آرام ندارند. گوشواره ها، دو پرنده ی در حال پرواز هم پرچم امريکا هستند.
مرد با او می رقصد، می بايد هم سن و سال زن باشد, چيزی حدود ۴۰ سال. پيراهن سفيد, کراواتی که نقش و رنگ پرچم امريکاست, و شلواری سورمه ای . هر دو موهای بور و بلند شان را به باد سپرده اند.
صف به آن دو چشم دوخته است, بيش از ۵۰۰ نفر از ۷۳ مليت.
سه شنبه سوم جولای سال ۲۰۰۱ است. آمده ايم " مراسم سوگند" بر گزار کنيم و شهروند امريکا شويم.
از ديشب آشوبها و دلهره هائی که يکیدو روز گذشته در سينه داشتم بيشتر شده اند، تجربههای گونهگون زندگی، آشوب تناقضها انگاری در سينهام میجوشند. همهی شب کابوس و خيال، و ياد رهايم نکرده بودند.
پس از ۸ سال زندگی در امريکا تصميم گرفتم شهروند امريکا شوم. و برای من که از ۱۸ سالگی آمُخته و آموخته بودم که عامل همه ی بلايا و مشکلاتِ مردم ميهنام و جهان امريکاست، که تا همين چند سال پيش، يعنی حدود سیسال، شعار "مرگ بر امريکای جهانخوار" ورد زبان و فکر و عملام بود و... نه، نه، کار سادهای نبود.
و میآيند، چهرهها و يادها، همانهائی که شبهنگام کلافهترم کرده بودند.
دکتر علی، جراح و اهل سياست ,بيش از ديگران بهسراغم میآيد. تکرار است اين مرد:
"امريکا و فرانسه و انگليس و آلمان همهشون يه گُهاند و آدمائی مثل بنیصدر و يزدی و قطبزادهام جاسوس اينا بودن و هستن. اينها عوامل امپرياليسم جهانی به سرکردگی امپرياليسم امريکا هستن. دکتر يزدی "گرين کارت" داره، بعضیهام ميگن پاسپورت امريکائی بهش دادن، امريکا الکی به کسی گرين کارت و پاسپورت امريکائی نميده، تا عاملش نشی و جاسوسی نکنی بهت گرين کارت و پاسپورت نميده، از اين دليل مستدلتر برای اينکه ثابت کنه "مثلثِ بيق" عوامل امپرياليسم جهانی بودن و هستن وجود نداره"
"آخه علی اين کوسوشعرا چيه ميگی، هيچکی از من نخواست که شهروند امريکا بشم، خودم داوطلبانه رفتم و تقاضا کردم، هيچکیام از من نخواسته جاسوسی کنم، آخه..."
جوان امريکائی که کارمند اداره مهاجرت امريکاست، پرچم امريکا پخش می کند, به همهی آنهائی که در صف ايستادهاند، و به همراهانشان ، پرچمهائی در اندازههای کوچک می دهد.
آن زن و مرد هنوز میرقصند، زيبا و پُرشور. خستگی حالیشان نيست. خميازه کشيدنم کلافه ام کرده، کسل بیخوابی ام .
دکتر علی اينبار با محمد میآيد :
"پاشو بريم جلوی سفارت امريکا، دانشجوهای خط امام اونجارو اشغال کردن"
محمد پشتبندش میگويد:
"سفارتخونه چيه علی؟ بگو لونهی جاسوسی"
با آنها میروم.
هياهوئی برپاست. جمعيت موج میزند، پرچم امريکا را میسوزانند، زير پا لگدکوب میکنند، و گوشهای که زنها نيستند چند مرد ريشو روی پرچم سوخته میشاشند. کسی از پشت بلندگو سخنرانی میکند. جماعت تکبير میگويند. دکتر علی و محمد و من هم تکبير میگوئيم. سر از پا نمیشناسيم. شاد و شنگولايم. همه اينگونه بهنظر میرسند.
جلوی سفارت تفريحگاه بچههای محله شده است. بساط فروش غذا و کتاب برپا میکنند، همه چيز عليهی "شيطان بزرگ" است.
گروگانها را روی صفحه تلويزيون میبينيم. پيشتر "سوليوان"، سفير امريکا در ايران را همينگونه چشمبسته ميان چريکها و مجاهدها ديده بودم، و اجساد سوختهی امريکائیهائی در "طبس" را، پيش از آنکه برای نجات گروگانها به سفارت هجوم بياورند و...
زن و مرد ديگر نمیرقصند. زن عرق کرده است و شياری خيس ميان دو پستان زيبای اش خط میکشد. مرد گره کراوات اش را شُل کرده است.
صف حرکت میکند، هر کس پس از بررسی مدارک اش روی صندلیهائی که شمارهگذاری شده مینشيند، روی صندلیهای تأتر تابستانیِ Epcot، تأتری زيبا در حاشيهی درياچهای که آب شفاف و آراماش، زير نور خورشيد برق میزند. دورتادور درياچه غرفهها و کافههای کشورهای مختلف جهان است با معماریهای هر کشور.
زنی زيبا، بلندبالا با کت و دامن و کفشی سرخرنگ راهنماست. گاه رو به صف از کسانی که ناراحتی قلبی و بيماری دارند میخواهد که به او اطلاع بدهند تا بینوبت و سريع کارشان را انجام بدهد، و يا در محلی خنک بنشاندشان.
گرما کلافهکننده شده است، ساعت حدود هشتونيم صبح است. از همان صبح زود که از خانه بيرون زده بودم، هوا دَمکرده و گرم بود.
پرندههايم بيدارم کرده بودند، پيش از آنکه ساعت راديوئی با پخش موزيک بيدارم کند. هر روز تاريکروشنای صبح میخوانند.
زير دوش بهياد میآورم، میخوانم و میخندم:
"امريکا توخالیست، ويتنام گواهیست، مرگ بر امريکا، مرگ بر امريکا"
زن زيبای سرخپوش جای ام را نشانام میدهد، با لبخندی مهربانانه بر لب، غنچهای زيبا که بر لبهی دو رج عاج خوشتراش میشکفد.
چند رديف جلو، آنان که میخواهند شهروند امريکا شوند، می نشينند، و رديفهای پشت ميهمانان آنان. چهار درجهدار و افسر امريکائی، آرام و رژه وار پرچم امريکا را روی صحنه مـیآورند و...
دکتر علی و محمد می آيند:
"ميگن چريکها سهتا از مستشارهای نظامی امريکائیرو کشتن"
و محمد تأييد میکند:
"آره، کار خوبی کردن. امريکائیها ريدن به دنيا"
و سيد حسن، که قاریِ هيئت است، نُقل و شيرينی پخش میکند و حاج آقا اسدی و دکتر علی و محمد جمعمان میکنند تا دربارهی آلودگیهای فرهنگ غرب، بويژه امريکا و ويژگیهای سياسی، اقتصادی و اخلاقی امپرياليسم جهانی به سرکردگی امپرياليسم امريکا صحبت کنند، و آخر شب وقتی حاجآقا اسدی رفت، همگی خانهی جلال زاغول بساط بازی ورق و تختهنرد راه بياندازيم و لابلای بازی جلال زاغول از خانمبازیهايش برايمان بگويد و...
مسئول اداره مهاجرت شهر به همه خوشامد میگويد. از همه میخواهد که بايستند و در برابر پرچم امريکا سوگند ياد کنند. به هرکس سوگندنامه را دادهاند. او میخواند و جمعيت تکرار میکند:
"... سوگند ياد میکنم که به قانون اساسی امريکا وفادار باشم و به آن عمل کنم... سوگند ياد میکنم به قوانين کشور احترام بگذارم... در موقع خطر و تهاجم دشمنانِ امريکا به امريکا از اين سرزمين دفاع کنم... سوگند ياد میکنم..."
خندهام میگيرد؛
"دو وطن، دو حکومت، دو دشمن"
پيرزن کلمبيائی که اشک چشمان اش را پُر کرده است، با تعجب نگاهام میکند.
زنی ديگر که از مسئولين اداره مهاجرت شهر اورلندوست، پشت ميکروفون قرار میگيرد:
"... ما از شما نمیخواهيم وطن خودتان و فرهنگ خودتان را فراموش کنيد، ما میخواهيم به وطن خودتان فکر کنيد و آن را دوست داشته باشيد... ما میخواهيم فرهنگ خودتان را با ما تقسيم کنيد، ما بايد از فرهنگهای يکديگر بياموزيم و لذت ببريم..."
و باز چهرهها و يادها و خيالها، علی و محمد و عزيز و... میآيند، پس از نوشيدنِ عرق و خوردن شام در "کافه خوزستان"، به طرف "کوچه اسلامی" راه میافتيم، محمد "دايه دايه وقته جنگه" را میخواند و:
"... امريکائی جاکشِ غيرت نداره "
همه دَم میدهيم، و نه فقط کوچهپسکوچههای خيابان نظامآباد و گرگان، کوههای ايران با اين آواز آشنا بودند و..
مردی سياهپوست نامها و مليتها را میخواند. همان زن برگهای شهروندشدن را به تکتک آنها میدهد. دستها را میفشارد و تبريک میگويد، خنده و مهربانی چشمها و صورت زن را غرق کرده است.
زنی را صدا میزند، از کشور روسيه. از ميان ميهمانان فرياد و هلهله و شادی بلند میشود. همان زنی که میرقصيد روی صحنه میآيد، رقصان و خندان. مردی که با او میرقصيد با دروبين عکاسی و زنی ديگر با دوربين فيلمبرداری به صحنه نزديک میشوند و از او عکس و فيلم میگيرند. زن برگ شهروندیاش را میبوسد، چرخی به شادی میزند. شورت باريکاش صدای هلهله مرد ها را بلند تر می کند. جمعيت برای اش کف میزند.
صدايم میزند . پيش از آنکه پا روی صحنه بگذارم، علی و محمد سبز میشوند:
"بالاخره خودتو فروختی دکتر، بالاخره خودتو فروختی"
زن دستم را میفشارد و برگ شهروندی امريکا را به من میدهد. آن که مسئول اداره مهاجرت شهر است تبريک میگويد.
میخواهم چيزی به دکتر علی و محمد بگويم، پشيمان میشوم.
بيرون تأتر تابستانیی Epcot، کنار درياچه، همان زن روس با دو زن ديگر میرقصند. جمعيت دورشان حلقه زدهاند. کف میزنند.
علی و محمد ول ام نمیکنند:
"خودتو فروختی، امريکا به کسی الکی کارت سبز و پاسپورت نميده "
بادی گرم، که نم و نای درياچه را دارد، روی صورتم میلغزد.
آن سوتر غنچهای زيبا را میبينم، که بر لبهی دو رج عاج خوشتراش میشکفد.
برای همه دست تکان میدهد:
"تبريک، تبريک"
زن روس میچرخد و باد از دامن کوتاهاش چتری میسازد.
تا به خانه برسم، علی و محمد بارها سراغ ام می آيند:
"خودتو فروختی"
پرندههايم صدای بازوبستهشدن در را که میشنوند، شروع به خواندن میکنند. انگاری خوشآوازتر از روزهای ديگر شدهاند. برای شان دانه میريزم.